۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

تف به روزی که این‌طوری شروع شود...

قشنگ‌ترین تجربه‌ام بودی بعد از آن همه تلخی...
مگر کم با هم خاطره داشتیم... گند زدی به همه شان...
همان موقع که به زمین و زمان گیر می‌دادی و می‌گفتم برایم مهمی...خوشم با تو... این کار ها را نکن! باید فکرش را می‌کردی...
حالا هربار که سراغم را می‌گیری از رابطه ی جدیدت می‌نالی...
که دوستش نداری...
که همیشه مرا می‌خواستی...
که برخلاف من مدام برایت خرج می‌تراشد...
که عذاب وجدان داری... که به خودش هم گفتی...
من دلداری‌ات می‌دهم برو پی زندگی ات... این حرفا الان فایده‌ای ندارد... خوب باش... بچسب به رابطه‌ات...
و ساده دلانه، ته دلم برایت آرزوهای خوب می‌کنم که از سردرگمی در بیایی... که خوب باشی...
آن وقت تو برایم پیغام می‌گذاری که عکس های سفر اخیرتان را گذاشته ای در فیس بوک... که بروم ببینم دوست دخترت را!
صفحه ات را باز میکنم... صد تا... شاید هم بیش‌تر عکس گذاشته ای... در آغوش هم... زیر همه ی عکس ها قربان صدقه‌اش رفتی... عاشقانه...
خب عزیز من... نامرد بزرگ! به من دروغ می‌گویی... به او دروغ می‌گویی... به همه ی آدم هایی که می‌خوانندت هم دروغ می‌گویی... چرا؟!!!
منصفانه نیست... نکن... 
باور کن منصفانه نیست...

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

همین روزهاست که خودم را هم گم کنم!

همه اش را که یادم نیست... که کجا بودیم و کجا می‌رفتیم... فقط یادم هست که من و برادرم بودیم و مامان. مادرم عجله داشت. دستم را می‌کشید و جلو می‌رفت. برادرم شلنگ تخته می‌انداخت و جلوتر می‌رفت. همیشه به نظرم می‌رسید که خوشبخت‌تر است. چون مادرم همیشه می‌گفت از پسش بر نمی‌آیم. آه می‌کشید و می‌گفت. مثلا توی مهمانی ها تا می‌خواستم بلند شوم می‌گفت: زورم به اون نمی‌رسه ولی به تو می‌رسه، پس بتمرگ! آن روز را هم یادم هست که دست مرا می‌کشید و عجله داشت. مانتو شلوار تنش بود. یک کاپشن سفید داشت که خیلی خوشگلش می‌کرد. آن را پوشیده بود. مغنه‌اش هم مدام بالا و پایین می‌شد و با حرص درستش می‌کرد. یک عروسک بند انگشتی داشتم. خودکاری و زشت شده بود ولی دوستش داشتم... می‌شد همه جا بردش و کسی نفهمد. توی دستم سفت گرفته بودمش. دست دیگرم شکلات بود. از آن سفیدها که رویش عکس گاو داشت و مزه اش این روزها توی هیچ شکلاتی پیدا نمی‌شود... وسط آن بدو بدوها... یادم هست که به زحمت شکلات ها را دست به دست کردم که بخورم... شاید همان موقع افتاده بود... شاید هم آن موقعی که از خیابان رد می‌شدیم و مامان دستم را بیش‌تر می‌کشید و ماشین‌ها بوق می‌زدند... عروسک افتاده بود... وقتی رسیدم خانه فهمیدم... بغض کرده بودم...
از مادرم عصبانی بودم اما نمی‌شود به مادرها اعتراض کرد که تو عجله کردی... تو دست مرا کشیدی... چون فوری می‌گویند کی بهت اجازه داده بود اسباب بازی ات را ببری؟!! این است که در سکوت برایش عزاداری کردم و به شکلات ها فحش دادم... و چشمم ماند دنبال یک عروسکِ زشتِ خودکاری...
حالا چند روز است انگشتری که تو برایم خریده بودی را گم کرده ام... کیف‌هایم را خالی می‌کنم... نیست... بغض می‌کنم... جیب‌هایم را... کشوها... جعبه‌های کوچک و بزرگ... نیست...
از خودم عصبانی ام اما نمی‌شود آدم به خودش اعتراض کند که چرا حواست را جمع نکردی؟ چون آدم خودش دلش به اندازه ی کافی شکسته است... گناه دارد... این است که در سکوت برایش عزاداری می‌کنم و به شکلات ها فحش می‌دهم که مزه‌شان این روزها  در هیچ شکلاتی پیدا نمی‌شود...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

کنسرت سوکسی به صرف سوت و دست و حرکات موزون!

