۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

رفاقتم ازت!

دوست خوب داشتن نعمتیه... منم کلی دوست خوب دارم... میگید نه... الان براتون یه مثال میزنم. تو هفته ای که گذشت من تصمیم گرفتم لاغر بشم! بعد تو اولین شبی که شام نخورده بودم یه دوست مهربون بهم زنگ زد و من براش تعریف کردم و از اراده ی آهنینم گفتم! نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت دارم میام یه سر بهت بزنم. منم گفتم خب شامی... ناهاری... بده این جوری! فرمودن خیر هدف دیدن دوست است و بس... و بعد اومدن بالا، دو پرس غذا!! یه جعبه شیرینی تر، یک بسته ی بزرگ و خوشگل شکلات کاکائویی، یه پاکت بامیه ی ترد و خوشمزه، چهار جور نوشابه و دلستر و اینا!
شما جای من باشید چی فکر می کنید؟ می گم دوست عزیز، مگه من نگفتم می خوام رژیم بگیرم؟! می گه تو خوبی! تحت تاثیر القائات قرار نگیر!
ما هم خب... خراب رفاقتیم دیگه! تحت تاثیر القائات هم قرار نمی گیریم!

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

من معذرت می خوام!

نه نگرانم نشوید، هنوز حرف همان است که گفتم. اما تیترِ پست پایین، به شدت مرا یاد خاطره ای می اندازد که پیش ترها گفته بودم و فکر کردم برای تلطیف فضا و جهت تیتر! باز این جا تعریفش کنم. حرفِ بیش تر از چهار سال پیش است. وقتی نفسک خیلی کوچک بود. هنوز با پدرش زندگی می کردیم. دو سالش نشده بود. تازه جمله می گفت و کلمه ها را خیلی خوردنی تلفظ می کرد. یک شب حسابی برای خواب بد قلقی می کرد. پدرش هم بی حوصله، این پهلو و آن پهلو می شد. دعوایش کردم. ساکت شد. و بعد از چند دقیقه ناگهان گفت: "ماما معذلت می خوام!"
ذوق مرگ شده بودم. حتی توجه پدرش هم جلب شده بود. دوباره آرام گفت: "ماما معذلت میخوام!" یک جورهایی روی ابرها بودم. داشتم فکر می کردم وقتی هنوز درست نمی تواند تلفظش کند اما می داند کجا باید استفاده شود، نشانه ی ادب و هوش زیادش است... گفتم: "باشه عزیزم بخواب."
کلی فکر های پروانه ای توی سرم می چرخید که بلند  و با سماجت گفت: "ماما معذلت می خوام! میدم (میگم) معذلت می خوام... من معذلت می خوام... من الان معذلت می خوام!!"

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

من معذرت نمی خوام!

گیرم عذرخواهی کردن شجاعت بخواهد...
گیرم منصف بودن و قبول کردن اشتباه قابل تحسین باشد...
اما باور کنید از همه ی آدم ها نمی شود عذرخواهی کرد...
در مقابل همه ی آدم ها نمی شود منصف بود...
در بعضی دعوا ها و رنجش ها، نمی شود گفت: هی فلانی تا این جایش من مقصر بودم ببخشید...
میدانید چرا؟
چون توهم برش میدارد...
یادش میرود خودش چکار کرده است...
ناگهان متوجه می شوید که به خاطر بیست درصدی که مقصر بودید، هشتاد تای بقیه را هم دارید تاوان می دهید!!
بگذارید عذرخواهی را دیگران بکنند، قبول کردنش با من!


به زندگی باز می گردیم!

