۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دختر من

گاهی پیش می آید که دوستانم میگویند: "نفسک خیلی دختره." یعنی رفتارش کاملا دخترانه است. نمیدانم به این خاطر است که با من بزرگ شده و حضور پدرش در زندگیش خیلی کم رنگ بوده است یا اصولا این چیزها ذاتیست.
بعضی ها میگویند به خاطر ماه تولد است حتی ماه تولد من هم که اسفند است، موثر است. در حالی که مثلا همسر برادر من هم اسفند ماهی است اما دخترش حتی برای روتختی اش اسپایدرمن را ترجیح میدهد! در مقابل نفسک همیشه توی پرنسس ها وول می خورد.
هرچه هست امروز مطمئن شدم. حدود نیم ساعت تلفنی با دختر خاله اش حرف میزد. یعنی عادت از این دخترانه تر؟! بعد هم جالب است که کار به جایی کشید که پشت تلفن عمو زنجیر باف بازی کردند و بعد که من هی صدا کردم و غر زدم که بسه! به دختر خاله اش میگوید: قطع بشه، نالاحت که نمیشی عزیزم؟!
گوشی را هم که گذاشته آمده توی آشپرخانه و به من می گوید: مامان من هستی رو خیلی دوست دارم. وقتی میگم هستی یعنی زندگی رو هم میگم. تو میدونی معنیش میشه زندگی یعنی من هردوتاشونو دوست دارم!

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

سینما و نفسک و پاتال

*قبل از سینما تو آژانس:
نفسک: مامان سینما یعنی مثل هملته؟ (تئاتری که چند ماه پیش با هم رفته بودیم)
من: نه. صبر کن میبینی. فرق داره.
نفسک: یعنی آدماش نزدیکترن؟ میشه بهشون دست زد؟!

*وقتی تو راهروهای سینما پردیس گم شده بودیم و دنبال سالن وی آی پی میگشتیم، حق به جانب میگه: دنبالم کن! یه بار ببین منو یاد بگیر. من بلدم چجوریه!

*تو سالن نمایش فیلم: مامان خیلی تلوزیونش بزرگه! حتی از اونی که تو حیاط برامون کارتون گذاشتن هم بزرگتره.
چرا تاریکش میکنن؟ که آدم خوابش ببره؟
شاید یه نفر بخواد بره جیش کنه... یا حتی بخواد نبینه بقیه اشو؟ چی میشه؟

*وقتی اومدیم خونه داره پشت تلفن برای پدرش فیلم رو تعریف میکنه:
اسمش پاتال بود. هم پاتال هم آرزوهای کوچک. یه عروسکی بود که بلد بود یه کاری کنه فیل تخم بذاره. زرافه ها پرواز کنن. حتی یه رودخونه ی شکلات دربیاد! اما از این کارها نکرد اصن نکرد!

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

من می تونم کاری کنم که همه چی عوض بشه!

 از اونجایی که  در کشور ما سالهاست فیلم ساختن برای بچه ها (نه درمورد بچه ها) فراموش شده، طبیعیه که نفسک هم تجربه ی سینما رفتن نداشت. یه بار حدود سه سال پیش یه فیلم کمدی رو با هم رفته بودیم که حتی یه خاطره کم رنگ هم یادش نمونده بود. این جوری شد که وقتی تلوزیون تبلیغ پاتال و آرزوهای کوچک رو میداد بهش قول دادم میبرمش. هی نشد... هی نشد... تا امروز که شد!
دوتایی رفتیم سینما پردیس. بعد از این که کلی تو اون محیط روحنوازش بازی کرد و آتیش سوزوند رفتیم تو سالن. موقع رفتن یه دختر بانمک که جلومون بود به دوست پسرش اشاره کرد و به من گفت: بهم میگه بیا همسن و سالات اومدن! نمیدونه که این کارتونه ماله دورانه ماست. خندیدیم. دوست داشتم یواشکی بهش بگم اتفاقا من هم بیشتر واسه خودم دوست داشتم بیام و اینو ببینم!
تو سالن به غیر از چهار تا بچه بقیه همه دختر و پسر های جوون بودن! رسما هم همه اومده بودن نوستول بازی! مثلا یه جاییش از این شیر شیشه ای های قدیمی نشون میداد. یه هویی همه میگفتن: آخ از این شیرا! یه جاییش از این چیپس ها باز میکنه که که پلاستیکی بود و یه کاغذ ساده درش منگنه کرده بودن باز همه میگفتن آخ از این چیپسا! .وقتی هم فیلم تموم شد هیچ کس از جاش تکون نمیخورد. همه نشسته بودن آهنگ تهش رو تا آخر گوش کنن! خلاصه کلی دور هم خندیدیم به پاتال و ابروهای پیوندی کیانیان و احتمالا باز مثل بچه گی مون ته دلمون حسرت کشیدیم که کاش یه پاتال داشتیم...