علی رغم میلم نمی‌شود خیلی برای نفسک برنامه های متنوع تدارک دید... مثلا وقتی برای دیدن فیلم نخودی رفتیم... اصلا راضی نبودم اما توی ذهنم تصور می‌کردم که اگر حساسیت به خرج داده بودم، این بچه تا حالا سالن سینما را ندیده بود و اصلا نمی‌دانست چجوری است. اما راجع به تاتر تجربه های بهتری داشتیم... امشب هم کنسرت حشرات را دیدیم. 
اولش، بیرون سالن که به انتظار بودیم تا دوستان جا مانده بیایند، بچه ها بخشی از یک نمایش خیابانی را هم دیدند... یک جورهایی شب پرباری بود. مریم سعادت را کلا دوست دارم... ضمن این‌که از کنسرت توقع سرگرم شدن و رقص و سوت و دست و ... داری که توقعت برآورده می‌شد زیاد!
یک کفشدوزک داشتند که عاشقش شده بودم دورگه‌ی آبادانی _ کرد بود! (بگذریم که آقای تنها در آلبالو گیلاس را هم خیلی دوست داشته‌ام و بی‌تاثیر نبوده‌است قطعا) یک مورچه ی بنفش هم داشتند که حرکات موزونش عالی بود! (بگذریم که من کلا رنگ بنفش را جور دیگری دوست دارم) سوسک اصلی ماجرا را هم که نگو...
ولی به گمانم، مهمترین قسمتش این بود که فرزندم استعداد های کشف نشده ی مادرش را خوب لمس کرد... اول کنسرت آقای سوسک نازنین گفتن صدای سوت نمی آید... ما هم تا آخر هی سوت زدیم... سوت های اول قیافه ی متعجب نفسک دیدن داشت... بعدی ها را درخواستی اجرا می‌کردیم: "مامان سوت بزن... بلند می‌زنی صداش تا سقف میره!!"

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مردانگی هایت...

هزار بار وسط حرف‌های‌مان یاد آوری می‌کند که کاری که می‌کنم خودخواهی محض است و صلاح فرزندمان در آن نیست... ادعای دوست داشتنم نشود!!
بعد به سادگی مرا با گرفتن بچه تهدید می‌کند...که هفت ساله می‌شود... که شاید آن موقع من صلاحیت نگه‌داریش را نداشته باشم...


پ.ن: ازت دلگیرم خدا...



۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

زمان از دستم در نمی‌رود...

تب داشتم. اهل هذیان گفتن نبودم. اما توی ذهنم هذیان تصویری شکل می‌گرفت! از نیمه شب و ماهِ کامل و دویدن توی جنگل وهم‌زده شروع می‌شد و با روز آفتابی و پرواز بالای دریا و ترسِ سقوط و کوسه ها ادامه پیدا می‌کرد...
خوب یادم نیست که چند سالم بود. شاید دوازده، یا سیزده. اریون گرفته بودم. دو طرف صورتم باد کرده بود. درد دادشت... درد داشت... آن قدر که حتی برای بلعیدن کمی آب زجرکش می‌شدم. یادم نیست چند روز در رختخواب ماندم. یادم هست که سردم می‌شد و تند تند پتو می‌انداختند رویم... و چند ساعت بعد، طوری گرمم می‌شد که آب می‌زدند به دست و پایم و پارچه ی خیس می‌گذاشتند روی پیشانی‌ام... گذر زمان از دستم دررفته بود... گاهی صداها را تشخیص می‌دادم و شربتی... سوپی... به زور می‌خوردم... باقی‌اش خودم بودم و کابوس هایم و کوه های یخی و زبانه های آتش...
اما این‌بار، زمان از دستم در نمی‌رفت... بچه ای بود که مدام صدایم می‌کرد که نمی‌تواند شکلاتش را باز کند... چراغ اسباب بازی‌اش روشن نمی‌شود... موقع پاک کردن نقاشی اش پاره شده است...
درد توی گلویم بود...توی سرم... همه‌ی بدنم... توی گوش‌هایم می‌پیچید و... زمان از دستم در نمی‌رفت... هذیان‌های تصویری‌ام ‌ نصفه نیمه، معلق بین زمین و هوا جا می‌ماند... باید زیر همان دو پتویی که آورده بودم با یخ ها کنار می‌آمدم... شعله های آتش هم که زبانه می‌کشید، فقط می‌توانستم پسشان بزنم و صبر کنم...
آن وقت، وسط این کابوس ها، گریختن‌ها و ترس مبهم همیشه‌گی... آرزو کردم کاش بچه بودم...اریون گرفته بودم...خانه ی خودمان بودم... زمان از دستم درمی‌رفت... می‌خوابیدم... می‌خوابیدم... وسط‌هایش... صدای مامان می‌آمد... صدای بابا که گاهی حالم را می‌پرسید... صدای خواهر و برادرم... صدای خانه ی مان... صدای خانه مان...