نفسک جان ما امسال پیش دبستانی می رود. مدیر مهدشان هزار بار تاکید کرده است که نبینم این دخترک لوستان یکی در میان بیایید ها! منظم و مرتب... هر روز... 
این جوری است که ما هفت و سی دقیقه ی بامداد بیدار میشویم... چای دم می کنیم. پسته تازه پوست می کنیم. و پنیر و خامه ی شکلاتی و خلاصه هر چیزی که وروجکمان را سر حال بیاورد، فراهم می کنیم. حوالی هشت و سی دقیقه هم می رویم مهد. حوالی دوازده ظهر هم می رویم دنبالش (تا هفته ی آینده که خدا بخواهد خانوم به رفت و آمد با سرویس مهد رضایت بدهند!) حالا این ها را گفتم که بدانید... 
مهمونی های وسط هفته... چی؟... پَر! (حالا دوشنبه رو ناچاریم دیگه!)
گودر بازی و وب گردی تا سه صبح... چی؟... پَر! (حالا گاهی شب ها اگه تونستیم که اشکالی نداره!)
بعد از ساعت هفت شب خرید و رستوران بازی هم حتی... چی؟... پَر! (بعضی خریدها واجبن قبول دارید؟)
تصور کنید که من دیشب قبل از ساعت دوازده خوابیدم. (حتی اگه تصور کردنش سخته!)
با این همه خوبی هایی هم دارد. مثلا من در تمام زندگی ام ساعت نه صبح برای خرید میوه و سبزیجات نرفته بودم. که امروز رفتم... حس کدبانو گری زیادی به آدم القا می شود! یک جورهایی آدم "خیال" می کند زندگی اش مفید تر می گذرد!



۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

دیروز ما دو تا

پیش نیامده بود که اسباب بازی های نفسک را کم کنم. در خانه تکانی ها می شد که شکسته ها و خراب ها را بگذاریم بیرون اما پیش نیامده بود که سالم هایش را سوا کنیم. از چند روز قبل برایش توضیح دادم که دیگر خانه ی مان جا ندارد. باید اسباب بازی هایش را کم کند. برایش توضیح دادم که همه شان را می دهیم به بچه هایی که نیازمندند. اسباب بازی ندارند... . کمدش را خالی کردیم که انتخاب کند. طبیعتا مدام بهانه میگرفت و می گفت همه شان را دوست دارد... تا این که ناگهان با عصبانیت گفت "اسباب بازی هامو بدیم به اون بچه هایی که صورتشون سیاهه؟! نمی خوام اونا بهش دست بزنن!" نمی توانید میزان ناراحتی و نا امیدی ام را حدس بزنید. به خودم گفتم این چجور موجودی است که تربیت کرده ای؟ از یک اتاق اسباب بازی حاضر به بخشیدن یکی شان هم نیست... تازه این طور نژاد پرستانه هم حرف می زند...
قطعن نمی شود بچه را به زور به محبت کردن واداشت! با نا امیدی برایش راجع به رنگ پوست آدم ها توضیح دادم. و این که خیلی از آن بچه ها حتی حمام برای شستن خودشان ندارند... بعد از بین کارتون هایش سه راهزن را مثال زدم که بچه ها در یتیم خانه زندگی بدی داشتند... حرف هایم که تمام شد کیسه ی پلاستیکی را دادم دست خودش و گفتم خودش هرچه را که دوست دارد انتخاب کند یا اصلا انتخاب نکند...
مشغول آشپزی شدم و به شدت بغض داشتم. حس بدی داشتم که گفتنی نیست... چند دقیقه بعد...
_ اونا غذا چی می خورن؟
_ نمی دونم مامانی ولی حتما هرچی که دوست دارن نمی تونن بخورن...
_ پس الان غذا درست کن براشون غذا هم ببریم.... پول دارن برن رستوران؟
_ نه...
_ پس درست نکن بریم براشون چله کباب (چلو کباب) بخریم... اسباب بازی هارو هم بدیم خوشال بشن...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

نفرت


برای متنفر شدن از یه نفر چیز زیادی لازم نیست.
کافیه مدام بهت یاد آوری کنه...
تو برای اطرافیانت هیچی نیستی...
با همه مشکل داری...
هیچ کس بهت اهمیت نمیده...
حتی اگه تهش بگه فقط منم که بهت اهمیت میدم...

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

کی بزرگ می شوی؟!

