۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

آخی چقدر اون روز بدبخ شدم!

من وقتی می‌گم خیلی مریضم و خوابیدم ینی عمق فاجعه خیلی بیش‌تر از ایناست. چون اصولا تحمل دردم زیاده و تو بدترین شرایط هم ترجیح می‌دم خودم کارهامو بکنم. اون روز خیلی مریض بودم. تا خود صبح درد داشتم. صبح که نفسک بیدار شد بهش صبحانه دادم و لباس تنش کردم و فرستادمش خونه‌ی خواهرم که برم دکتر. صدام اون‌قدر گرفته بود که خودش فهمید حالم خیلی بده... دو تا آمپول زدم و برگشتم خونه. زنگ زدم که بیاد خونه. وقتی اومد داشتم نهار درست می‌کردم. پرید بغلم کرد و بهم گفت آمپول زدی؟ گفتم آره دو تا. پرسید درد داشت؟
نمی‌دونم چرا بچه ها فکر می‌کنن ما درد حالی‌مون نمی‌شه! بهش گفتم آره درد داشت. خیلی درد داشت. حتی نمی‌تونستم راه برم! نازم کرد و رفت. یه‌کم بعد خم شدم از زیر کانتر چیزی رو بردارم بازوم گیر کرد به تیزی گوشه‌اش یه 5-6 سانتی خراشیده شد. گریه‌ام گرفته بود. وقتی غذا رو گذاشتم جلوش یه هویی چشش خورد به زخمه داد زد: مامان دستت چی شده؟ داره خون میاد.
گفتم آره گرفت به اپن. غذاتو بخور سرد نشه...
که در این قسمت یه سری به تاسف تکون داد و نچ‌نچ کنان گفت: آخی...مامان چقدر امروز بدبخ شدی!

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

مرگ آهسته بیاید یا تند بد است، مرگ همیشه بد است...

اولین‌بار که مرگ را دیدم هفت سالم نشده بود. پسرعمه‌ی چهار ساله‌ام. در یک تصادف مرد. صبح که از در بیرون می‌رفتند،‌ شاد بود و سرحال. خانه‌ی مادربزرگ بودیم. طبعا جزییات یادم نیست جز ازدحام و جیغ و گریه. یادم هست پابه‌پای بقیه گریه می‌کردم. باقی‌اش کات می‌خورَد به قبرستانِ سرسبز آن شهر کوچک و بازی من و باقی بچه‌ها کنار قبرها... حتی خوب یادم هست خانه‌ی خوشگلی ساختیم با سنگ و آجرها و با گلهای وحشی تزیینش کردیم...
دفعه‌های بعدی هم بود... مادربزرگم... پدربزرگم... دایی‌... خاله... همسایه... فامیل دور... فامیل نزدیک... اما یک‌بار همین چند سال پیش، از نیایش رد می‌شدم. درست سرخیابان قدیمی‌مان که به بزرگراه نیایش منتهی می‌شد جمعیت پراکنده‌ای ایستاده بودند. از تصادف مدتها می‌گذشت. این را می‌شد از ترافیکِ روان فهمید. چند ثانیه بیش‌تر ندیدمش. دختر جوانی بود لابد. شلوار جین داشت و مانتوی مشکی. حدس زدم مقنعه به سر داشته. کفش پایش نبود. جوراب مشکی کلفتی پوشیده بود. یک کیف مشکی کنارش بود. بدنش صاف نبود انگار ماشین او را یک‌راست به چمن‌ها پرت کرده باشد و دیگر کسی دستش نزده باشد. رویش را با پارچه‌ی سفیدی پوشانده بودند. دور و برش سکه و پول خرد ریخته بود. چند نفری بلاتکلیف روی چمن ها قدم می‌زدند. چیزی که واضح و مشخص بود این بود که هنوز از بستگانش کسی نرسیده. ما گذشتیم اما آن تصویر در ذهن من ماند. در خیالم خانواده‌ای را می‌دیدم که منتظر آمدن بچه‌شان هستند. به خیال‌شان یک روز معمولی است... مثل همه‌ی روزها... راستی چجوری خبر می‌شوند؟ کی جنازه را اول می‌بیند؟ و از آن روز هراسِ من از مرگ ناگهانی بیش‌تر شد. فکر می‌کردم مرگ باید فرصت بدهد به آدم. دست کم فرصت یک خداحافظی... فرصت به آغوش کشیدن... بوسیدن...

حالا... این روزها مردی را می‌شناسم که عاشق پدرش است. تک فرزندی که عزیز کرده و نورچشمی بوده... و خیال می‌کرده حالا حالاها قراراست زیرسایه‌ی پدرش ایام به کامش باشد... یک سفر خارجی... تهِ خوشی... و بعد ناخوشی پدر و ناگهان در عین ناباوری سرطان... . حالا یک‌سال از سرطان گذشته... پدر جلوی چشمانش جان می‌دهد و هیچ‌کاری، هیچ‌کاری از دستِ هیچ‌کس برنمیآید. ایران... اروپا... وقت... هزینه... درد... نذر... نیاز... همه می‌دانند تمام است... حالا ناگهان، بعد از این همه سال خوشی باید فروشگاه‌ها را بچرخاند. باید حواسش به پدر و بیمارستان و پرستارها باشد. حالا دلش می‌خواهد برادر یا خواهری داشته باشد. قراراست فکرش را نکند. قرار است با مادرش کمک کنند که پدر هم فراموش کند که می‌میرد...

اما یک وقت‌هایی هست... مثل امروز... توی رستوران... که خیال می‌کنی یادش رفته... که زندگی می‌کند و حواسش نیست... یک تماس از طرف مادرش... بعد پرستار... بعد تماسِ خودش با دکتر... دیگر هیچ‌کدام به غذا لب نمی‌زنیم... من آدم دل‌داری دادن نیستم. می‌توانم پا به پای غصه‌ی آدم‌ها گریه کنم، اما دلم به حرف زدن نمی‌رود. به نظرم دربرابر بعضی غصه‌ها کلمه‌ها زیادی پوچ و حقیرند... راستی، به مردی که بغض کرده و برایت تعریف می‌کند که سه بار پدرش را مرده دیده ولی دوباره برگشته‌است... به مردی که می‌گوید پدرش این روزها مدام می‌گوید که بگذارند برود... به مردی که تعریف می‌کند پدرش همیشه دوستش بوده... رفیقش بوده... همه چیزش بوده... و حالا هیچی نیست... پدر نیست... زنده نیست... چه می‌شود گفت؟!

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

حافظه‌ی از دست رفته!

داره مشق می‌نویسه... بعد دادش در میاد... می‌گم چیه؟ چی شده؟
- داشتم بشکن! می‌زدم دستم خورد به این‌جای سرم... خیلی دردم گرفت...
- عب نداره... هیچی نشد...
چند دقیقه بعد... باز دادش در میاد:
- دیگه چی شده؟
- می‌گم نکنه حافظه‌ام از دست بره؟ خیلی درد دارما!!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

جهنمی که مجبوریم توش زندگی ‌کنیم...

