۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

دور یا نزدیک...

"چیزی بین این مکالمه... این آشنایی...
چیزی ته این دوستی ورفاقت...
چیزی زیر این رفتار...
خیلی قوی تر از اونی که نشون می‌دیم جریان داره...
حالا هرچی...
وقت‌هایی هست که نمی‌فهمی اما می‌دونی هست...
تو در من جریان داری..."


پ.ن: فقط گاهی... مثلا یک در صد هزار... پیش میاد که یه رابطه ی مجازی این‌قدر حقیقی بشه...

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

موهایم

به موهایم برس می‌کشم... آخرین بار که کوتاهشان کرده‌ام، های‌لایت‌های دو سال گذشته از موهایم بریده شده‌اند و دیگر هرچه هست موهای خودم است که بیش‌تر دوستش دارم...
موهایم را دوست دارم نه به خاطر رنگ ساده‌ی قهوه‌ای‌شان... موهایم را دوست دارم نه به خاطر جنس و جعد و فِرشان... دوستشان دارم چون برایم خاطره‌های خوب می‌سازند:
*جلوی در ایستاده‌ای... دست‌هایت را باز می‌کنی که برای خداحافظی بغلم کنی... فشارت می‌دهم و می‌خندم... نمی‌خواهم بدانی که دوست ندارم بروی... تو هم نمی‌گویی که دلتنگم می‌شوی... در یک لحظه‌ی کوتاه... دست می‌بری و همان‌طور که در بغلت هستم و چشمانم فقط بلوزت را می‌بیند... دسته‌ای از موهایم را... درست انتهایی ترین قسمتشان را... آرام به لب‌هایت می‌بری و می‌بوسی... از تو جدا می‌شوم... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم فکر می‌کنی یواشکی کاری کرده‌ای و من نفهمیده‌ام... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
*آشپزی می‌کنم... از پشت سر می‌آیی... مثلا در قابلمه سرک می‌کشی... می‌دانی وقتی کار می‌کنم دوست ندارم به من دست بزنی و شوخی کنی... مکث می‌کنی... صورتت را آرام در موهای من فرو می‌کنی... و بی سر و صدا، نفس عمیـــــــــــــــق... من به روی خودم نمی‌آورم... تو هم چیزی نمی‌گویی... فکر می‌کنی نفهمیده‌ام... می‌روی سراغ کارت... اما منم و یک لذت بی انتها. یک خاطره...
حالا تو نیستی...
و من موهایم را دوست دارم...

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

می‌خوای یادت بدم مومیایی چیه؟!

*چند شب پیش شامش رو گذاشتم تو سینی و براش آوردم.
نفسک:  تو وضو گرفتی؟!
_ وضو؟! برای چی؟!
_ از همونا که سر گونجیشکو یه کاری می‌کنن که غذا نمی‌خورن!! 

(و البته که منظورشون روزه‌ی کله گنجشکی بود! مترجم)


*یه روز بی مقدمه: می‌خوای یادت بدم مومیایی چیه؟
_ بگو...
_ توی اُستورلاریا اونایی که می‌میرنو باندپیچی می‌کنن می‌ذارن تو  جعبه بعد می‌ذارن تو موزه، می‌شه مومیایی!!
_ اینو کی بهت گفته؟
_ کسی بهم نگفته خودم یاد گرفتم... چون من بچه‌ی باهوشی‌ام خودم زودی می‌فهمم یه چیزی یعنی چی!




(احتمالا منظور همان استرالیا می‌باشد حالا چرا اون‌جا؟ من هم نمی‌‎دونم! مترجم)

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

خاله‌ی من...

از آن‌همه سال دور، جز یکی دو عکس، تصویری از جوانی‌هایش نیست. اما در همان‌ها هم پیداست که خوشگل بوده... موهای مشکی بلند که تا کمرش می‌رسید و چشم‌های درشت. خاله‌ام از مادرم خیلی بزرگ‌تر بود. آن‌قدر که مادرم با بچه‌هایش هم‌سن و سالند. لابد تا پیش از آن روزِ کذایی خوش‌بخت هم بوده‌است. چهار تا بچه داشت، دو دختر، دو پسر. به قول قدیمی‌ها جنسش هم جور بود. آن روزِ شوم، ختنه‌سوران پسرش بود. آن موقع‌ها رسم بود، خانواده‌هایی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید برای این مناسبت‌ها جشنی داشتند و خواننده‌ای و رقاصی و... . از همان شبِ جشن، شوهرش با رقاصه می‌ریزند روی هم. خاله به آب و آتش می‌زند که مرد به خانه بازگردد نمی‌شود که نمی‌شود. درمانده یک راه را انتخاب می‌کند، طلاق نمی‌گیرد که حرفی پشتش نباشد. می‌نشیند به بزرگ کردنِ بچه‌ها. کمی که بزرگ می‌شوند، پسرها را می‌فرستد دنبال کار و دخترها را مجبور می‌کند درس بخوانند. سخت می‌گذرد اما تهش رو سفید بیرون می‌آید. آن طرف، مرد با رقاصه ازدواج می‌کند. اما رفته رفته آن‌قدر بی‌چاره می‌شود که سال‌ها بعد  پسرها از روی ترحم برایش پول می‌فرستادند.
چند سال پیش همان اوایل جدایی‌ام یک روز که از کشمکش خسته بودم توی یک جمعی گفتم ته تهش هیچ‌وقت جدا نمی‌شوم. من که قصد ازدواج ندارم. مگر خاله طفلک همین‌طوری زندگی نکرد؟ چند روز بعد یکی از پسرخاله‌ها را دیدم. گفت شنیده‌ام هم‌چین حرفی زده‌ای! همان‌جا گفتم الان جلوی خودت هم می‌گویم این‌کار را بکنی خودم با پتک! می‌زنم توی سرت و خلاص! فکر می‌کنی مادرم کم کشیده؟ یاد نگرفتی که دوره‌ی این فداکاری‌ها گذشته؟!
آن موقع‌ خاله‌ام پیرزن ریزنقش و ساکتی شده بود که هنوز آلزایمر نتوانسته بود کاری کند که ما را نشناسد. نگاهم که می‌کرد حس می‌کردم یک جور خاصی دلش می‌سوزد. با نگاه‌های بقیه فرق داشت و یک دیالوگ ثابت داشتیم... چه وقتی می‌رفتم آن‌جا چه وقتی زنگ می‌زدم موقع خداحافظی، مدام تکرار می‌کرد: "بچه رو بردار بیا این‌جا... تنها نمونی‌ها! زود زود بیا این‌جا..." و من عاشق همین یک جمله‌اش بودم... حتی لحنش هم فرق نمی‌کرد... من هم با خنده می‌گفتم: "قربون شما بشممم مننن... چشمممم!" همیشه همین را می‌گفت و من همیشه در صدایش زنی را پیدا می‌کردم که هنوز از خیانت شوهرش غمگین است و دوست دارد من غمگین نباشم...
چند روز قبل از این‌که برای همیشه برود... رفتم دیدنش... نه کسی را می‌شناخت و نه عکس‌العملی داشت... دختر خاله‌ام بالای سرش قرآن می‌خواند و محبوب‌ترین نوه‌اش کنارش نشسته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و هرکس را که بلند گریه می‌کرد دعوا می‌کرد. به من گفت بیا باهاش حرف بزن. می‌فهمه... من می‌دونم که می‌فهمه ... رفتم بالای سرش... با همان لحن شوخ همیشگی صدایش کردم و گفتم من آمده‌ام... بچه را هم آورده‌ام... دختر و پسر بزرگش برای یک سفر تفریحی اروپا بودند، گفت انگار چشم به راه آن‌هاست. باقی روز را همگی نشستیم توی اتاقش به حرف زدن... انگار نشسته و می‌شنود...
چند روز گذشت تا بچه‌هایش تاریخ بازگشت‌شان را تغییر دهند و پروازشان اوکی شود و بلاخره به تهران برسند... صبح روز بعد تمام کرد... .

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

تمام شد...

آدم ها مسئول خودشان و احساس‌شان هستند! زندگی که دارند همانی است که خودشان خواسته‌اند... نمی‌شود منکر این شد که یک جاهایی هست که واقعا کاری از دست ما برنمی‌آید... اما باقیش را می‌توانیم انتخاب کنیم... همین من! هشت سال تمام جوری زندگی کردم که خودم خواسته بودم... مردی را دوست داشتم... و فکر می‌کردم درستش همین است... که آدم این‌جوری زندگی کند... آن اتفاق آخر و نتیجه ی تهش را هم مدیون خانواده‌ام و اطرافیانم هستم که فهمیدند و من ماندم توی رودربایستی که برنگردم به آن همه خفت و خواری... وگرنه من هشت سال زندگی سگی را انتخاب کرده بودم! خودم خواسته بودم چون از تغییر می‌ترسیدم... از تنهایی می‌ترسیدم... از حرف مردم می‌ترسیدم... از "بعدش" می‌ترسیدم...
حالا شده حکایت من و تو... می‌گویی عاشق من شده‌ای... در حالی که مرا ندیده‌ای... برداشت تو از من ناقص است... حاضر نیستی این‌را بپذیری که من این‌جا با من بیرون توفیر دارد... اسمش را می‌گذاری دورویی! من اسمش را می‌گذارم تفاوت شخصیت های مجازی و واقعی! وبلاگت را می‌بندی... به دنیا پشت می‌کنی و می‌گویی اگر دلت خواست مرا در دنیای واقعی پیدا کن... شاید اگر 4-5 سال پیش بود... عداب وجدان رهایم نمی‌کرد... اما حالا می‌دانم مسئولیت من تا کجاست...
من تو را پیدا نمی‌کنم... چون نمی‌خواهم مسئول احساس تو باشم... تو ندیده و نشناخته عاشق می‌شوی... من تو را ببینم هم (و حتی بیش‌تر) بعید می‌دانم عاشق شوم... چون مدتهاست اعتقادم را به عشق از دست داده‌ام... آن‌هم عشق در یک نگاه!
چیزی را که خیلی خوب شروع شده بود خراب کرده‌ای...  (آن اولین ایمیل دوست داشتنی را یادت هست؟) و من کاری نمی‌توانم بکنم... این تویی که انتخاب کرده‌ای...
من تو را پیدا نمی‌کنم چون تو خودت را عمدن گم کرده‌ای...

پ.ن: گاهی فکر می‌کنم سن‌تان را اشتباه گفته‌اید به من... شاید شما از من ده سال کوچکترید ... نَه ده سال بزرگتر!

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

وقتی اولین دندون شیری نفسک افتاد

بلاخره اولین دندون نفسک لق شد و افتاد... یه هفته ده روزی می‌شد که حسابی درگیرش بودیم... یه موقع‌هایی می‌ترسید و گریه می‌کرد که نمی‌خوام بیافته... یه موقع‌هایی هم ذوق می‌کرد که زودتر بیافته و بذاره زیر بالشش، که صبح فرشته‌ی دندون براش هدیه بیاره...

نفسک: مامان واقعا فرشته ی دندون برام کادو میاره؟
من: هوممم؟!...  فک کنم!
نفسک: مامان راستشو بگی‌ها! من خیلی بزرگم الان! اگه تو میاری بگو اشکالی نداره!
من: خب... چیزه...  
نفسک: اگه بگی تو میاری خوبه... بوسِت می‌کنم‌ها!
من: فرشته‌ی دندون میاره...
نفسک (می‌پره توی بغلم): آخ جون... خیلی بوسِت می‌کنم... خوب شد که فرشته ی دندون می‌آره!!


واین‌جوری می‌شه که من مطمئن می‌شم اینایی که چو انداختن خانوما دقیقا خلاف چیزی رو می‌گن که می‌خوان بی‌راه نمی‌گن!

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

شانس یا شمسی خانوم!


از حیوان هم شانس نداریم گویا! هی یک مشت خُل و چِل نصیبمان می‌شود! آن از وقتی که می‌رویم یک گلد فیش می‌خریم... خوشگل... مامانی... فرشته گون! می‌گویند گیاه‌خوار است! به ما که می‌رسد، می‌شود کوسه! نئون‌ها را یکی‌یکی می‌خورد! آنجل‌ها را لت و پار می‌کند و فایتر درونش بیداد می‌کند!
این هم از وقتی که همستر می‌خریم! یا با هم خوبند و مشغولِ فیلان! که باید چشم بچه را بگیریم! یا مثل سگ و گربه به هم می‌پرند!
نه این‌که فکر کنید الان سر این کاهو دعواست به خاطر این است که غذا ندارند و طفلکی‌اند، نه! مرض دارند که بزنند همدیگر را له کنند و غذا را به زور از آن یکی بگیرند...
بعد مثل این ابله‌ها می‌روند هرچه گیر می‌آورند را یک‌جا (همان گوشه‌ی سمت راست تصویر!) ذخیره می‌کنند!
خب... البته ذکر خیرشان هم باشد! گاهی هم مثل دو شخصیت عاقل و فهیم... یک جور فرهیخته‌طوری می‌نشینند قندشان را می‌خورند و به دوربین لبخند می‌زنند!!

پ.ن: البته این نظر نفسک است که می‌گوید لبخند می‌زنند... به من باشد می‌گویم زیر چشمی نگاه می‌کنند و توی دلشان فحش هم می‌دهند!!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

آقای شغال!

*مودلیانی را می‌دهد. نه فکر کنی که چون ندیده‌ام... یا چون خیلی تعریفش را شنیده‌ام نشستم پایش و تکان نخوردم...نه! بیش‌ترش مال این است که اندی گارسیا دارد. اندی گارسیا هم یعنی تو... به خودم می‌گویم... این سفرِ کاریِ اجباریِ چند هفته‌ای به چند ماه کشیده و انگار حواست نیست...
*رفته‌ایم دیدن نمایش "مرغ هپل" شغال مرغ را دزدیده و بُرده... تهش که می‌رسیم به خانه‌ی شغال... من تو را دیده‌ام. دلتنگ شده‌ام و چشم از شغال برنمی‌دارم مبادا خیالت پاره شود...
نمایش تمام شده... شغال گریم صورتش را پاک کرده و ایستاده توی راهرو... من در سالن نشسته‌ام... نگاهش می‌کنم و تو را می‌بینم... آقای شغال هم مردد شده است انگار... این پا و آن پا می‌کند... دلم می‌خواهد یک‌راست بروم و تعریف کنم برایش که: "شغال جان... هیچ می‌دانی تو شبیه مردی هستی که... راستی آقای شغال می‌شود بلند بخندی؟ شبیه خودش؟" اما فکر می‌کنم اگر آقای شغال مثل تو نخندد خاطره‌ی آن شب را هم خراب کرده‌ام... این است که فقط نگاهش می‌کنم... آن‌قدر که در را می‌بندند... و آقای شغال آن‌طرف و من این ‌طرف می‌مانم...