بچه که بودم آدم بزرگ ها یک ضرب المثل داشتند که هی تکرارش میکردند آن هم این که بچه ای که کاری نکرده دعوایش بکنی هم گریه نمی کند. بچه ای که گریه می کند ریگی به کفشش هست. عجیب بود که من هر بار کاری نکرده بودم گریه ام می گرفت. به شدت گریه ام می گرفت. و طبعن متهم درجه اول بودم. تا مدتها این عادت از سرم بیرون نرفت... هرجا که مقصر بودم خشم و عصبانیت و گاهی بی تفاوتی همراهم بود و هرجا که مقصر نبودم قبل از هر حس دیگر اشک آمده بود... 
سال ها گذشت... آن قدر بزرگ شدم که سخت اندوهم را بروز بدهم و فکر کنم پوست کلفت شده ام... فکر کنم حالا من بر احساساتم مسلطم... 
اما نیستم... دیشب فهمیدم که هنوز "من" هایی باقی مانده اند که رشد نکرده اند. در کودکی جا گیر شده اند... وقتی تمام روزت را خوب گذرانده باشی... هزار تا اتفاق خوب افتاده باشد... کافی ست آخر شب... یک نفر چیزی بگوید...  یک جمله ی ساده... و تو گیج و گنگ بمانی و ندانی که برای چه مواخذه می شوی... و به همین سادگی بغض کنی و اشکت در بیاید و تهش وقتی میروی توی تختت و خودت را جمع کرده ای زیر خنکای لحافی که دوست داری... فکر کنی، کی بزرگ میشوی نفس جان کی؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

من به دنبال نفسک

دو تایی در کمال خونسردی و آرامش داریم دوش می گیریم. فکر می کنم الان فرصت خوبیه که به توصیه روانشناس ها عمل کنم و با هم مثل دو تا آدم عاقل و بالغ صحبت کنیم.
من: دختر گلم.. وقتی شما یه کار بدی می کنی و من هی می گم نکن... و گوش نمی دی ... من باید چی کار کنم؟
نفسک: (کاملا خودشو زده به اون راه) هوم؟! من گوش نمی دم؟!
من: آره دیگه. مثل همین امروز خونه خاله ات. من هی به زبون خوش بهت می گم عزیزم. قربونت برم. نکن... اما تو اصلا صدای منو نمی شنوی... حالا می خوام از خودت بپرسم.. به نظرت من چی کار کنم؟
نفسک: نمی دونم...
من: نمی دونم نداره. باید انتخاب کنی... من به زبون خوش بهت بگم گوش می دی... یا دوست داری من داد بزنم بعد گوش می دی... یا اصلا دوست داری مثل مامان های بد کتک بزنمت تا گوش بدی...
نفسک: کتک یعنی چجولی؟
من: یعنی مثل (...) که بچه اش رو می زنه منم محکم بزنم توی دهنت! حالا خودت انتخاب کن. (حس می کنم خیلی خوب درس های روانشناس ها رو پیاده کردم بچه کاملا متفکرانه گوش میده!)
نفسک: (هی فکر می کنه... هی فکر می کنه...و بعد کاملا جدی) خب پامو بِبُل!!
من: (چند دقیقه کاملا با چشمای گشاد و دهن باز میخکوب شدم هم خنده ام گرفته هم حس بازنده ها رو دارم. به خودم مسلط می شم و سعی می کنم مخم رو به کار بندازم. ته چشماش یه نیشخند معلومه!) واقعا دوست داری پا نداشته باشی!
نفسک: خب نه! اما چی بگم آخه... باشه ... تو با مهلبونی بگو... من سعی می کنم گوش کنم!!
من: سعی می کنم نداره باید گوش بدی... (حوله رو تنش می کنم و در رو باز می کنم)
نفسک: باشه گوش می دم! (بدو می پره از حموم بیرون)... اگه یادم نره ها!!

نتیجه اخلاقی این داستان: اصلا فکر نکنید که مکالمه ای که طبق یک کتاب روانشناسی شروع می کنید طبق گفته همون کتاب پیش می ره!! در هرصورت شما همیشه یه قدم از بچه تون عقبید!

پ.ن: این مکالمه مربوط به یکسال پیشِ. حالا شما فکر می کنید مکالمات این روزهای ما به کجا می رسه؟!  به جایی می رسه اصولا؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

