۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

درد

شنیدید میگن دندون درد از همه ی درد ها بدتره؟ یا بعضی ها میگن نه سوختگی از همه ی درد ها بدتره؟ یا درد های دیگه... اما من میگم هر عضوی درد که بگیره... از همه ی دردها بدتره. حدود یه ماهی هست که معده ام بهم ریخته و اغلب درد دارم بعد از خوردن آنتی بیوتیک ها شروع شد. تا پریشب... از سر شب حال خوبی نداشتم.  گفتم زود میخوابم. حوالی یک و نیم پا شدم قرص خوردم با قلوپ آب! چه می دونستم... حوالی سه بیدار شدم با درد شدید و تهوع... سه ساعتی فقط درد کشیدم و هی تهوع... خوب هم نمیشد... کف پذیرایی می پیچیدم به خودم وهی میگفتم چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ اس ام اس دادم خواهرم هم خواب بود. 5 شده بود که اس ام اس دادم به شوهرش که هرموقع برای سر کار رفتن بیدار شدی بیا این جا من برم دکتر... چند دقیقه بعد رنگ زدن و قرار شد بیاد پیش بچه بخوابه تا من برم. رفتم کلینیک نزدیک خونه. حتی نمیتونستم صاف وایسم. بعد فکر کنید کلینیک فوق تخصصی شبانه روزی! داروخانه اش تعطیل بود! با آژانسیه که حسابی خواب آلود بود، رفتیم یه داروخانه شبانه روزی پیدا کردیم و دواها رو گرفتیم و برگشتیم کلینیک. سه تا آمپول داده بود. بعد شما فکر کنید منه ترسو مثل بچه ی آدم هر سه تا شو زدم و صدام هم در نیومد. چون آدم وقتی زیاد درد داشه باشه به درد های کوچیک راضی میشه بلکه درد بزرگه تموم بشه...
تمام دیروز ناخوش و بی حال یه گوشه دراز کشیده بودم... عیبش اینه که وقتی مادر باشی و مریض بشی... نمیشه به بچه فهموند که مریضی. به غیر از این که مدام غر میزنه که حوصله اش سر رفته و چرا همه اش میخوابی... باید بلند شی براش شام و نهار درستی کنی... عصر به پدرش اس ام اس دادم و کمی از ماجرا رو نوشتم و گفتم بیاد چند ساعتی پیشش باشه یا ببردش بیرون... اومد و رفتن بیرون نزدیک ده بود که اومدن و من چند ساعتی خوب، با درد و خواب و کابوس مرگ و زندگی حال کرده بودم!!
اما امروز صبح که بیدار شدم دیدم اثری از درد نیست... خوبم... ولی معده درد بد دردیه... خیلی...

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

بعضی کرم ها نباید پروانه شوند!

بچه که باشی و پایتخت نشین، کافی است پدربزرگ و مادربزرگی داشته باشی که در یک شهر کوچک شمالی زندگی کنند... آن وقت همه ی آرزویت میشود تعطیلات و سفر به شمال... خانه هایی با حیاط هایی به اندازه ی یک باغ و یک دنیا حیوان و حشره و گل و گیاه کشف نشده... پدربزرگ باغ توت داشت. اوایل تابستان شروع میشد. دانه های سیاه کوچکی که در انبار بزرگ خانه تبدیل به کرم میشدند و بعد به باغ توت منتقل میشدند. به هفته نکشیده، شده بودند کرم های ابریشم. از حشرات و کرم ها بیزارم اما این ها را دوست داشتم. فکر میکردم شبیه قطار های سریع السیر ژاپنی اند که توی تلوزیون نشان میدهد. با آن چشمها و دماغ سیاهشان.
نمیدانم چقر طول میکشید. آن قدر بزرگ می شدند که وقت پیله تنیدنشان میشد. از آن به بعد، چند نفری شبانه روز در باغ می خوابیدند که پیله ها را ندزدند. وقتی همه شان سفید و دوست داشتنی می شدند. جشن می گرفتند. اگر درست یادم مانده باشد اسمش جشن "کچ چینی" بود. نهار مفصلی و یک عالمه مهمان. توی باغ... شادی و پایکوبی... و پیله ها را از روی شاخه و در ودیوار "تلمبار" جمع میکردند و فردایش فروخته می شد... .
یک روز در جشن... همانطور که شیفته ی سپیدی و لطافت پیله ها شده بودم، هوس کردم دو تایش را با خودم ببرم. دو تا از خوشگل ترین هایش را برداشتم. با خودم آوردم و مثل عزیزترین چیزی که داشتم گذاشتم توی کشوی کوچک میزم. هربار درش را باز می کردم، ممکن نبود دستی بهشان نکشم. یادم نیست چقدر گذشته بود. یک روز بی هوا رفتم چیزی بردارم...
وحشتناک بود...
وحشتناک بود...
پیله ها سوراخ شده بودند. دو پروانه ی زشت و نفرت انگیز آمده بودند بیرون... از مسیر راه رفتنشان یک مایع صورتیِ زشت، پخش شده بود روی کاغذ ها و کف کشو... یک رد چندش آور... شوکه شده بودم. عق میزدم... کسی نبود که کمک بخواهم... ترسیده بودم... نتوانستم دستشان بزنم... چند ساعت بعد وقتی همه آمدند و کسی کمک کرد تا تمییزشان کنم... با هم جفت گیری کرده بودند. کشوی میزم پر از تخم های ریز قهوه ای شده بود و هردو مرده بودند. یک زندگی نکبت بار واقعی!