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

نقش صد خاطره از روزای دور، عابر این کوچه‌ی خیالی‌یه...

"دلت برام تنگ نشده بود؟ چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟!"
این‌ ها را می‌گویی و دستت را می‌گذاری زیر چانه ات، چشمانت را ریز می‌کنی و به من نگاه می‌کنی: "ده روز؟ دو هفته؟!" می‌خندم: نه تنگ نشده بود! جوری می‌گویم که نه آن‌قدر جدی باشد که باورت بشود نه آن‌قدر شوخی که دوباره بپرسی... اما خودم می‌دانم که دل‌تنگت بوده‌ام.
حواسم هست که چکار می‌کنم. هیچ‌کس دلش برای آدم نمی‌سوزد. خودم باید به فکر خودم باشم... وقتی پست های وبلاگش را بلعیدی... وقتی گاه و بی‌گاه کامنت‌هایش را چک کردی... وقتی به آدم‌های نزدیکش حسادت کردی... وقتی فردای روزی که هم را دیده‌اید، دل‌تنگش شدی... زنگ خطر به صدا در آمده است. دو راه بیشتر نداری... یا تا تهش بروی و مقدمات بیچارگی‌های بعدی را با دست خودت فراهم کنی... قهرها آشتی‌ها، نگرانی‌ها، دل شکستگی‌ها... یا عقب بکشی... جایش را با آدم‌های دیگر پر کنی و به دلت فرصت دل‌تنگ شدن ندهی...
من دومی را انتخاب می‌کنم... چای کیسه ای را هی توی لیوان بالا و پایین می‌کنم... "یکی" گفته بود این کار را نکن. این‌جوری چای دم نمی‌کشد فقط رنگش در می‌آید... ولی من این بازی را دوست دارم... رقص رنگ چای وسط آب جوش... این‌طوری می‌توانم برای جواب دادن به سوال‌ها کمی وقت جور کنم... و هی یاد آن "یکی" بیافتم و تهش بی‌ربطی پیدا کنم، راجع به کافه مثلا... برایت تعریف کنم... تو بخندی و یادت برود که من دلتنگت بوده‌ام یا نه...

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

زحمت هیپون‌تیزم برای چی آخه؟!!

اون انگشت اشاره ی کوچولوی گوشتالوشو گرفته جلوی چشمم و هی چپ و راستش می‌کنه:
_ چی‌کار می‌کنی؟!
_ می‌خوام هیپون‌تیزت کنم!! که من هرچی می‌گم گوش کنی!
منم مثلا خوابم می‌بره و هیپنوتیزم می‌شم!
_ (صداشو یه جور وهم‌آلودی کرده) خب! حالا پاشو!... برو دستشویی جیش کن!!



سرش رو کج کرده لیوان نوشابه‌شو گرفته جلوی گوشش! می‍‌گم موهات می‌ره توش خب چی‌کار می‌کنی؟!
نفسک هیجان زده: صدای آکوالیوم میده مامان! گوش کن! قُلپ قلُپ می‌کنه!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بی‌خوابی به خاطر گوسفندها!

من بچه‌ی ترسویی بودم. از قهر و غضب معلم‌ها وحشت داشتم، برخلاف برادرم که شیطان و درس‌نخوان بود. دو سال بزرگ‌تر بود اما همه نگران درس و مشق‌اش بودند. احساس ناامنی باعث می‌شد که من به هر جان کندنی که بود مشق‌هایم را به موقع می‌نوشتم و این شد که هیچ‌وقت پدر و مادرم نپرسیدند که مشق‌هایت را نوشته‌ای؟ درس‌هایت را خوانده‌ای؟ سال‌ها بعد موقع دانشگاه رفتن‌مان که شد بابا برای بقیه تعریف می‌کرد که ما هیچ وقت نفهمیدیم این بچه کی درس خواند و کی دانشگاه قبول شد... .
بعد من یاد آن شب وحشتناک افتادم... کلاس اول بودم. همیشه تعطیلاتِ عید می‌رفتیم شمال، خانه‌‌ی پدربزرگ و مادربزرگم. ده‌ها نوه و نتیجه‌ی شمال ندیده بودیم که تعطیلات توی هم می‌لولیدیم و با طبعیتی که تهران نداشتیم‌ عشق می‌کردیم... کسی یادِ مشقِ عید نمی‌افتاد مگر این‌که پدر و مادرها با کتک و تهدید یادمان می‌انداختند. طبیعتا توی آن شلوغی من یادم رفت... پدر و مادرم هم. ما روز قبل از شروع شدن مدارس به تهران برگشتیم... مادرم شب‌کار بود، بلافاصله رفت. پدرم به خاطر خرید زمین، شمال مانده بود و مادربزرگم که پیرزنی فرتوت بود، آمد که شب را پیش‌مان بماند. خسته از سفر همه بیهوش شدند و من ماندم و مشق های نوشته نشده... . فکر کردم می‌نویسم و تمام که شد می‌خوابم... قرار بود از هر درس دو بار بنویسیم تا درس "گ - گوسفند" و چون درس جدید بود باید ده بار هم از روی آن می‌نوشتیم... نوشتم... نوشتم... یادم هست گاهی سر بلند می‌کردم و مادربزرگم و بقیه را می‌دیدم که غرق خواب هستند. دلم لک زده بود برای کمی خواب اما مدام به خودم می‌گفتم الان تمام می‌شود و بعد می‌خوابم... بعد می‌خوابم... به " گ - گوسفند" که رسیدم انگشت وسطم باد کرده بود از فشار مداد. دست هایم درد می‎کرد اما دیگر خوابم نمی آمد... تمام نمی‌شد... به نظرم می‌رسید که طولانی ترین درس کتاب همین است... وقتی که تمام شد ساعت شش و نیم صبح بود... از همان لحظات اول که هوا روشن شد، می‌دانستم دیگر شانسی برای خواب ندارم... باقی‌اش را با بغض ‌نوشتم. مادربزرگم که بیدار شد تا سماور را روشن کند، من لباس هایم را هم پوشیده بودم. هرچه اصرار کرد که صبحانه بخورم قبول نکردم... آن‌روز آن‌قدر پشت در مدرسه ماندم تا در راباز کردند و من شدم اولین دانش آموزی که بعد از تعطیلات پا به مدرسه می‌گذاشت و تا آخر عمر از درس "گ - گوسفند" متنفر بود.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

نفسک می‌باشد!

یه روز تلوزیون داشت برنامه‌ی علمی راجع به کره‌ی ماه پخش می‌کرد:
_ مامان یعنی رو کُرره‌ی ماه هیچی نیست؟!
_ نه فقط خاکه!
_ یعنی حتی یه مبل هم نیست روش بشینیم؟! پس بریم اون‌جا چی‌کار کنیم؟!

یه روز داشت برای من داستان تعریف می‌کرد:
_بعدش دختر کوچولو گلاشو برد بفروشه... یه آقایی اومد خرید کنه... یه مردِ زیاد پول‌دار با لباس برق زن!

یه بار بهش گفتم: من از صبح تو رو نبوسیدم، بغلت نکردم، یه بوس ناقابل هم به من نمی‌دی؟!
نفسک (عصبانی و برافروخته!): یعنی می‌گی بوسم بَده؟! یعنی ناقابله یعنی تو بوسِ منو دوست نداری؟!!


نفسک و قهوه‌ی تلخ:
_ گفت بولوتوس! مامان می‌دونی بلوتوس یعنی چی؟ یعنی یه عکس، خب؟ از یه موبایل بره تو یه موبایل دیگه! عمو سرویسی داشت برای خاله محبوبه می‌فرستاد برای همه مون تعریف کرد!


یه روز بعد از تلفنی حرف زدن من با دوستم:
نفسک: اسم شوهرِ خاله سعیده چیه؟ من اگه یه وقتی اسمم سعیده باشه، خب؟ می‌رم یه آقا پیدا می‌کنم اسمش سعید باشه بعد باهاش ازدباج می‌کنم!

توی میشف داره یه چیزی شبیه پوره درست می‌کنه:
_ ببین مامان. غذاش حال بهم ریخته است!! مثل بالا آوردن می‌مونه!

یه روز که از طرف مهد کودک کره‌ی زمین جایزه گرفته بود و داشت باهاش بازی می‌کرد:
_ مامان فامیلی کُررره‌ی زمین چیه؟! مثلا کُررره اسمشه... زمین فامیلی‌شه؟

چون اسمش متداول نیست، خیلی پیش میاد که وقتی به کسی معرفیش می‌کنم و اسمش رو می‌گم می‌پرسه یعنی چی؟ کوچیک‌تر که بود فکر می‌کرد اون معنی ادامه‌ی اسمشه... وقتی ازش می‌پرسیدن اسم و فامیلی و معنی رو باهم می‌گفت!

یه دسش کشیده بود رو فرش و برای یه خراش جزئی کلی غرغر می‌کرد:
_ تو اصلا منو دوست نداری! حتی ندیدی که دستم سوراخ شده! نخ فرش رفته توش!!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بذار من عقب بمونم باشه؟!

خب اون که بعـــــله! شما تحصیل کرده‌ای... روشن فکر که چه عرض کنم... منورالفکری... خارجه رفته‌ای! ولی دقت داشته باش عزیزم... اگه من سکوت می‌کنم دلیل بر پررو شدن شما نیست گلم! 
ببین عیزم، از نظر من خیابون های تهران کثیفن. کثافت به معنای واقعی... ولی وقتی شما با کفشی که تو این خیابون‌ها راه رفتی و هر (...)ای رو لگد کردی می‌ری تو تخت خوابت من بهت نمی‌گم هیووووغ!
دقت کن! به روش زندگیت احترام می‌ذارم! دلیل نمی‌شه شما بیایی خونه‌ی من مهمونی و بگی: عه! باید کفشمو در بیارم؟! بعد وقتی من بگم آره! بگی آخه عادت ندارم!
خب باکلاسم... فرهیخته‌طوری بازی در میاری جیگرم ریش می‌شه... ولی چشاتو باز کن تو آپارتمان کوچولوی من تا چشم کار میکنه یا سرامیکه سفیده یا فرش کرم! دقت کن... بچه ی کوچیک هم توش زندگی می‌کنه... حالا گلم شما برو با میکروب‌ها خوش باش... ولی بذار به قانون خونه‌ی هم تجاوز نکنیم. خب؟!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ما هر روز پلو می‌خوریم...

من از دور ریختن غذا بدم می آید، مخصوصا وقتی پای برنج در میان باشد. برای همین خانه ی آن ها راحت نیستم. زن دایی ام یکی از زیباترین زن هایی است که می‌شناسم. بیش‌تر از 50 سالش است. چشم های سبز خوش‌رنگی دارد و فقط قدش کوتاه است. این روزها موقع راه رفتن می‌لنگد. دکتر گفته نباید از پله بالا برود. اما خانه شان دوبلکس است. گفته نباید به آب دست بزند. اما او وسواس دارد. وقتی مهمان داشته باشد... بهترین میوه‌ها را توی ظرف می‌چیند و به محض رفتن مهمان‌ها همه‌ی ظرف را توی سطل آشغال خالی می‌کند. حتی قندهای قندان را.
من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. زندایی‌ام غذاها را هم دور می‌ریزد ویک جوری... پر از افتخار و غرور به همه اعلام می‌کند و تهش می‌گوید هرچیزی را که ممکن است مهمان دست زده باشد را هم می‌شورم! این است که سال‌هاست خانه شان نرفتم از همان موقع که دایی‌ام دیگر نیست.
 دور ریختن غذا را دوست ندارم چون مرا یاد یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌اندازد. آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیک‌ترین مدرسه بود. نه خوب‌ترینی بود نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر. همه ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر می‌کردم مثل هم هستیم. اسمش مژگان بود. تک زبانی حرف می‌زد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش می‌نشستم. چشمهای عسلی و مژه های فر خورده داشت. هرچه بود دوستش داشتم. بعد از این که یک‌بار او و چندتایی از بچه ها نهار آمدند خانه‌مان. اصرار کرد که من هم باید مهمان‌شان شوم... خانواده‌ام به شدت سخت‌گیر بودند و هنوز نمی‌دانم چه شد که اجازه دادند. وقتی خبرش را دادم ذوق زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم می‌گم پلو درست کنه! برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیده‌ام... و بعد به خودم گفتم لابد هول شده‌است... فردا از مدرسه رفتیم خانه‌شان... دور بود... رفتیم... رفتیم... رفتیم. همه چیز برایم مثل فیلم‌ها بود... یک خانه‌ی کوچک و محقرِ روستایی... یک اتاق... بچه های قد و نیم‌قد و موقع نهار... دیگر فهمیده بودم جمله‌ی آن‌روزش یعنی چه... ما هروز پلو می‌خوردیم... هیچ‌چیزعجیبی نبود... هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که باید بخاطرش خوش‌حال باشم... ولی باید ذوق بچه ها را می‌دیدید که یواشکی و پچ‌پچ‌کنان می‌گفتند به خاطر مهمان، امروز پلو می‌خورند... موقع دیدن سفره ی غذا چیزی در نگاهشان بود... باید می‌دیدید... آن وقت می‌فهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم می‌آید...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

بد جوری چهار نفر می‌شویم!

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و غرغرهای مکرر نفسک... ما به جمعیت خانواده ی مان اضافه کردیم!



این دو تا اعضای جدید خانواده ی ما هستن! ملوس خانوم و آقا ململ!


نفسک: مامان بدو! اینا همدیگه رو کشتن!
من: نه مامانی بازی میکنن ولشون کن!

نفسک: مامان باز این بدجسه رفت رو اون خوابید! بیچاره له شد!!
من: اونا اینجوری میخوابن ولشون کن!

نفسک: مامان بدو پسته اشو گرفت ازش!
من: اونا از پس هم برمیان. ولشون کن!

نفسک: مامان خواهش میکنم یه بار بهشون دست بزن! بیا... نترس!
من: نمیخوام! دوست ندارم... ولم کن!
نفسک، داره با اون دو تا حرف میزنه: بلش (ولش) کنید اصلن مامانمو! ترسوئه! من مراقب همه تون هستم!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

وسط گریه وقت خوبی برای جای‌گزین کردن آدم ها نیست!