یه روز محشر... مثل خودت

غر میزنی که چرا زود تر نگفتی... میگم حالا میایی یا نه...
میگی شاید برم خونه لباس عوض کنم... من امروز کت و شلوار پوشیدم... وای به حالت اگه بهم بخندی...
ته دلم غنج می ره برای سر به سرت گذاشتن، ولی می گم نه دیر میشه... واسه چی بخندم... بیا...
تو ماشین از اون سر چهارراه می بینمت... نمی تونم لبخند پت و پهنم رو جمع کنم به راننده می گم وایسه... پولش رو که می دم می بینم داره با تعجب به من نگاه می کنه که دارم می خندم! به خودم میگم بذار هرچی میخواد فکر کنه...
پیاده می شم... تو داری مغازه ها رو نگاه می کنی...
تو آفتاب... موهات طلایی شده... تا حالا روز با هم بیرون نبودیم!
می رسم بهت... خیلی بلند تر از منی این جوریه که وقتی می خوام تو چشات نگاه کنم، برق طلایی ِ موهات و آفتاب، دوتایی می خورن تو چشمم... هی براندازت میکنم و لبخند میزنم...
کفرت در میاد: گفتم که می خندی بهم...
حالیت نیست... نمیخونی از چشام... که تو دلم، هی دارم میگم: محشر شدی دیووونه!

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

امشب دلم تو را نخواسته است

به خودم می گویم همیشه همین طور بوده ای... بار اولت که نیست. پیش ترهم گریه کرده بوده ای... هربار یکی پیدا می شود که این طور می گذاردت توی برزخ. می مانی بین زمین و هوا. بین خواستن و نخواستن.   
بعد... دلم می خواهد برای یکی تعریف کنم... کلی دوست دارم... توی گوشی ام... توی چت لیستم... همه هم سبزند امشب...
اسم ها را بالا و پایین می کنم... هیچ کدام شان را نمی خواهم... انگار کن امشب هیچ کس نیست... حتی آن یکی که بهترین شنونده است این جور وقت ها... یا آن یکی که همیشه حسادت کرده ام به پر حرفی اش، نه پر حرفی که، به این که می داند کدام حرف را کی و کجا باید بزند... 
امشب آشنا ها را دوست ندارم... هنوز آخرین باری که توی بغل یک آشنا گریه کرده ام، خوب یادم مانده... چون آشناها بعدن تو را دو دو تا چهار تا می کنند... آغوششان هم حساب و کتاب دارد... باید سر وقتش پس ِ شان بدهی که اگر ندهی بدهکار شده ای به این مثلا آدم خوبه ی رابطه!
امشب دلم یک غریبه می خواهد... که مرا نشناسد... که وقتی شروع کردم به حرف زدن... سر و ته داستانم را خودم انتخاب کنم... که نخواهم بگویم یادت هست چند ماه پیش؟ نه او مرا یادش باشد... نه من او را...
خیالم راحت باشد که مرا قضاوت نمی کند... من حرف بزنم... او گوش کند... وسط هایش سرش را تکان بدهد و بگوید" آره... همینه که تو می گی... آره... می فهمم..."
تهش هم اگر اشکم در آمد نگوید بیخیال... گریه نکن... درست می شود، هردوی مان بدانیم هیچ چیزی درست نمی شود! فقط دست هایش را دورم حلقه کند و بگوید...  یک جور خوبی بگوید چقدر اذیت شدی عزیزکم...

نفسک نه، همه ی نفس...

شبا این جوریه... همیشه این جوریه... که بعد از خوابیدنش... باقیش مال خودمه... حوالی ده، ده و نیم می خوابه... تا دو سه که بخوابم... فیلم ببینم... گودر، وبگردی... دیگه همه اش خودمم و سکوت... وقتی بچه رو می بره... هم همینه... بازم باقیش منم... سکوته و خودم... فیلم ببینم... وب گردی کنم...
اما نمی دونم چی می شه... چجوریاست... یه شبایی مثل امشب... به محض این که از این در میره بیرون... به محض این که همه جا ساکت می شه... بغض می کنم...
بعد یاد هزار تا چیز بدتر می افتم... که مثلا ظهر بهم گفته مامان زورگو! نمی خوام بقیه ی غذامو بخورم... یا مثلا یاد عصری می افتم که با آبرنگش لباسش رو رنگ کرده بوده و دعواش کردم... گریه کرده و رفته پشت مبل قایم شده... .
به خودم میگم به یکی زنگ بزنم... با یکی حرف بزنم... اما مثل مازوخیست ها می شینم تو سکوت... دست و دلم به فیلم هم نمی ره...
نفسمه که نیست...
بعد هی به خودم میگم عادی بشه برات... طفلکی... عادی بشه برات... 
عادی نمی شه...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

گیرم گیر کنه!