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

سرانجامش رو تضمیین نمی کنم!

رابطه داشتن با آدمی که قبلا دوست معمولی شما بوده است، این حسن را دارد که میتوانید ساعت ها از یک روز خاص و یک حس خاص حرف بزنید که پیش آمده اما شما همه اش را برای خودتان نگه داشته اید. حالا میشود آن را شریک شد.
 میدونی اون روز که افتادی دستت زخم شد...
یادته اون روز موهات خیس بود؟
اولین بار که دستت رو گرفتم...
اون روز که اون پیراهنِ سفید رو پوشیده بودی...
یادته اولین بار که تصادفا تنها شدیم...

نفسک در سفر

 * تو هواپیما. دامنش کوتاهه... هی به زور میخواد بکشه زیر پاش: مامان نخود های صندلیشون اذیتم میکنه!

* میخوام سربه سرش بذارم: ابرا رو میبینی؟ اینا پنبه ان. تو هوا پخششون کردن.
با تعجب به من نگاه میکنه. بعد یه هویی نگاش مشکوک میشه: تو داری منو به دستت میندازی؟!!

* تو هواپیما هی میگه حوصله ام سر رفته... بهش میگم بیا با هم بشمریم. تا برسیم.
نفسک (با تعجب): یعنی بشمریم خوابمون ببره؟ بعد چجوری تو خواب پیاده شیم؟!

* تو هتل داره با پدرش حرف میزنه. پدرش رو ماچ میکنه. پدرش میگه به به. چه بوس خوشمزه ای.
_ آخه وایسا بوسم برسه از این شهره!

* تو رستوران هتل نشستیم. تا غذا رو بیارن. معمولا من قبل از غذا نمیذارم نوشیدنی بخوره.
نفسک: مامان؟ دوغ بخورم؟ واسه سلامتی خوبه ها!
خنده ام گرفته میگم باشه یه کمی بخور...
نفسک (بعد از دوغ خوردن): الکی بهت گفتم که بذاری بخورم!

* موقع رفتن به حرم: اگه این دفعه گریه ات بگیره خودت میدونی ها! یه شعل برات میخونم حال کنی! خوشحالی میاره!

* وقتی تو بازار مشهد میگشتیم ذوق زده اصرار کرد از این عکسای بامزه ی مشهدی بگیریم. قرار میشه صبح روز بازگشتمون عکسش حاضر باشه. من هم هی تاکید میکردم که آقا از پروازمون جا نمونیم ها! موقع رفتن شیطونی میکرد. بهش میگم نمیرم عکستو بگیرم ها. میگه عب نداره اگه بری به هواپیما نمیرسیم!
 
* تو هتل هی میگفت حوصله ام سر رفته و یه هویی شروع کرد به گریه کردن. منم هی مسخره بازی در میووردم که بخنده بهم میگه: تو برای توپ بازی کردن اینطوری خوب نیستی! اما برای دلقک بازی خیلی ماهلی (ماهر) مامان!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

خوب که نگاه کنی... خیلی وقته دیر شده!