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

یک نفر می‌خواهد بسپارد جان!

می‌دانی یک روزی باید اتفاق بیافتد... خوب می‌دانی که دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد! اما به خودت می‌گویی هروقت که لازم شد فکرش را می‌کنم... و حتی گاهی هم به طرز ابلهانه ای فکر می‌کنی شاید هم لازم نشد... شاید هم اتفاق نیافتاد...
اما رخ می‌دهد... درست وقتی که انتظارش را نداری... درست وقتی که بیش‌تر از هروقت دیگر تنهایی و خودت را بین زمین و هوا حس می‌کنی... درست وقتی که همه ی آن چه پیش رویت است را تاریک و تیره می‌بینی...
دخترکت می‌گوید جدا شدن یعنی چه؟ توی حیاط دوستم گفته تو پدر و مادرت جدا شده‌اند...
تو محکم ایستاده ای اما درونت چیز فروریخته است... هیچ کس نمی‌فهمد... نباید توقع داشته باشی... این است که به خودت می‌گویی باید حلش کنم... به خاطر بچه... من می‌توانم... یاد حرف دوستی می‌افتی که گفته بود هرچه بزرگ‌تر می‌شود جواب دادن به سوالاتش سخت‌تر خواهد شد...
آرام و شمرده حرف می‌زنی... او بازی می‌کند و تو آشپزی... برایش توضیح می‌دهی که گاهی پدر و مادرها با هم نمی‌سازند... مجبور می‌شوند... وگرنه همیشه باید با هم دعوا کنند... هر جمله که می‌گویی بغض می‌کنی و به زحمت می‌خوری مبادا بفهمد... خونسرد گوش می‌کند... مشغول بازی است... آن جوری که حتی فکر می‌کنی گوشش به تو نیست... اما حرفت که تمام می‌شود می‌گوید: خب شما دو تا جدا نشید باشه؟!
وقتی خوابش می‌برد، هنوز گیج و گمم... خشم و غصه ام با هم قاطی شده است... از آن‌وقت هاست که فکر مرگ می آید سراغم و دوست دارم خلاص شوم از سوال‌های سخت و جواب‌های سخت‌تر...از همه‌ی مشکلات تمام نشدنی‌ام... از همه ی آدم های آزاردهنده‌ی زندگی‌ام... خسته ام... کم آورده ام...
حالم بهم می‌خورد از این‌هایی که می‌نویسند عزیزم به خاطر بچه چرا سعی نمی کنید با هم آشتی کنید؟! چه می‌فهمی تو؟!! اصلا امشب دلم می‌خواهد به زمین و زمان فحش بدهم... شما هم که خوشی زده زیر دلت... برو و جمله‌های قشنگ امیدواری دهنده‌ات را نگه دار برای خودت...
آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندان...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

تشکر

اون قدر دوستان به من و نفسک لطف داشتن که واقعا لازمه این جا و این طوری از همه تشکر کنم... 
بابت کامنت ها... لایک ها... اس ام اس ها... زنگ ها... 
بی‌راه نیست اگه بگم بهش حسودیم هم شد! وای به حالتون واسه ی تولد خودم از این کارها نکنید!
و راجع به عکس آخر پست قبل، اون عکس مربوط به دو ساله پیشه... موهای من کوتاهتره الان و نفسک خانومی شده برای خودش... دو شنبه شیش ساله شد...