خوبم. بلند شده‌ام. نه که فکر کنید همه چیز حل شده و حالا در آرامش و خوشی‌ام. نه. اتفاقا همه ی مشکلاتم... مو به مو... سرجای‌شان هستند. اما از چهار سال پیش، وقتی تا ماه‌ها عزادار از دست دادن مردی که دوست می‌داشتم بودم... دیگر آدم عزاداری دائمی نیستم. برایم شده مقیاس. درد هرچیزی را با درد از دست دادن زندگی ام می‌سنجم. و به خودم می‌گویم خب بدتر از رفتن او که نیست... دردش بیش‌تر از تمام شدن آن همه سال عاشقی که نیست... این طوری است که چند روز بیش‌تر نمی‌توانم عزاداری کنم. جمع می‌کنم بساط گریه و زاری را و روزمره هایم را از سر می‌گیرم... تا روزی... شبی... که باز دوستی... عزیزی... کله پایم کند!
حالا من این‌جایم. با یک تجربه ی خیلی مهم و آن هم این که در روزهایی که افسرده ام... حس بدبختی و تنهایی و بیچاره گی دارم نباید با کسی حرف بزنم... چون به شدت شکننده می‌شوم... و حال غریقی را دارم که به هر تکه چوبی چنگ می‌زند... و فکرش کار نمی‌کند که این چوب تحمل وزنش را دارد یا نه... من در این چند روز به طرز کودکانه ای نزدیک بود بله را بگویم... و حالا سخت ترسیده ام... از خودم و از تصمیمی که گرفته بودم...
می‌دانم تو بچه نیستی و متوجه‌ای که لحظات بدی داشته‌ام... باید به هم فرصت بدهیم... من اشتباه کردم... تو اشتباه نکن... موضوع یک عمر زندگی‌ست... خطرناک است... اصلا دلهره دارد... بیا بیخیالش شویم...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

حالا من این طوری‌ام...

تو هم این طور شده‌ای؟ که بعد از ضربه نتوانی بلند شوی؟ کم آورده‌ای؟ حالا من این طوری‌ام... کم آورده‌ام... نمی‌توانم خودم را جمع کنم...  
تو هم این طور شده‌ای؟ که فکر کنی همه چیز خوب است... روبه‌راهی... آینده‌ات را خوب و روشن ببینی... بعد ناگهان... تمام چشم‌انداز پیش رویت بشود تاریکی... درد... نیستی... حالا من این طوری‌ام... بی‌فردا... بی‌رویا... بی‌انگیزه...
تو هم این طور شده‌ای؟ که قبل از کنار آمدن با درد اول، دردهای بعدی هم خراب شوند روی سرت؟ که فکر کنی هجومشان حتی فرصت نفس کشیدن را هم از تو گرفته‌است؟ حالا من این طوری‌ام...  درست زیر آوار درد...
تو هم این‌طور شده‌ای؟ که یک عالمه دوست داشته باشی و حتی عرضه نداشته باشی برای یکی‌شان تعریف کنی؟! چون خودت هم نمی‌دانی الان دلیل این عزاداری دقیقا برای مرگ کدام یک از آرزوهایت است؟... حالا من این طوری‌ام... بالای سر گوری مویه می‌کنم که هزار جنازه دارد و خالی است...
پس من با تو هم‌دردم... تو هم با من هم‌دردی... اما نه من تو را تسکین میدهم... نه تو مرا... اندوهمان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود... مگر این‌که... راستی تو معجزه را باور داری؟!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

یک نفر در همین نزدیکی ویولن می‌زند...

باز هم همسایه ی بالایی ویولن میزند. همه‌ی سازها اینطور نیست... یا دست کم من این طور فکر میکنم. ویولن از همه شان بدتر است... وقتِ تمرین گوش‌خراش ترین صدا را دارد... نفسک که بلز تمرین می‌کند یا سر کلاس سنتور ‌می‌زند، درست بزند یا غلط صدایش قابل تحمل است... . همسایه ی بالایی ویولن می‌زند. صدایش را دوست ندارم اما مرا یاد تو می‌اندازد.
قرار بود ما درس بخوانیم. اما صدای ساز تو نمی‌گذاشت. مانی فریاد می‌زد و تو ساز روی شانه ات و آرشه توی دستت بلاتکلیف، توی چهارچوب در ظاهر می‌شدی... ده دوازده سالت بود... چشمان روشنت با آن پوست مهتابی معصوم تر و مظلوم تر از آن چه بودی نشانت می‌داد. غر می‌زدی که من هم کلاس دارم. اما روی حرف مانی حرف نمی‌زدی... دیگر صدایی بلند نمی‌شد... نمی‌دانم این وسط ها چند سال ندیده بودمت... زیاد بوده است حتما... تا آن روز توی مهمانی... اگر نمی‌گفتند که نمی‌شناختمت. کت و شلوار تیره پوشیده بودی و کراواتت کج شده بود... موهای خوشگل خرمایی ات شده بود موهای کم پشتی که پیدا بود به زودی همان ها را هم نخواهی داشت... نه، شبیه کسی که من می‌شناختم نبودی... معرفی مان که کردند، پوستت هنوز مهتابی بود و چشمهای روشنت خون افتاده بود. لابد به خاطر مشروب... از بین صندلی ها دست دراز کردیم برای دست دادن، دستهای‌مان به هم نرسید. خندیدیم... و نشد وسط آن همه آدم... آن همه موسیقی بپرسم ... بپرسم من چقدر عوض شده ام؟! راستی هنوز ویولن می‌زنی؟!

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

تف به روزی که این‌طوری شروع شود...

قشنگ‌ترین تجربه‌ام بودی بعد از آن همه تلخی...
مگر کم با هم خاطره داشتیم... گند زدی به همه شان...
همان موقع که به زمین و زمان گیر می‌دادی و می‌گفتم برایم مهمی...خوشم با تو... این کار ها را نکن! باید فکرش را می‌کردی...
حالا هربار که سراغم را می‌گیری از رابطه ی جدیدت می‌نالی...
که دوستش نداری...
که همیشه مرا می‌خواستی...
که برخلاف من مدام برایت خرج می‌تراشد...
که عذاب وجدان داری... که به خودش هم گفتی...
من دلداری‌ات می‌دهم برو پی زندگی ات... این حرفا الان فایده‌ای ندارد... خوب باش... بچسب به رابطه‌ات...
و ساده دلانه، ته دلم برایت آرزوهای خوب می‌کنم که از سردرگمی در بیایی... که خوب باشی...
آن وقت تو برایم پیغام می‌گذاری که عکس های سفر اخیرتان را گذاشته ای در فیس بوک... که بروم ببینم دوست دخترت را!
صفحه ات را باز میکنم... صد تا... شاید هم بیش‌تر عکس گذاشته ای... در آغوش هم... زیر همه ی عکس ها قربان صدقه‌اش رفتی... عاشقانه...
خب عزیز من... نامرد بزرگ! به من دروغ می‌گویی... به او دروغ می‌گویی... به همه ی آدم هایی که می‌خوانندت هم دروغ می‌گویی... چرا؟!!!
منصفانه نیست... نکن... 
باور کن منصفانه نیست...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

همین روزهاست که خودم را هم گم کنم!

همه اش را که یادم نیست... که کجا بودیم و کجا می‌رفتیم... فقط یادم هست که من و برادرم بودیم و مامان. مادرم عجله داشت. دستم را می‌کشید و جلو می‌رفت. برادرم شلنگ تخته می‌انداخت و جلوتر می‌رفت. همیشه به نظرم می‌رسید که خوشبخت‌تر است. چون مادرم همیشه می‌گفت از پسش بر نمی‌آیم. آه می‌کشید و می‌گفت. مثلا توی مهمانی ها تا می‌خواستم بلند شوم می‌گفت: زورم به اون نمی‌رسه ولی به تو می‌رسه، پس بتمرگ! آن روز را هم یادم هست که دست مرا می‌کشید و عجله داشت. مانتو شلوار تنش بود. یک کاپشن سفید داشت که خیلی خوشگلش می‌کرد. آن را پوشیده بود. مغنه‌اش هم مدام بالا و پایین می‌شد و با حرص درستش می‌کرد. یک عروسک بند انگشتی داشتم. خودکاری و زشت شده بود ولی دوستش داشتم... می‌شد همه جا بردش و کسی نفهمد. توی دستم سفت گرفته بودمش. دست دیگرم شکلات بود. از آن سفیدها که رویش عکس گاو داشت و مزه اش این روزها توی هیچ شکلاتی پیدا نمی‌شود... وسط آن بدو بدوها... یادم هست که به زحمت شکلات ها را دست به دست کردم که بخورم... شاید همان موقع افتاده بود... شاید هم آن موقعی که از خیابان رد می‌شدیم و مامان دستم را بیش‌تر می‌کشید و ماشین‌ها بوق می‌زدند... عروسک افتاده بود... وقتی رسیدم خانه فهمیدم... بغض کرده بودم...
از مادرم عصبانی بودم اما نمی‌شود به مادرها اعتراض کرد که تو عجله کردی... تو دست مرا کشیدی... چون فوری می‌گویند کی بهت اجازه داده بود اسباب بازی ات را ببری؟!! این است که در سکوت برایش عزاداری کردم و به شکلات ها فحش دادم... و چشمم ماند دنبال یک عروسکِ زشتِ خودکاری...
حالا چند روز است انگشتری که تو برایم خریده بودی را گم کرده ام... کیف‌هایم را خالی می‌کنم... نیست... بغض می‌کنم... جیب‌هایم را... کشوها... جعبه‌های کوچک و بزرگ... نیست...
از خودم عصبانی ام اما نمی‌شود آدم به خودش اعتراض کند که چرا حواست را جمع نکردی؟ چون آدم خودش دلش به اندازه ی کافی شکسته است... گناه دارد... این است که در سکوت برایش عزاداری می‌کنم و به شکلات ها فحش می‌دهم که مزه‌شان این روزها  در هیچ شکلاتی پیدا نمی‌شود...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

کنسرت سوکسی به صرف سوت و دست و حرکات موزون!

علی رغم میلم نمی‌شود خیلی برای نفسک برنامه های متنوع تدارک دید... مثلا وقتی برای دیدن فیلم نخودی رفتیم... اصلا راضی نبودم اما توی ذهنم تصور می‌کردم که اگر حساسیت به خرج داده بودم، این بچه تا حالا سالن سینما را ندیده بود و اصلا نمی‌دانست چجوری است. اما راجع به تاتر تجربه های بهتری داشتیم... امشب هم کنسرت حشرات را دیدیم. 
اولش، بیرون سالن که به انتظار بودیم تا دوستان جا مانده بیایند، بچه ها بخشی از یک نمایش خیابانی را هم دیدند... یک جورهایی شب پرباری بود. مریم سعادت را کلا دوست دارم... ضمن این‌که از کنسرت توقع سرگرم شدن و رقص و سوت و دست و ... داری که توقعت برآورده می‌شد زیاد!
یک کفشدوزک داشتند که عاشقش شده بودم دورگه‌ی آبادانی _ کرد بود! (بگذریم که آقای تنها در آلبالو گیلاس را هم خیلی دوست داشته‌ام و بی‌تاثیر نبوده‌است قطعا) یک مورچه ی بنفش هم داشتند که حرکات موزونش عالی بود! (بگذریم که من کلا رنگ بنفش را جور دیگری دوست دارم) سوسک اصلی ماجرا را هم که نگو...
ولی به گمانم، مهمترین قسمتش این بود که فرزندم استعداد های کشف نشده ی مادرش را خوب لمس کرد... اول کنسرت آقای سوسک نازنین گفتن صدای سوت نمی آید... ما هم تا آخر هی سوت زدیم... سوت های اول قیافه ی متعجب نفسک دیدن داشت... بعدی ها را درخواستی اجرا می‌کردیم: "مامان سوت بزن... بلند می‌زنی صداش تا سقف میره!!"

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مردانگی هایت...

هزار بار وسط حرف‌های‌مان یاد آوری می‌کند که کاری که می‌کنم خودخواهی محض است و صلاح فرزندمان در آن نیست... ادعای دوست داشتنم نشود!!
بعد به سادگی مرا با گرفتن بچه تهدید می‌کند...که هفت ساله می‌شود... که شاید آن موقع من صلاحیت نگه‌داریش را نداشته باشم...


پ.ن: ازت دلگیرم خدا...



۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

زمان از دستم در نمی‌رود...

تب داشتم. اهل هذیان گفتن نبودم. اما توی ذهنم هذیان تصویری شکل می‌گرفت! از نیمه شب و ماهِ کامل و دویدن توی جنگل وهم‌زده شروع می‌شد و با روز آفتابی و پرواز بالای دریا و ترسِ سقوط و کوسه ها ادامه پیدا می‌کرد...
خوب یادم نیست که چند سالم بود. شاید دوازده، یا سیزده. اریون گرفته بودم. دو طرف صورتم باد کرده بود. درد دادشت... درد داشت... آن قدر که حتی برای بلعیدن کمی آب زجرکش می‌شدم. یادم نیست چند روز در رختخواب ماندم. یادم هست که سردم می‌شد و تند تند پتو می‌انداختند رویم... و چند ساعت بعد، طوری گرمم می‌شد که آب می‌زدند به دست و پایم و پارچه ی خیس می‌گذاشتند روی پیشانی‌ام... گذر زمان از دستم دررفته بود... گاهی صداها را تشخیص می‌دادم و شربتی... سوپی... به زور می‌خوردم... باقی‌اش خودم بودم و کابوس هایم و کوه های یخی و زبانه های آتش...
اما این‌بار، زمان از دستم در نمی‌رفت... بچه ای بود که مدام صدایم می‌کرد که نمی‌تواند شکلاتش را باز کند... چراغ اسباب بازی‌اش روشن نمی‌شود... موقع پاک کردن نقاشی اش پاره شده است...
درد توی گلویم بود...توی سرم... همه‌ی بدنم... توی گوش‌هایم می‌پیچید و... زمان از دستم در نمی‌رفت... هذیان‌های تصویری‌ام ‌ نصفه نیمه، معلق بین زمین و هوا جا می‌ماند... باید زیر همان دو پتویی که آورده بودم با یخ ها کنار می‌آمدم... شعله های آتش هم که زبانه می‌کشید، فقط می‌توانستم پسشان بزنم و صبر کنم...
آن وقت، وسط این کابوس ها، گریختن‌ها و ترس مبهم همیشه‌گی... آرزو کردم کاش بچه بودم...اریون گرفته بودم...خانه ی خودمان بودم... زمان از دستم درمی‌رفت... می‌خوابیدم... می‌خوابیدم... وسط‌هایش... صدای مامان می‌آمد... صدای بابا که گاهی حالم را می‌پرسید... صدای خواهر و برادرم... صدای خانه ی مان... صدای خانه مان...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

یک نفر می‌خواهد بسپارد جان!