 _ من تو رو به خاطر کلمات و وجود خودت میخوام. حتی اگر بیایی و بری و منو نبینی
 _ من شما رو همیشه قبل از همه میبینم. حتی شیر آیتم هاتون رو...
_ ولی هنوز از این که تو منو باور نداری کمی دلخورم...
_ باور؟ خب... در این حد که شما یه دوست خوب ندیده اید... که کلماتتون منو خوشحال میکنه.... بهم اعتماد به نفس میده گاهی حتی ذوق مرگم میکنه.
_ پس چرا همیشه تلاش میکنی ناشناس باقی بمونی؟
_ ناشناس؟ شما که اسم و فامیلی منو میدونید، عکس منو هم دیدید...
_ قبول کن این نفسی که همه میشناسن اون نفسی نیست که تو برای نام خودت انتخاب کردی...
_ من باید برم... ببخشید...
_ یه روزی میفهمی برای من چقدر عزیز بودی... فقط می ترسم دیر بشه... دوستی خوبی که تو رو اندازه ی خدا بخواد... نو پی ام پلیز بسیار بسیارعزیز من.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آخرین ضربه رو محکم تر بزن!

یادم هست سال‌ها پیش، ورنر هرتسوگ (کارگردان آلمانی) با محسن مخملباف گفتگوی دوستانه‌ای داشتند که شرح آن در مجله‌ی فیلم چاپ شده بود. یک جایی به مخلباف می‌گوید: "من یک فیلم کوتاه ساخته‌ام. یک خروس را با سه بچه در اتاقی گذاشتم و ازشان فیلم گرفتم. بازی آن بچه‌ها به جایی می‌رسد که به بی‌رحمانه‌ترین و فجیع‌ترین شکلی خروس را می‌کشند. آن فیلم آن‌قدر آزاردهنده بود که گفته‌ام تا پیش از مرگم کسی نباید آن را ببیند."
حالا من متوجه شده‌ام که آدم‌های اطرافِ ما گاهی این قابلیت را دارند که تو را بگذارند وسط و با نفرت و خشم و حسدی باور نکردنی، آن قدر بکوبندت که بمیری. واقعن بمیری!
حالا تو می‌توانی فکر کنی مثل آن بچه‌ها، این همه خشم و نفرت، از نادانی‌شان آمده است. به گمانم این طوری تحمل ضربه‌ها آسان‌تر می‌شود!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

حافظه ام!

نزدیکِ یه ماهه تو آسانسور مون یه کاغذ زدن که: "این آسانسور مجهز به دوربین مدار بسته میباشد!"
بعد من درست وقتی یادم می افته که:
رژ لبم رو تو آیینه تجدید میکنم!
با نفسک دو تایی تو آیینه زبون درازی میکنیم!
کمر شلوارم رو سفت میکنم!
از گرمای بیرون کلافه نرسیده به طبقه مون تند تند مانتو و روسری مو در میارم!

نوشدارو

خوب یادم مانده، شب قبل از آخرین پستم، زنگ زدم. عصبی بودی و ناراحت. حرف من ساده و روشن بود اما تو میگفتی برخورنده و توهین آمیز بوده است. برای من که اهل توضیح دادن و قانع کردن آدم ها نیستم همان دو سه جمله خیلی بود! قانع نشدی. روز بعد من وبلاگم را بستم. آدرسی به تو ندادم. و نخواهم داد. اما روزهای اول... هفته های اول... مدام منتظر بودم... فکر میکردم خطی... خبری...
هیچ... و... هیچ...
آن پست کذایی را می خواندم و فکر می کردم همین بوده است؟ همه ی آن دوستت دارم ها؟
یادم می افتاد که تو بعد از خواندن آن پست بلافاصله زنگ زده بودی که به من فرصت بده.
و به خودم دلداری میدادم که چه خوب اعتماد نکردم... بله نگفتم... اما ته دلم منتظر بودم... میفهمی انتظار چطور میشود؟!
گذشت... آن قدر گذشت که تو را یادم رفت... و یک شبی از سر بیکاری سر میزنم به وب قبلی... کامنت گذاشته ای... عاشقانه و دلگیر...
هیچ حسی را در من برنمی انگیزد... وبت را باز میکنم... یکی دو پست آخرت برای من است... اما خوشحالم نمیکند... ناراحت هم نیستم... تمام شده ای...
به این فکر میکنم که همین چند خط، آن روز های اول ممکن بود همه چیز را عوض کند... اما حالا...
حیف... تمام شده ای...
شروع نشده تمام شده ای...