پ.ن1: راستی پروانه ها نر و ماده دارن؟ یا هر پیله ای رو برمیداشتم همین اتفاق می افتاد؟!!
پ.ن2: بعد یکی میاد نت عاشقانه میزنه که "آه کرم ابریشم چه پروانه ی زیبایی میشوی!" تو که ندیدی دهنت رو ببند!

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

عید راستکی

امروز صبح نفسک:
_ مامان حیاطمون رو چراغونی کردن اینقدر خوشگل شده... تو که ندیدی!
_ چرا دیدم... خب فردا عیده...
_ (ذوق زده!) عیده؟! از اون عید راستکی ها که میریم شمال کادو میگیریم یا از این عیدا که شربت میدن؟
_ از اون عیدا که شربت میدن!
_ (سرخورده و متفکر) خودم گفتما عیدش شربتیه!


پ.ن: تصادفا از بین همه ی عید های شربتی عاشق این یه عیدم... از بچگی ها... 

من غلط کردم!

دوست دارم معمولی باشم... کمی از این وراجی های ساده و دوست داشتنی خانومانه به من سرایت کند...که تعریف کنم... که حرف بزنم... که تو هی نگویی "یه چیزیت هست، من میدونم کافیه یک کلمه بگی"... و من گنگ بشوم... آن وقت تو توی چت بنویسی ناراحتم که این قدر غریبی با من... من بگویم غریبی نیست... آدم ها فرق دارن... بعضی ها زمان میخواهند برای گفتن... نزدیک شدن... اما ته دلم خوب میدانم تا ابد همین هست که هست!
که بعدترش اس ام اس بدهم و چرند بگویم... خالی شوم روی سر تو! خودم پشیمان بشوم و بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم زنگ بزنم... هی ساکت...
هی تو بگویی: "بگو بگو بگو! من گوش میدم بگو بگو بگو!" بعد من هی به طرز احمقانه ای کلمات را تا لب هایم بالا بیاورم و باز برشان گردانم توی دلم! و تهش بگویم فقط خواستم عذر خواهی کنم...
آن وقت تو پشت سر هم عذرخواهی میکنی: "ببخشید... ببخشید... من غلط کردم!" و من احساس بی کفایتی میکنم... و حرصم می گیرد از بزرگواری تو... و اصلا خوشحالم نمیکند که هی بگویی: "من غلط کردم!"
و فکر میکنم... به گذشته فکر می کنم... گفته بودم... من "او" را بخشیده ام برای این که یک روزی همه ی عشق مرا نادیده گرفت و به خاطر زن دیگری مرا ترک کرد... اما نمی توانم هرگز... هرگز او را ببخشم برای شخصیتی که از من دزدید... وقتی با مردی خشمگین زندگی میکنی، که هر جمله ی ساده ات ممکن است منجر به انفجارش شود، منجر به هفته ها تنبیهِ سکوت و قهر... یاد میگیری که ساکت باشی... راجع به چیزی نظر ندهی... و احساساتت را برای خودت نگه داری... هرگز... هرگز برای آدم گندی که شده ام او را نخواهم بخشید...

پس تو هم هی نپرس "من با تو چیکار کنم؟ چجوری باشم؟!" انگار هی یادآوری کنی من یک چیز مهم کم دارم!

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

صداقتش!

میاد بغلم میکنه و لوس میشه و میگه: میدونی هستی چیکار کرد؟! (دختر خاله اش) میگم نه...
_ با رنده ی اسباب بازیش شیرینی ها رو رنده کرده بود، ریخته بود تو قابلمه... بعد تو بازی ما مثل پلو خوردیمش!
میگم: خیلی کار بدی کردید... حتما اتاق رو به گند کشیدید... خاله ببینه دادش در میاد...
میگه: خب حالا اجازه بده منم برای خودم درست کنم!
_ من بهت میگم کار اون کار بدی کرده... تو هم میخوای تکرار کنی؟!
خیلی جدی! خیلی عاقل اندر سفیه به من نگاه میکنه و میگه: ببین من همه چی رو میام بهت میگم! پس تو هم اجازه بده!
بعد من خلع سلاح شده، میگم باشه... مراقب باش نریزی رو زمین... 
میریزه... گند میزنه به فرش... جارو میارم...تمام اسباب بازی هاشو میریزم تو ظرفشویی و خودم میشورم... مکافاتی میشه ها... اما دعواش نمیکنم... هی به خودم میگم بذار رفیق باشیم... بذار هر گندی میزنه بهم بگه... بعد ته دلم آرزو میکنم بزرگتر هم که شد بگه... هر غلطی کرد فقط اعتماد کنه و بهم بگه...
چون هرکاری بکنه... هرچقدر هم بد... من تا ابد عاشقشم...