می‌دانی یک روزی باید اتفاق بیافتد... خوب می‌دانی که دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد! اما به خودت می‌گویی هروقت که لازم شد فکرش را می‌کنم... و حتی گاهی هم به طرز ابلهانه ای فکر می‌کنی شاید هم لازم نشد... شاید هم اتفاق نیافتاد...
اما رخ می‌دهد... درست وقتی که انتظارش را نداری... درست وقتی که بیش‌تر از هروقت دیگر تنهایی و خودت را بین زمین و هوا حس می‌کنی... درست وقتی که همه ی آن چه پیش رویت است را تاریک و تیره می‌بینی...
دخترکت می‌گوید جدا شدن یعنی چه؟ توی حیاط دوستم گفته تو پدر و مادرت جدا شده‌اند...
تو محکم ایستاده ای اما درونت چیز فروریخته است... هیچ کس نمی‌فهمد... نباید توقع داشته باشی... این است که به خودت می‌گویی باید حلش کنم... به خاطر بچه... من می‌توانم... یاد حرف دوستی می‌افتی که گفته بود هرچه بزرگ‌تر می‌شود جواب دادن به سوالاتش سخت‌تر خواهد شد...
آرام و شمرده حرف می‌زنی... او بازی می‌کند و تو آشپزی... برایش توضیح می‌دهی که گاهی پدر و مادرها با هم نمی‌سازند... مجبور می‌شوند... وگرنه همیشه باید با هم دعوا کنند... هر جمله که می‌گویی بغض می‌کنی و به زحمت می‌خوری مبادا بفهمد... خونسرد گوش می‌کند... مشغول بازی است... آن جوری که حتی فکر می‌کنی گوشش به تو نیست... اما حرفت که تمام می‌شود می‌گوید: خب شما دو تا جدا نشید باشه؟!
وقتی خوابش می‌برد، هنوز گیج و گمم... خشم و غصه ام با هم قاطی شده است... از آن‌وقت هاست که فکر مرگ می آید سراغم و دوست دارم خلاص شوم از سوال‌های سخت و جواب‌های سخت‌تر...از همه‌ی مشکلات تمام نشدنی‌ام... از همه ی آدم های آزاردهنده‌ی زندگی‌ام... خسته ام... کم آورده ام...
حالم بهم می‌خورد از این‌هایی که می‌نویسند عزیزم به خاطر بچه چرا سعی نمی کنید با هم آشتی کنید؟! چه می‌فهمی تو؟!! اصلا امشب دلم می‌خواهد به زمین و زمان فحش بدهم... شما هم که خوشی زده زیر دلت... برو و جمله‌های قشنگ امیدواری دهنده‌ات را نگه دار برای خودت...
آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندان...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تشکر

اون قدر دوستان به من و نفسک لطف داشتن که واقعا لازمه این جا و این طوری از همه تشکر کنم... 
بابت کامنت ها... لایک ها... اس ام اس ها... زنگ ها... 
بی‌راه نیست اگه بگم بهش حسودیم هم شد! وای به حالتون واسه ی تولد خودم از این کارها نکنید!
و راجع به عکس آخر پست قبل، اون عکس مربوط به دو ساله پیشه... موهای من کوتاهتره الان و نفسک خانومی شده برای خودش... دو شنبه شیش ساله شد...

و یه توضیح برای دوستایی که می‌خوان کامنت خصوصی بذارن، چون من نظرات رو قبل از انتشار تایید می‌کنم قاعدتا فقط کافیه اولش ذکر کنید خصوصی...
 ممنون ...
و باز هم ممنون...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

وقتی نفسم شدی...



اون روز رو خوب یادمه... شام کلی مهمون داشتم... ولی کسی به من کاری نداشت... خانواده ی خودم... خانواده ی داییم... من خونسرد و بی‌خیال عصر رفتم آرایشگاه... موهامو براشینگ کردم چون دوست داشتم اگه از اتاق عمل در نیومدم، آخرین تصویری که می‌ذارم خوب باشه! (این جوریه که وقتی سه روز بعد از عمل گردنم با اون بخیه ها و درد رفتم آرایشگاه اونم واسه چی؟ ـ حالا هرچی! ـ اونایی که منو میشناسن تعجب نکردن!) داشتم می‌گفتم... از آرایشگاه که اومدم زن دایی و مامانم همه چیز رو آماده کرده بودن... پسر دایی ها آخرین کارهای اتاق بچه رو کرده بودن و خواهرم و دختر داییم ساکم رو بسته بودن...
صبح روز بعد مامان از زیر قرآن ردم کرد و من رفتم بیمارستان... . گفتن ساعت نه بوده که دنیا اومده... من که چیزی حالیم نبود... وقتی بهوش اومدم فقط درد داشتم... چشمام باز نمی‌شد... اما درد داشتم... اون‌قدر گریه کرده بودم و التماس کرده بودم برای مسکن، که پرستارا فقط قربون صدقه ام می‌رفتن که بیش تر نمی‌تونن بهم مسکن بزنن...
می‌فهمیدم که گاهی جابجام می‌کنن... برام مهم نبود... درد داشتم...  بعد ها فهمیدم که پشت در اتاق عمل خواهرم گریه می‌کرده و حتی پدر نفسک! من که حالیم نمی‌شد فقط درد داشتم...
چند ساعتی گذشت تا تونستم بچه رو ببینم و بغلش کنم... اصلا چیزی نبود که تصور می‌کردم! ... اما یه ماه نشده بود که عاشقش شدم... 13 روز به تولد دوسالگیش مونده بود که پدرش از خونه رفت... هرچند قبلش هم همه چیزم بود... اما بعدش یه جور دیگه شد نفسم... زندگیم...



یه بار همون سال ها وقتی ازم پرسید: باباجون تو رو دوست نداره تو ناراحت می‌شی؟ بغلش کردم وبهش گفتم اولش خیلی ناراحت بودم و گریه کردم. اما بعد خدا بهم گفت بیا یه دختر کوچلوی مهربون بهت میدم که تنها نباشی... واسه اینه که الان دیگه من خوشحالم...
بزرگ کردن بچه سخته... مخصوصا که تنها باشی... و پیامدهای جدایی رو هم به دوش بکشی... ولی با همه ی مشکلاتش... خوبه که هست... قطعا من مادر بی عیب و کاملی نیستم... اما چیزی که همیشه تو ذهنمه اینه که : "ممکن نیست کسی تو رو اندازه ی من دوست داشته باشه... تولدت مبارک عشق مامان... ."

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

حواست باشد، هیچ کس امن نیست!

توی فیلم خارجی ها می‌گویند! متهم را که دستگیر می‌کنند تند تند حالی‌اش می‌کنند که از این لحظه هرچه بگویی در دادگاه علیه خودت استفاده می‌شود. بعد وقتی او به من می‌گوید حرف بزن این جمله هی تو ذهنم بالا و پایین می‌شود. "چه چیزی می‌توانم بگویم که تو مرا قضاوت نکنی؟ که بعدن همان را علیه خودم استفاده نکنی؟" همه ی آدم ها این طورند... (شاید بعضی ها نه)... دکتر باشند... یک آدم معروف و محبوب... مبارز سیاسی... یا همان مهندس سر به زیر محجوب... فرقی ندارد... هیچ کس امن نیست... از کجا معلوم که چهار روز بعد توی وبلاگش همه ی آن ها را ننویسد؟ وبلاگ هم که نداشته باشد، بدتر است!
او حرف می‌زند و من گوش می‌کنم... همین بس نیست؟ خیلی هم خوب است... من راضی‌ام اما او نیست. هی وسط هایش می‌گوید حرف بزن... چیزی بگو... تو هم تعریف کن... آن جمله را هی بالا و پایین می‌کنم و حرفم را می‌خورم و به خودم می‌گویم هیچ کس امن نیست. حواست باشد! اما باید یک چیزی باشد که من هم بتوانم تعریف کنم... که خطرناک نباشد... که بعدا علیه خودم استفاده نشود... آن وقت بین آن دس دس کردن ها و من و من کردن ها جوش می‌آورد و می‌گوید: یک امشب را خفه خون نگیر لطفا! این می‌شود که فکر می‌کنم این ها را تعریف کنم: آن کتابی را که گفته بودید خریدم. چند صفحه ی اولش بد نبود... برای مهمانی آخر هفته هنوز کفش مناسب ندارم... چشم چپم درد میکند. دکتر گفته عینک بزنم... حالم بهم میخورد از عینک! لنز را ترجیح میدهم... اما شب و نصفه شب که نمی‌شود لنز گذاشت...  راستی می‌دانستید حراج پاییزه شروع شده است؟!... دیشب اصغر آقا با این علی آقای سوپرمارکتی دعوایشان شده بود... راستی خبر داشتید فیلم اول باکس آفیس این هفته کدام شده است؟ همان فیلم ترسناکه است... می‌دانید که من ظرفیت دیدن فیلم های ترسناک را ندارم!
بعد فکر می‌کنم اگر وسط هایش خوابش نبرد، حسنش این است که دفعه ی بعد دیگر نمی‌گوید یک چیزی تعریف کن!
اما گاهی آدم گرفتار آدم های باهوش می‌شود... که صاف منظورشان را مشخص می‌کنند: فقط راجع به من و خودت حرف بزن!
بعد به قدر یک جان‌کندن فکر می‌کنم و حواسم هست که من هیچ کس را آن قدر نمیشناسم که کله ام را بشکافم و عریان شوم برایش. این است که می‌گویم: تو خوبی!
ـ همین؟!!
بله همین! دقیقا همین جوری می‌شود که آدم می‌فهمد تا آخر دنیا نه تو راضی می‌شوی... نه او! و این ماجرا اصلا ته خوشی ندارد!

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

جماعت خودخواه مالکیت طلب!

کنار هم نشسته ایم... آرام است. سرش را تکیه داده به پشتی مبل و گوش می‌دهد... من اما آرام و قرار ندارم... غر می‌زنم و تعریف می‌کنم که از اصرار خسته‌ام... اصلن نمی‌خواهم وارد بازی بشوم... غر می‌زنم که بلافاصله گیر دادن‌ها شروع می‌شود... به کامنت‌ها... به وبلاگ... به مهمانی‌ها... به خنده... به گریه... به زمین... به هوا... می‌گویم زود است اصلن... نمی‌شناسمش هنوز...
یک‌جوری ناگهانی، قیافه اش جدی می‌شود... راست می‌نشیند و می‌گوید:  ببینم! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بقیه فرق دارن؟! تو دوست هرکسی باشی فرق نمی‌کنه... همین من! دوست دخترِ من هم که باشی باید مراقب رفتارت باشی... فکر می‌کنی من که این قدر "خوبم" کسی رو دوست داشته باشم کم گیر می‌دم؟!!
بهترین دوستم است. نمی‌شود فحشش داد! من هم آدم بحث نیستم که بگویم خب برعکسش هم قبول است؟ که من هم گیر بدهم؟!! این است که فقط می‌گویم: بله خب، همه تان لنگه‌ی همید!

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

به همین سادگی!

بیرون کافه ایستاده ایم... ماشین دار ها به بقیه می‌گویند: کی با من میاد؟ مسیر من این طرفیه... کی کجا میره؟ کی با چی می‌ره؟...
خیابان یک طرفه است... من فکر می‌کنم که اگر این یک چهارراه را پیاده بروم زودتر می‌رسم. یک شب خوب... هوای خوب... سرخوشانه می‌گویم من پیاده می‌روم... ناگهان سکوت می‌شود... همه من و من می‌کنند... تردید می‌ریزد وسط مان... فکر می‌کنم شاید مردد شده اند که من تعارف می‌کنم... باخنده پافشاری می‌کنم... می‌خواهم مطمئن شوند که واقعا دوست دارم پیاده بروم ضمن این که زودتر می‌رسم... یک نفر مسیرش را به خاطر من عوض می‌کند و پیاده با هم می‌‎آ‌ییم پایین... از دکه ی سر راه همشهری بچه ها می‌خرم 50 تومنی می‌دهم... آقای دکه دار سرتکان می‌دهد که به خاطر 400 تومن؟! می‌گویم حالا اینو خردش کنید لطفا! بقیه ی پولم را می‌د‌هد... " اگه من داده بودم عمرن برام خرد نمی‌کرد!" آقای همراه می‌گوید. باقی راه سوژه پیدا کرده ایم برای خنده...
شب که می‌رسم... پی ام ها... اس ام اس ها... تازه فهمیده ام آن سکوت و آن تردید بابت این بوده که این راه را تنها نمانم... و این به من حس خوبی میدهد... حس مهم بودن... حس دوست داشته شدن...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

مامان و اون خرس آبیه!

مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. اغلب خسته و بی حوصله بود. الان میفهمم چرا. به غیر از داشتن دو بچه ی شر و شیطان، ارتشی بود. نیروی هوایی. قبل از انقلاب اونیفورم خوشگل سورمه ای می‌پوشید. با آن کلاه های کج با نمک. من که ندیدم. اما عکس هایش هست... بعد از انقلاب، اول درجه هایشان را گرفتند و شدند کارمند... اما بعد تر معادل شدند جوری که با درجه ی سرهنگ تمام بازنشسته شد... .
مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. وقتش را نداشت. آن سال هایی که توی برج مراقبت بود یک شب در میان کشیک داشت. حوالی 6 صبح می‌رسید. اما همین که ما را در خواب می‌بوسید و می‌فهمیدیم رسیده، باقی خواب یک جور دیگر می‌چسبید.
یک بار... خوب یادم مانده... خمیر بازی خریده بودیم... ذوق مرگ با برادرم بازی می‌کردیم و خب هیچ چیز قشنگی ازش در نمی آمد. گفتم "مامان یه چیزی برام درست کن." مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. نمی‌دانم چه شد... شاید وسوسه ی بازی کردن با آن خمیرها... برایم یک خرس درست کرد... با خمیر آبی رنگ... گوش هایش زرد بود و چشم هایش سبز... آن موقع فکر کردم چقدر مادرم چیز بلد است، به نظرم بهتر از این نمی‌شد و ته دلم آرزو کردم کاش با ما بازی می‌کرد... چند روز بعد وقتی فهمیدم برادرم خرابش کرده و یک کرم زشت جایش را گرفته... گریه کردم و دعوایمان شد... 
حالا برایم عجیب است که بین آن همه روز و ماه و سال... بین کرور کرور اسباب بازی... آن خرس آنقدر واضح و روشن توی ذهنم جاش خوش کرده باشد... .

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

داغی لرزونکی!

نفسک در چند روزی که گذشت:

*موقع دوش گرفتن، نفسک: خیلی آبش داغه... دارم میلرزم!
_ منظورت اینه که سرده؟ چون آدم از سرما میلرزه.
_ نه از داغی میلرزم. داغیِ لرزونکی هم داریم، تو بلد نیستی؟!