می‌نویسم: بریم این نمایشگاه عکس رو ببنیم؟!
می‌نویسد: نه. نمی‌خوام زود به زود ببنیمت. دلم گیر کرد تو جوابشو می‌دی؟!
جواب ندارم که بدهم... من جواب دل خودم را هم نمی‌توانم بدهم!
چند روز بعد، ناگهان مسیج می‎دهد که: "دلم خواستت یه‌هویی!"
یه‌هویی؟!!
این را می‌نویسی و می‌روی؟ آن وقت جواب دلِ مرا تو می‌دهی؟!

همه ی نام ها!

گاهی وقت ها بین فامیل و آشنا، بچه ها که دنیا می آیند عمدن اسم تکراری برای شان می گذارند. مثلا می بینی توی همه ی خانواده های مرتبط! یک رضا پیدا می شود. این جوری می شود که کم کم آدم ها ناچار می شوند، هرکدام را جوری صدا کنند که اشتباه نشود. در خانواده ی ما مثلا شد رضای اقدس... رضای عفت... (اسم مامان ها)... گاهی هم می شود که ناگهان اسم ها به خانواده تحمیل می شوند مثل این که ما خودمان تراکم علی داریم و چند تا داماد علی نام، با دختر ها وصلت کنند. آن  وقت میشود علی ِمهناز (همسرش)... علی ِعباس (پدرش)... بعد با این تراکم در خانواده فکرش را بکنید که هی دوست پیدا کنی و بر تعداد هم نام ها اضافه شود. دیگر نام مادر و پدر و همسر کفاف نمی کند فامیلی ها را هم که بچسبانی قدشان و صدا کنی...  باز توی مهمانی های تان نام ها هی گیر می کنند به هم! صدا میکنی مزیدی اما می خواستی بگویی نوروزی... جوری که یکی را که صدا میکنی تا توضیح بدهی خودت هم یادت رفته کدام را صدا کرده ای!
این جوریاست که باید اطلاع رسانی کرد به دوستان که ظرفیت بعضی اسامی مان پر شده... حالا شما هی بگو مرا این هفته به دوستانت معرفی کن!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

شبی دیگر برای خودم می سازم!

آن شب را هی مزه مزه میکنم...
فکر میکنم چقدرش را یادم نمانده؟! از موقعی که سوار شدم... چقدرش را یادم مانده؟!
آن جا را خوب یادم هست... که در یک خیابان خلوت و فرعی... آن موقع شب... چشممان خورد به قوطی های خالی نوشابه... درست وسط خیابان...  آن ها را چیده بودند جوری که خیالت میرسید، عده ای همان جا وسط خیابان نشسته اند دور هم ... به گپ و گفت و نوشیدن... به شما گفتم اگر ظرف ماستی و پوست پسته و بقایای چیپس... خنده ی شما...
باقی اش را یادم نیست... تا پرسیدید... راجع به پست آخرم: "باز چی شده؟ قاط زدی!" چطور می شود که من که اهل تعریف کردن نیستم آن طور با علاقه برایتان حرف می زنم؟ 
بعدش... را فراموش کرده ام... فراموش کرده ام؟!
تا لحظه ی خداحافظی... همه اش فرو رفته در مه... در یک سپیدی دلپذیر... گیرم آن شب یک شب خاص بوده باشد... گیرم نرمالش این باشد که باید همه ی لحظات را آدم در ذهنش نگه دارد... ثانیه به ثانیه اش را... 
اما از من بپذیرید... گاهی در فراموشی لذتی است که در یاد آوری نیست... چون می توانی باقی ثانیه ها را خودت بسازی... آن طور که دوست تر داری... و من دارم فکر می کنم... از آن چه بود چه چیز بهتری می تواند باشد؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

هنر های نفسکی

نمی دانم دعای شما ها گرفت... یا خدا دلش برای من سوخت که "دم مالمولک" مان پیدا شد! حالا باید یکی باشد که نصبش کند! من نتوانستم!
امروز پدر نفسک آمده بود این جا که با هم برویم برایش خرید کنیم. خانوم داشتن کارتون میدیدن می فرمان: شما دو تا برید من نمیام! پدرش توضیح داد که ما قرار است برای تو خرید کنیم.
نفسک: خب پس من بهتون یاد میدم که بشینید تا کارتونم تموم شه. 
بعد پدرش زخم های دست و پاهایش را که دید پرسید چجوری اینجوری شده است. نفسک هم راه افتاد توی پذیرایی حرکت آهسته مدل افتادنش را توضیح داد... یعنی باید میدید... من و پدرش ریسه رفته بودیم از خنده. خداروشکر که این بچه  اصلا به من نرفته سرتاپا نبوغ است و هنر. بازیگریش را هم امروز کشف کردیم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

نامرد، نامرد است!