همه‌جای دنیا بچه‌دار که می‌شی هزارجور فکر و خیال و نگرانی برات پیش میاد. تو یه آدم کوچولو وارد این دنیای بد کردی که باید حواست همه جوره بهش باشه... اما تو این خراب شده وقتی بچه دار می‌شی علاوه بر همه‌ی اون نگرانی‌ها یه سری دل‌مشغولی داری که مختص همین‌جاست.
از روزی که نفسک رفته مدرسه برای من مدام پیش میاد که باید راجع‌به جهنم و بهشت توضیح بدم. یه روز اومد بهم گفت دیگه لباس آستین کوتا نباید تنش کنم چون می‌ره جهنم...
من هرجوری شده مبارزه می‌کنم. براش توضیح می‌دم که جهنم وجود نداره. یا خدا بدجنس نیست. ولی متاسفانه کافی نیست.
چند شب پیش بعد از شب بخیر گفتن رفت تو اتاقش بخوابه. چند دقیقه بعد صدای گریه‌اش بلند شد. سراسیمه دوییدم تو اتاق. گفت:
مامان چشامو که می‌بندم بُت‌ها میان جلوی چشمم. بتا بدجنسن! یه آدم‌های بدجنس هم با اونا دوستن.
بهش گفتم بُت یه مجسمه است، هیچی نیست. بعد معلوم شد که تو یه کارتون که به مناسبت عاشورا پخش می‌کردن، یه سری بت دیده که قیافه‌های ترسناک داشتن و آدم‌ها داد می‌زدن و از شمشیراشون خون می‌چکیده... .
کلی اون شب حرف زدیم و کنارش موندم تا خوابش برد. با این‌همه یکی دو شب دیگه هم تکرار شد تا از سرش افتاد.
حالا می‌تونید منو درک کنید؟ وقتی نفس‌تون این‌جوری ترسیده و گریه می‌کنه... که چی فکر می‌کنم؟ که دلم می‌خواد با اونایی که باعثش می‌شن چی‌کار کنم؟!

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

بوسدان!





*یه روز دعواش کردم قهر کرد رفت تو اتاق. یه رب بعد اومد بیرون یه کاغذ پرت کرد و رفت. بازش که می‌کنم همین عکسه بالاس! بغلش می‌کنم و آشتی می‌کنیم. چشمم همه‌اش به اون بوسدان گوشه‌ی نقاشیه. به خودم می‌گم به‌به حتما یه عالمه رمانتیکی و اینا پشت این کلمه نهفته‌اس...می‌گم برام توضیح بده که جریان چیه...
- اینا دو تا کرم خوشحالن... اینم منم که یه بوس فرستادم برای مامان از راه دوری که پیش هم نیستیم!
 اینم بوسدانه. یه جای خیلی بزرگیه که همیشه من و مامانم می‌ریم اون‌جا با هم خرید!!


*مشقاش تموم شده می‌گه برچسب بزنیم مشخم خوشگل بشه. برچسب می‌دم تا خودش بزنه... میام می‌بینم مدادرنگی شو تراش کرده رو دفترش. بعد آشغال تراشه‌ها رو می‌ماله رو کاغذ!
- ئه داری چیکار می‌کنی؟ کاغذا کثیف شد... بدو بریزش تو آشغالی... چرا کثافت کاری می‌کنی آخه؟
- این کثافت کاری نیست! این خلاقیته! الان کاغذ زیر مشخام رنگیه قشنگی می‌شه!

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

سرانجام... من... وبلاگم

دیگه مهم نیست که تو مدتی که نبودم چی شده... کی زخم زده... کی مرهم بوده... کی بد کرده... کی مهربون بوده...
چیزی که مهمه اینه که بعد از حدود دو ماه من موفق شدم یه راهی پیدا کنم و بیام تو وبلاگم... خیلی غصه‌دار بودم... هزار بار نفسک کارهایی می‌کرد که دوست داشتم بنویسم... ولی نمی‌شد... هزار بار ذوق زده یا پر از بغض بودم و دوست داشتم بیام بنویسم... ولی نمی‌شد...
می‌خوام بگم... الان و در این لحظه... همین خودش غنیمته...
از همه مهم‌تر دیدن کامنت‌هاتون بود... یه سری که قابل انتشار بود رو منتشر کردم باقیش مال خودم... ممنون که یادم بودید... که یادم هستید... که منو می‌خونید...

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

رفیقِ همه خاطره‌هام...