*یک روز برای کار دستی با دختر خاله اش کاغذ می بریدند. چند جور قیچی دارند که یکیش مثلا هفت هشتی میبرد... یکی منحنی میبرد و ... . دستش را برید و به شدت گریه می کرد و هرکاری می کردم آرام نمی شد. وسط جیغ های گوشخراشش با فریاد می گفت:
_خدا لو شکر با اون اره داره نبریدم خودمو!


*یه روز اومد بهم گفت:
_ خوب گوش کن میخوام راجع به میوه ها بهت یاد بدم!!
لیمو شیرین یعنی لیموئه اما شیرینه... خیار شور یعنی خیاره اما شوره... پرتقال یعنی نارنگیه اما پره! شلغم یعنی شله!
_ شل یعنی چی؟ 
نمی دونم ترش و شیرین و ملس!!  قارچ می دونی یعنی چی؟ یعنی قاز! چون از قاز درست کردن... قازو پختن دیگه!!

*با دختر خاله اش دعوا میکنن و گریه میکنه. بهش میگم پاشو بریم خونمون شما همه اش دعوا میکنید.
_ نه تروخدا نریم! من نقش بازی کردم!


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

باید درست بشه. چون من می خوام!

به گمانم اگر خاطره های بد را نمی شود فراموش کرد، می شود تاثیرشان را کم رنگ کرد. که مثلا بوها... مزه ها... صداها... هی یادت نیاورند که چه برسرت آمده است. باید یک جوری از  شرشان خلاص شد وگرنه هر جایی ممکن است حس خوبت را خراب کنند و روزت را به گند بکشند. مثلا من تا مدت ها بعد از آن روز خاص، از حلیم بیزار بودم...  تا این که درست یک سال بعد... با کلی دوست خوب بیرون بودیم، گفتند حلیم بخوریم. برایشان تعریف کردم که مدت هاست نمی خورم... هرکس یک جوری سعی کرد حالم را بهتر کند... یکی از آقایان همراه با نفسک توپ بازی می کرد... دوستم گفت بیا خاطره ات را عوض کنیم. از این به بعد حلیم تو را یاد امشب می اندازد... و من به بازی آن ها نگاه کردم و حلیم خوردم... و حالا دروغ چرا، آن روز را یادم نرفته اما حلیم می خورم و یاد آن شب برایم زنده تر است... .
یا مثلا بوی گل مریم مرا یاد یک شب خاص می انداخت. که خب با گذشت زمان آزار دهنده شده بود. آن قدر گاه و بیگاه مریم برای خودم خریدم و برایم خریدند که حالا بویش فقط بوی گل مریم است... .
اما یک چیز را هنوز نتوانسته ام تعییر بدهم... آن هم موسیقی و خاطره های این طوری است... بعضی خاطره ها گند می زنن به همه ی آهنگ های دوست داشتنی آدم... همین چند وقت پیش دوستی برایم همه ی آلبوم های ابی را آورده و من طاقت نیاوردم یکی را تا ته گوش کنم... یک فولدر ابلهانه دارم که فقط آن را گوش میکنم... که توی همین فولدر فقط یک آهنگ ستار هست که آن هم دوستی لینکش را داد که دانلودش کن... که این ترانه تصویر تو را برای من می سازد... و من هر بار بغض می کنم و مانده ام بین دلم و تصویرم وگرنه آن هم نبود...
باید راهی برای عوض کردن این ها هم باشد... من پیدایش می کنم... مطمئن باشید. هرچه باشد خاطره ها باید از پس هم بربیایند!

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

انگار از اول هم نبوده ای....

لباس ها و ادکلنت را دادم به کسی که نیازمند بود...
با شامپویت کلی لباس شستم...
مسواکت مانده بود...که آن هم قسمت سطل آشغال شد...
حالا دیگر خیالم راحت است که نیستی...
که برنمی گردی...
تو برایم تمام شده ای...
 مرده ای...
اس ام اس مرده ها جواب ندارد...
منتظر نباش...

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آرزوهای ویران کننده

نفسک:
بابام بیاد خونمون جوراباشو در بیاره...شب پیشم بخوابه...
یه خواهر داشته باشم که چهار سالش باشه... یه برادر داشته باشم که صفر سالش باشه...
بابام بیاد خونمون من کارتن نگاه کنم یا بازی کنم. شما دو تا هم با هم حرف بزنید!
با بابا جونم بریم شمال خونه ی بابایی اینا... خاله اینا و دایی اینا هم باشن... بعد بابا ها، ما بچه ها رو ببرن گردش...

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

رفاقتم ازت!

دوست خوب داشتن نعمتیه... منم کلی دوست خوب دارم... میگید نه... الان براتون یه مثال میزنم. تو هفته ای که گذشت من تصمیم گرفتم لاغر بشم! بعد تو اولین شبی که شام نخورده بودم یه دوست مهربون بهم زنگ زد و من براش تعریف کردم و از اراده ی آهنینم گفتم! نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت دارم میام یه سر بهت بزنم. منم گفتم خب شامی... ناهاری... بده این جوری! فرمودن خیر هدف دیدن دوست است و بس... و بعد اومدن بالا، دو پرس غذا!! یه جعبه شیرینی تر، یک بسته ی بزرگ و خوشگل شکلات کاکائویی، یه پاکت بامیه ی ترد و خوشمزه، چهار جور نوشابه و دلستر و اینا!
شما جای من باشید چی فکر می کنید؟ می گم دوست عزیز، مگه من نگفتم می خوام رژیم بگیرم؟! می گه تو خوبی! تحت تاثیر القائات قرار نگیر!
ما هم خب... خراب رفاقتیم دیگه! تحت تاثیر القائات هم قرار نمی گیریم!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

من معذرت می خوام!

نه نگرانم نشوید، هنوز حرف همان است که گفتم. اما تیترِ پست پایین، به شدت مرا یاد خاطره ای می اندازد که پیش ترها گفته بودم و فکر کردم برای تلطیف فضا و جهت تیتر! باز این جا تعریفش کنم. حرفِ بیش تر از چهار سال پیش است. وقتی نفسک خیلی کوچک بود. هنوز با پدرش زندگی می کردیم. دو سالش نشده بود. تازه جمله می گفت و کلمه ها را خیلی خوردنی تلفظ می کرد. یک شب حسابی برای خواب بد قلقی می کرد. پدرش هم بی حوصله، این پهلو و آن پهلو می شد. دعوایش کردم. ساکت شد. و بعد از چند دقیقه ناگهان گفت: "ماما معذلت می خوام!"
ذوق مرگ شده بودم. حتی توجه پدرش هم جلب شده بود. دوباره آرام گفت: "ماما معذلت میخوام!" یک جورهایی روی ابرها بودم. داشتم فکر می کردم وقتی هنوز درست نمی تواند تلفظش کند اما می داند کجا باید استفاده شود، نشانه ی ادب و هوش زیادش است... گفتم: "باشه عزیزم بخواب."
کلی فکر های پروانه ای توی سرم می چرخید که بلند  و با سماجت گفت: "ماما معذلت می خوام! میدم (میگم) معذلت می خوام... من معذلت می خوام... من الان معذلت می خوام!!"

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

من معذرت نمی خوام!

گیرم عذرخواهی کردن شجاعت بخواهد...
گیرم منصف بودن و قبول کردن اشتباه قابل تحسین باشد...
اما باور کنید از همه ی آدم ها نمی شود عذرخواهی کرد...
در مقابل همه ی آدم ها نمی شود منصف بود...
در بعضی دعوا ها و رنجش ها، نمی شود گفت: هی فلانی تا این جایش من مقصر بودم ببخشید...
میدانید چرا؟
چون توهم برش میدارد...
یادش میرود خودش چکار کرده است...
ناگهان متوجه می شوید که به خاطر بیست درصدی که مقصر بودید، هشتاد تای بقیه را هم دارید تاوان می دهید!!
بگذارید عذرخواهی را دیگران بکنند، قبول کردنش با من!


به زندگی باز می گردیم!

نفسک جان ما امسال پیش دبستانی می رود. مدیر مهدشان هزار بار تاکید کرده است که نبینم این دخترک لوستان یکی در میان بیایید ها! منظم و مرتب... هر روز... 
این جوری است که ما هفت و سی دقیقه ی بامداد بیدار میشویم... چای دم می کنیم. پسته تازه پوست می کنیم. و پنیر و خامه ی شکلاتی و خلاصه هر چیزی که وروجکمان را سر حال بیاورد، فراهم می کنیم. حوالی هشت و سی دقیقه هم می رویم مهد. حوالی دوازده ظهر هم می رویم دنبالش (تا هفته ی آینده که خدا بخواهد خانوم به رفت و آمد با سرویس مهد رضایت بدهند!) حالا این ها را گفتم که بدانید... 
مهمونی های وسط هفته... چی؟... پَر! (حالا دوشنبه رو ناچاریم دیگه!)
گودر بازی و وب گردی تا سه صبح... چی؟... پَر! (حالا گاهی شب ها اگه تونستیم که اشکالی نداره!)
بعد از ساعت هفت شب خرید و رستوران بازی هم حتی... چی؟... پَر! (بعضی خریدها واجبن قبول دارید؟)
تصور کنید که من دیشب قبل از ساعت دوازده خوابیدم. (حتی اگه تصور کردنش سخته!)
با این همه خوبی هایی هم دارد. مثلا من در تمام زندگی ام ساعت نه صبح برای خرید میوه و سبزیجات نرفته بودم. که امروز رفتم... حس کدبانو گری زیادی به آدم القا می شود! یک جورهایی آدم "خیال" می کند زندگی اش مفید تر می گذرد!



۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

دیروز ما دو تا

پیش نیامده بود که اسباب بازی های نفسک را کم کنم. در خانه تکانی ها می شد که شکسته ها و خراب ها را بگذاریم بیرون اما پیش نیامده بود که سالم هایش را سوا کنیم. از چند روز قبل برایش توضیح دادم که دیگر خانه ی مان جا ندارد. باید اسباب بازی هایش را کم کند. برایش توضیح دادم که همه شان را می دهیم به بچه هایی که نیازمندند. اسباب بازی ندارند... . کمدش را خالی کردیم که انتخاب کند. طبیعتا مدام بهانه میگرفت و می گفت همه شان را دوست دارد... تا این که ناگهان با عصبانیت گفت "اسباب بازی هامو بدیم به اون بچه هایی که صورتشون سیاهه؟! نمی خوام اونا بهش دست بزنن!" نمی توانید میزان ناراحتی و نا امیدی ام را حدس بزنید. به خودم گفتم این چجور موجودی است که تربیت کرده ای؟ از یک اتاق اسباب بازی حاضر به بخشیدن یکی شان هم نیست... تازه این طور نژاد پرستانه هم حرف می زند...
قطعن نمی شود بچه را به زور به محبت کردن واداشت! با نا امیدی برایش راجع به رنگ پوست آدم ها توضیح دادم. و این که خیلی از آن بچه ها حتی حمام برای شستن خودشان ندارند... بعد از بین کارتون هایش سه راهزن را مثال زدم که بچه ها در یتیم خانه زندگی بدی داشتند... حرف هایم که تمام شد کیسه ی پلاستیکی را دادم دست خودش و گفتم خودش هرچه را که دوست دارد انتخاب کند یا اصلا انتخاب نکند...
مشغول آشپزی شدم و به شدت بغض داشتم. حس بدی داشتم که گفتنی نیست... چند دقیقه بعد...
_ اونا غذا چی می خورن؟
_ نمی دونم مامانی ولی حتما هرچی که دوست دارن نمی تونن بخورن...
_ پس الان غذا درست کن براشون غذا هم ببریم.... پول دارن برن رستوران؟
_ نه...
_ پس درست نکن بریم براشون چله کباب (چلو کباب) بخریم... اسباب بازی هارو هم بدیم خوشال بشن...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

نفرت


برای متنفر شدن از یه نفر چیز زیادی لازم نیست.
کافیه مدام بهت یاد آوری کنه...
تو برای اطرافیانت هیچی نیستی...
با همه مشکل داری...
هیچ کس بهت اهمیت نمیده...
حتی اگه تهش بگه فقط منم که بهت اهمیت میدم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

کی بزرگ می شوی؟!

بچه که بودم آدم بزرگ ها یک ضرب المثل داشتند که هی تکرارش میکردند آن هم این که بچه ای که کاری نکرده دعوایش بکنی هم گریه نمی کند. بچه ای که گریه می کند ریگی به کفشش هست. عجیب بود که من هر بار کاری نکرده بودم گریه ام می گرفت. به شدت گریه ام می گرفت. و طبعن متهم درجه اول بودم. تا مدتها این عادت از سرم بیرون نرفت... هرجا که مقصر بودم خشم و عصبانیت و گاهی بی تفاوتی همراهم بود و هرجا که مقصر نبودم قبل از هر حس دیگر اشک آمده بود... 
سال ها گذشت... آن قدر بزرگ شدم که سخت اندوهم را بروز بدهم و فکر کنم پوست کلفت شده ام... فکر کنم حالا من بر احساساتم مسلطم... 
اما نیستم... دیشب فهمیدم که هنوز "من" هایی باقی مانده اند که رشد نکرده اند. در کودکی جا گیر شده اند... وقتی تمام روزت را خوب گذرانده باشی... هزار تا اتفاق خوب افتاده باشد... کافی ست آخر شب... یک نفر چیزی بگوید...  یک جمله ی ساده... و تو گیج و گنگ بمانی و ندانی که برای چه مواخذه می شوی... و به همین سادگی بغض کنی و اشکت در بیاید و تهش وقتی میروی توی تختت و خودت را جمع کرده ای زیر خنکای لحافی که دوست داری... فکر کنی، کی بزرگ میشوی نفس جان کی؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

من به دنبال نفسک

دو تایی در کمال خونسردی و آرامش داریم دوش می گیریم. فکر می کنم الان فرصت خوبیه که به توصیه روانشناس ها عمل کنم و با هم مثل دو تا آدم عاقل و بالغ صحبت کنیم.
من: دختر گلم.. وقتی شما یه کار بدی می کنی و من هی می گم نکن... و گوش نمی دی ... من باید چی کار کنم؟
نفسک: (کاملا خودشو زده به اون راه) هوم؟! من گوش نمی دم؟!
من: آره دیگه. مثل همین امروز خونه خاله ات. من هی به زبون خوش بهت می گم عزیزم. قربونت برم. نکن... اما تو اصلا صدای منو نمی شنوی... حالا می خوام از خودت بپرسم.. به نظرت من چی کار کنم؟
نفسک: نمی دونم...
من: نمی دونم نداره. باید انتخاب کنی... من به زبون خوش بهت بگم گوش می دی... یا دوست داری من داد بزنم بعد گوش می دی... یا اصلا دوست داری مثل مامان های بد کتک بزنمت تا گوش بدی...
نفسک: کتک یعنی چجولی؟
من: یعنی مثل (...) که بچه اش رو می زنه منم محکم بزنم توی دهنت! حالا خودت انتخاب کن. (حس می کنم خیلی خوب درس های روانشناس ها رو پیاده کردم بچه کاملا متفکرانه گوش میده!)
نفسک: (هی فکر می کنه... هی فکر می کنه...و بعد کاملا جدی) خب پامو بِبُل!!
من: (چند دقیقه کاملا با چشمای گشاد و دهن باز میخکوب شدم هم خنده ام گرفته هم حس بازنده ها رو دارم. به خودم مسلط می شم و سعی می کنم مخم رو به کار بندازم. ته چشماش یه نیشخند معلومه!) واقعا دوست داری پا نداشته باشی!
نفسک: خب نه! اما چی بگم آخه... باشه ... تو با مهلبونی بگو... من سعی می کنم گوش کنم!!
من: سعی می کنم نداره باید گوش بدی... (حوله رو تنش می کنم و در رو باز می کنم)
نفسک: باشه گوش می دم! (بدو می پره از حموم بیرون)... اگه یادم نره ها!!