یادم باشد وقتی یک نفر بدی کرد و گذاشتمش کنار... وقتی عذابم داد و گذاشتمش کنار... وقتی پرده ها را درید و گذاشتمش کنار... 
دلم برایش نسوزد... 
حتی اگر چند وقت بعد آمد و گفت تا ابد دوستت دارم... فقط بگذار گاهی صدایت را بشنوم... بگذار گاهی ایمیل بدهم... 
دلم نسوزد و فرصت دوری و دوستی را نگذارم روبرویش... 
دلم برایش نسوزد...
چون قطعن روزی زهرش را می ریزد... آدمی که کنار گذاشته شده است، قابلیت این را دارد که به تلافی، روزی "دوباره" با دلت، زندگی ات و و روانت بازی کند... .



۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ما یه دم مارمولک می‌خواییم!


فکرش را بکن... یک هفته ده روزی را در یک رخوت عجیب و غریب دست و پا زده باشی... هی بریزی و بپاشی و جمع نکنی... دخترک اسباب بازی هایش را بیاورد توی پذیرایی... تو هم میز لوازم آرایشت را بریزی به هم... اتاقش را زیر و رو کند... تو هم قفسه‌ی کتاب‌هایت را، جعبه‌ی دی‌وی‌دی‌هایت را ولو کنی ... هی هردویتان بریزید و در شلوغی خانه دوتایی حال کنید و یک روز که داری بی حوصله آشپزی می‌کنی بیاید روی پیش‌خوان آشپزخانه بایستد و بگوید "چقده این جا ریخته بی ریخته است!!"
به خودت می‌گویی این یک نشانه است، از عالم بالا! که باید تکان بخوری. می‌روی آرایشگاه. موی هردویتان را کوتاه می‌کنی... میافتی به جان خانه... یک غذای مفصل درست می‌کنی... می‌روی زیر دوش، خنک و سبک می‌آیی بیرون... نفسک جانت از بیرون می آید. ذوق کرده که اتاقش را هم تو تمییز کرده‌ای... تازه داری از خودت راضی می‌شوی که می‌گوید: "دم مالمولکم کو؟!"
بعد یادت می افتد یک مارمولک چند سانتی متری داشته که دمش کنده شده بوده و تو قرار بوده بچسبانی و حالا دمه نیست! معلوم است که بدبخت شده‌ای! وقتی یک نفر در خانه راه می‌رود و مدام غر می‌زند که: "دم مالمولکمو بردی تو جاروبرقی! تو اونو بی دمش کردی! اصن چرا خونه رو تمییز کردی؟ مگه مهمون داریم؟! گریه می‌کنه. دمشو می‌خواد! دمه مالمولکم... دم مالمولکم... "

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

حالشو ببر دیوونه!

_ گیج و ویج شدم. خوبه؟
_ بهت که گفتم... آره خوبه!
_ خب اگه تو جای من بودی چی؟
_ من جای تو نیستم ولی میگم خوبه...
_خب فرض کن به تو پیشنهاد داده بود...
_میدونی که سن برای من مهمه... ولی خوبه...
_ خب فرض کن از تو کوچیکتر نبود...
_ببین اون عاشق تو شده نه من... من میگم خوبه...
_خب فرض کن عاشق تو میشد...
_ لامصب من میرفتم باهاش... من خوشم اومده... خوشم اومد میرفتم... تا تهش میرفتم... خوبه... خوبه... خوبه!

نسل خوشبخت یا بدبخت

دارم باهاش مشورت میکنم. راجع به داروهاش. میگم حرف گوش نمیده. میگه شده چیزی براش نخری؟

_آره خب. خیلی وقتا پول ندارم!

_ (میخنده) نه وقتی پول نداری. ببین اصولا تنبیهش میکنی؟

_ آره!

_ دقیقا چجوری؟!

