۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

زحمت هیپون‌تیزم برای چی آخه؟!!

اون انگشت اشاره ی کوچولوی گوشتالوشو گرفته جلوی چشمم و هی چپ و راستش می‌کنه:
_ چی‌کار می‌کنی؟!
_ می‌خوام هیپون‌تیزت کنم!! که من هرچی می‌گم گوش کنی!
منم مثلا خوابم می‌بره و هیپنوتیزم می‌شم!
_ (صداشو یه جور وهم‌آلودی کرده) خب! حالا پاشو!... برو دستشویی جیش کن!!



سرش رو کج کرده لیوان نوشابه‌شو گرفته جلوی گوشش! می‍‌گم موهات می‌ره توش خب چی‌کار می‌کنی؟!
نفسک هیجان زده: صدای آکوالیوم میده مامان! گوش کن! قُلپ قلُپ می‌کنه!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بی‌خوابی به خاطر گوسفندها!

من بچه‌ی ترسویی بودم. از قهر و غضب معلم‌ها وحشت داشتم، برخلاف برادرم که شیطان و درس‌نخوان بود. دو سال بزرگ‌تر بود اما همه نگران درس و مشق‌اش بودند. احساس ناامنی باعث می‌شد که من به هر جان کندنی که بود مشق‌هایم را به موقع می‌نوشتم و این شد که هیچ‌وقت پدر و مادرم نپرسیدند که مشق‌هایت را نوشته‌ای؟ درس‌هایت را خوانده‌ای؟ سال‌ها بعد موقع دانشگاه رفتن‌مان که شد بابا برای بقیه تعریف می‌کرد که ما هیچ وقت نفهمیدیم این بچه کی درس خواند و کی دانشگاه قبول شد... .
بعد من یاد آن شب وحشتناک افتادم... کلاس اول بودم. همیشه تعطیلاتِ عید می‌رفتیم شمال، خانه‌‌ی پدربزرگ و مادربزرگم. ده‌ها نوه و نتیجه‌ی شمال ندیده بودیم که تعطیلات توی هم می‌لولیدیم و با طبعیتی که تهران نداشتیم‌ عشق می‌کردیم... کسی یادِ مشقِ عید نمی‌افتاد مگر این‌که پدر و مادرها با کتک و تهدید یادمان می‌انداختند. طبیعتا توی آن شلوغی من یادم رفت... پدر و مادرم هم. ما روز قبل از شروع شدن مدارس به تهران برگشتیم... مادرم شب‌کار بود، بلافاصله رفت. پدرم به خاطر خرید زمین، شمال مانده بود و مادربزرگم که پیرزنی فرتوت بود، آمد که شب را پیش‌مان بماند. خسته از سفر همه بیهوش شدند و من ماندم و مشق های نوشته نشده... . فکر کردم می‌نویسم و تمام که شد می‌خوابم... قرار بود از هر درس دو بار بنویسیم تا درس "گ - گوسفند" و چون درس جدید بود باید ده بار هم از روی آن می‌نوشتیم... نوشتم... نوشتم... یادم هست گاهی سر بلند می‌کردم و مادربزرگم و بقیه را می‌دیدم که غرق خواب هستند. دلم لک زده بود برای کمی خواب اما مدام به خودم می‌گفتم الان تمام می‌شود و بعد می‌خوابم... بعد می‌خوابم... به " گ - گوسفند" که رسیدم انگشت وسطم باد کرده بود از فشار مداد. دست هایم درد می‎کرد اما دیگر خوابم نمی آمد... تمام نمی‌شد... به نظرم می‌رسید که طولانی ترین درس کتاب همین است... وقتی که تمام شد ساعت شش و نیم صبح بود... از همان لحظات اول که هوا روشن شد، می‌دانستم دیگر شانسی برای خواب ندارم... باقی‌اش را با بغض ‌نوشتم. مادربزرگم که بیدار شد تا سماور را روشن کند، من لباس هایم را هم پوشیده بودم. هرچه اصرار کرد که صبحانه بخورم قبول نکردم... آن‌روز آن‌قدر پشت در مدرسه ماندم تا در راباز کردند و من شدم اولین دانش آموزی که بعد از تعطیلات پا به مدرسه می‌گذاشت و تا آخر عمر از درس "گ - گوسفند" متنفر بود.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

نفسک می‌باشد!

یه روز تلوزیون داشت برنامه‌ی علمی راجع به کره‌ی ماه پخش می‌کرد:
_ مامان یعنی رو کُرره‌ی ماه هیچی نیست؟!
_ نه فقط خاکه!
_ یعنی حتی یه مبل هم نیست روش بشینیم؟! پس بریم اون‌جا چی‌کار کنیم؟!