نتیجه اخلاقی این داستان: اصلا فکر نکنید که مکالمه ای که طبق یک کتاب روانشناسی شروع می کنید طبق گفته همون کتاب پیش می ره!! در هرصورت شما همیشه یه قدم از بچه تون عقبید!

پ.ن: این مکالمه مربوط به یکسال پیشِ. حالا شما فکر می کنید مکالمات این روزهای ما به کجا می رسه؟!  به جایی می رسه اصولا؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

یه روز محشر... مثل خودت

غر میزنی که چرا زود تر نگفتی... میگم حالا میایی یا نه...
میگی شاید برم خونه لباس عوض کنم... من امروز کت و شلوار پوشیدم... وای به حالت اگه بهم بخندی...
ته دلم غنج می ره برای سر به سرت گذاشتن، ولی می گم نه دیر میشه... واسه چی بخندم... بیا...
تو ماشین از اون سر چهارراه می بینمت... نمی تونم لبخند پت و پهنم رو جمع کنم به راننده می گم وایسه... پولش رو که می دم می بینم داره با تعجب به من نگاه می کنه که دارم می خندم! به خودم میگم بذار هرچی میخواد فکر کنه...
پیاده می شم... تو داری مغازه ها رو نگاه می کنی...
تو آفتاب... موهات طلایی شده... تا حالا روز با هم بیرون نبودیم!
می رسم بهت... خیلی بلند تر از منی این جوریه که وقتی می خوام تو چشات نگاه کنم، برق طلایی ِ موهات و آفتاب، دوتایی می خورن تو چشمم... هی براندازت میکنم و لبخند میزنم...
کفرت در میاد: گفتم که می خندی بهم...
حالیت نیست... نمیخونی از چشام... که تو دلم، هی دارم میگم: محشر شدی دیووونه!

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

امشب دلم تو را نخواسته است

به خودم می گویم همیشه همین طور بوده ای... بار اولت که نیست. پیش ترهم گریه کرده بوده ای... هربار یکی پیدا می شود که این طور می گذاردت توی برزخ. می مانی بین زمین و هوا. بین خواستن و نخواستن.   
بعد... دلم می خواهد برای یکی تعریف کنم... کلی دوست دارم... توی گوشی ام... توی چت لیستم... همه هم سبزند امشب...
اسم ها را بالا و پایین می کنم... هیچ کدام شان را نمی خواهم... انگار کن امشب هیچ کس نیست... حتی آن یکی که بهترین شنونده است این جور وقت ها... یا آن یکی که همیشه حسادت کرده ام به پر حرفی اش، نه پر حرفی که، به این که می داند کدام حرف را کی و کجا باید بزند... 
امشب آشنا ها را دوست ندارم... هنوز آخرین باری که توی بغل یک آشنا گریه کرده ام، خوب یادم مانده... چون آشناها بعدن تو را دو دو تا چهار تا می کنند... آغوششان هم حساب و کتاب دارد... باید سر وقتش پس ِ شان بدهی که اگر ندهی بدهکار شده ای به این مثلا آدم خوبه ی رابطه!
امشب دلم یک غریبه می خواهد... که مرا نشناسد... که وقتی شروع کردم به حرف زدن... سر و ته داستانم را خودم انتخاب کنم... که نخواهم بگویم یادت هست چند ماه پیش؟ نه او مرا یادش باشد... نه من او را...
خیالم راحت باشد که مرا قضاوت نمی کند... من حرف بزنم... او گوش کند... وسط هایش سرش را تکان بدهد و بگوید" آره... همینه که تو می گی... آره... می فهمم..."
تهش هم اگر اشکم در آمد نگوید بیخیال... گریه نکن... درست می شود، هردوی مان بدانیم هیچ چیزی درست نمی شود! فقط دست هایش را دورم حلقه کند و بگوید...  یک جور خوبی بگوید چقدر اذیت شدی عزیزکم...

نفسک نه، همه ی نفس...

شبا این جوریه... همیشه این جوریه... که بعد از خوابیدنش... باقیش مال خودمه... حوالی ده، ده و نیم می خوابه... تا دو سه که بخوابم... فیلم ببینم... گودر، وبگردی... دیگه همه اش خودمم و سکوت... وقتی بچه رو می بره... هم همینه... بازم باقیش منم... سکوته و خودم... فیلم ببینم... وب گردی کنم...
اما نمی دونم چی می شه... چجوریاست... یه شبایی مثل امشب... به محض این که از این در میره بیرون... به محض این که همه جا ساکت می شه... بغض می کنم...
بعد یاد هزار تا چیز بدتر می افتم... که مثلا ظهر بهم گفته مامان زورگو! نمی خوام بقیه ی غذامو بخورم... یا مثلا یاد عصری می افتم که با آبرنگش لباسش رو رنگ کرده بوده و دعواش کردم... گریه کرده و رفته پشت مبل قایم شده... .
به خودم میگم به یکی زنگ بزنم... با یکی حرف بزنم... اما مثل مازوخیست ها می شینم تو سکوت... دست و دلم به فیلم هم نمی ره...
نفسمه که نیست...
بعد هی به خودم میگم عادی بشه برات... طفلکی... عادی بشه برات... 
عادی نمی شه...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

گیرم گیر کنه!

می‌نویسم: بریم این نمایشگاه عکس رو ببنیم؟!
می‌نویسد: نه. نمی‌خوام زود به زود ببنیمت. دلم گیر کرد تو جوابشو می‌دی؟!
جواب ندارم که بدهم... من جواب دل خودم را هم نمی‌توانم بدهم!
چند روز بعد، ناگهان مسیج می‎دهد که: "دلم خواستت یه‌هویی!"
یه‌هویی؟!!
این را می‌نویسی و می‌روی؟ آن وقت جواب دلِ مرا تو می‌دهی؟!

همه ی نام ها!

گاهی وقت ها بین فامیل و آشنا، بچه ها که دنیا می آیند عمدن اسم تکراری برای شان می گذارند. مثلا می بینی توی همه ی خانواده های مرتبط! یک رضا پیدا می شود. این جوری می شود که کم کم آدم ها ناچار می شوند، هرکدام را جوری صدا کنند که اشتباه نشود. در خانواده ی ما مثلا شد رضای اقدس... رضای عفت... (اسم مامان ها)... گاهی هم می شود که ناگهان اسم ها به خانواده تحمیل می شوند مثل این که ما خودمان تراکم علی داریم و چند تا داماد علی نام، با دختر ها وصلت کنند. آن  وقت میشود علی ِمهناز (همسرش)... علی ِعباس (پدرش)... بعد با این تراکم در خانواده فکرش را بکنید که هی دوست پیدا کنی و بر تعداد هم نام ها اضافه شود. دیگر نام مادر و پدر و همسر کفاف نمی کند فامیلی ها را هم که بچسبانی قدشان و صدا کنی...  باز توی مهمانی های تان نام ها هی گیر می کنند به هم! صدا میکنی مزیدی اما می خواستی بگویی نوروزی... جوری که یکی را که صدا میکنی تا توضیح بدهی خودت هم یادت رفته کدام را صدا کرده ای!
این جوریاست که باید اطلاع رسانی کرد به دوستان که ظرفیت بعضی اسامی مان پر شده... حالا شما هی بگو مرا این هفته به دوستانت معرفی کن!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شبی دیگر برای خودم می سازم!

آن شب را هی مزه مزه میکنم...
فکر میکنم چقدرش را یادم نمانده؟! از موقعی که سوار شدم... چقدرش را یادم مانده؟!
آن جا را خوب یادم هست... که در یک خیابان خلوت و فرعی... آن موقع شب... چشممان خورد به قوطی های خالی نوشابه... درست وسط خیابان...  آن ها را چیده بودند جوری که خیالت میرسید، عده ای همان جا وسط خیابان نشسته اند دور هم ... به گپ و گفت و نوشیدن... به شما گفتم اگر ظرف ماستی و پوست پسته و بقایای چیپس... خنده ی شما...
باقی اش را یادم نیست... تا پرسیدید... راجع به پست آخرم: "باز چی شده؟ قاط زدی!" چطور می شود که من که اهل تعریف کردن نیستم آن طور با علاقه برایتان حرف می زنم؟ 
بعدش... را فراموش کرده ام... فراموش کرده ام؟!
تا لحظه ی خداحافظی... همه اش فرو رفته در مه... در یک سپیدی دلپذیر... گیرم آن شب یک شب خاص بوده باشد... گیرم نرمالش این باشد که باید همه ی لحظات را آدم در ذهنش نگه دارد... ثانیه به ثانیه اش را... 
اما از من بپذیرید... گاهی در فراموشی لذتی است که در یاد آوری نیست... چون می توانی باقی ثانیه ها را خودت بسازی... آن طور که دوست تر داری... و من دارم فکر می کنم... از آن چه بود چه چیز بهتری می تواند باشد؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

هنر های نفسکی

نمی دانم دعای شما ها گرفت... یا خدا دلش برای من سوخت که "دم مالمولک" مان پیدا شد! حالا باید یکی باشد که نصبش کند! من نتوانستم!
امروز پدر نفسک آمده بود این جا که با هم برویم برایش خرید کنیم. خانوم داشتن کارتون میدیدن می فرمان: شما دو تا برید من نمیام! پدرش توضیح داد که ما قرار است برای تو خرید کنیم.
نفسک: خب پس من بهتون یاد میدم که بشینید تا کارتونم تموم شه. 
بعد پدرش زخم های دست و پاهایش را که دید پرسید چجوری اینجوری شده است. نفسک هم راه افتاد توی پذیرایی حرکت آهسته مدل افتادنش را توضیح داد... یعنی باید میدید... من و پدرش ریسه رفته بودیم از خنده. خداروشکر که این بچه  اصلا به من نرفته سرتاپا نبوغ است و هنر. بازیگریش را هم امروز کشف کردیم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

نامرد، نامرد است!

یادم باشد وقتی یک نفر بدی کرد و گذاشتمش کنار... وقتی عذابم داد و گذاشتمش کنار... وقتی پرده ها را درید و گذاشتمش کنار... 
دلم برایش نسوزد... 
حتی اگر چند وقت بعد آمد و گفت تا ابد دوستت دارم... فقط بگذار گاهی صدایت را بشنوم... بگذار گاهی ایمیل بدهم... 
دلم نسوزد و فرصت دوری و دوستی را نگذارم روبرویش... 
دلم برایش نسوزد...
چون قطعن روزی زهرش را می ریزد... آدمی که کنار گذاشته شده است، قابلیت این را دارد که به تلافی، روزی "دوباره" با دلت، زندگی ات و و روانت بازی کند... .



۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ما یه دم مارمولک می‌خواییم!


فکرش را بکن... یک هفته ده روزی را در یک رخوت عجیب و غریب دست و پا زده باشی... هی بریزی و بپاشی و جمع نکنی... دخترک اسباب بازی هایش را بیاورد توی پذیرایی... تو هم میز لوازم آرایشت را بریزی به هم... اتاقش را زیر و رو کند... تو هم قفسه‌ی کتاب‌هایت را، جعبه‌ی دی‌وی‌دی‌هایت را ولو کنی ... هی هردویتان بریزید و در شلوغی خانه دوتایی حال کنید و یک روز که داری بی حوصله آشپزی می‌کنی بیاید روی پیش‌خوان آشپزخانه بایستد و بگوید "چقده این جا ریخته بی ریخته است!!"
به خودت می‌گویی این یک نشانه است، از عالم بالا! که باید تکان بخوری. می‌روی آرایشگاه. موی هردویتان را کوتاه می‌کنی... میافتی به جان خانه... یک غذای مفصل درست می‌کنی... می‌روی زیر دوش، خنک و سبک می‌آیی بیرون... نفسک جانت از بیرون می آید. ذوق کرده که اتاقش را هم تو تمییز کرده‌ای... تازه داری از خودت راضی می‌شوی که می‌گوید: "دم مالمولکم کو؟!"
بعد یادت می افتد یک مارمولک چند سانتی متری داشته که دمش کنده شده بوده و تو قرار بوده بچسبانی و حالا دمه نیست! معلوم است که بدبخت شده‌ای! وقتی یک نفر در خانه راه می‌رود و مدام غر می‌زند که: "دم مالمولکمو بردی تو جاروبرقی! تو اونو بی دمش کردی! اصن چرا خونه رو تمییز کردی؟ مگه مهمون داریم؟! گریه می‌کنه. دمشو می‌خواد! دمه مالمولکم... دم مالمولکم... "

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

حالشو ببر دیوونه!

_ گیج و ویج شدم. خوبه؟
_ بهت که گفتم... آره خوبه!
_ خب اگه تو جای من بودی چی؟
_ من جای تو نیستم ولی میگم خوبه...
_خب فرض کن به تو پیشنهاد داده بود...
_میدونی که سن برای من مهمه... ولی خوبه...
_ خب فرض کن از تو کوچیکتر نبود...
_ببین اون عاشق تو شده نه من... من میگم خوبه...
_خب فرض کن عاشق تو میشد...
_ لامصب من میرفتم باهاش... من خوشم اومده... خوشم اومد میرفتم... تا تهش میرفتم... خوبه... خوبه... خوبه!