فیلم پیش از غروب یه دیالوگی داره که می‌گه: "خاطره چیزِ خیلی خوبیه، اگه نخوای با گذشته بجنگی..." من می‌خوام با خاطره‌هام دوست بشم واسه همین می‌خوام تعریف کنم که نجنگیده باشم... که شاید تعدیل بشه... درست دو سال پیش بود وسطای مهر... حتی روز دقیقشو یادمه اما الان این جزییات به چه درد می‌خوره؟... بهم زنگ زد و گفت لوله‌کشی خونه مشکل پیدا کرده فردا می‌رم سفر باید قبلش دوش بگیرم اشکالی نداره بیام خونه‌ی تو؟ بهش گفتم معلومه که نه... بعد که گوشی رو گذاشتم یه حسِ خوب داشتم... خیلی خوب... خیلی وقت بود رفیق بودیم رفیق که می‌گم ینی رفیق. تو ناراحتی و خوشحالی. هرچیزی رو... هرچیزی رو بهم می‌گفتیم. برای دو نفر غیر هم‌جنس شاید رابطه‌ی نرمالی نباشه ولی بی‌اندازه لذت بخشه... این‌که می‌خواستم براش کاری بکنم... این‌که بین اون همه دوست به من زنگ زده بهم احساس غرور می‌داد...
ما باهم فرق داشتیم... خیلی فرق داشتیم... اون از من سه چهار سالی کوچیک‌تر بود پرسر و صدا و پرحرف با کلی دوست... من ساکت و کم حرف با یکی دو تا دوست... خیلی شبا می‌شد که یه هویی زنگ می‌زد که بیام پیشت؟ لازم نبود بگم آره می‌گفتم چی بخوریم؟ از لحظه‌ای که می‌رسید شروع می‌کرد به حرف زدن... گاهی من تو آشپزخونه مشغول بودم و می‌اومد وامیستاد کنار پیش‌خوانِ آشچزخونه و حرف می‌زد... باقی وقتا کنارش می‌نشستم رو مبل... دوست داشتم دستمو بزنم زیر چونه‌ام و نگاش کنم اون حرف بزنه و من نگاش کنم و غرق بشم... خوب تصویر سازی می‌کرد... وقتی تعریف می‌کرد که سرکار یه خانوم همکار جدید اومده که دلشو برده می‌تونستم تصور کنم... وقتی تعریف می‌کرد که چطور حال یکی از دختر پرروهای کلاسشون رو گرفته می‌تونستم تصور کنم... گاهی هم وقتی می‌اومد گوشی‌شو زیر و رو می‌کرد. عکسایی رو بهم نشون می‌داد و مثلا می‌گفت: نفس ببین اینو، عالیه مگه نه؟ می‌خوامش حالا می‌بینی چطوری بهش می‌رسم... گاهی وسط این همه ماجرا یادش می‌افتاد که من حرف نزدم... بهم می‌گفت خب تعریف کن برام... از عباس‌آقا بگو... شوخی‌مون بود. کسی وجود نداشت که من تعریف کنم. گاهی حرفی... اشاره‌ای... تو مهمونی یا دنیای مجازی بود که براش تعریف می‌کردم. نصفه... نیمه... الکن... بلد نبودم مثل اون بهش شاخ و برگ بدم و جذابش کنم... هرچند از نظر من تو اون روزا کل جذابیت زندگیم خلاصه می‌شد به شبهای دونفره‌مون... که هیچ کس... هیچ کس...(اگر خدا رو در نظر نگیریم) ازش خبر نداشت. می‌خندید و بهم می‌گفت وقتی یه ماجرایی جدی شد بهم می‌گی مگه نه؟ می‌گفتم آره اگه جدی بشه و کسی رو بخوام بهت می‌گم... اما نشد... نشد رو حرفم بمونم... یه شب با هم نشسته بودیم فیلم نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم که موبایلش زنگ زد. اس‌ام‌اس داشت... آورد بهم نشون داد، گفت: نفس، بیا ببین... آخه من به این چی بگم؟ یه اس‌ام‌اس بانمک بود که تهش به این ختم شده بود: "جوووووووووون..." یه هو دیدم که حسودیم شده... یادم نیست حرفی زده باشم... فکر کنم فقط خندیدم... ولی همه چیز یه هو عوض شد... من داشتم عاشق رفیقم می‌شدم که مال من نبود... و نشد اینو بهش بگم... گاهی شبا می‌رفت مهمونی ولی طاقت نمی‌آورد مدام بهم زنگ می‌زد یا اس‌ام‌اس می‌داد... از دخترای اونجا تعریف می‌کرد... یه بار آخرِ شب یه هویی یه مهمونی رو ول کرد و با همون لباس‌های رسمی و دیوونه کننده‌اش اومد پیشم... مست بود. عکسا رو نشونم داد که از کی خوشش اومده و کلافه بود که دوس‌پسر داشته... اما من دیگه دوست نداشتم بشنوم... اذیت می‌شدم... دیگه دوست نداشتم دست بزنم زیر چونه‌ام و تصور کنم... غصه‌ام می‌شد...
روزی که می‌خواست بره سفر نمی‌دونستم مقدمه‌ای می‌شه برای همیشه رفتنش... با چمدونش از راه رسید... شام خوردیم... و بیدار نشستیم به حرف زدن... ساعت پروازش 7 صبح بود... باید سه و نیم چهار می‌رفت که به فرودگاه امام برسه... برام تعریف کرده بود که قراره یکی از دوستاش بیاد دنبالش... و من می‌دونستم از اون زن خوشش میاد... بعد رفت دوش بگیره... من نشسته بودم تو پذیرایی و منتظر بودم آب بجوشه و چای دم کنم... چون اون چای تازه دم رو دوست داشت... ولی منو دوست نداشت... تازه فهمیده بودم که تو سایه واستادم... تا وقتی که بره حرف زدیم... خندیدیم... و قرار شد وقتی که برگشت تماس بگیره...
برگشت... برای من یه لباس خوشگل آورده بود و یه گردنبند... هیچ‌وقت نشد اون لباس رو جلوی خودش بپوشم و اینم شد یکی از حسرتام... قبل از این که برای همیشه بره... تو شبای خوبمون که به حرف و شوخی و خنده می‌گذشت بارها و بارها ازم پرسید واقعا کسی نیست؟ من می‌دونم تو یکی رو دوست داری پس چرا به فلانی نمی‌گی آره... و من مصرانه و با لج‌بازی می‌گفتم نه... کسی نیست... من از فلانی خوشم نمیاد!
چند ماه بعد که برای همیشه رفت... یه شب تو چت بهم گفت همیشه منو تحسین می‌کرده و دوست داشته... گفتنش فایده‌ای نداشت... همون‌قدر که نگفتنش هم دیگه لزومی نداشت... برای همین بهش گفتم. گفتم من هم همیشه ازتو خوشم می‌اومد... و حتی دوستت داشتم. بعد یه چیز عجیب بهم گفت، بهم گفت من می‌دونستم... همون موقع‌ها که اصرار می‌کردم بهم بگی کسی هست و تو می‌گفتی نه می‌دونستم... دوست داشتم خودت بگی...
بعد من یادم افتاد که اذیت می‌شدم... فقط دو تا چیز یادم بود... مردی که می‌دونه زنی دوسش داره... و حرفایی می‌زنه که می‌خراشه و می‌ره پایین... دلم برای اون شب‌های صادقانه برای اون رفاقته تنگ می‌شه هنوز... ما فرصت نداشتیم... فرصتی برای بخشیدن... فرصتی برای فراموش کردن... فرصتی برای اعتماد کردن... فرصتی برای هیچ تغییری نبود... همه‌چیز خیلی سریع‌تر از اون چیزی اتفاق افتاد که برای آدم کند و بی‌اعتمادی مثل من قابل هضم باشه... حالا تنها چیزی که تسکینم می‌ده اینه که به خودم می‌گم ببین نفس‌جان اگر هم می‌شد آخرش فکر می‌کنی چجوریا تموم می‌شد؟ چند وقت بعد اون یادش می‌افتاد که یه عباس‌آقایی بوده به تو گیر می‌داده... بدبین می‌شد... تو هم هربار که اس‌ام‌اس می‌اومد براش یه جوووووون گنده می‌اومد تو فکرت... بعد شروع می‌کردید به آزار دادن هم... اینا گاهی تسکینم می‌ده اما چیزی از خاطره‌هام کم نمی‌کنه!
یه جای دیگه تو فیلم پیش از غروب می‌گه: "چیزی که از دست بره، رفته. دلم برای اون آدم بیش‌تر از هر چیزی تو دنیا تنگ می‌شه. هر آدمی جزئیاتِ خودش رو داره." هر آدمی جزییات خودشو داره ولی هرجزییاتی خاطره نمی‌شه و هر خاطره‌ای هم موندگار نمی‌شه... باید ببینی چقدر بدشانسی...

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

تو منو بیش‌تر دوست داشتی...

خیلی... خیلی وقتا شده بود که بهم می‌گفت من تو رو بیش‌تر دوست دارم.
وقتی تموم شد به خودم گفتم من گول جمله‌ها رو خوردم حالا هم این نتیجه‌اشه... اما بعضی رابطه‌ها عواقب دارن... حتی وقتی فکر می‌کنی تموم شده... یه چیزایی دنبالشون میاد... مثل حرف‌هایی که دهن به دهن می‌چرخه... 
شنیدنشون گاهی دلِ آدم رو می‌شکونه... منم دلم شکست... بدجوری دلم شکست... خوب یادم بود که آخرین بار کنارم نشسته بود و بهم می‌گفت من هیچ وقت هیچ وقت (با همون تاکید خودش) بدی تو رو نگفتم... و من باز گول جمله ها رو خورده بودم و باور کرده بودم...
بعد به خودم فرصت دادم... خوب که فکر کردم ترجیح دادم باز جمله‌ها رو از قبر بکشم بیرون و باور کنم... تو راست گفتی... منو بیش‌تر دوست داشتی... تو می‌خواستی ته مونده این دلبستگی هم از بین بره... جاشو نفرت بگیره تا من راحت تر تحمل کنم... آره تو منو بیش‌تر دوست داشتی...

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

لذتِ داشتنِ تو...







وقتی تو با اون خنده ی نازت... با دندونای یکی بود یکی نبودت... خاکی و نا مرتب... در حالی که کوله‌ات رو می‌کشی رو زمین...از بین کرور کرور بچه می‌دویی سمت من و داد می‌زنی: مامان... برای من قشنگ‌ترین... عاشقانه‌ترین... و خواستنی‌ترین لحظه‌ی دنیاست...
کلاس اولیِ من... می‌دونم که بدترین مامان دنیا نیستم... ببخش که بهترین مامان دنیا هم نیستم... ولی دنیا دنیا دوستت دارم... تولدت مبارک...

بدنیا اومدن تو ... بهترین اتفاق زندگیِ من، یه متن قشنگ‌ می‌خواست... نشد...
بیست و شیش مهرماه... باز هم "وقتی نفسم شدی" برای تو...