و یه توضیح برای دوستایی که می‌خوان کامنت خصوصی بذارن، چون من نظرات رو قبل از انتشار تایید می‌کنم قاعدتا فقط کافیه اولش ذکر کنید خصوصی...
 ممنون ...
و باز هم ممنون...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

وقتی نفسم شدی...



اون روز رو خوب یادمه... شام کلی مهمون داشتم... ولی کسی به من کاری نداشت... خانواده ی خودم... خانواده ی داییم... من خونسرد و بی‌خیال عصر رفتم آرایشگاه... موهامو براشینگ کردم چون دوست داشتم اگه از اتاق عمل در نیومدم، آخرین تصویری که می‌ذارم خوب باشه! (این جوریه که وقتی سه روز بعد از عمل گردنم با اون بخیه ها و درد رفتم آرایشگاه اونم واسه چی؟ ـ حالا هرچی! ـ اونایی که منو میشناسن تعجب نکردن!) داشتم می‌گفتم... از آرایشگاه که اومدم زن دایی و مامانم همه چیز رو آماده کرده بودن... پسر دایی ها آخرین کارهای اتاق بچه رو کرده بودن و خواهرم و دختر داییم ساکم رو بسته بودن...
صبح روز بعد مامان از زیر قرآن ردم کرد و من رفتم بیمارستان... . گفتن ساعت نه بوده که دنیا اومده... من که چیزی حالیم نبود... وقتی بهوش اومدم فقط درد داشتم... چشمام باز نمی‌شد... اما درد داشتم... اون‌قدر گریه کرده بودم و التماس کرده بودم برای مسکن، که پرستارا فقط قربون صدقه ام می‌رفتن که بیش تر نمی‌تونن بهم مسکن بزنن...
می‌فهمیدم که گاهی جابجام می‌کنن... برام مهم نبود... درد داشتم...  بعد ها فهمیدم که پشت در اتاق عمل خواهرم گریه می‌کرده و حتی پدر نفسک! من که حالیم نمی‌شد فقط درد داشتم...
چند ساعتی گذشت تا تونستم بچه رو ببینم و بغلش کنم... اصلا چیزی نبود که تصور می‌کردم! ... اما یه ماه نشده بود که عاشقش شدم... 13 روز به تولد دوسالگیش مونده بود که پدرش از خونه رفت... هرچند قبلش هم همه چیزم بود... اما بعدش یه جور دیگه شد نفسم... زندگیم...



یه بار همون سال ها وقتی ازم پرسید: باباجون تو رو دوست نداره تو ناراحت می‌شی؟ بغلش کردم وبهش گفتم اولش خیلی ناراحت بودم و گریه کردم. اما بعد خدا بهم گفت بیا یه دختر کوچلوی مهربون بهت میدم که تنها نباشی... واسه اینه که الان دیگه من خوشحالم...
بزرگ کردن بچه سخته... مخصوصا که تنها باشی... و پیامدهای جدایی رو هم به دوش بکشی... ولی با همه ی مشکلاتش... خوبه که هست... قطعا من مادر بی عیب و کاملی نیستم... اما چیزی که همیشه تو ذهنمه اینه که : "ممکن نیست کسی تو رو اندازه ی من دوست داشته باشه... تولدت مبارک عشق مامان... ."

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

حواست باشد، هیچ کس امن نیست!