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

بازگشت

درست چند دقیقه بعد از نوشتن ماجرای پست قبل... و دیدن یک دوست... از راه دور... اس ام اس می آید... شماره را میشناسم... شماره ای است که شما در ایران استفاده میکنید... اما مرددم...
 بی خبر... یک هویی... باورم نمی شود...  گفته بودید با مرداد می آیید... زمان از دست من در رفته است...
رسیدن به خیر...



پ.ن: چطور این قدر آدم ضعیف و بی خودی شده ام که اجازه میدهم یک ایمیل از یک آدم بی خود... از یک آدم مجهول... که نه مرا درست میشناسد و نه من او را... این طور روز به این خوبی را خراب کند؟! چقدر خری نفس جان... چقدر؟!


۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

خیال

وقتی زنگ زدید هیچ اتفاق رمانتیکی نیافتاد. راستش این جوری است. قرار نیست که افسانه اش کنیم! وقتی گوشی را برداشتم هم هنوز حس خاصی نداشتم... حرف که زدید: "من اینجا هستم... چند قدمی تو! " شوکه شدم. همین دیشبش بود سخنرانی میکردم و تند تند مینوشتم: "آدم از روی بی حوصله گی و بی رفیقی هم، باید دوستانِ مجازیی را ببیند که بود و نبودشان فرق ندارد... دوستان خوب را ببینی و از دست بدهی... جایشان توی ذوق میزند!" فوری میگویم: خب کی؟ کجا؟ میخندید (صدای خنده ی تان را دوست داشته ام، حالا بیشتر): همین چند روز پیش، پی نوشت زده ای یادت رفته؟ دوستی های بی چهره صمیمانه ترند!
به شما نمیگویم... نمیگویم گور بابای پی نوشت! نمیگویم سه سال به همچین روزی فکر کرده ام... عکس ها و صدا ها را با هم سینک کرده ام! میخندم و من و من میکنم... سه سال است شما را میشناسم... سه سال است دوست خوب مجازی من بوده اید... دور بوده اید فرسنگ ها... امروز اینجایید... به من میگویید صبح رسیده اید... ایران... تهران... و از بین آن همه آدم که منتظر دیدن شمایند به من زنگ زده اید... فقط به من زنگ زده اید... قبل از همه... مگر میشود آدم بگوید نه!
و من شما را دیدم... .

دسته گل!


از 5 شنبه که نفسک اینو هدیه گرفته... داریم سر و کله میزنیم که یادش بره ولی یادش نمیره و هی میگه اونو میخوام... میخوام خونه درست کنم... بعد از کلی تلاش و گول نخوردن بچه! بلاخره امروز یه پارچه  پهن کردم این هوا، یه سفره هم روش، تا خانوم خونه سازی کنن. نتونستن...

من طفلکی هم رفتم کمک. توضیح هم بدم که آجر داره، سیمان مصنوعی داره، میشینی حسابی به کثیف کاری و لذتی میبری ها! بعد نتیجه ی تلاش دو تایی مون شد این... (خداییش تو مایه های خونه های زاغه نشین ها شده! بدبخت اونی که ما براش خونه بسازیم!)

رسیدیم به شیروونی دیدم دیگه خداییش این کار من نیست!
حالا بساط معماری مون پهنِ هنوز و نفسک میگه عمو گفت هرجاشو نتونستی زنگ بزن خودم برات درست میکنم!

حالا عمویی که از این کادوهای خلاقانه میدی و به قول خودت مامان ها هم مهم نیستن، بچه باید عشق کنه! نفسک واسه شیروونی خونه گریه میکنه و مامانش برای پذیرایی خونه که از دست رفته... بیا درستش کن!!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

نا شدنی!

به من میگی: فقط یه چیز... من فقط یه چیزی ازت میخوام... به من وفادار باش... من تا تهش هستم... تا هرجا تو بخوای...
بعد من فکر میکنم... گیرم... وفاداریِ من در فرض بگنجه! فرض کنیم من بتونم...
اما دقت کن! در مورد تو میشه فرضِ محال!

حکایات استخر رفتن نفسک!

تقریبا یک ماه است که این نفسک من هفته ای سه بار میرود استخر. و از آن جایی که این بچه متاسفانه به شدت به من وابسته است و متاسفانه ترسو و محتاط  هم هست، ماجراهایی با هم داشته ایم که... .
بعد از پایان جلسه ی اول:
من: خب نفس مامان... خوش گذشت؟ خوب بود؟
نفسک: چه میدونم! اونجا اصلا استخل نیست!
_ چی؟!!! یعنی چی استخر نیست؟
_ یه حوضه بزرگه مامان. اصلا شبیه استخل بابایی اینا نیست!
توضیحات مادرانه: بابام اینا تو حیاط پشتی ویلا یه استخر چسقلیه بادی دارن که تابستونا بادش میکنن و بچه ها میرن توش... بزرگ هست... اونقدری که سه تا بچه بپرن توش و حال کنن... اما شما فکر کن... بچه ام به اون میگه استخر به استخر اون باشگاه سه طبقه میگه حوض!!