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

وقتی می‌گردی یه چیز "خوب‌تر" پیدا کنی، فکر کن! شاید همه‌چی کلن بپاشه!!

یه دختر خاله داشتم، یعنی دارم که خیلی گوشه گیر و کم حرف بود، یعنی هست. ما با هم خوب بودیم. صمیمی‌ترین دوستش بودم. ساعت‌ها با هم تنها تو اتاق می‌نشستیم و هر ده دقیقه، دو دقیقه راجع به چیزی حرف می‌زدیم... راجع به هرچیزی که به ذهن‌مون می‌رسید. نه چیزای معمولی که دخترخاله‌ها تو هشت-نه سالگی بهم می‌گن. راجع به طرز تفکر مردمی که توصف شیر زنبیل می‌ذاشتن... یا این‌که چطوریه که مردم اتیوپی نمی‌تونن کشاورزی کنن و از قحطی در بیان! یا مثلا ونگوگ وقتی گوششو می‌کنده چطور دردش نیومده! رابطه‌مون یه جور خاصی بود و همون‌جور خاص ادامه پیدا کرد.
خانواده‌ی پدری من کاملا ایرانی‌ان... اما خانواده‌ی مادریم نه. یه کمی عرب بودن. دو سه نسل پیش اومدن ایران. جوری که حتی بعضی از فامیلای دورشون هنوز اون‌جان... مادربزرگم روزای عاشورا گوسفند قربونی می‌کرد و خرج می‌داد. هفت بار رفته بود مکه... عمره‌هاشو دیگه نمی‌شمردن... روز عاشورا همه می‌اومدن خونه‌اش... یه خونه غول‌پیکر قدیمی با یه معماری عجیب و زشت که ممکن نیست دیده باشید... بعد افتخار همه این بود که ما از قبیله بنی...ایم وهمون قبیله که ظهر عاشورا قهرمان فرستادیم وسط... اونم چه قهرمانی... همونی که سردار سپاه دشمن بود و بعد آدم خوبه شد... . برای ما کوچیک‌ترا اصلا مهم نبود مهمونی و شلوغی و دیدن اون‌همه فامیل یه‌جا مهم‌تر بود... دائم هم یادآوری می‌کردیم که از عربا بدمون میاد. بعد  مادربزرگم فوت کرد. مثل همه‌ی پدربزرگ مادربزرگا که حلقه ی اتصال فامیلن... همه چی از هم پاشید... تنها داییم هم علی رغم تمکن مالی علاقه‌ای نداشت اون رویه رو ادامه بده... به لطف خدا عرب بودن‌مون فراموش شده بود...
خیلی سال گذشت، یه روز تویه بعدازظهر گرم... تو اتاق دخترخاله‌ام دراز کشیده بودیم... یه هویی گفت ما باید به غیر از اون سرداره که نظرشو عوض کرد یه چیز دیگه داشته باشیم برای معرفی اون قبیله‌ که بهش وصلیم... گفتم گمون نکنم دانشمندی چیزی داشته باشیم ولی  پدربزرگ مامانامون باید به یکی رفته باشه... یه آدم ثابت قدم و با اراده که از اولش خوب باشه! (اونم یه داستان جذاب داره که یه روز می‌نویسمش) این فکر اون روز باعث خنده‌مون شد ... ولی یادم نرفت... اون‌موقع اینترنت نداشتیم. رفتم کتاب‌خونه دانشگاه... گشتم... گشتم... بعد تو یه کتاب چندخطی پیدا کردم از اون قبیله... خیلی قبل‌تر از اسلام و اینا. که یکی از بزرگ‌ترین قبایل عرب بوده... و تو دوره‌ای که عربا و ایرانی‌ها هی تو کشمکش بودن... دختر رئیس قبیله عاشق یه سردار ایرانی می‌شه و باهاش فرار می‌کنه. اون‌قدری برای پدرش گرون تموم می‌شه که از اون به بعد دستور می‌ده هردختری که دنیا می‌آد بکشنش... زنده زنده دفنش کنن... چون رئیس قبیله بوده، کم‌کم باقی مردا ازش پیروی می‌کنن و بعدتر قبایل دیگه و سال‌ها بعد حتی اصل ماجرا یادشون می‌ره... فقط رسم زنده به گور کردن دخترا می‌مونه...
چیز خوشحال کننده‌ای تو این کشف نبود... یه آدمِ با اراده و محکم بود ولی آدمِ خوبی نبود... به خودمون گفتیم اصلا معلوم نیست  روایته صحت داشته باشه و واقعا فاجعه از این قبیله شروع شده باشه! بعدشم ترجیح دادیم بازم واسه معرفی قبیله اونی که نظرشو عوض می‌کرد رو نگه داریم! دست کم از بدی به خوبی رسیده بود... یادمون هم موند که کلن گذشته رو هم نزنیم بهتره!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

خدایا ممنونم که هیچ کدوم از مردهای زندگی من نَمُردن!


هنوز هم فکر می‌کنم اگر عاشق کسی باشی و بمیره دردش خیلی بیش‌تر از اینه که عاشق کسی باشی و بهت خیانت کنه... دروغ‌گو و ضعیف باشه... مخالف تصوراتت در بیاد یا چه می‌دونم یه جورایی از چشت بیافته...
وقتی عشقت می‌میره یه بت بی عیب و نقص ازش تو ذهنت می‌سازی... همه رو با اون مقایسه می‌کنی و هیچ کس، هیچ کس... به نظرت بهتر از اون نمیاد... حتی اگر واقعا این‌طور نباشه... ضعف‌هاش یادت میره و خوبی‌هاش یادت می‌مونه...
با اندوهِ مرگِ یه دوست، تو اوج عشق و عاشقی نمی‌شه کنار اومد... اما به تدریج می‌شه با درد و آزارِ خاطرات تلخ یه عشق نصفه کاره و یه رفیق نیمه‌راه کنار اومد...
اینه که وقتی یه نفر می‌خواد آدمو بذاره بره باید بد بشه... خیانت کنه... دروغ بگه... سنگ بشه... بی رحم بشه... ولی نَمیره!





پ.ن: برای من نوشته... گذشته‌ها گذشته... تمام قصه‌ها هوس بود...

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

حتی دردناک‌تر...

آره بهش نامردی شده... روزگار بروفق مرداش نبوده... همه چی بد و خراب و زشت... رفته تو اتاقش نشسته... زانوهاشو بغل کرده و گریه می‌کنه... روزی چندبار اهل خونه میان صداش می‌کنن بیا غذا بخور... نمی‌ره.. تو یکی دو روز چند کیلوم کم کرده... می‌خوابه... بیدار می‌شه... یه هویی هم می‌بینی عصری زیر بارون می‌زنه بیرون... می‌شه هم با دوستاش قرار بذاره...حرفی... خطی... خبری... دلش خیلی گرفته ...
 آره... منم دلم می‌گیره... منم نامردی می‌بینم... منم یه روزایی رو دارم... همه چی بد... خراب... زشت... فرقش اینه که من باید پاشم چایی دم کنم... چون نفسم عادت داره صبحونه بخوره و به شیر و کیک و آبمیوه راضی نمی‌شه... بعد باید براش کارتون بذارم... وقتی می‌بینه دارم گریه می‌کنم گریه اش می‌گیره... یه جوری نازت میکنه که جیگرت کباب می‌شه... اینه که مجبورم جلو اشکامو بگیرم... دلم می‌خواد دراز بکشم... نه با کسی حرف بزنم... نه کسی با من حرف بزنه... اما هر چن دقیقه صدایی نق نق کنان و گریه کنان مجبورم می‌کنه:  مامان کاغذ نقاشیم پاره شد! مامان اون عروسک انگشتیم نیست می‌خوام یه نمایش بدم باید باشه... مامان چرخ این کامیونه در اومد تروخدا بیا درستش کن... مامان بال فرشته‌ام شکست چسب مایعی داریم؟ مامان می‌شه یه چیزی بیاری من بخورم؟ ...
بعد که می‌ری سریخچال تازه یادت می‌افته گوشتای بسته بندی شده که از شهروند خریده بودی هنوز تو یخچالن و اگه الان درستشون نکنی باید بندازیشون دور... برای نهار هم هیچ ایده ای نداری... برای شام هم... دلت می‌خواد هیچ‌کاری نکنی... دلت می‌خواد چند ساعتی واسه خودت باشی... حتی گریه هم نکنی... زل بزنی به دیوار روبرو... ولی نمی‌تونی...
آره... این‌جوریاس که گاهی فکر می‌کنم  من بدبخت‌تر از این حرفام ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