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

خداروشکر سالی یه باره!

جمعه مراسم سالگرد فوت خاله ام بود. با این که ما فامیل دوری و دوستی هستیم و کینه و کدورت جدی نداریم، اما این جور مهمونی ها پر میشن از حواشی.
از حرف و حدیث. یعنی هی باید مراقب رفتارت باشی. مراقب لباس پوشیدنت باشی. به کی اول سلام کنی... کدومشون رو حتما باید ببوسی!
بهشت زهرا اون ساعت روز خیلی گرم بود. و چند بار حس کردم از گرما و خشکی بیش از حد هوا، لنزهام داره از چشمام جدا میشه. بعد یکی از این خانوم فهمیده های فامیل نشسته، براش تعریف میکنم. میگه نفس جان به نظرم شما این جا دیگه نباید لنز بذاری! بهشت زهراست ها!
میخواستم بگم آخه (...)! چشاتو وا کن! این طبیِ! رنگی نیست که مال قر و جشن و شادی باشه! عوضش فقط گفتم: بعله خب.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

"خاطره" دو

بعضی کشف ها هیچ وقت جالب نیست. بخواهی و نخواهی هم میفهمی! دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد.
مثل این که من تصادفا بفهمم ترانه ای که دوست داشته ام را همسر سابقم خوانده! و هی تعجب کنم که راستی... بعد از آن همه سال زندگی چرا من صدایش را نشناختم...
اما تو... بعد از چند ماه با تو بودن... کافی است یک جایی در یک ترانه بگویی سلام... من میدانم تویی...
عجیب است، میدانی چرا؟ چون برعکس او، تو را حتی آن چند ماه هم دوست نداشته ام... یا دست کم عاشقت نبوده ام... .
ظاهرا عاشق آدم ها بودن، روی ماندگار بودن خاطره هاشان، تصویر و صدایشان تاثیر ندارد!

"خاطره" یک

تنهایم و سخت مشغول کار. اس ام اس دوستی می‌رسد: بزن کانال * ببین کی داره می‌خونه!
خودتی و آن صدای آشنایت...
پرت می‌شوم به آن شب‌های دور. که می‌رفتید ویلای چالوس. مهمان‌ها را می‌گذاشتی و می‌آمدی توی حیاط و پای تلفن برای من، همه‌ی آن‌هایی را که من بیش‌تر دوست داشتم را می‌خواندی...
یاد کنسرت‌ها... که تو بخوانی و من و همراهانم به قول تو آتش بسوزانیم...
ترانه‌ات پر از اسم من است... فکر می‌کنم چه خوب که با هم نیستیم... که فکر کنم یکی از این کلمه‌ها را وقتی می‌گفتی... یک مصرع از این شعر و ترانه را وقتی می‌خواندی... یاد من بوده‌ای...
تمام که می‌شود...
اسم تو را می‌نویسد و اسم مرا... نام ترانه‌ات... اسم من است!

هیچ گاه دخترکتان را با مادرتان و فارسی وان تنها نگذارید. حتی به خاطر گودر!

من: دخترم. اونا رو از رو زمین بردار.
نفسک: من ننداختم.
من: ببخشیدا اسباب بازی های شماست!
نفسک (با قر و عشوه ی باور نکردنی): ببخشیدا! مثل اینکه پسر شماست دختر منو حامله کرده!
من: (نه تروخدا توقع دارید حرف زده باشم؟! فکم افتاده بود پایین. چند ثانیه شوک بودم اصلا ) اینا چیه میگی؟ از کجا شنیدی؟
نفسک: مامان جسیکا به مامان اسکال گفت. تو همسایه ها!