یعد از پایان جلسه ی سوم:
_ من دیگه نمیرم استخل!
_ چرا؟
_ چون که منو هل میده تو آب های زیاد بعد هی میگه پا بزن... پا بزن...
_ آخ بمیرم... مامانی ناراحتی نداره... مربی مراقبه... چیزیت نمیشه... شنا یاد میگیری...
_ شنا رو با گلیه یاد میگیرن؟!!
_ گریه چرا خب؟!!
_ خب من هی گلیه میکنم... هی اون میگه پابزن... گلیه میکنم... میگه پا بزن... گلیه میکنم پا بزن!

بعد از پایان جلسه ی پنجم:
_ من دیگه نمیلم استخل!
_ چرا؟!!
_ تو دوست داری بچه ات بمیله؟!! خفه بشه بمیله؟! یه دونه بچه هم که بیشتر نداری! دوست داری؟!
(یعنی شما تصور کن بچه عصبانی دستاشو داره تکون میده و حرص میخوره باید خودتو بُکشی که نخندی!)
_ نه عزیزم... خدا نکنه... تو نفس مامانی... اونا مراقبن تو خفه نمیشی... ببین دخترم مربی برای این اونجاست که مراقب بچه ها باشه... تو اصلا میدونی اگه یه بچه ای حالش بد بشه مربی رو میبرن زندان... الکی که نیست... اونا مراقبتن (و در عین حال که سعی میکردم یادم نیافته و نخندم، یه عالمه از این دلگرمی های بیخودی!)

بعد از پایان جلسه ی هفتم:
_ مامان دیگه باید امروز مربی رو میبردن زندان!
_ زندان؟ برای چی؟
_ خب هی میگه شیلجه بزن! خب دوست ندارم!
_ چرا مامانی... شیرجه که خیلی بامزه است...
_ نه... آخه من بلد نیستم... شیلجه میزنم... هی میرم ته آب! تازه خیـــــــــلی دیر میام بالا... خیــــلی آب میاد روم!! اصلا نزدیکه خفه بشم!
براش توضیح میدم که طوریش نمیشه... که من تو بچگی شنا یاد نگرفتم الان هم بلد نیستم و خیلی بده و الان باید یاد بگیره شاید یه روزی منو نجات بده!

بعد از پایان جلسه ی نهم:
_ خب خوش گذشت؟ امروز چیکار کردی...
_ همه اش میریم تو عمیق! دیگه فک کنم میتونم نجاتت بدم. خواستی غــرررق بشی بگو! 

بعد از پایان چه میدونم جلسه ی چندم!
_من دیگه نمیرم استخل! چون حتی شنای لاک پشتی رو یاد گرفتم!
_ نمیشه باید بری...
_ پس تو هم بیا...
_ من نمیتونم بیام... پشت گردنم رو ببین... هنوز زخمه... نمیشه بیام...
_ پس زنگ بزن به باباجونم بگو بیاد...
_ اولا خودت زنگ بزن به باباجونت! دوما مردا نمیتونن بیان استخر... تا حالا یه مرد اونجا دیدی؟!
_ (متفکرانه) بهشون بگم بابام شنا بلده چی؟ میذارن بیاد؟!



و این ماجرا همچنان ادامه دارد!

کلامِ تو

یک خط نامرئی بین من و تو دارد شکل میگیرد که عجیب است و قابل هضم نیست... و قابل درک نیست... حتی برای خودم... 
چون هیچ چیز... مطلقا هیچ چیز از تو نمیدانم جز کلمات قابل تحسینت. گاه و بیگاه نوشته هایت در وب لاگی که حتی روزمره هایت نیست... شعری و خیالی... 
چرا یک چیز هم بوده است... که یکبار کامنت که گذاشته بودی... و من فهمیدم یک جورهایی همکار بوده ایم... و دروغ چرا هول کردم و ترسیده ام و بعد گفته ام بیخیال!
هیچ وقت عادت بلند حرف زدن در تنهایی هایم را نداشته ام... و عجیب است که امروز می آیم میبینم آپ کرده ای... بی اختیار ذوق مرگ زیرلب میگویم: ای جان!
من این خط نامرئی را که مثل راه رفتن در یک جای خیلی تاریک است دوست دارم... کورمال کورمال... و هر کلمه ی تو میشود کشف من... انگار کن دست میکشم به در و دیوار... و گاهی برای لحظه ای برق چشمهایت همه جا را روشن و میکند و دیگر هیچ...

پ.ن: لذت نوشتن راجع به تو در این است که نفهمی من از تو نوشته ام... پس به رویم نیاور!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

زبونتو گاز بگیری ایشالا!!