یه روز داشت برای من داستان تعریف می‌کرد:
_بعدش دختر کوچولو گلاشو برد بفروشه... یه آقایی اومد خرید کنه... یه مردِ زیاد پول‌دار با لباس برق زن!

یه بار بهش گفتم: من از صبح تو رو نبوسیدم، بغلت نکردم، یه بوس ناقابل هم به من نمی‌دی؟!
نفسک (عصبانی و برافروخته!): یعنی می‌گی بوسم بَده؟! یعنی ناقابله یعنی تو بوسِ منو دوست نداری؟!!


نفسک و قهوه‌ی تلخ:
_ گفت بولوتوس! مامان می‌دونی بلوتوس یعنی چی؟ یعنی یه عکس، خب؟ از یه موبایل بره تو یه موبایل دیگه! عمو سرویسی داشت برای خاله محبوبه می‌فرستاد برای همه مون تعریف کرد!


یه روز بعد از تلفنی حرف زدن من با دوستم:
نفسک: اسم شوهرِ خاله سعیده چیه؟ من اگه یه وقتی اسمم سعیده باشه، خب؟ می‌رم یه آقا پیدا می‌کنم اسمش سعید باشه بعد باهاش ازدباج می‌کنم!

توی میشف داره یه چیزی شبیه پوره درست می‌کنه:
_ ببین مامان. غذاش حال بهم ریخته است!! مثل بالا آوردن می‌مونه!

یه روز که از طرف مهد کودک کره‌ی زمین جایزه گرفته بود و داشت باهاش بازی می‌کرد:
_ مامان فامیلی کُررره‌ی زمین چیه؟! مثلا کُررره اسمشه... زمین فامیلی‌شه؟

چون اسمش متداول نیست، خیلی پیش میاد که وقتی به کسی معرفیش می‌کنم و اسمش رو می‌گم می‌پرسه یعنی چی؟ کوچیک‌تر که بود فکر می‌کرد اون معنی ادامه‌ی اسمشه... وقتی ازش می‌پرسیدن اسم و فامیلی و معنی رو باهم می‌گفت!

یه دسش کشیده بود رو فرش و برای یه خراش جزئی کلی غرغر می‌کرد:
_ تو اصلا منو دوست نداری! حتی ندیدی که دستم سوراخ شده! نخ فرش رفته توش!!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بذار من عقب بمونم باشه؟!

خب اون که بعـــــله! شما تحصیل کرده‌ای... روشن فکر که چه عرض کنم... منورالفکری... خارجه رفته‌ای! ولی دقت داشته باش عزیزم... اگه من سکوت می‌کنم دلیل بر پررو شدن شما نیست گلم! 
ببین عیزم، از نظر من خیابون های تهران کثیفن. کثافت به معنای واقعی... ولی وقتی شما با کفشی که تو این خیابون‌ها راه رفتی و هر (...)ای رو لگد کردی می‌ری تو تخت خوابت من بهت نمی‌گم هیووووغ!
دقت کن! به روش زندگیت احترام می‌ذارم! دلیل نمی‌شه شما بیایی خونه‌ی من مهمونی و بگی: عه! باید کفشمو در بیارم؟! بعد وقتی من بگم آره! بگی آخه عادت ندارم!
خب باکلاسم... فرهیخته‌طوری بازی در میاری جیگرم ریش می‌شه... ولی چشاتو باز کن تو آپارتمان کوچولوی من تا چشم کار میکنه یا سرامیکه سفیده یا فرش کرم! دقت کن... بچه ی کوچیک هم توش زندگی می‌کنه... حالا گلم شما برو با میکروب‌ها خوش باش... ولی بذار به قانون خونه‌ی هم تجاوز نکنیم. خب؟!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

ما هر روز پلو می‌خوریم...