پ.ن: به مرگ خودم من جز تاتیانا و اسکار اسم اونای دیگه رو بلد نبودم! حالا شما فکر کن ما فارسی وان نداریم. فقط این سه روز تو شمال دیده. وای به روزی که فارسی وان داشته باشیم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

سفر سه

تو سفری که رفتم بهترین دریای زندگیم رو داشتم. من ساحل چمخاله رو دیده بودم... یک بار پارسال و خیلی برایم متفاوت نبود. امسال رفتیم برای شنا. یک جایی حوالی لنگرود. یعنی محشر براش کمه. یه محوطه ی وسیع و تمییز بعد کلن 50 نفر بودیم... آب اون قدر شفاف و خوب بود که نه تنها تهش رو میشد دید که ماهی هایی هم که شنا میکردن رو میدیدیم. با نفسک  ذوق میکردیم و بالا و پایین میپریدیم... 
از دریا که اومدیم خونه و دوش می گرفتیم بهم میگه به زور منو آوردی حموم عب نداره! عوضش جای آفتاب روی مایوت که دوست داشتی، پاک میشه منم خوشال میشم!!

سفر دو

*به محض این که رسیدیم مشهد و تو هتل جاگیر شدیم راه افتادیم برای زیارت. جلوی در اجازه ندادن بریم به من گفتن جوراب پام نیست. به نفسک هم گفتن باید چادر سر کنه! یه تاپ شلوارک پوشیده بود و گفتن با روسری هم راهش نمیدن. بعد چند تا زن با لهجه های عجیب و غریب دورمون جمع شده بودن و نفسک رو نشون میدادن و میگفتن: میری جهنم خانوم! بپوشونش! گناه میکنی!
عادت ندارم جواب بدم و دهن به دهن کسی بکنم که میدونم حرف من رو قبول نمیکنه. با این همه به یکشیون گفتم خانوم این بچه هنوز شیش سالش نشده. بهم میگه این وقت شوهر کردنشه!!
چادر خریدیم و تمام دفعات زیارت، خودم که عین دست و پا چلفتی ها هی چادرم میافتاد و میرفت زیر پام کم بود، باید چادر بچه رو هم جمع میکردم. چون کلی وقتمون گرفته شد تا یه چادر بچه ی دوخته بخریم و دیگه نمیشد به قدش ایراد گرفت.
* یه بار که بعد از افطار رفتیم حرم هی بهمون خوراکی تعارف میکردن و هی من راهمو میرفتم و فقط تند تند میگفتم مرسی... قبول باشه! یه خانوم و آقایی از این حراستی های ترسناک اومدن جلو و خانومه با توپ پر گفت خانوم موهات معلومه. من همونطور تند تند گفتم مرسی قبول باشه! 

پ.ن: دوستان هتل تهران هتلیه که رفتیم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

زمان

اون قدر وقت برای هر کاری کمِ که... که...
کی باور میکرد من گودرم و رو مارک آل از رید کنم؟!
عمق فاجعه معلوم شد!؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

سفر یک

مشهد خوب بود. یعنی عالی بود. اونقدر که با وجود این که لابی هتل وایرلس داشت و میشد لپ تاپ بزنم زیر بغلم و بیام آن لاین بشم... فرصت این کار نشد که نشد...
مثل مازوخیست ها هتلی رو انتخاب کردم که آخرین بار با پدر نفسک رفته بودم. فکر کردم خودمو محک بزنم... ضمن این که اون هتل رو دوست داشتم... شما بگو یه بار ... یه جاش منو یاد این آدم انداخت؟ ننداخت! گمونم آلزایمر گرفتم! ولی خوب یادم بود که نفسک دو سالش بود... میومدیم دو تایی جلوی آکواریوم های بزرگ و خوشگل لابی و ماهی ها رو میدید و ذوق میکرد...
ماجرای سفر و نفسک بمونه برای فردا... بذارید یه نفسی تازه کنم! این جا هم هوا به شدت گرم و شرجیه. اونقدر که وقتی نفسک اصرار میکنه بریم میوه ای بچینیم و دوری بزنیم تو حیاط غصه ام میشه... برای چند روز آینده کلی برنامه ریختم... یکیش شنا و دریاست... اگر خلوت باشه... تمییز باشه...
راستی می دونستید، بدترین درد اینه که آدم نتونه از سرویس بهداشتی هیچ جا جز خونه ی خودش لذت ببره؟! باور کنید... حموم و دستشویی هم نداره! درد جفتش بدتر هم هست!