توی فیلم خارجی ها می‌گویند! متهم را که دستگیر می‌کنند تند تند حالی‌اش می‌کنند که از این لحظه هرچه بگویی در دادگاه علیه خودت استفاده می‌شود. بعد وقتی او به من می‌گوید حرف بزن این جمله هی تو ذهنم بالا و پایین می‌شود. "چه چیزی می‌توانم بگویم که تو مرا قضاوت نکنی؟ که بعدن همان را علیه خودم استفاده نکنی؟" همه ی آدم ها این طورند... (شاید بعضی ها نه)... دکتر باشند... یک آدم معروف و محبوب... مبارز سیاسی... یا همان مهندس سر به زیر محجوب... فرقی ندارد... هیچ کس امن نیست... از کجا معلوم که چهار روز بعد توی وبلاگش همه ی آن ها را ننویسد؟ وبلاگ هم که نداشته باشد، بدتر است!
او حرف می‌زند و من گوش می‌کنم... همین بس نیست؟ خیلی هم خوب است... من راضی‌ام اما او نیست. هی وسط هایش می‌گوید حرف بزن... چیزی بگو... تو هم تعریف کن... آن جمله را هی بالا و پایین می‌کنم و حرفم را می‌خورم و به خودم می‌گویم هیچ کس امن نیست. حواست باشد! اما باید یک چیزی باشد که من هم بتوانم تعریف کنم... که خطرناک نباشد... که بعدا علیه خودم استفاده نشود... آن وقت بین آن دس دس کردن ها و من و من کردن ها جوش می‌آورد و می‌گوید: یک امشب را خفه خون نگیر لطفا! این می‌شود که فکر می‌کنم این ها را تعریف کنم: آن کتابی را که گفته بودید خریدم. چند صفحه ی اولش بد نبود... برای مهمانی آخر هفته هنوز کفش مناسب ندارم... چشم چپم درد میکند. دکتر گفته عینک بزنم... حالم بهم میخورد از عینک! لنز را ترجیح میدهم... اما شب و نصفه شب که نمی‌شود لنز گذاشت...  راستی می‌دانستید حراج پاییزه شروع شده است؟!... دیشب اصغر آقا با این علی آقای سوپرمارکتی دعوایشان شده بود... راستی خبر داشتید فیلم اول باکس آفیس این هفته کدام شده است؟ همان فیلم ترسناکه است... می‌دانید که من ظرفیت دیدن فیلم های ترسناک را ندارم!
بعد فکر می‌کنم اگر وسط هایش خوابش نبرد، حسنش این است که دفعه ی بعد دیگر نمی‌گوید یک چیزی تعریف کن!
اما گاهی آدم گرفتار آدم های باهوش می‌شود... که صاف منظورشان را مشخص می‌کنند: فقط راجع به من و خودت حرف بزن!
بعد به قدر یک جان‌کندن فکر می‌کنم و حواسم هست که من هیچ کس را آن قدر نمیشناسم که کله ام را بشکافم و عریان شوم برایش. این است که می‌گویم: تو خوبی!
ـ همین؟!!
بله همین! دقیقا همین جوری می‌شود که آدم می‌فهمد تا آخر دنیا نه تو راضی می‌شوی... نه او! و این ماجرا اصلا ته خوشی ندارد!

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

جماعت خودخواه مالکیت طلب!

کنار هم نشسته ایم... آرام است. سرش را تکیه داده به پشتی مبل و گوش می‌دهد... من اما آرام و قرار ندارم... غر می‌زنم و تعریف می‌کنم که از اصرار خسته‌ام... اصلن نمی‌خواهم وارد بازی بشوم... غر می‌زنم که بلافاصله گیر دادن‌ها شروع می‌شود... به کامنت‌ها... به وبلاگ... به مهمانی‌ها... به خنده... به گریه... به زمین... به هوا... می‌گویم زود است اصلن... نمی‌شناسمش هنوز...
یک‌جوری ناگهانی، قیافه اش جدی می‌شود... راست می‌نشیند و می‌گوید:  ببینم! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی بقیه فرق دارن؟! تو دوست هرکسی باشی فرق نمی‌کنه... همین من! دوست دخترِ من هم که باشی باید مراقب رفتارت باشی... فکر می‌کنی من که این قدر "خوبم" کسی رو دوست داشته باشم کم گیر می‌دم؟!!
بهترین دوستم است. نمی‌شود فحشش داد! من هم آدم بحث نیستم که بگویم خب برعکسش هم قبول است؟ که من هم گیر بدهم؟!! این است که فقط می‌گویم: بله خب، همه تان لنگه‌ی همید!

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

به همین سادگی!