من از دور ریختن غذا بدم می آید، مخصوصا وقتی پای برنج در میان باشد. برای همین خانه ی آن ها راحت نیستم. زن دایی ام یکی از زیباترین زن هایی است که می‌شناسم. بیش‌تر از 50 سالش است. چشم های سبز خوش‌رنگی دارد و فقط قدش کوتاه است. این روزها موقع راه رفتن می‌لنگد. دکتر گفته نباید از پله بالا برود. اما خانه شان دوبلکس است. گفته نباید به آب دست بزند. اما او وسواس دارد. وقتی مهمان داشته باشد... بهترین میوه‌ها را توی ظرف می‌چیند و به محض رفتن مهمان‌ها همه‌ی ظرف را توی سطل آشغال خالی می‌کند. حتی قندهای قندان را.
من از دور ریختن غذا بدم می آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. زندایی‌ام غذاها را هم دور می‌ریزد ویک جوری... پر از افتخار و غرور به همه اعلام می‌کند و تهش می‌گوید هرچیزی را که ممکن است مهمان دست زده باشد را هم می‌شورم! این است که سال‌هاست خانه شان نرفتم از همان موقع که دایی‌ام دیگر نیست.
 دور ریختن غذا را دوست ندارم چون مرا یاد یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌اندازد. آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیک‌ترین مدرسه بود. نه خوب‌ترینی بود نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر. همه ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر می‌کردم مثل هم هستیم. اسمش مژگان بود. تک زبانی حرف می‌زد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش می‌نشستم. چشمهای عسلی و مژه های فر خورده داشت. هرچه بود دوستش داشتم. بعد از این که یک‌بار او و چندتایی از بچه ها نهار آمدند خانه‌مان. اصرار کرد که من هم باید مهمان‌شان شوم... خانواده‌ام به شدت سخت‌گیر بودند و هنوز نمی‌دانم چه شد که اجازه دادند. وقتی خبرش را دادم ذوق زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم می‌گم پلو درست کنه! برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیده‌ام... و بعد به خودم گفتم لابد هول شده‌است... فردا از مدرسه رفتیم خانه‌شان... دور بود... رفتیم... رفتیم... رفتیم. همه چیز برایم مثل فیلم‌ها بود... یک خانه‌ی کوچک و محقرِ روستایی... یک اتاق... بچه های قد و نیم‌قد و موقع نهار... دیگر فهمیده بودم جمله‌ی آن‌روزش یعنی چه... ما هروز پلو می‌خوردیم... هیچ‌چیزعجیبی نبود... هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که باید بخاطرش خوش‌حال باشم... ولی باید ذوق بچه ها را می‌دیدید که یواشکی و پچ‌پچ‌کنان می‌گفتند به خاطر مهمان، امروز پلو می‌خورند... موقع دیدن سفره ی غذا چیزی در نگاهشان بود... باید می‌دیدید... آن وقت می‌فهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم می‌آید...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

بد جوری چهار نفر می‌شویم!

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و غرغرهای مکرر نفسک... ما به جمعیت خانواده ی مان اضافه کردیم!



این دو تا اعضای جدید خانواده ی ما هستن! ملوس خانوم و آقا ململ!


نفسک: مامان بدو! اینا همدیگه رو کشتن!
من: نه مامانی بازی میکنن ولشون کن!

نفسک: مامان باز این بدجسه رفت رو اون خوابید! بیچاره له شد!!
من: اونا اینجوری میخوابن ولشون کن!

نفسک: مامان بدو پسته اشو گرفت ازش!
من: اونا از پس هم برمیان. ولشون کن!

نفسک: مامان خواهش میکنم یه بار بهشون دست بزن! بیا... نترس!
من: نمیخوام! دوست ندارم... ولم کن!
نفسک، داره با اون دو تا حرف میزنه: بلش (ولش) کنید اصلن مامانمو! ترسوئه! من مراقب همه تون هستم!

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

وسط گریه وقت خوبی برای جای‌گزین کردن آدم ها نیست!

خوبم. بلند شده‌ام. نه که فکر کنید همه چیز حل شده و حالا در آرامش و خوشی‌ام. نه. اتفاقا همه ی مشکلاتم... مو به مو... سرجای‌شان هستند. اما از چهار سال پیش، وقتی تا ماه‌ها عزادار از دست دادن مردی که دوست می‌داشتم بودم... دیگر آدم عزاداری دائمی نیستم. برایم شده مقیاس. درد هرچیزی را با درد از دست دادن زندگی ام می‌سنجم. و به خودم می‌گویم خب بدتر از رفتن او که نیست... دردش بیش‌تر از تمام شدن آن همه سال عاشقی که نیست... این طوری است که چند روز بیش‌تر نمی‌توانم عزاداری کنم. جمع می‌کنم بساط گریه و زاری را و روزمره هایم را از سر می‌گیرم... تا روزی... شبی... که باز دوستی... عزیزی... کله پایم کند!
حالا من این‌جایم. با یک تجربه ی خیلی مهم و آن هم این که در روزهایی که افسرده ام... حس بدبختی و تنهایی و بیچاره گی دارم نباید با کسی حرف بزنم... چون به شدت شکننده می‌شوم... و حال غریقی را دارم که به هر تکه چوبی چنگ می‌زند... و فکرش کار نمی‌کند که این چوب تحمل وزنش را دارد یا نه... من در این چند روز به طرز کودکانه ای نزدیک بود بله را بگویم... و حالا سخت ترسیده ام... از خودم و از تصمیمی که گرفته بودم...
می‌دانم تو بچه نیستی و متوجه‌ای که لحظات بدی داشته‌ام... باید به هم فرصت بدهیم... من اشتباه کردم... تو اشتباه نکن... موضوع یک عمر زندگی‌ست... خطرناک است... اصلا دلهره دارد... بیا بیخیالش شویم...