پ.ن: سه نفر هستن... که من بابت لحظات خوبی که داشتم بهشون مدیونم... میدونن و لازم نیست بهشون بگم. جبران هم نمیتونم بکنم... با این حال... دلم می خواد از یکیشون یه تشکر ویژه بکنم: " من مشهد رو دوست داشتم و دارم... اما این بار بودن شما یه نعمت بود... باور کنید... ممنون بابت همه ی زحمت هاتون... ده دقیقه هم که دیده باشیم همدیگه رو از لذت حمایت دورادور شما کم نمیکنه... همه چی عالی بود"

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

آرام و معقول بلد نیستم!

یادت هست؟!
فردایش زنگ زدی که الان دیدم! جای رژلبت روی یقه ی لباس من چکار میکند؟!
گفتم توقع نداری که عذرخواهی کنم! آرام و معقول نشسته بودیم حرف میزدیم، تو گفتی بیا بغلم!
خندیدی. گفتی آرام و معقول می آمدی خب!
من یادم رفته بود... امروز یادم آمد... 
چرایش بماند!

رفتنی هاش باید برن!

فردا صبح زود پرواز میکنیم مشهد! همین جوری... یه هویی... دلگیر بودم... دوستی پیشنهاد داد... فکر نمی کردم بشه... چند تا تلفن و لطف خدا و کمک دوستان و... شد! 
پرواز برگشتمون رو گرفتم برای رشت که یه سر هم بریم پیش مامان اینا و دریا و...
هدف فقط اطلاع رسانی بود وگرنه می دونید که من در هر صورتی آپ میکنم و گودر صفر میکنم و ... مگه اینکه مرده باشم!
دیگه...
طبق معمول ... هنوز یه ماه نشده که نفسک شده نفسک... اون قدری طرفدار پیدا کرده که چپ و راست براش نت میزنن و مهمون این ور اون ور میشه! آدم حسودیش میشه!! عطیه عزیز هم نوشته... که باید یادم باشه... بعدن یه روزی... تو یه پستی... مفصل جوابش رو بنویسم... بابت این نفس گیری...


پ.ن1: اولین سفر این جوریه من و نفسک میشه...پرواز های قبلی کوچولو بوده... یادش نیست... ذوق مرگ لحظه شماری میکنه!
پ.ن2: خب بچه ای دیگه! اینه که من میگم مرد باید مـــــرد باشه! به سن هم ربطی نداره! رفتی لایک هات رو جمع کردی که چی؟! آخ کوچولو... کوچولوی طفلکی...
پ.ن3: خدایا کمک کن ببخشم و فراموش کنم...

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

بانک فردا

تبلیغه داره میگه بانک تجارت بانک فردا!
نفسک کلافه و جدی میگه: باز گفت فردا!
مامان هر روز میگه بانکش فرداست!
ولی فرداش بازمیگه فرداست!
میگم شاید پس فردا باز بشه؟ ها؟!!
چلا میخندی؟!! مــــــــــــــامـــــــــــــان!!

به سلامت...

کلن چهار بار هم رو دیدیم! میگه چرا من نیام تو مهمونی هاتون؟ چرا منو به دوستات معرفی نمیکنی؟
میگم به همون دلیلی که تو جرات نمیکنی نت ها و پست های منو لایک بزنی و شر کنی!
میگه من زندگی مجازی و واقعیم رو از هم جدا کردم... تو منو وارد دنیای واقعیت کن!
میگم اگه اینجوریه ما عطاتون رو به لقاتون بخشیدیم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

محال

گفته بودم که وفاداری تو میشود فرض محال!
نگفته بودم؟!!
مانده ام که چرا این پا و آن پا میکنی...