خدا مرا بیامرزد...

*یه داستانی خونده بودم راجع به یه آدم خیلی خوب و مهربون و اینا که همیشه دعا می‌کرده که خدا یه کاری بکنه بلیط بخت آزماییش برنده بشه و پولدار بشه... دست آخر می‌میره و آرزوش برآورده نمی‌شه... چون خیلی خوب و اینا بوده می‌ره بهشت... از خدا می‌پرسه: من‌که آدم خوبی بودم... چرا هیچ‌وقت دعای منو مستجاب نکردی؟ خدا هم بهش می‌گه خب عزیزم تو هیچ وقت بلیط بخت آزمایی نخریدی! من چجوری این‌کارو می‌کردم؟
حالا شده حکایت دوستای وبلاگی من! میان پیغام خصوصی و عمومی می‌ذارن... که به من سر بزن... مطلبم رو بخون... که تروخدا سوالم رو جواب بده... بعد نمی‌گن برفرض محال که من خواستم به کسی جواب بدم... به کدوم آدرس؟! اونم وقتی یکی اسمش یه دوسته یا وگارد یا ناشناس یا خواننده‌ی پروپاقرص!

*شنیدید می‌گن خاک سرده؟!  بیش‌تر از یک ماهِ ریدرم رو تعطیل کردم... به غیر از سه تا از دوستای مجازی... هیچ‌کس... تاکید می‌کنم "هیچ‌کس" سراغم رو نگرفت. حتی واقعی‌هاش... بعله این‌جوریاس...

*مهر امسال نفسک کلاس اولی می‌شه... هردو ذوق و شوق و اضطراب داریم... از اونجایی که برای مهد رفتنش من مجبور شدم بیست و هشت روز تمام توی مهد کودک بشینم تا ایشون بذارن من برگردم خونه... برام دعا کنید که با مدرسه راحت تر و زودتر اخت بشه... منم به کار و زندگیم برسم...

*می‌خوام برم یه وبلاگ بزنم تو بلاگفا... از این زمینه مشکی‌ها که برگای پاییزی داره... شایدم از اون قالبا گذاشتم براش که موس رو حرکت می‌دی قطره‌های بارون می‌ریزه... بعد اسم خودمم می‌ذارم بارون... یا سایه... یا مثلا تنها... نمی‌دونم... بعدش... به هیچ کس آدرسشو نمی‌دم... اونجا بی‌سانسور می‌نویسم... هرچقدر دلم خواست نک و نال می‌کنم... یه روز می‌شم یه مادرخسته که با همه‌ی عشق و علاقه به بچه‌اش... یه عالمه از دستش عصبانی می‌شه... کلی دعواش می‌کنه... بعدشم از خودش بدش میاد واز آینده‌اش نا امیده... یه روز می‌شم یه مادر تنها که دلش می‌خواد تنها نباشه اما می‌ترسه... یه روز می‌شم یه زن خوشحال که داره یه حس جدید رو تجربه می‌کنه... یه روزم... خب همه‌ی اینا رو دارم این‌جا می‌نویسم دیگه... چه کاریه؟

*این پست صرفا جهت پاره‌ای توضیحات و اعلام زنده بودن و سایر دلایل غیر ضروی و الکی میباشد و ارزش دیگری ندارد.



۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

طبق معمول کم آوردن مادر همانا کودک را!

روز بیست و یکم ماه رمضان:
صبح نفسک در حالی که کانال های تلوزیون رو بالا و پایین کرده، کلافه و دمق:
- چرا کارتون نداره؟
- عزاداریه دخترم امروز کارتون نداره...
بعد از ظهر بازهم بعد از گشتن کانال‌ها:
- مامان هنوز کارتون نداره؟
- نه گلم عزاداریه...
عصر با عصبانیت:
- اَه! خیلی گذشته هنوز کارتون نداره! خب مگه عزاداری فقط مالِ خانواده‌های اونی که مرده نیست؟ پس چرا همه‌ی تلوزیون رو اینا گرفتن؟ فامیل همه‌‌ی مَردُما که نبوده!!

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

آره... منم درست می‌شم!

من خیلی چیزا بلد نیستم. منصفانه که بخوام خودمو قضاوت کنم تو خیلی چیزا یه نادونِ درجه یکم. اما اغلب ندونستون اون چیزا خطر مرگ نداره! مثلا بلد نیستم ویندوز عوض کنم یا با یه سری نرم‌‌افزارها کار کنم. یا مثلا دایره لغاتم محدوده... معنی و تلفظ کلی کلمه رو بلد نیستم... ولی خب اینا چه اهمیتی داره؟ ندونستن‌شون بدِ بدش این می‌شه که یه جایی شرمنده بشم. اما یه چیزهایی هست که عاقبت ندونستن و بلد نبودنشون خیلی بدتر از یه شرمندگیِ ساده است.
واقعیت اینه که من بلد نیستم زود ببخشم. بلد نیستم عذرخواهی کنم. بلد نیستم اشتباهم رو قبول کنم و بهش بخندم. وقتی یکی می‌گه خب باشه... حق با توئه... ببخشید... یا مثلا می‌گه من نارحتم ازت چون تو فلان کار رو کردی... من کفرم در میاد. چون من نمی‌تونم همین چند کلمه رو بگم. وقتی اشتباه از یکی دیگه باشه باید بذاره مغزم یه کم اطلاعات رو پردازش کنه! نمی‌تونم فوری خودمو جمع کنم. وقتی هم خودم اشتباه می‌کنم باز مغزم هنک می‌کنه. تا چند دقیقه مدام می‌خواد دلیل بیاره که اشتباه نمی‌کنه و حق با منه... بعدش هم که متوجه می‌شه یه جایی اشتباه کرده... باز اون دستور مخصوص رو به دهنم صادر نمی‌کنه که بگو ببخشید! دیشب وسط یه عالمه آدم یکی داشت به یکی می‌گفت خب راستش من فکر کردم فلان... واقعا قصدم فلان... حالا ببخشید... تهش هم اضافه کرد من بگم غلط کردم خوبه؟ بعد همه خندیدن...
بعد من فکر کردم که من بمیرم هم نمی‌تونم اینکارو بکنم. من چه اشتباه بکنم چه اشتباهی در قبالم انجام بدن حرف نمی‌زنم... یه هو می‌رم تو هم... نه بلدم به موقع‌اش بگم ببخشید نه بلدم به موقعش بگم چی منو ناراحت کرده... از هر گفت‌وگویی فرار می‌کنم... تو بهترین حالت ترجیح می‌دم ایمیل یا اس‌ام‌اس بدم... . آره خیلی بده... خیلی بد... واسه همینه که وقتی من یه روزی... بعد از یه شب سکوت و خفقان همیشگی... به سوال ساده‌ی : "بهم بگو واقعا چته!"  جواب دادم و گفتم چون دیروز فلان... داشتم از ذوق می‌مُردم... وقتی گوشی رو گذاشتم به خودم گفتم تو داری آدم می‌شی! خلاصه خواستم این‌جا ثبت کنم که آره! گمونم به منم امیدی هست...