شب که نه، نزدیکه صبحِ. مهمونم. جشن تموم شده، یکی از آقایون خوابه (از هوش رفته!) بچه ها دارن ازش عکس میگیرن! اون یکی حالش بده داره خداحافظی میکنه بره خونه... بقیه هم لایعقل!! روی مبلی، کف زمینی، جایی ولو شدن و همدیگه رو دست میندازن. بعد منه طفلکی گرسنه ام میشه. این جماعت رو میشناسم ولی میگم نه عب نداره...تو میتونی، نترس! بلند شو! میرم یه تیکه مرغ برمیدارم میام تو پذیرایی... 
کل جمعیت صداشون در میاد... چاق میشی!... نخوری ها، میمیری!... وای ساعت 5 صبحه!... میخوای غذا بخوری؟!
بعد دقت کنید که من شام هم نخورده بودم... اصلا اهمیت نمیدم و سعی میکنم اعتماد به نفسم رو حفظ کنم: "دوست دارم. همینه که هست!"
میام میشینم پشت میز نهار خوری و با ولع ( عین این دزدای دریایی واینا که نشون میده رون مرغ میکشن به دندون!) شروع میکنم به خوردن... کلی هم میچسبه... اینجوری صدای همه شون باز در میاد... منم میخوام اصلا اهمیت ندم... 
یه هو یه جوری زبونم رو گاز میگیرم که با مرگ یکیِ!! اونقدر دردش وحشتناکه که حد نداره... اما شما بگو یه آخ! دارم میمیرم... به روی خودم نمیارم به زور یه کمی دیگه میخورم و پا میشم... هنوز متلک ها ادامه داره... و منه طفلکی از شدت درد اشک تو چشمم جمع شده... اما نمیذارم کسی بفهمه که بیشتر از این گیر بدن بهم...
حالا اینو نوشتم که به همه ی مهمونای دیشب بگم ایشاا... زبونتونو گاز بگیرید! نفرینتون کردم!

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

گارد!

مثل خیلی شب‌های دیگر دارم برایش تند تند می‌نویسم که چرا ناراحتم. برایش تعریف می‌کنم و تهش می‌نویسم می‌بینی، حتی با هم‌جنس‌های خودم جور در نمیام، بعد بهم می‌گن چرا تنهایی!
می‌نویسه: ربطی به جنس نداره عزیزم‬. ‫تو باید آدم بی آزار پیدا کنی‬. ‫آدمی که هر کوفتی هست ولی آزاری بهت نمی‌رسونه‬. ‫آدمی که عقده نداره‬. ‫چه زن چه مرد‬... اگه یه هو نری تو شیکم آدما... به مرور می‌تونی بفهمی کی آزار داره، کی نداره...
تند تند می‌نویسم: من برم تو شیکم آدما؟ تو فکر کردی من از چجور خانواده‌هایی هستم؟!
می‌نویسه: خب گارد داری. میزنی شل و پل میکنی... منظورم اینه که یه هویی پرتشون نکنی بیرون...
میخندیم... به اصطلاحی که من استفاده میکنم و بعد فراموش میشود... 
اما دارم فکر میکنم که چرا همه اینرا میگویند... در حالی که من خودم حس میکنم آدم ساده ای هستم. بدون هیچ حصار امنیتی... اگر گارد داشتم که این طور هرچیزی اذیتم نمی کرد... میکرد؟!

عیبش اینه که من عاقلم!