آدم های مهربان

از اون سر دنیا زنگ زده! تو بهترین کشور اروپایی زندگی میکنه. چند بار ازدواج کرده و طلاق گرفته و از هرکدوم یه بچه داره... بعد دلسوزانه شروع میکنه... کاری واسه خودت نکردی؟ میگم چه کاری؟ کسی رو برای خودت دست و پا نکردی؟ میگم نه بعد از اونهمه سال عاشقی، داداشت چه گُلی به سرم زد که یه مرد دیگه بخواد بزنه؟ شروع میکنه به نصیحت: تو نمیتونی دیگه ازدواج کنی! بچه ات دختره... میدونم برورو داری اما تو ایران زندگی میکنی... دست و پا چلفتی نیستی اما چیکار میخوای بکنی... بابات پشتته اما تا کی؟ میگه و میگه... اون قدر قشنگ و دلسوزانه امید و آینده ات رو تخریب میکنه... بعد با نهایت علاقه مندی میگه: باهم آشتی کنید. بیایید پیش ما. بهتر از اون پیدا نمیکنی! عوض شده... سنش کم بوده... الان شیطنت هاشو کرده... خیلی خوب شده!
تو دلم میگم کاش میشد بهش دست بزنم تا این حد هم اگه میتونستم تحملش کنم خوب بود. میومدم اون جا از این خراب شده میرفتم بیرون... اما وای به روزی که یکی از چشم آدم بیافته...

بوس به چشات

روزگار تیره...
وسط این همه بدی و کینه، سپیدی و امید میبینم وقتی تو بهم میگی: گریه نکن قربون چشات برم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

خشانت خانگی نفسکی علیه من


تو گوشم بلند بلند داره شعر میخونه، داد میزنه: کر نمی شی این همه داد میزنم تو گوشت؟
_آره! اگه تویی و صدای جیغیت! دارم کر میشم!
_ (همونطور جیغ زنان) آره منم دخترت!
*
یه روزی فروشنده شده... منم مهمون دارم و مشغول حرف زدنیم وحواسمون نیست هی داره برای کالاهاش تبلیغ میکنه
_ بیایین بخرین... بیاین بخرین خیلی خوشمزه است... بیاین بخرین بی معلفتا! میزنم لهتون میکنم ها!
  *
_مامان اجازه میدی تفنگ آبپاشمو پر کنم؟
_نه!
_ بذار دیگه...
_ نه!
_ (حمله به سمت من) حالتو جا میارم جوجه!!
*
داره تو اتاقش بازی میکنه میاد میبینه من نشستم پای لپ تاپم:
_ باز تو نشستی پای لپ تاپت؟ به من توجه نمیشی کارت دارم؟!
_ خب بگو. درباره ی اسباب بازیه؟
_ نه از اون درباره ها نیست!
*
 تنبیه شده، گوشه ی اتاق گریه میکنه و وسطش میگه:
تو مادر خوبی نیستی اصن!
_چرا؟ تو کار بدی کردی نه من!
_ مادره بچه شو ول کرده رفته غذاشو دلست کنه! اصلا هم از اون مادر بامزه ها نیست که بچه شو بخندونه!
_ بچه به مامانش لگد زده چی؟ اون بچه ی خوبیه؟
_ لگدش شوخی بوده تازه مامانش غذا دلست هم کنه نمیخوره تا بمیره!

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

حال من بی تو

یک شاخه گل شمعدانی کوچک است که بنفش خشک شده... شبیه چلچراغ... روز مادر، نفسک هدیه اش کرده است به من... 
گذاشته بودمش توی یک پلاستیک شفاف کوچولوی خوشگل... 
بعد یک روز مثل امروز، خسته ام... کلافه ام... بدخلق جاروبرقی میکشم... نوبت میز آرایشم است... یه هویی... یک اخم... یک پلک زدن... یک غفلت این طوری...  
گل را بلعیده! صدای خش و خش و تا بیایم بجنبم رفته پایین. می پرم خاموشش میکنم... دست میکنم توی کیسه ی کثیفش... پلاستیک را پیدا میکنم و میکشم بیرون... کمی کدر شده... خودش سالم است. اما... گلم پودر شده است. دیگر نه شبیه گل است نه چلچراغ!
اشکم سرازیر میشود...می خزم روی تخت خوابم... به جارو برقی فحش میدهم... و به گلم نگاه میکنم و تا سرویس استخر نفسک را بیاورد گریه میکنم... گریه میکنم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