بیرون کافه ایستاده ایم... ماشین دار ها به بقیه می‌گویند: کی با من میاد؟ مسیر من این طرفیه... کی کجا میره؟ کی با چی می‌ره؟...
خیابان یک طرفه است... من فکر می‌کنم که اگر این یک چهارراه را پیاده بروم زودتر می‌رسم. یک شب خوب... هوای خوب... سرخوشانه می‌گویم من پیاده می‌روم... ناگهان سکوت می‌شود... همه من و من می‌کنند... تردید می‌ریزد وسط مان... فکر می‌کنم شاید مردد شده اند که من تعارف می‌کنم... باخنده پافشاری می‌کنم... می‌خواهم مطمئن شوند که واقعا دوست دارم پیاده بروم ضمن این که زودتر می‌رسم... یک نفر مسیرش را به خاطر من عوض می‌کند و پیاده با هم می‌‎آ‌ییم پایین... از دکه ی سر راه همشهری بچه ها می‌خرم 50 تومنی می‌دهم... آقای دکه دار سرتکان می‌دهد که به خاطر 400 تومن؟! می‌گویم حالا اینو خردش کنید لطفا! بقیه ی پولم را می‌د‌هد... " اگه من داده بودم عمرن برام خرد نمی‌کرد!" آقای همراه می‌گوید. باقی راه سوژه پیدا کرده ایم برای خنده...
شب که می‌رسم... پی ام ها... اس ام اس ها... تازه فهمیده ام آن سکوت و آن تردید بابت این بوده که این راه را تنها نمانم... و این به من حس خوبی میدهد... حس مهم بودن... حس دوست داشته شدن...

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

مامان و اون خرس آبیه!

مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. اغلب خسته و بی حوصله بود. الان میفهمم چرا. به غیر از داشتن دو بچه ی شر و شیطان، ارتشی بود. نیروی هوایی. قبل از انقلاب اونیفورم خوشگل سورمه ای می‌پوشید. با آن کلاه های کج با نمک. من که ندیدم. اما عکس هایش هست... بعد از انقلاب، اول درجه هایشان را گرفتند و شدند کارمند... اما بعد تر معادل شدند جوری که با درجه ی سرهنگ تمام بازنشسته شد... .
مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. وقتش را نداشت. آن سال هایی که توی برج مراقبت بود یک شب در میان کشیک داشت. حوالی 6 صبح می‌رسید. اما همین که ما را در خواب می‌بوسید و می‌فهمیدیم رسیده، باقی خواب یک جور دیگر می‌چسبید.
یک بار... خوب یادم مانده... خمیر بازی خریده بودیم... ذوق مرگ با برادرم بازی می‌کردیم و خب هیچ چیز قشنگی ازش در نمی آمد. گفتم "مامان یه چیزی برام درست کن." مادرم اصلا با ما بازی نمی‌کرد. نمی‌دانم چه شد... شاید وسوسه ی بازی کردن با آن خمیرها... برایم یک خرس درست کرد... با خمیر آبی رنگ... گوش هایش زرد بود و چشم هایش سبز... آن موقع فکر کردم چقدر مادرم چیز بلد است، به نظرم بهتر از این نمی‌شد و ته دلم آرزو کردم کاش با ما بازی می‌کرد... چند روز بعد وقتی فهمیدم برادرم خرابش کرده و یک کرم زشت جایش را گرفته... گریه کردم و دعوایمان شد... 
حالا برایم عجیب است که بین آن همه روز و ماه و سال... بین کرور کرور اسباب بازی... آن خرس آنقدر واضح و روشن توی ذهنم جاش خوش کرده باشد... .

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

داغی لرزونکی!

نفسک در چند روزی که گذشت:

*موقع دوش گرفتن، نفسک: خیلی آبش داغه... دارم میلرزم!
_ منظورت اینه که سرده؟ چون آدم از سرما میلرزه.
_ نه از داغی میلرزم. داغیِ لرزونکی هم داریم، تو بلد نیستی؟!

*یک روز برای کار دستی با دختر خاله اش کاغذ می بریدند. چند جور قیچی دارند که یکیش مثلا هفت هشتی میبرد... یکی منحنی میبرد و ... . دستش را برید و به شدت گریه می کرد و هرکاری می کردم آرام نمی شد. وسط جیغ های گوشخراشش با فریاد می گفت:
_خدا لو شکر با اون اره داره نبریدم خودمو!