من هی دارم فکر میکنم به تو بگم آره... بگم باشه... اما یه لحظه... فقط کافیه یه لحظه عاقل باشی... یه کمی فکر کنی... درست نیست... عاقلانه نیست...
ببین... الان تو دوست خوب منی... گاهی چت میکنیم... گاهی هم زنگ میزنیم... من غر غر های تو رو میشنوم... وقتی مریضی نگرانت میشم... هر خبر خوبی راجع به تو منو خوشحال میکنه و هر خبری بدی ناراحت... همین... نه بیش تر... نه کم تر...
اما تو میگی نزدیک تر... صمیمی تر... بیشتر... خب بعدش چی میشه؟!!
گیرم نزدیک تر... اون وقت من هر صبح که بیدار میشم دلم میخواد بهت اس ام  اس بدم... بیدارت کنم... سر به سرت بذارم... گاهی باید با هم حرف بزنیم... برات تعریف کنم چی شده... عصر که میشه دل تو دلم نیست کجایی... الان داری چیکار میکنی... دوست ندارم هر روز ببینمت... اما کم کم به این فکر میکنم که چرا همکارهات هر روز ببیننت؟! من آدم حسودی ام و اصلا هم منطق حالیم نیست!
بعد میام گودرت رو میخونم و حرصم میگیره که برای فلانی کامنت گذاشتی... بعد... حتی ممکنه بهت نگم... اما یه روز یه هویی از شر کردن هات... از لایک زدنت هات خسته میشم و ولت میکنم... عیبش اینه که چند شب (خدا میدونه چند شب) دلم برات تنگ میشه و حتی گریه هم میکنم! نه! خداییش می ارزه؟!
گیرم نزدیک تر... اون وقت دلم میخواد هر شب قبل از خواب با هم حرف بزنیم... تو تعریف میکنی و من میخندم... گاهی هم بی حوصله ای و من تو رو میخندونم... اما باید قبل از خواب به من بگی شب به خیر... .بعد وقتی برات اتفاقی میافته من دیوونه میشم... هی فکر میکنم کاش پیشت بودم... حتی عزیزانت برام عزیز میشن... برای خوب شدن خواهرت نگران میشم... برای مریضی برادرت پا به پای تو غصه میخورم...
گیرم نزدیک تر... اونوقت تو به من گیر میدی... بهم میگی تو مهمونی یقه ی لباسم باز بوده... اما به نظر من باز نبوده... بهم میگی خوب میخندم... اما باید فقط تو بغل تو بلند بلند بخندم... کم کم یادت می افته که فلانی برام کامنت ناجور گذاشته... اما از نظر من کامنتش خیلی هم لطیف و دوستانه است... چون همون قدر که من حق دارم به تو شک کنم قرار نیست تو به من شک کنی!  بعدش یه هویی یه شبی تو چت میپرسی راستشو بگو این نفس گیرانه ی آخریت راجع به کی بود؟ کسی هست؟ به من بگو ... کسی هست؟!! (اون شب پرسیدی و من از تو ترسیدم... من از بعدش ترسیدم... )
از همه بدتر... شب هاییه که میخوام بغلت کنم.... بغلم کنی... میدونم... تو هم میدونی... همیشه دنیا به کام ما نیست اما هوسش همیشه هست...
تروخدا خودت ببین... اصلا می ارزه؟! به جون خودم... عاقل که باشی میگی نه!
اما تو دیوونه ای ! اونم به خودت مربوطه،  به من مربوط نیست!

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تو راز منی... من راز تو ام!

اشتباه کردیم. گفتیم یک بازی ساده است. میخندیم. برایش روز مشخص کردیم. سه روز و سه ساعت و سه دقیقه... . گفتی پر از هیجان میشویم. تو میشوی راز من... من میشوم راز تو...
روز اول که شد مدام به خودم میگفتم چه کار میکنی... چه کار میکنی... میدانستم بازی بی سرانجامی را شروع کرده ایم... از آن خنده هاست که تهش گریه می آید...
امشب که برسیم به ساعت سوم... دقیقه ی سوم... باز به خودم میگویم چه کار میکنی... چه کار میکنی... فرقش این است که این بار بازی نگرانی ندارد...
تو برای رازِ من بودن، بزرگی...
"نفس" گیر شده ای!



۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

تو و رود و من...



*صبح روز جمعه رفتیم اینجا... نمیدونید چه آرامشی... چه لذتی میشد برد... همین نزدیکی ها بود اما بوی شمال میداد ...
این آب.... آخ این آب......



روز خیلی خوبی بود...
وروجک ها هم به اندازه ی کافی کیف کردن... یه عالمه مهمون بودن که من به جرات میتونم بگم حتی یه نفر رو هم نمیشناختم... دوست بابا برای این که من یادم بیاد برام توضیح میداد که فلان سال اومدیم خونتون... کوچولو بودی... یادت نیست؟ بعد میگم خب کی؟ یادم نیست... بعد مامان حساب کتاب کرده و رو حساب فلان اتفاق افتاده، فهمیدیم من یک سال و نیمه بودم!!



درخت سیب گلاب داشت........اومممممممممممممم محشر.........
آلبالو..........اوممممممممممممممممم........خوشششمزه............
خلاصه من از یک سال و نیمه گی هام که این آقا یادم نیومد اما تا میشد از امکانات باغچه شون استفاده کردم... جای شما خالی...

*یه عزیز (میدونید چقدر عزیزید؟!) برام نوشته... چرا نظرات رو می بندی... وبت رو عوض کردی که راحت باشی... چرا نیستی؟ خب... راستش نیستم... کسی رو لینک نکردم... چون هنوز تو اینجا موندن مرددم... و مهم تر از این ... دوستان به شدت تو این محیط جدید به من لطف دارن... انگار از وقتی من یه تصویر از خودم گذاشتم این گوشه... مورد غضب قرار گرفتم... گمونم دوستی بدون چهره خیلی صمیمانه تره... مدام ایراد... نظرات تند... و تغییر رویه های عجیب و غریب... اینجا من دوستام رو یه جور دیگه دارم میشناسم... 100 نفر رو دعوت کردم... حدود بیست نفر اومدن برام کامنت گذاشتن... 80 نفر باقی حتی به خودشون زحمت ندادن یه خبر بدن که من بدونم آدرس جدید رو گرفتن... دارم فکر میکنم یعنی دقیقا چی باعث این تغییر رویه شده؟! اگر کسی میدونه برام بنویسه... هرچند من آدم انتقاد پذیری نیستم... و از انتقاد هم خوشم نمیاد!