شیشه

با هم قدم می‌زنیم... فکر می‌کنم آخرین بار که نه توی مراکز خرید... تو یه خیابون قدم زدم کی بوده؟ یادم نمیاد.
بهم می‌گه: من توقع‌ام بالاست، زود هم عصبانی میشم، تو تمام رابطه‌هام دعوای‌های شیشه شکوندنی و بگومگوهای آن‌چنانی داشتم، اما با تو نه... می‌گم چرا؟ می‌گه نمی‌دونم! با تو هی راه میام... هی حواسم هست... مکث می‌کنه و بعد می‌گه: البته تو خودت هم ساکتی اهل سر و صدا نیستی... گیر نمی‌دی... بگومگو نمی‌کنی...
جواب نمی‌دم... به ویترین مغازه ها نگاه می‌کنم... از یه چیزی خوشم میاد... خوشش میاد، میره تو مغازه... قبل از این که پشت سرش برم تو... تو شیشه‌ی مغازه تصویر خودم رو می‌بینم... به خودم می‌گم... فکر می‌کنی چقدر طول بکشه تا اولین شیشه رو بشکونه؟!

نظرات اعتماد به نفسانه

هنوز که هنوزه وقتی میرم وب قبلی میبینم یکی دو نفر پیغام گذاشتن که نمیتونن اینجا برام کامنت بذارن. از اونجایی که  هی فکر میکنم چرا بعضی ها پیداشون نیست... دارم فکر میکنم که شاید این مشکل بعضی ها هم باشه...
در این که بلاگ اسپات اصلا به سادگی بلاگفا نیست هیچ شکی وجود نداره. علی رغم همه ی بدی های بلاگفا نمیشه منکر این شد که بلاگفا دست کم برای کاربر ایرانی خیلی ساده است و از نظر من برنامه نویسیش اگر نخوام بگم بی نقص، کم اشکال تر از مثلا همین بلاگ اسپاته...
اما صفحه ی نظرات علی رغم مشکلاتش خیلی پیچیده نیست... یه پنجره ی جدید باز میشه که نظرات وارد شده رو میبینیم و بعدش کادری که میشه مطلب رو توش وارد کرد... پایینش با رنگ نارنجی نوشته "انتخاب هویت". بعد چند تا انتخاب هست که جلوی هرکدوم یه دایره است و با انتخابشون و کلیک کردن رو اون دایره ها یه گردالی آبی میشه!
بعد مثلا نوشته حساب گوگل، اُپن آی دی، نام آدرس اینترنتی، ناشناس. خب معلومه وقتی حساب گوگل رو انتخاب کنید ازتون یوز و پسورد جی میلتون رو میخواد. ناشناس رو انتخاب کنید هیچی نمیخواد! 
تهش این که متن رو مینویسید و انتشار نظر رو میزنید. میدونم یه جورایی عینهو خنگا توضیح دادم اما باور کنید بهتر از این بلد نبودم. حالا لازم هم نیست شما بزنید تو ذوقم... به جاش اعتماد به نفس بهم بدید! مثلا بیایید بگید به به... چه خوب توضیح دادی... ما تونستیم با همین توضیح کامنت بذاریم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

بستنی شاتوتی

داره به بستنی یخی شاتوتیش با ولع گاز میزنه:
_ چرا خب فقط از اینا داریم؟ یه جور دیگه هم میخوام!
_ گفتم میریم میخریم. الان برو بازی کن که اصلا حوصله ندارم.
_ چرا؟
_ مریضم. آمپول هم زدم خودت که میدونی.
_ همه اش به خاطر مریضی ته؟!
_ (مشکوک میپرسه یه جورهایی تو مایه های من حالیمه) نه مامانی یکی اذیتم کرده. ناراحتم.
_ میدونم! همونی که پای تلفن هی گریه کردی؟
_ آره مامانی بستنی تو بخور.
_ خیلی دوستت دارم.
_ منم دوستت دارم عزیزم...
_ ولی زودی بریم بستنی جدید بخریم!