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

آیا واقعا می‌دانید پفیلا چگونه ساخته می‌شود؟!

نفسک نشسته و به طرز مشکوکی، خیلی آروم و معقول داره پفیلا می‌خوره...  یه هویی انگار به نتیجه رسیده باشه می‌گه:
- مامان! می‌دونی پفیلا چجوری درست می‌شه؟
اولش چیپس و ماست رو با هم حسابی قاطی می‌کنن یه جوری که ماستش دیگه آب نداشته باشه... بعد با انگشت مثل خمیر بهش شکلِ عجیبی! می‌دن. بعدشم یه دونه بادوم قهوه‌ایه گرد! می‌ذارن وسطش می‌شه پفیلا!

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

تا وقتی پدرمادرها اعتقاد دارند: چوب استاد به زِ مهر پدر!

بی‌بی‌سی چند فیلم کوتاه که با موبایل گرفته شده، را نشان می‌دهد که  در آن معلم‌ها بچه‌ها را تنبیه می‌کنند. آمار بچه‌های ناقص‌شده و حتی کشته‌شده توسط آموزگاران‌شان را می‌خواند... همین‌جا... ایران خودمان... من خیره به صفحه‌ی تلوزیون مانده‌ام بغض دارد خفه‌ام می‌کند... یاد خودم افتاده‌ام... گوش پسرک را گرفته و می‌کشد، داد می‌زند و کمی بعد پسرک زیر مشت و لگدهایش نقش زمین می‌شود. یکی می‌گوید چرا این بچه ها به پدر و مادرشان نمی‌گویند...

کلاس پنجم دبستان بودم در دبستان مقداد تهران... اسم خانوم معلم و قیافه‌اش را خوب یادم هست... دو تا کلاس پنجم بودیم و معلم‌های‌مان حسابی باهم جی‌جی‌باجی بودند. برای همین هم هر برنامه‌ای داشتیم هردو کلاس با هم بودیم... حتی ورزش‌های‌مان. یک‌بار بازی تازه‌ای یادمان دادند که شعری داشت مثلا گرگم و گله می‌برم... مدتی بازی کردیم و گفتند که بازی تمام است. معلم‌ها حرف می‌زدند و بچه‌ها هم‌همه می‌کردند. من زیر لب شعر را می‌خواندم. نزدیک دیوار و پشتِ بچه‌ها ایستاده بودم، که دیدم صف شکافته شد و معلم‌مان با خشم عجیبی صاف آمد سمت من و با پشت دست به صورتم کوبید. یادم نیست شدت ضربه زیاد بود یا مثلا قدمی عقب رفتم و پاهایم به هم گره خورد که افتادم زمین. ولی خوب یادم هست که معلم آن یکی کلاس با چشمانی از حدقه در آمده آمد و معلم‌مان را می‌کشید که چی شده؟ چرا عصبانی شدی؟ گفت می‌گم ساکت هنوز شعر می‌خونه... تازه فهمیدم چرا تنبیه شده‌ام... معلم ِآن‌ها زیرلب چیزهایی می‌گفت که حدس می‌زدم در دفاع از من است... اما من فقط یک مشت پا می‌دیدم. تحقیر شده در محاصره‌ی آن همه مانتو شلوار سورمه‌ای... جرات نداشتم به بالا نگاه کنم... آن‌قدر آن‌جا نشستم تا معلم‌ها سوت زدند و جمع پراکنده شد...

پدر من آدم سرشناسی بود. تحصیل‌کرده بود و علی‌رغم درگیری شغل دولتی برای خوش‌آمدِ مدیرمان عضو انجمن اولیا مربیان شده بود. شب وقتی برایش تعریف کردم. روزنامه می‌خواند. حتی سرش را بلند نکرد. گفت: چوب معلم گله... هرکی نخوره خله!

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تبلیغات ماهواره و نفسِ بنده!

داره سریال مورد علاقه‌اش (آرزوی عروسک پارچه‌ای) رو می‌ده، گرم تماشاست که تبلیغاتش شروع می‌شه. کلی بد و بیراه می‌گه و بعد یه هویی ساکت می‌شه:
_ گفت سفت کننده‌ی باسن! ینی داره باسنش می‌افته؟ مامان شنیدی؟! بعضیا ...شون کنده می‌شه می‌خوان محکمش کنن از اینا می‌خرن می‌چسبونه!!


یه روز دیگه بعد از دیدن تبلیغ آب‌میوه پوپ:
_ مامان! ینی از اینا بخوریم  همه عاششقمون می‌شن؟ برای منم بخر همه عاااشششقم بشننن بعدش، منم به همه دستور بدم و هرکاری خواستم بکنم!

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

یه روزی، یه جایی، من، دادگاه، به همین بدبختی!


آزمایشگاه شلوغه... هی صبر می‌کنم جلوی میز پذیرش خلوت بشه... حتی نوبتم رو می‌دم به بقیه اما تهش اون‌قدر سالن کوچیکه که همه می‌شنون: من یه برگه‌ی عدم بارداری می‌خوام واسه دادگاه... گفتن که باید...
دیگه نمی‌فهمم چی می‌گم هول شدم... همه ساکت شدن... دارن نگام می‌کنن... فقط منشیه است که خونسردیش‌و حفظ کرده... یه پسر جووون یه زن چادری مسن... یه زن مانتویی جوون که حدس می‌زنم بارداره... و یه آقای چاق میانسال... همه دارن به من نگاه می‌کنن...
حس می‌کنم من الان براشون سوژه‌ام... مثل سوژه‌های جذاب مجله خانواده... نگاهشون می‌گه:  آخی طفلکی... بیا بشین تعریف کن... چی شد که این‌جوری شد؟
ترجیح می‌دم نَشینم... پشت به جمعیت یه پوستری رو می‌خونم، راجع به علائمِ سکته است... صدام می‌کنن... می‌رم تو... می‌گه چه رگ خوبی داری... همه همینو می‌گن. دستِ‌کم نود درصد مواقع اینو شنیدم اما الکی خیال می‌کنم داره ترحم می‌کنه، فقط می‌خواد یه چیزی بگه... تموم که می‌شه چسب می‌زنه برام و می‌گه اگه کبود شد نترس رگت سطحی و نازکه...
یادم می‌افته همین چند ساعت پیش یکی بهم گفت من سطحی‌ام... هیچی به هیچ‌جام نیست... من بهش گفتم اما من همه چی به همه‌جام هست فقط ری‌اکشن بیرونی ندارم... بگذریم که نمی‌گفتم هم مهم نبود به هر حال باور نمی‌کرد... از آزمایشگاه اومدم بیرون به رگم گفتم تو سطحی نیستی... منم سطحی نیستم... ناراحت نشو... بیا بهشون ثابت کنیم... تو کبود نشو... منم فراموش نمی‌کنم باید نشون بدم که همه‌چی به همه‌جام هست، خب؟
                

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

دستِ دزدها بدمزه است!