پ.ن: روی یک سنگ نشسته ام... صدای آب و خنده های بچه ها... پاهایم در آب سرد... اس ام اس های شما را میخوانم... به خودم میگویم کاش همیشه مست باشید و وراجی کنید به قول خودتان... بعد... ناگهان... ترس برم میدارد... مثل همیشه... میگویم خوب است که ما هم را ندیده ایم... خوب است که ما هم را نبینیم... گفتم که... دوستی های بدون چهره صمیمانه ترند... 



بعدن نوشت: دوستان عکس من در نمایه ی من همین گوشه موجوده! اما چون بلاگ اسپات مورد حمله قرار گرفته و یه جاهاییش فیلتره نمایش داده نمیشه مگر با فیلتر شکن! من بی تقصیرم...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

خ... میشوم!

خوشی و نا خوشی ام را گم کرده ام. اما گمانم حال خوبی دارم! 
شده ام مثل آن کسی که کلاهش را برداشته اند و انگشت به دهان در تحسین کلاهبردار و ذکاوتش مانده است! و هی به خودش میگوید: ببین چطور باد لای موهایت میپیچد! غصه ی کلاه را نخور! 
گمانم حال خوبی دارم!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

بازی کردن با تو را دوست میدارم

وقتی از در می آیم تو و کنار تو آن همه جا هست و من پیشِ دیگری مینشینم...
تو هی میخواهی بگویی برایت مهم نیست... با انگشتانت روی میز ضرب میگیری...
پاهایت را تکان میدهی... انگشتانت هی میروند لابلای موهایت و هی بلاتکلیف برمیگردند روی میز کنار دستت...
تا دست آخر به بهانه ی سیگار جمع را ترک میکنی... و...
خبر نداری من چقدر خوبم!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

بیانیه

از قرار معلوم لازم است جهت روشن شدن اذهان خصوصی (تنوع بشه!) یک چیزهایی را  توضیح بدهم:
1_ من یک عالمه دوست خوب دارم که میتوانم نیمه های شب یا هر موقعی اس ام اس بدهم که بیدارید؟! میشود با شما حرف زد؟ من خواب بد دیده ام... اما قطعا منظور من از کسی همیچین ارتباطی نبوده است. متوجه اید؟!! (خواستم آن دوستان خوب که بهشان زنگ هم زده ام گاهی، بدانند که حواسم هست!)
2_ در مورد پست پیراهن، من تا آن لحظه نه پیراهن. نه بلوز. نه شلوار نه شلوارک و نه  حتی یک تی شرت هدیه نگرفته بودم! صرفا خیال کردم باید اینطوری باشد.
3_ عنوان دو تا پست پایین تر (میخوانمت...) را از ایمیل یک دوست خیلی خیلی عزیز و بی معرفت! کش رفته بودم.
4_ نفس گیرانه ها دوجورند یا کاملا اتفاق افتاده اند یا کمی ... یا اصلا!! به طور کلی سوال نفرمایید!
هشدار: یکی از چیزهایی که نوشتنشان یا بهتر بگویم انعکاسشان را دوست دارم، نوشتن دیالوگ هاست. حالا ممکن است در ایمیل، چت یا رودر رو اتفاق افتاده باشد. پس... حواستان باشد. یک بنده خدایی در گودر برای من کامنت فرمودند که ایمیل بهت میدم ولی نیام ببینم پستش کردی! من هم مینویسم که بدانید و مراقب حرف زدنتان و نوشتنتان باشید... من روشم را عوض نمیکنم. همینه که هست!
پ.ن: هی تو! این جا قلمروی منه. نظرات اینجا رو من باید تایید کنم تا منتشر بشه... و نظرات تو رو رد میکنم! به همین سادگی!

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

منطق

_ یه سوال میپرسم صادقانه جواب بده.

_خ... ب...

_ خودت هم مرددی، آره؟!!

_ ...

_ جوابش یا آره است یا نه!

_ ... آ... ر... ه

_ پس خفه شو!





۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

می خوانمت هزار بار، اما تو نمیشنوی

شب تا صبح کابوس دیده ام. کابوس جنگ و خونریزی و درد و گریه... از آن کابوس هایی که میخواهی فرار کنی اما هرچه میدوی انگار خیابان کش می آید... سیاهی ها به تو میرسند و دورت به رقص و زوزه مشغول میشوند... از آن کابوس ها که هرچه داد میزنی صدایی از دهانت در نمی آید و حتی آدم های یک قدم آن طرف تر هم تو را نمی شنوند... از آن کابوس ها که بیدار میشوی برای چند ثانیه، کمی دلگرمی... و بعد... پلک هایت روی هم که می افتند دوباره از همان جای قطع شده ادامه ی کابوس منتظرت نشسته... .
تمام قدرتم را جمع میکنم و اینبار چشمانم را کاملا باز میکنم. به خودم میگویم باید با یکی حرف بزنم... باید حرف بزنم تا از این ترس دور شوم... دست میبرم به گوشی... روشنش که میکنم نور چشمم را اذیت میکند... و هوشیاری ام را بدست آورده ام... آنقدر که بدانم کسی را ندارم که چهار صبح بیدارش کنم... .