_ مثلا بهش میگم اون اسباب بازی رو که میخواستی نمی خرم دیگه برات.

_ دیگه؟!

_ مثلا باهاش حرف نمیزنم... یکی دو دقیقه ... یا دعواش میکنم و اینا... (خودم هم شرمنده شدم)

_ (باز میخنده) خب خسته میشی! میگم تو یه کتاب روانشناسی در مورد تربیت کودک بنویس!

_ من الان خودم گیر کردم این وسط... یعنی میگی مامان های دیگه هم مثل من بدبخت بشن؟

_ بدبخت نه... یه نسل خوشبخت درست میشه از بچه هایی که هر گهی دلشون میخواد میخورن! ما که جرات نفس کشیدن نداشتیم بذارید بقیه حال کنن!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

نفسک و حوادث اخیر!

*داریم عمو پورنگ نگاه میکنیم شماره پیامکشون رو اعلام میکنه. هیجان زده میگه:
_ بنویس براشون.
_ چی بنویسم؟
_ بنویس نفسک می دونه گلدون خان امیر محمده. اونا تعجب میکنن. بعد آبروشون میره میگن وای یه بچه ای! خیلی باهوشه! میدونه گلدون خان اسمش واقعن نیست، امیر محمده!!

*من گفتم بچه ام بازی هاش دخترونه است؟ من غلط کردم! از حیاط اومده آش و لاش! نمی دونم چجوری خورده زمین که هر دو زانوش، آرنجش، و پهلوش زخم شده. به عادت همیشه گریه و زاری و لوس بازی. همون طوری که لوس شده و نق نق میکنه میگه ماساژم بده. منم میشینم کنارش دست و پاشو ماساژ میدم.
نفسک: آی... آآخ ...آی... مُلدم... آخیش... آخیش... خوبه... چه حالی دارم میکنم!

*هستی اومده دارن دو تایی ناهار می خورن. تلویزیون تبلیغ یه سریال پلیسی میده:
هستی: ئه... بیست و چهار رو میخواد بده!!
من: نه این یه چیز دیگه است...
نفسک: فرار از زندان!!!
هستی: رویای شیشه ای!
نفسک: افسانه ی افسون گَل!
هستی: عروسک پارچه ای!
و ادامه داشت... و من هی به بچگی خودم و نادونی هام فکر میکردم و آه می کشیدم!

چراغ قرمز

می خواهم حاضر شوم برای یک قرار مهم. دیدن چند دوست خوب. موهای خیسم را خشک می کنم و به خودم می گویم کاش قرار بود تو را ببینم. یک هویی دلم تو را هوس میکند.
که با هم راه برویم تو حرف بزنی و من دستت را تو دستم فشار بدهم و با انگشت هایت بازی کنم... و تو بگویی کرم نریز!
که با هم لابلای مغازه ها بچرخیم. من بازویت را محکم گرفته باشم و بگویم این چطوره؟ تو بخندی و با همان لحن خودت بگویی "لامصب! همه چی به تو میاد. بخر! فقط بخر!"
که با هم  پشت چراغ قرمز چهار راه ولی عصر ایستاده باشیم و تو غر بزنی که گرم است و تقصیر من است که بی ماشین، پیاده، باید این جا، منتظر باشیم و من بگویم عوضش ما تا حالا پشت چراغ قرمز نایستاده بودیم. این طوری. پیاده. توی گرما و تو بخندی از آن خنده ها که دوست دارم...
که من هی بگویم گشنه ام و تو بگویی عزیزم چاق میشی. دوست ندارم. تحمل کن! و بعد توی رستوران بگویی زن باس خوب غذا بخورد. جوری که آدم نگاهش میکند گشنه اش شود... و هردو با هم بگوییم سلام بکس و میزهای اطراف از خنده ی ما سر بچرخانند...
عیبش این است که حتی اگر بودی خاطره ها دیگر تکرار نمی شوند... اصلا مزه ی خاطره به یک بار چشیدنش است...

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

مرا می ترسانی....