قبل از سفر:
نفسک: اون‌جا چجوریه؟ مثل این‌جاست؟
من: آره فقط  لازم نیست حتما روسری سر کنن، آدماش هرچی دوست دارن می‌پوشن...
نفسک: راستی؟ پس می‌شه من اون لباس خونه‌امو که می‌گفتی خوب نیست بیرون بپوشم اون‌جا تنم کنم؟

در سفر:
یه روز تو بازار از جلوی مغازه‌های ایرانی رد می‌شیم یکی داد می‌زنه به فارسی دعوت می‌کنه بریم رستوران‌شون...
نفسک: ئه مامان! اینا تهرانی بلدن!

با دخترخاله‌اش بازی می‌کردن و حسابی از ما دور شده بودن، رفتم بترسونمشون...
من: زبون اینا رو که بلد نیستید... راه رو هم که بلد نیستید... نمی‌گید شاید یکی شما رو بدزده؟
دخترخاله‌اش: نه! ما زودی دستشو گاز می‌گیریم فرار می‌کنیم...
نفسک: ولی فک کنم دستِ  دزد بدمزه باشه... چنگش بگیریم بهتره!

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

انسان‌ها چطور بچه دار می‌شوند؟ یا گردالی نُه کدام طرف است؟




تو مهد کودک نفسک از دیروز امتحانات شروع شده و من هرشب قبل از امتحان چند تا سوالی رو که کپی گرفتن و فرستادن برای تمرین می‌خونم و اون جواب می‌ده...
من: پرنده‌ها چطور بچه به دنیا می‌آورند؟
نفسک: تخم‌مرغ می‌ذارن!
من: تخم می‌ذارن... خب انسان‌ها چطور بچه بدنیا می‌آوردند؟
نفسک: (با دست پاره کردن شکم را نشان میدهد) پِخخخخ! بعد بچه در میاد!

توضیح تصویر: برخلاف تصور شما این دست‌نوشته‌های نفسک در آیینه نیست! تا چند ماه پیش نفسک همه چیز رو برعکس می‌نوشت. چند تا کلمه‌ای رو که دوست داشته مثل بابا و مامان و اسم خودش رو نقاشی می‌کرد و البته برعکس. دیروز امتحان ریاضی داشت و قرار بود عددها رو تا ده بنویسه، قبل از رفتن مدام می‌پرسید: 
_ مامان گردالیه نُه کدوم طرفی بود؟! 

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

وقتی مادر می‌شوی...


شما به یه انسان زندگی می‌دید... یه موجود دیگه تو وجودتون رشد می‌کنه... یه بچه که می‌شه تمام زندگی‌تون... دیگه همیشه و همیشه یه نفر هست که بیش‌تر از خودتون دوسِش دارید.. بزرگش می‌کنید و تمام لحظه‌هاتون می‌شه تکرار این زندگی بخشیدن... باید نتیجه‌اش محشر باشه... اما نیست... از لحظه ای که آدم مادر می‌شه دیگه خودش نیست... این‌جا جاییه‌که که به ما قبولوندن وقتی که مادری فقط باید مادر باشی... نمی‌شه دلت تفریح بخواد... نمی‌شه واسه خودت وقت بذاری و لذت ببری، چون تو مادری...
مردم بهت می‌گن نخند، شوخی نکن، اینو ننویس، اونو ننویس و وقتی می‌پرسی چرا؟ من که چیز بد و زننده‌ای توش نمی‌بینم، بهت می‌گن آره! اما تو یه مادری... برای یه مادر خوب نیست!
این‌جا جاییه‌که اگر مادری بچه‌اشو بذاره پیش کسی و بره کافی شاپ یا سینما می‌گن بی احساس و بی مسئولیته... این‌جا جاییه‌که حتی وقتی همسرت بزرگترین عیب‌های دنیا رو داشته باشه و بخوای ازش جداشی بهت می‌گن پس بچه چی؟ تو چجور مادری هستی؟ 
این جا جاییه‌که هرکسی می‌تونه مادر بودن تو رو ببره زیر سوال... هرکسی به خودش حق می‌ده که بهت بگه بچه‌ات رو چجوری تربیت کنی... حتی همسر سابقت که از پدر بودن فقط ماهی یه بار بردن بچه به رستوران رو بلد باشه...
می‌خواستم تهش بنویسم که خب همه‌ی اینا چیزی از لذت مادر بودن کم نمی‌کنه... اما دیدم الان چیزی جز اندوه و نگرانی حس نمی‌کنم... اندوه برای خودم و نگرانی برای عزیزترین موجودی که همین نزدیکی مثل یه فرشته خوابیده...



توضیح تصاویر: چند روز پیش نفسک با یه غصه‌ و دلمشغولی گنده اومد پیشم و بهم گفت که شوهرخاله و دختر خاله‌اش دوتایی رفتن برای روز مادر خرید کردن... بهم گفت می‌دونه که کسی نیست که باهاش بره خرید واسه همین دوست داره خودش برام یه چیزی درست کنه... بعد هم بهم گفت نباید نگاه کنم... کارش که تموم شد نتیجه رو برد قایم کرد اما روز بعد اومد و محکم بغلم کرد و بهم گفت نمی‌تونه تا چند روز دیگه صبر کنه... 
هدیه‌ی من شد دو تا نقاشی خوشگل و یه نقاشی خوشگل تر رو لوله‌ی مقواییه دستمال کاغذی!




۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

من این خودمو دوست ندارم!


یه روزی منم مثل همه‌ی دخترا و زنای دیگه بودم که روزی هزار بار با دوستام تلفنی حرف می‌زدم... که براشون همه چیزو تعریف می‌کردم... که جیک و پوک هم رو می‌دونستیم... که همه‌چی رو... همه‌چی رو براشون تعریف می‌کردم...
اما الان برای هیچ‌کس هیچی رو تعریف نمی‌کنم... هنوز کلی دوست دارم چه زن و چه مرد... هنوز آدم خوب دور و برم هست... اما من حرف زدنم نمیاد... گاهی، دوستام که دارن برام حرف می‌زنن و تند تند تعریف می‌کنن تو دلم می‌گم خب حرفش که تموم شد منم تعریف می‌کنم... بگم دیروز... بگم اون روز... بگم فلانی... بعد به خودم می‌گم خب که چی؟ تعریف کنم که فلانی... که فلان ماجرا... که چی؟ گاهی یه شبایی... تو چت... یا تو ایمیل برای بعضی ها بعضی چیزا رو تعریف می‌کنم... ینی این مَرضم موقع نوشتن تعدیل می‌شه... ولی از تایپ کرن هم خسته می‌شم... کلن خسته می‌شم... از همه چی خسته می‌شم...
بعد یه شبی مثل دیشب هست که باید با یکی حرف بزنم... به خودم می‌گم زنگ بزنم به یکی‌شون... به کدوم‌شون؟ چی بگم؟ ماجرای یه روز و دو روز که نیست... باید از اول تعریف کنم... هی حرف بزنم... هی حرف بزنم... چند ساعت؟ بعد بهم نمی‌گه تو همه‌ی این مدت چرا برام تعریف نکرده بودی؟ بعد به خودم می‌گم تو زنگ نمی‌زنی، تو از پسش بر میایی، تو به کسی احتیاج نداری... ولی من می‌دونم دروغ می‌گم... خودم هم می‌دونم دروغ می‌گم... هردومون می‌دونیم ولی کاریش نمی‌تونیم بکنیم... یکی باید دوباره حرف زدن یاد مون بده... یکی باید دوباره اعتماد کردن یادمون بده...
یکی که نگه تو حرف نمیزنی چون مرموزی... یکی که نگه گارد گرفتی که بهت نزدیک نشم! یکی که نگه تو حرف نمی‌زنی چون سکوت شده افه‌ات!... یکی که هر هزار سال یه بار هم که خواستی حرف بزنی نگه هیچی نگو! نمی‌خواد توضیح بدی! یکی که نگه تو  حرف نزن! خراب‌ترش نکن...
یکی که باور کنه من می‌خوام درستش کنم... من می‌خوام خسته نشم... من می‌خوام آدم بشم... من می‌خوام خودم بشم... همون خود سابقم... قبل از عاشق شدنه... قبل از ازدواج... قبل از طلاق... قبل از لال شدنه...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

کلاه‌برداری‌های یک عدد شش سال و نیمه!