نسل خوشبخت یا بدبخت

دارم باهاش مشورت میکنم. راجع به داروهاش. میگم حرف گوش نمیده. میگه شده چیزی براش نخری؟

_آره خب. خیلی وقتا پول ندارم!

_ (میخنده) نه وقتی پول نداری. ببین اصولا تنبیهش میکنی؟

_ آره!

_ دقیقا چجوری؟!

_ مثلا بهش میگم اون اسباب بازی رو که میخواستی نمی خرم دیگه برات.

_ دیگه؟!

_ مثلا باهاش حرف نمیزنم... یکی دو دقیقه ... یا دعواش میکنم و اینا... (خودم هم شرمنده شدم)

_ (باز میخنده) خب خسته میشی! میگم تو یه کتاب روانشناسی در مورد تربیت کودک بنویس!

_ من الان خودم گیر کردم این وسط... یعنی میگی مامان های دیگه هم مثل من بدبخت بشن؟

_ بدبخت نه... یه نسل خوشبخت درست میشه از بچه هایی که هر گهی دلشون میخواد میخورن! ما که جرات نفس کشیدن نداشتیم بذارید بقیه حال کنن!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

نفسک و حوادث اخیر!

*داریم عمو پورنگ نگاه میکنیم شماره پیامکشون رو اعلام میکنه. هیجان زده میگه:
_ بنویس براشون.
_ چی بنویسم؟
_ بنویس نفسک می دونه گلدون خان امیر محمده. اونا تعجب میکنن. بعد آبروشون میره میگن وای یه بچه ای! خیلی باهوشه! میدونه گلدون خان اسمش واقعن نیست، امیر محمده!!

*من گفتم بچه ام بازی هاش دخترونه است؟ من غلط کردم! از حیاط اومده آش و لاش! نمی دونم چجوری خورده زمین که هر دو زانوش، آرنجش، و پهلوش زخم شده. به عادت همیشه گریه و زاری و لوس بازی. همون طوری که لوس شده و نق نق میکنه میگه ماساژم بده. منم میشینم کنارش دست و پاشو ماساژ میدم.
نفسک: آی... آآخ ...آی... مُلدم... آخیش... آخیش... خوبه... چه حالی دارم میکنم!

*هستی اومده دارن دو تایی ناهار می خورن. تلویزیون تبلیغ یه سریال پلیسی میده:
هستی: ئه... بیست و چهار رو میخواد بده!!
من: نه این یه چیز دیگه است...
نفسک: فرار از زندان!!!
هستی: رویای شیشه ای!
نفسک: افسانه ی افسون گَل!
هستی: عروسک پارچه ای!
و ادامه داشت... و من هی به بچگی خودم و نادونی هام فکر میکردم و آه می کشیدم!

چراغ قرمز

می خواهم حاضر شوم برای یک قرار مهم. دیدن چند دوست خوب. موهای خیسم را خشک می کنم و به خودم می گویم کاش قرار بود تو را ببینم. یک هویی دلم تو را هوس میکند.
که با هم راه برویم تو حرف بزنی و من دستت را تو دستم فشار بدهم و با انگشت هایت بازی کنم... و تو بگویی کرم نریز!
که با هم لابلای مغازه ها بچرخیم. من بازویت را محکم گرفته باشم و بگویم این چطوره؟ تو بخندی و با همان لحن خودت بگویی "لامصب! همه چی به تو میاد. بخر! فقط بخر!"
که با هم  پشت چراغ قرمز چهار راه ولی عصر ایستاده باشیم و تو غر بزنی که گرم است و تقصیر من است که بی ماشین، پیاده، باید این جا، منتظر باشیم و من بگویم عوضش ما تا حالا پشت چراغ قرمز نایستاده بودیم. این طوری. پیاده. توی گرما و تو بخندی از آن خنده ها که دوست دارم...
که من هی بگویم گشنه ام و تو بگویی عزیزم چاق میشی. دوست ندارم. تحمل کن! و بعد توی رستوران بگویی زن باس خوب غذا بخورد. جوری که آدم نگاهش میکند گشنه اش شود... و هردو با هم بگوییم سلام بکس و میزهای اطراف از خنده ی ما سر بچرخانند...
عیبش این است که حتی اگر بودی خاطره ها دیگر تکرار نمی شوند... اصلا مزه ی خاطره به یک بار چشیدنش است...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرا می ترسانی....

وقتی دور شده ای، از چیزهایی که روزی تو را عذاب داده اند انگار نیستند. یادت میرود روزهایی بوده که چقدر اذیت شده ای.
شب ها... روزها... نور ها... بو ها... صدا ها... کلمات... نگاه ها ... همه چیز را فراموش میکنی... انگار از اول نبوده اند...
به خودت می گویی... چه خوب... من توانستم... من فراموش کردم... من خوبم!
اما نمی دانی که آن ها آن جا هستند. در اعماق ذهنت... در آن ته ته های دلت... جا خوش کرده اند... و کافیست جرقه ای ... تلنگری... بکشدشان بیرون... درست جلوی چشمانت... انگار همین دیروز بوده است...
"شب های چاپ نشریه... بیدار تا صبح... گرافیست های بدقول... چاپخانه... حروف چینه سر به هوا... تیتر... مطالب نصفه نیمه و نویسنده های خواب آلود و فراموشکار... مصاحبه... جشنواره... آدم های معروف بزرگ... آدم های معروف حقیر...دود سیگار... رنگ های خراب شده بعد از چاپ... ساندویچ های نیم خورده... بگو مگوی اسم اول... اسم آخر... لوگو... و نفس عمیق بعد از توزیع... ."
 می دانی؟
نه نمی دانی...
خاطره که تعریف می کنی ... خاطره های مرا زیر و رو می کنی...
خاطره که تعریف می کنی... مرا می ترسانی...
نه نمی دانی...
گاهی... به شدت... مرا می ترسانی...

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

بهش فکر کن. می تونی!

باید حواست به همه چیشون باشه. یکی دو تا که نیست! میگم برو بشین چند روزِ پ.ی پ.ی نکردی!
می شینه اما هی غر میزنه: ندارم. نمی تونم!
من:  تو بشین. بهش فکر کنی، میتونی!
نفسک: بهش فکر کنم؟ می تونم؟ (بعد از چند دقیقه) یعنی الان به لگو هام فکر کنم اون قصره درست می شه؟!
عصبانی ام. خنده ام نمی گیره. جواب هم نمی دم.
نفسک (چند دقیقه بعد بلند شده داره دستاشو می شوره): ولی من به یه شکل دیگه فکر کردم. نمی دونم چرا این شکلی در اومد!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

تو چند بار عزیزم؟!

به خاطر منتظر ماندت... که عصبی ات کرده بود... دیشب به من گفتی... (خیلی چیزها گفتی) یکیش بد جوری توی سرم مدام میچرخد. گفتی: "خوبه همه دور و بری هات از فامیل و آشنا م(...) بهت باز این طوری سنگشون رو به سینه میزنی و یه ساعته منو معطل یکیشون کردی! فقط واسه گرفتاری میخوانت!" یک ضرب المثل جالب هم گفتی. که نوشتن ندارد. اما خواستم بدانی که عین جمله ات یادم مانده!
گفتی وبت را نمی خوانم در گودرهم  آن فالوات کردم... باشد. گیرم نخوانی... برای تو ننوشته ام... برای خودم نوشته ام... چون از دیشب دارم فکر میکنم، دوست خوب چند ساله ی من! اگر من این قدر ضعیف و ذلیلم، تو چند بار در این سال ها این کار را کرده ای عزیزم؟! چند بارمرا له کرده ای که این همه سال دوام آورده ایم؟!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

قول میدهم

چند وقتی میشود که روی مچ کوچکش یک چیزی قد نخود از زیر پوست توی ذوق می زند. فکر میکردم همان استخوانی است که همه داریم. یک روزهایی انگار کم رنگ تر می شد... یک روزهایی پررنگ تر. دیروز بهانه می گرفت که گلو درد دارد... چشمم خورد به دستش که انگار باز پر رنگ تر است.
به دکترش زنگ زدم وقت گرفتم که برویم. به پدرش اس ام اس دادم گفت می آید. ولی نظرش این بود که ارتوپد باید ببیند نه متخصص کودکان. رفتیم پیش ارتوپد. گفت یک کیست ساده است که زیر پوست تشکیل شده... یک سکه بگذارم رویش و ببندمش برای مدتی اگر جذب نشد باید با سرنگ خالی اش کرد... اگر باز هم نشد باید با جراحی درش آورد.
شاید اگر به خاطر گردن من نبود، اصلا نمیدانست جراحی یعنی چه. اما از دیروز تا حالا مدام از من قول میگیرد که جراحی نباشد. که با سکه خوب شود... 
من هی قول میدهم... الکی قول میدهم... اما نه او آرام میشود نه من... .

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دختر من

گاهی پیش می آید که دوستانم میگویند: "نفسک خیلی دختره." یعنی رفتارش کاملا دخترانه است. نمیدانم به این خاطر است که با من بزرگ شده و حضور پدرش در زندگیش خیلی کم رنگ بوده است یا اصولا این چیزها ذاتیست.
بعضی ها میگویند به خاطر ماه تولد است حتی ماه تولد من هم که اسفند است، موثر است. در حالی که مثلا همسر برادر من هم اسفند ماهی است اما دخترش حتی برای روتختی اش اسپایدرمن را ترجیح میدهد! در مقابل نفسک همیشه توی پرنسس ها وول می خورد.
هرچه هست امروز مطمئن شدم. حدود نیم ساعت تلفنی با دختر خاله اش حرف میزد. یعنی عادت از این دخترانه تر؟! بعد هم جالب است که کار به جایی کشید که پشت تلفن عمو زنجیر باف بازی کردند و بعد که من هی صدا کردم و غر زدم که بسه! به دختر خاله اش میگوید: قطع بشه، نالاحت که نمیشی عزیزم؟!
گوشی را هم که گذاشته آمده توی آشپرخانه و به من می گوید: مامان من هستی رو خیلی دوست دارم. وقتی میگم هستی یعنی زندگی رو هم میگم. تو میدونی معنیش میشه زندگی یعنی من هردوتاشونو دوست دارم!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

سینما و نفسک و پاتال

*قبل از سینما تو آژانس:
نفسک: مامان سینما یعنی مثل هملته؟ (تئاتری که چند ماه پیش با هم رفته بودیم)
من: نه. صبر کن میبینی. فرق داره.
نفسک: یعنی آدماش نزدیکترن؟ میشه بهشون دست زد؟!

*وقتی تو راهروهای سینما پردیس گم شده بودیم و دنبال سالن وی آی پی میگشتیم، حق به جانب میگه: دنبالم کن! یه بار ببین منو یاد بگیر. من بلدم چجوریه!

*تو سالن نمایش فیلم: مامان خیلی تلوزیونش بزرگه! حتی از اونی که تو حیاط برامون کارتون گذاشتن هم بزرگتره.
چرا تاریکش میکنن؟ که آدم خوابش ببره؟
شاید یه نفر بخواد بره جیش کنه... یا حتی بخواد نبینه بقیه اشو؟ چی میشه؟

*وقتی اومدیم خونه داره پشت تلفن برای پدرش فیلم رو تعریف میکنه:
اسمش پاتال بود. هم پاتال هم آرزوهای کوچک. یه عروسکی بود که بلد بود یه کاری کنه فیل تخم بذاره. زرافه ها پرواز کنن. حتی یه رودخونه ی شکلات دربیاد! اما از این کارها نکرد اصن نکرد!

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

من می تونم کاری کنم که همه چی عوض بشه!

 از اونجایی که  در کشور ما سالهاست فیلم ساختن برای بچه ها (نه درمورد بچه ها) فراموش شده، طبیعیه که نفسک هم تجربه ی سینما رفتن نداشت. یه بار حدود سه سال پیش یه فیلم کمدی رو با هم رفته بودیم که حتی یه خاطره کم رنگ هم یادش نمونده بود. این جوری شد که وقتی تلوزیون تبلیغ پاتال و آرزوهای کوچک رو میداد بهش قول دادم میبرمش. هی نشد... هی نشد... تا امروز که شد!
دوتایی رفتیم سینما پردیس. بعد از این که کلی تو اون محیط روحنوازش بازی کرد و آتیش سوزوند رفتیم تو سالن. موقع رفتن یه دختر بانمک که جلومون بود به دوست پسرش اشاره کرد و به من گفت: بهم میگه بیا همسن و سالات اومدن! نمیدونه که این کارتونه ماله دورانه ماست. خندیدیم. دوست داشتم یواشکی بهش بگم اتفاقا من هم بیشتر واسه خودم دوست داشتم بیام و اینو ببینم!
تو سالن به غیر از چهار تا بچه بقیه همه دختر و پسر های جوون بودن! رسما هم همه اومده بودن نوستول بازی! مثلا یه جاییش از این شیر شیشه ای های قدیمی نشون میداد. یه هویی همه میگفتن: آخ از این شیرا! یه جاییش از این چیپس ها باز میکنه که که پلاستیکی بود و یه کاغذ ساده درش منگنه کرده بودن باز همه میگفتن آخ از این چیپسا! .وقتی هم فیلم تموم شد هیچ کس از جاش تکون نمیخورد. همه نشسته بودن آهنگ تهش رو تا آخر گوش کنن! خلاصه کلی دور هم خندیدیم به پاتال و ابروهای پیوندی کیانیان و احتمالا باز مثل بچه گی مون ته دلمون حسرت کشیدیم که کاش یه پاتال داشتیم...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سرانجامش رو تضمیین نمی کنم!

رابطه داشتن با آدمی که قبلا دوست معمولی شما بوده است، این حسن را دارد که میتوانید ساعت ها از یک روز خاص و یک حس خاص حرف بزنید که پیش آمده اما شما همه اش را برای خودتان نگه داشته اید. حالا میشود آن را شریک شد.
 میدونی اون روز که افتادی دستت زخم شد...
یادته اون روز موهات خیس بود؟
اولین بار که دستت رو گرفتم...
اون روز که اون پیراهنِ سفید رو پوشیده بودی...
یادته اولین بار که تصادفا تنها شدیم...

نفسک در سفر

 * تو هواپیما. دامنش کوتاهه... هی به زور میخواد بکشه زیر پاش: مامان نخود های صندلیشون اذیتم میکنه!

* میخوام سربه سرش بذارم: ابرا رو میبینی؟ اینا پنبه ان. تو هوا پخششون کردن.
با تعجب به من نگاه میکنه. بعد یه هویی نگاش مشکوک میشه: تو داری منو به دستت میندازی؟!!

* تو هواپیما هی میگه حوصله ام سر رفته... بهش میگم بیا با هم بشمریم. تا برسیم.
نفسک (با تعجب): یعنی بشمریم خوابمون ببره؟ بعد چجوری تو خواب پیاده شیم؟!