وقتی دور شده ای، از چیزهایی که روزی تو را عذاب داده اند انگار نیستند. یادت میرود روزهایی بوده که چقدر اذیت شده ای.
شب ها... روزها... نور ها... بو ها... صدا ها... کلمات... نگاه ها ... همه چیز را فراموش میکنی... انگار از اول نبوده اند...
به خودت می گویی... چه خوب... من توانستم... من فراموش کردم... من خوبم!
اما نمی دانی که آن ها آن جا هستند. در اعماق ذهنت... در آن ته ته های دلت... جا خوش کرده اند... و کافیست جرقه ای ... تلنگری... بکشدشان بیرون... درست جلوی چشمانت... انگار همین دیروز بوده است...
"شب های چاپ نشریه... بیدار تا صبح... گرافیست های بدقول... چاپخانه... حروف چینه سر به هوا... تیتر... مطالب نصفه نیمه و نویسنده های خواب آلود و فراموشکار... مصاحبه... جشنواره... آدم های معروف بزرگ... آدم های معروف حقیر...دود سیگار... رنگ های خراب شده بعد از چاپ... ساندویچ های نیم خورده... بگو مگوی اسم اول... اسم آخر... لوگو... و نفس عمیق بعد از توزیع... ."
 می دانی؟
نه نمی دانی...
خاطره که تعریف می کنی ... خاطره های مرا زیر و رو می کنی...
خاطره که تعریف می کنی... مرا می ترسانی...
نه نمی دانی...
گاهی... به شدت... مرا می ترسانی...

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

بهش فکر کن. می تونی!

باید حواست به همه چیشون باشه. یکی دو تا که نیست! میگم برو بشین چند روزِ پ.ی پ.ی نکردی!
می شینه اما هی غر میزنه: ندارم. نمی تونم!
من:  تو بشین. بهش فکر کنی، میتونی!
نفسک: بهش فکر کنم؟ می تونم؟ (بعد از چند دقیقه) یعنی الان به لگو هام فکر کنم اون قصره درست می شه؟!
عصبانی ام. خنده ام نمی گیره. جواب هم نمی دم.
نفسک (چند دقیقه بعد بلند شده داره دستاشو می شوره): ولی من به یه شکل دیگه فکر کردم. نمی دونم چرا این شکلی در اومد!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

تو چند بار عزیزم؟!

به خاطر منتظر ماندت... که عصبی ات کرده بود... دیشب به من گفتی... (خیلی چیزها گفتی) یکیش بد جوری توی سرم مدام میچرخد. گفتی: "خوبه همه دور و بری هات از فامیل و آشنا م(...) بهت باز این طوری سنگشون رو به سینه میزنی و یه ساعته منو معطل یکیشون کردی! فقط واسه گرفتاری میخوانت!" یک ضرب المثل جالب هم گفتی. که نوشتن ندارد. اما خواستم بدانی که عین جمله ات یادم مانده!
گفتی وبت را نمی خوانم در گودرهم  آن فالوات کردم... باشد. گیرم نخوانی... برای تو ننوشته ام... برای خودم نوشته ام... چون از دیشب دارم فکر میکنم، دوست خوب چند ساله ی من! اگر من این قدر ضعیف و ذلیلم، تو چند بار در این سال ها این کار را کرده ای عزیزم؟! چند بارمرا له کرده ای که این همه سال دوام آورده ایم؟!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

قول میدهم

چند وقتی میشود که روی مچ کوچکش یک چیزی قد نخود از زیر پوست توی ذوق می زند. فکر میکردم همان استخوانی است که همه داریم. یک روزهایی انگار کم رنگ تر می شد... یک روزهایی پررنگ تر. دیروز بهانه می گرفت که گلو درد دارد... چشمم خورد به دستش که انگار باز پر رنگ تر است.
به دکترش زنگ زدم وقت گرفتم که برویم. به پدرش اس ام اس دادم گفت می آید. ولی نظرش این بود که ارتوپد باید ببیند نه متخصص کودکان. رفتیم پیش ارتوپد. گفت یک کیست ساده است که زیر پوست تشکیل شده... یک سکه بگذارم رویش و ببندمش برای مدتی اگر جذب نشد باید با سرنگ خالی اش کرد... اگر باز هم نشد باید با جراحی درش آورد.
شاید اگر به خاطر گردن من نبود، اصلا نمیدانست جراحی یعنی چه. اما از دیروز تا حالا مدام از من قول میگیرد که جراحی نباشد. که با سکه خوب شود... 
من هی قول میدهم... الکی قول میدهم... اما نه او آرام میشود نه من... .