*یه روز اومد بهم گفت:
_ خوب گوش کن میخوام راجع به میوه ها بهت یاد بدم!!
لیمو شیرین یعنی لیموئه اما شیرینه... خیار شور یعنی خیاره اما شوره... پرتقال یعنی نارنگیه اما پره! شلغم یعنی شله!
_ شل یعنی چی؟ 
نمی دونم ترش و شیرین و ملس!!  قارچ می دونی یعنی چی؟ یعنی قاز! چون از قاز درست کردن... قازو پختن دیگه!!

*با دختر خاله اش دعوا میکنن و گریه میکنه. بهش میگم پاشو بریم خونمون شما همه اش دعوا میکنید.
_ نه تروخدا نریم! من نقش بازی کردم!


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

باید درست بشه. چون من می خوام!

به گمانم اگر خاطره های بد را نمی شود فراموش کرد، می شود تاثیرشان را کم رنگ کرد. که مثلا بوها... مزه ها... صداها... هی یادت نیاورند که چه برسرت آمده است. باید یک جوری از  شرشان خلاص شد وگرنه هر جایی ممکن است حس خوبت را خراب کنند و روزت را به گند بکشند. مثلا من تا مدت ها بعد از آن روز خاص، از حلیم بیزار بودم...  تا این که درست یک سال بعد... با کلی دوست خوب بیرون بودیم، گفتند حلیم بخوریم. برایشان تعریف کردم که مدت هاست نمی خورم... هرکس یک جوری سعی کرد حالم را بهتر کند... یکی از آقایان همراه با نفسک توپ بازی می کرد... دوستم گفت بیا خاطره ات را عوض کنیم. از این به بعد حلیم تو را یاد امشب می اندازد... و من به بازی آن ها نگاه کردم و حلیم خوردم... و حالا دروغ چرا، آن روز را یادم نرفته اما حلیم می خورم و یاد آن شب برایم زنده تر است... .
یا مثلا بوی گل مریم مرا یاد یک شب خاص می انداخت. که خب با گذشت زمان آزار دهنده شده بود. آن قدر گاه و بیگاه مریم برای خودم خریدم و برایم خریدند که حالا بویش فقط بوی گل مریم است... .
اما یک چیز را هنوز نتوانسته ام تعییر بدهم... آن هم موسیقی و خاطره های این طوری است... بعضی خاطره ها گند می زنن به همه ی آهنگ های دوست داشتنی آدم... همین چند وقت پیش دوستی برایم همه ی آلبوم های ابی را آورده و من طاقت نیاوردم یکی را تا ته گوش کنم... یک فولدر ابلهانه دارم که فقط آن را گوش میکنم... که توی همین فولدر فقط یک آهنگ ستار هست که آن هم دوستی لینکش را داد که دانلودش کن... که این ترانه تصویر تو را برای من می سازد... و من هر بار بغض می کنم و مانده ام بین دلم و تصویرم وگرنه آن هم نبود...
باید راهی برای عوض کردن این ها هم باشد... من پیدایش می کنم... مطمئن باشید. هرچه باشد خاطره ها باید از پس هم بربیایند!

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

انگار از اول هم نبوده ای....

لباس ها و ادکلنت را دادم به کسی که نیازمند بود...
با شامپویت کلی لباس شستم...
مسواکت مانده بود...که آن هم قسمت سطل آشغال شد...
حالا دیگر خیالم راحت است که نیستی...
که برنمی گردی...
تو برایم تمام شده ای...
 مرده ای...
اس ام اس مرده ها جواب ندارد...
منتظر نباش...

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

آرزوهای ویران کننده

نفسک:
بابام بیاد خونمون جوراباشو در بیاره...شب پیشم بخوابه...
یه خواهر داشته باشم که چهار سالش باشه... یه برادر داشته باشم که صفر سالش باشه...
بابام بیاد خونمون من کارتن نگاه کنم یا بازی کنم. شما دو تا هم با هم حرف بزنید!
با بابا جونم بریم شمال خونه ی بابایی اینا... خاله اینا و دایی اینا هم باشن... بعد بابا ها، ما بچه ها رو ببرن گردش...