* تو هتل داره با پدرش حرف میزنه. پدرش رو ماچ میکنه. پدرش میگه به به. چه بوس خوشمزه ای.
_ آخه وایسا بوسم برسه از این شهره!

* تو رستوران هتل نشستیم. تا غذا رو بیارن. معمولا من قبل از غذا نمیذارم نوشیدنی بخوره.
نفسک: مامان؟ دوغ بخورم؟ واسه سلامتی خوبه ها!
خنده ام گرفته میگم باشه یه کمی بخور...
نفسک (بعد از دوغ خوردن): الکی بهت گفتم که بذاری بخورم!

* موقع رفتن به حرم: اگه این دفعه گریه ات بگیره خودت میدونی ها! یه شعل برات میخونم حال کنی! خوشحالی میاره!

* وقتی تو بازار مشهد میگشتیم ذوق زده اصرار کرد از این عکسای بامزه ی مشهدی بگیریم. قرار میشه صبح روز بازگشتمون عکسش حاضر باشه. من هم هی تاکید میکردم که آقا از پروازمون جا نمونیم ها! موقع رفتن شیطونی میکرد. بهش میگم نمیرم عکستو بگیرم ها. میگه عب نداره اگه بری به هواپیما نمیرسیم!
 
* تو هتل هی میگفت حوصله ام سر رفته و یه هویی شروع کرد به گریه کردن. منم هی مسخره بازی در میووردم که بخنده بهم میگه: تو برای توپ بازی کردن اینطوری خوب نیستی! اما برای دلقک بازی خیلی ماهلی (ماهر) مامان!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

خوب که نگاه کنی... خیلی وقته دیر شده!

 _ من تو رو به خاطر کلمات و وجود خودت میخوام. حتی اگر بیایی و بری و منو نبینی
 _ من شما رو همیشه قبل از همه میبینم. حتی شیر آیتم هاتون رو...
_ ولی هنوز از این که تو منو باور نداری کمی دلخورم...
_ باور؟ خب... در این حد که شما یه دوست خوب ندیده اید... که کلماتتون منو خوشحال میکنه.... بهم اعتماد به نفس میده گاهی حتی ذوق مرگم میکنه.
_ پس چرا همیشه تلاش میکنی ناشناس باقی بمونی؟
_ ناشناس؟ شما که اسم و فامیلی منو میدونید، عکس منو هم دیدید...
_ قبول کن این نفسی که همه میشناسن اون نفسی نیست که تو برای نام خودت انتخاب کردی...
_ من باید برم... ببخشید...
_ یه روزی میفهمی برای من چقدر عزیز بودی... فقط می ترسم دیر بشه... دوستی خوبی که تو رو اندازه ی خدا بخواد... نو پی ام پلیز بسیار بسیارعزیز من.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آخرین ضربه رو محکم تر بزن!

یادم هست سال‌ها پیش، ورنر هرتسوگ (کارگردان آلمانی) با محسن مخملباف گفتگوی دوستانه‌ای داشتند که شرح آن در مجله‌ی فیلم چاپ شده بود. یک جایی به مخلباف می‌گوید: "من یک فیلم کوتاه ساخته‌ام. یک خروس را با سه بچه در اتاقی گذاشتم و ازشان فیلم گرفتم. بازی آن بچه‌ها به جایی می‌رسد که به بی‌رحمانه‌ترین و فجیع‌ترین شکلی خروس را می‌کشند. آن فیلم آن‌قدر آزاردهنده بود که گفته‌ام تا پیش از مرگم کسی نباید آن را ببیند."
حالا من متوجه شده‌ام که آدم‌های اطرافِ ما گاهی این قابلیت را دارند که تو را بگذارند وسط و با نفرت و خشم و حسدی باور نکردنی، آن قدر بکوبندت که بمیری. واقعن بمیری!
حالا تو می‌توانی فکر کنی مثل آن بچه‌ها، این همه خشم و نفرت، از نادانی‌شان آمده است. به گمانم این طوری تحمل ضربه‌ها آسان‌تر می‌شود!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

حافظه ام!

نزدیکِ یه ماهه تو آسانسور مون یه کاغذ زدن که: "این آسانسور مجهز به دوربین مدار بسته میباشد!"
بعد من درست وقتی یادم می افته که:
رژ لبم رو تو آیینه تجدید میکنم!
با نفسک دو تایی تو آیینه زبون درازی میکنیم!
کمر شلوارم رو سفت میکنم!
از گرمای بیرون کلافه نرسیده به طبقه مون تند تند مانتو و روسری مو در میارم!

نوشدارو

خوب یادم مانده، شب قبل از آخرین پستم، زنگ زدم. عصبی بودی و ناراحت. حرف من ساده و روشن بود اما تو میگفتی برخورنده و توهین آمیز بوده است. برای من که اهل توضیح دادن و قانع کردن آدم ها نیستم همان دو سه جمله خیلی بود! قانع نشدی. روز بعد من وبلاگم را بستم. آدرسی به تو ندادم. و نخواهم داد. اما روزهای اول... هفته های اول... مدام منتظر بودم... فکر میکردم خطی... خبری...
هیچ... و... هیچ...
آن پست کذایی را می خواندم و فکر می کردم همین بوده است؟ همه ی آن دوستت دارم ها؟
یادم می افتاد که تو بعد از خواندن آن پست بلافاصله زنگ زده بودی که به من فرصت بده.
و به خودم دلداری میدادم که چه خوب اعتماد نکردم... بله نگفتم... اما ته دلم منتظر بودم... میفهمی انتظار چطور میشود؟!
گذشت... آن قدر گذشت که تو را یادم رفت... و یک شبی از سر بیکاری سر میزنم به وب قبلی... کامنت گذاشته ای... عاشقانه و دلگیر...
هیچ حسی را در من برنمی انگیزد... وبت را باز میکنم... یکی دو پست آخرت برای من است... اما خوشحالم نمیکند... ناراحت هم نیستم... تمام شده ای...
به این فکر میکنم که همین چند خط، آن روز های اول ممکن بود همه چیز را عوض کند... اما حالا...
حیف... تمام شده ای...
شروع نشده تمام شده ای...

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خداروشکر سالی یه باره!

جمعه مراسم سالگرد فوت خاله ام بود. با این که ما فامیل دوری و دوستی هستیم و کینه و کدورت جدی نداریم، اما این جور مهمونی ها پر میشن از حواشی.
از حرف و حدیث. یعنی هی باید مراقب رفتارت باشی. مراقب لباس پوشیدنت باشی. به کی اول سلام کنی... کدومشون رو حتما باید ببوسی!
بهشت زهرا اون ساعت روز خیلی گرم بود. و چند بار حس کردم از گرما و خشکی بیش از حد هوا، لنزهام داره از چشمام جدا میشه. بعد یکی از این خانوم فهمیده های فامیل نشسته، براش تعریف میکنم. میگه نفس جان به نظرم شما این جا دیگه نباید لنز بذاری! بهشت زهراست ها!
میخواستم بگم آخه (...)! چشاتو وا کن! این طبیِ! رنگی نیست که مال قر و جشن و شادی باشه! عوضش فقط گفتم: بعله خب.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

"خاطره" دو

بعضی کشف ها هیچ وقت جالب نیست. بخواهی و نخواهی هم میفهمی! دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد.
مثل این که من تصادفا بفهمم ترانه ای که دوست داشته ام را همسر سابقم خوانده! و هی تعجب کنم که راستی... بعد از آن همه سال زندگی چرا من صدایش را نشناختم...
اما تو... بعد از چند ماه با تو بودن... کافی است یک جایی در یک ترانه بگویی سلام... من میدانم تویی...
عجیب است، میدانی چرا؟ چون برعکس او، تو را حتی آن چند ماه هم دوست نداشته ام... یا دست کم عاشقت نبوده ام... .
ظاهرا عاشق آدم ها بودن، روی ماندگار بودن خاطره هاشان، تصویر و صدایشان تاثیر ندارد!

"خاطره" یک

تنهایم و سخت مشغول کار. اس ام اس دوستی می‌رسد: بزن کانال * ببین کی داره می‌خونه!
خودتی و آن صدای آشنایت...
پرت می‌شوم به آن شب‌های دور. که می‌رفتید ویلای چالوس. مهمان‌ها را می‌گذاشتی و می‌آمدی توی حیاط و پای تلفن برای من، همه‌ی آن‌هایی را که من بیش‌تر دوست داشتم را می‌خواندی...
یاد کنسرت‌ها... که تو بخوانی و من و همراهانم به قول تو آتش بسوزانیم...
ترانه‌ات پر از اسم من است... فکر می‌کنم چه خوب که با هم نیستیم... که فکر کنم یکی از این کلمه‌ها را وقتی می‌گفتی... یک مصرع از این شعر و ترانه را وقتی می‌خواندی... یاد من بوده‌ای...
تمام که می‌شود...
اسم تو را می‌نویسد و اسم مرا... نام ترانه‌ات... اسم من است!

هیچ گاه دخترکتان را با مادرتان و فارسی وان تنها نگذارید. حتی به خاطر گودر!

من: دخترم. اونا رو از رو زمین بردار.
نفسک: من ننداختم.
من: ببخشیدا اسباب بازی های شماست!
نفسک (با قر و عشوه ی باور نکردنی): ببخشیدا! مثل اینکه پسر شماست دختر منو حامله کرده!
من: (نه تروخدا توقع دارید حرف زده باشم؟! فکم افتاده بود پایین. چند ثانیه شوک بودم اصلا ) اینا چیه میگی؟ از کجا شنیدی؟
نفسک: مامان جسیکا به مامان اسکال گفت. تو همسایه ها!

پ.ن: به مرگ خودم من جز تاتیانا و اسکار اسم اونای دیگه رو بلد نبودم! حالا شما فکر کن ما فارسی وان نداریم. فقط این سه روز تو شمال دیده. وای به روزی که فارسی وان داشته باشیم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

سفر سه

تو سفری که رفتم بهترین دریای زندگیم رو داشتم. من ساحل چمخاله رو دیده بودم... یک بار پارسال و خیلی برایم متفاوت نبود. امسال رفتیم برای شنا. یک جایی حوالی لنگرود. یعنی محشر براش کمه. یه محوطه ی وسیع و تمییز بعد کلن 50 نفر بودیم... آب اون قدر شفاف و خوب بود که نه تنها تهش رو میشد دید که ماهی هایی هم که شنا میکردن رو میدیدیم. با نفسک  ذوق میکردیم و بالا و پایین میپریدیم... 
از دریا که اومدیم خونه و دوش می گرفتیم بهم میگه به زور منو آوردی حموم عب نداره! عوضش جای آفتاب روی مایوت که دوست داشتی، پاک میشه منم خوشال میشم!!

سفر دو

*به محض این که رسیدیم مشهد و تو هتل جاگیر شدیم راه افتادیم برای زیارت. جلوی در اجازه ندادن بریم به من گفتن جوراب پام نیست. به نفسک هم گفتن باید چادر سر کنه! یه تاپ شلوارک پوشیده بود و گفتن با روسری هم راهش نمیدن. بعد چند تا زن با لهجه های عجیب و غریب دورمون جمع شده بودن و نفسک رو نشون میدادن و میگفتن: میری جهنم خانوم! بپوشونش! گناه میکنی!
عادت ندارم جواب بدم و دهن به دهن کسی بکنم که میدونم حرف من رو قبول نمیکنه. با این همه به یکشیون گفتم خانوم این بچه هنوز شیش سالش نشده. بهم میگه این وقت شوهر کردنشه!!
چادر خریدیم و تمام دفعات زیارت، خودم که عین دست و پا چلفتی ها هی چادرم میافتاد و میرفت زیر پام کم بود، باید چادر بچه رو هم جمع میکردم. چون کلی وقتمون گرفته شد تا یه چادر بچه ی دوخته بخریم و دیگه نمیشد به قدش ایراد گرفت.
* یه بار که بعد از افطار رفتیم حرم هی بهمون خوراکی تعارف میکردن و هی من راهمو میرفتم و فقط تند تند میگفتم مرسی... قبول باشه! یه خانوم و آقایی از این حراستی های ترسناک اومدن جلو و خانومه با توپ پر گفت خانوم موهات معلومه. من همونطور تند تند گفتم مرسی قبول باشه! 

پ.ن: دوستان هتل تهران هتلیه که رفتیم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

زمان

اون قدر وقت برای هر کاری کمِ که... که...
کی باور میکرد من گودرم و رو مارک آل از رید کنم؟!
عمق فاجعه معلوم شد!؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

سفر یک

مشهد خوب بود. یعنی عالی بود. اونقدر که با وجود این که لابی هتل وایرلس داشت و میشد لپ تاپ بزنم زیر بغلم و بیام آن لاین بشم... فرصت این کار نشد که نشد...
مثل مازوخیست ها هتلی رو انتخاب کردم که آخرین بار با پدر نفسک رفته بودم. فکر کردم خودمو محک بزنم... ضمن این که اون هتل رو دوست داشتم... شما بگو یه بار ... یه جاش منو یاد این آدم انداخت؟ ننداخت! گمونم آلزایمر گرفتم! ولی خوب یادم بود که نفسک دو سالش بود... میومدیم دو تایی جلوی آکواریوم های بزرگ و خوشگل لابی و ماهی ها رو میدید و ذوق میکرد...
ماجرای سفر و نفسک بمونه برای فردا... بذارید یه نفسی تازه کنم! این جا هم هوا به شدت گرم و شرجیه. اونقدر که وقتی نفسک اصرار میکنه بریم میوه ای بچینیم و دوری بزنیم تو حیاط غصه ام میشه... برای چند روز آینده کلی برنامه ریختم... یکیش شنا و دریاست... اگر خلوت باشه... تمییز باشه...
راستی می دونستید، بدترین درد اینه که آدم نتونه از سرویس بهداشتی هیچ جا جز خونه ی خودش لذت ببره؟! باور کنید... حموم و دستشویی هم نداره! درد جفتش بدتر هم هست!

پ.ن: سه نفر هستن... که من بابت لحظات خوبی که داشتم بهشون مدیونم... میدونن و لازم نیست بهشون بگم. جبران هم نمیتونم بکنم... با این حال... دلم می خواد از یکیشون یه تشکر ویژه بکنم: " من مشهد رو دوست داشتم و دارم... اما این بار بودن شما یه نعمت بود... باور کنید... ممنون بابت همه ی زحمت هاتون... ده دقیقه هم که دیده باشیم همدیگه رو از لذت حمایت دورادور شما کم نمیکنه... همه چی عالی بود"