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

حالا من این طوری‌ام...

تو هم این طور شده‌ای؟ که بعد از ضربه نتوانی بلند شوی؟ کم آورده‌ای؟ حالا من این طوری‌ام... کم آورده‌ام... نمی‌توانم خودم را جمع کنم...  
تو هم این طور شده‌ای؟ که فکر کنی همه چیز خوب است... روبه‌راهی... آینده‌ات را خوب و روشن ببینی... بعد ناگهان... تمام چشم‌انداز پیش رویت بشود تاریکی... درد... نیستی... حالا من این طوری‌ام... بی‌فردا... بی‌رویا... بی‌انگیزه...
تو هم این طور شده‌ای؟ که قبل از کنار آمدن با درد اول، دردهای بعدی هم خراب شوند روی سرت؟ که فکر کنی هجومشان حتی فرصت نفس کشیدن را هم از تو گرفته‌است؟ حالا من این طوری‌ام...  درست زیر آوار درد...
تو هم این‌طور شده‌ای؟ که یک عالمه دوست داشته باشی و حتی عرضه نداشته باشی برای یکی‌شان تعریف کنی؟! چون خودت هم نمی‌دانی الان دلیل این عزاداری دقیقا برای مرگ کدام یک از آرزوهایت است؟... حالا من این طوری‌ام... بالای سر گوری مویه می‌کنم که هزار جنازه دارد و خالی است...
پس من با تو هم‌دردم... تو هم با من هم‌دردی... اما نه من تو را تسکین میدهم... نه تو مرا... اندوهمان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود... مگر این‌که... راستی تو معجزه را باور داری؟!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

یک نفر در همین نزدیکی ویولن می‌زند...

باز هم همسایه ی بالایی ویولن میزند. همه‌ی سازها اینطور نیست... یا دست کم من این طور فکر میکنم. ویولن از همه شان بدتر است... وقتِ تمرین گوش‌خراش ترین صدا را دارد... نفسک که بلز تمرین می‌کند یا سر کلاس سنتور ‌می‌زند، درست بزند یا غلط صدایش قابل تحمل است... . همسایه ی بالایی ویولن می‌زند. صدایش را دوست ندارم اما مرا یاد تو می‌اندازد.
قرار بود ما درس بخوانیم. اما صدای ساز تو نمی‌گذاشت. مانی فریاد می‌زد و تو ساز روی شانه ات و آرشه توی دستت بلاتکلیف، توی چهارچوب در ظاهر می‌شدی... ده دوازده سالت بود... چشمان روشنت با آن پوست مهتابی معصوم تر و مظلوم تر از آن چه بودی نشانت می‌داد. غر می‌زدی که من هم کلاس دارم. اما روی حرف مانی حرف نمی‌زدی... دیگر صدایی بلند نمی‌شد... نمی‌دانم این وسط ها چند سال ندیده بودمت... زیاد بوده است حتما... تا آن روز توی مهمانی... اگر نمی‌گفتند که نمی‌شناختمت. کت و شلوار تیره پوشیده بودی و کراواتت کج شده بود... موهای خوشگل خرمایی ات شده بود موهای کم پشتی که پیدا بود به زودی همان ها را هم نخواهی داشت... نه، شبیه کسی که من می‌شناختم نبودی... معرفی مان که کردند، پوستت هنوز مهتابی بود و چشمهای روشنت خون افتاده بود. لابد به خاطر مشروب... از بین صندلی ها دست دراز کردیم برای دست دادن، دستهای‌مان به هم نرسید. خندیدیم... و نشد وسط آن همه آدم... آن همه موسیقی بپرسم ... بپرسم من چقدر عوض شده ام؟! راستی هنوز ویولن می‌زنی؟!