خودتی!

این متن فقط و فقط یک مخاطب خاص دارد... پس همه تان ردیف نشوید و به خودتان نگیرید که من از هیچ کس عذرخواهی نخواهم کرد!
چند وقت است که مدام میخواهی همدیگر را ببنیم... تو چه میدانی از من؟! مرا میشناسی؟ چند بار مرا دیده ای؟!! عاشقم شده ای؟!  با نوشته هایم؟ با همان یکی دوبار حرف زدن!؟ چه چیزی در ایجاد این حس اینقدر قوی بوده است که من خبر ندارم؟!!!
زنت به درک... بچه ات هم به درک؟!!
به من میگویی زنت درک میکند. آدم ها باید دوست داشته باشند. اگر مردی با زنت بیا سر قرار!
به من میگویی کافی شاپ و خیابان هم قرار نذاریم... خر خودتی!
 میدانی حالم از مردانی مثل تو بهم میخورد؟! خودت را جمع کن. یک بار دیگر... دوست دارم یکبار دیگر بنویسی: " میخواهم ببینمت!"  تا من  نشانت بدهم که این به قول تو دخترک ملوس با لبخند خواستنی اش توی آن عکس کذایی که باعث آشنایی ما شد، چطور میتواند تو را بشورد و بگذارد بالای طاقچه!


ته حرفم هم این پاراگراف گیلاسی تقدیم به تو:
...
تا ما تصمیم به جدایی گرفتیم ! آقا از اون موقع به اینور ییهو شدیم الهه جذابیت های جنسی !!! یعنی هر کیسی به بنده معرفی شد به دو روز نکشیده حرف از رفتن به سانفرانسیسکو زد !! یعنی شما فک کن من آمار یه روز هم دارم! اقای محترم دنبال زن زندگی میگشت بعد همون روز اول تو باب اشنایی …… بعله !! بعد وقتی بهش گفتم که بنده اهل این چیزها نیستم گفتن که اوه ! چه چیپ ! الان این چیزها دیگه جزوی از استپ های اشنایی هستش !! ما هم گفتیم ببین پدر جان ! من از دوران پارینه سنگی اومدم ! بعد اصلا ما هنوز با دود به هم پیغام میدیم فامیلیتی ! شما پیش من حرف از روال روز جامعه نزن !! ما هنو در خونمون دایناسور می بندیم ….
مرتیکه پدر سگ !!
...

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

آب بازی







جشن آب و آتش... 5 شنبه... بوستان حضرت ابراهیم...
از بین بچه ها... اون آبیه مال منه... صورتیه مال خواهر جان...
دیگه...
تا بامداد روز جمعه ...با هم بودیم...
خوش گذشت!

پیراهن

در همه ی این سال‌ها، هدیه‌هایی که گرفته‌ام اغلب زیورآلات و عطر بوده‌اند یا کتاب... امروز متوجه شدم... وقتی لباس هدیه می‌گیری... یک حس هیجان‌انگیز و دوست‌داشتنی سرشارت می‌کند... آن هم این که... فکر می‌کنی...
فکر می‌کنی لابد... موقع خریدنش.... تو را در آن لباس تصور کرده... و تو آن‌قدر در آن خیال جذاب بوده‌ای که آن را خریده است... لباس هم دوست می‌داریم...
پ.ن: گمان می‌کنم در میزان رضایت و ایجاد این حس، این که هدیه خوشگل باشد و مطابق سلیقه‌ی آدم باشد را نمی‌شود نادیده گرفت!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

روانی



_فکر میکردم دکتر گفته که نوشابه نخوری؟

_ آره ... اما نمیدونم چرا از وقتی گفته نخور، من هوس میکنم نوشابه بخورم!

_ اوهوم!



_ میای آخر هفته بریم ویلای چالوس؟

_ چی؟!

_ اونطوری نگام نکن!

_ تو که میدونی نمیام... ما قرار گذاشتیم...

_ میدونم اما دوست دارم... دوست دارم با تو برم!

_ اوهوم!!



_ میخوام ترک موتور من بشینی!

_ ماشینتو فروختی!!؟

_ تیکه ننداز! موتوره (...) رو میگم!

_ میدونی که نمیتونم ترک تو بشینم! ما قرار گذاشتیم...

_ میدونم اما دوست دارم... دوست دارم با تو سوار موتور بشم...

_اوهوم!!!



_ میتونی آخر هفته بیایی مهمونیه (...)؟

_ مهمونی؟ تو که میدو...

_آره میدونم... اما دوست دارم با هم بریم!!

_ ما با هم قرار گذاشتیم... تو هم قبول کردی... نکردی؟

_ آره... اما از وقتی قرار گذاشتیم...

_ برای تو مثل نوشابه است؟!! ها؟!!!

_ نوشابه؟!!

_اوهوم!!!!