*یه روز که دیرتر از همیشه اومد خونه:
من: چرا این‌قدر دیر اومدی؟ ساعت از هشت گذشته...
نفسک: داشتیم با آقای نیگه‌وان (نگهبان) قایم موشک بازی می‌کردیم...
من: چی؟! با آقای نگهبان؟ کی گفت شما می‌تونید با آقای نگهبان قایم موشک بازی کنید؟ مگه من نمی‌گم با آدم بزرگا حرف نزن یا بازی نکن!
نفسک: ئه! ما که واقعنی با اون بازی نمی‌کنیم... ساعت که هشت می‌شه آقای نیگه‌وان سوت می‌زنه که برید خونه بعد ما می‌ریم قایم می‌شیم که پیدامون نکنه یه کم بیش‌تر بازی کنیم!

*نفسم اومده بخوابه می‌گم جیش کردی؟ یه جوری می‌خنده می‌فهمم که نه... می‌رم بغلش می‌کنم و هی قلقلکش می‌دم می‌گم پاشو زود باش بدو... وسط خنده‌هاش  می‌گه نه مامان رفتم دستشویی... خسته‌ام... باز من کوتاه نمیایم یه هویی می‌گه:
_ نه! مامان قلقلک نده جیشم می‌ریزه‌ها!
_ ئه! تو که گفتی رفتی دستشویی... کلاهبردار!
_ مگه تو کلاه سرت بود که من برش دارم؟!

*یه روزی سر غذا
_ چی می‌شه یه بار حواست نباشه مثلا داری یه جایی رو نگاه می‌کنی بعد نوشابه رو بریزی تو لیوان بعد کف کنه بیاد بالا بریزه من خوشال بشم بگم وای بلاخره یه بار مامانم ریخت!
( و یه روزی مثلا من حواسم نبود و نوشابه رو زیاد ریختم سرریز شد رو میز و بچه حسابی خوشال شد!)

*توی راه رفتن خونه‌ی خاله‌اش سر بندش پاره می‌شه. غر می‌زنه. بهش می‌گم عب نداره من اونجا می‌دوزمش.
_ مگه تو اونجا چرخ دستی داری؟
فهمیدم منظورشو اما خودمو می‌زنم به اون راه: چرخ دستی؟ چرخ دستی برای چی؟
_ ای وای مامان! چرا دقتت به حرفای من نیست؟ چرخ دستی! از همونا که لباسا رو می‌دوزونه!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

ناخن انگشت کوچیک دست راستم، دوسِت دارم!

ناخن انگشت کوچیک دست راستم، حالش خوبه. نگاش که می‌کنی هیچیش نیست. ولی وقتی از چند میلیمتر رشدش بیش‌تر بشه یه خط میافته وسطش و از همون‌جا قاچ می‌خوره... هرچقدر بلندتر بشه این شکستگیه بدتر و بیش‌تر معلوم می‌شه... تنها راهش کوتاه کردنشه... یه مدت بعد دوباره به محض این که بلند بشه همین آش و همین کاسه است... یه بار یکی از دوستام بهم گفت لابد خیلی قبلنا بهش ضربه خورده ولی من هنوز نمی‌فهمم چطور ممکنه یه ضربه‌ای یه روزی یه جایی به ناخن انگشت دست راستم خورده باشه و من یادم نمونده باشه و این‌جوری تا نمی‌دونم کی برای من یه شکاف گذاشته باشه...
حالا مدتیه گمون می‌کنم یه دونه از این قاچا تو مغزم دارم! منو که ببینی هیچیم نیست! خیلی خوبم... می‌گم می‌خندم، عادی‌ام. حتی وقتی وارد یه رابطه‌ی دو نفره می‌شم اولش خوبم... کافیه رابطه بلند بشه... کم‌کم اون شکافه معلوم می‌شه... من کم میارم... اعتراف می‌کنم منم که کم میارم... منم که بی حوصله می‌شم و یه هویی همه‌چی رو خراب می‌کنم... حالا دارم فکر می‌کنم دقیقا کدوم یکی از ضربه‌ها باعث این شکافه شده... اون یکی؟... نه اون یکی بدتر بود... شایدم اون یکی...
لابد تعداد ضربه‌هایی که به ناخنم خورده هم زیاد بوده ولی من چیزی یادم نمیاد...  گمونم این وسط به ناخن انگشت کوچیک دست راستم ظلم شده... باید از دلش در بیارم...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

آدم باید به ماشین خوشگلا بگه دربست!


*از کلاس موسیقیش برمی‌گشتیم. آژانس ماشین نداشت.  به مربیش گفتم می‌ریم سر خیابون دربست می‌گیریم. یه کم که گذشت بهم می‌گه: چرا به ماشین خوشگلا نمی‌گی دربست؟! تو به زشتا می‌گی! بذار من خودم بگم!

*یه روز موقع ظرف شستن اومده بهم می‌گه: 
- می‌دونی مامان! کاش یه روزی بشه تو هرچی می‌گم گوش کنی!
- خب من که گوش می‌کنم
- گوش میدی؟ اگه الان بگم چَپه شو! دستا و پاهاتو بگیر بالا تو گوش می‌دی؟

*موقع دکتر بازی با عروسک‌هاش یه کاغذ آورده می‌پرسه: مامان من چه مریضی داشتم سُرم زدم؟
- اسهال استفراغ گرفته بودی
- خب اسمال استقراق رو برام بنویس یعنی این بچه‌  گرفته بعدش بنویس حتما باید پدر و مادرش باید براش جایزه بخرن وقتی سرم زد! بنویس دو تا جایزه... نه سه تا چون خیلی بیمارستانش درد داره!
 

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تاوانِ انتخابِ تو!

شاید همیشه نه... اما اغلب آدم معروفا دوستای خوبی نمی‌شن. آدم معروفا بهت می‌گن دوست دارن یا حتی عاشقت شدن اما نباید دوستی تون رو کسی بدونه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... شما هم می‌گید بآشه... اصلا مهم نیست... کسی نمی‌فهمه! بعد زندگی مخفی‌تون شروع می‌شه... اولش پر از هیجانه... یه اسم قلابی براش می‌ذارید که بتونید جلوی دوستاتون صداش کنید. اما از یه جایی به بعد می‌شید مضحکه‌ی دوستاتون، چون اسم دوست نامرئی تون شده کامیارب! چون شما یادتون میره گاهی، که کامیار بوده یا کامیاب!
آدم معروفا همیشه یه بهترین دوست دارن که همه جا همراهشونه بعد اون دوسته سایه‌اس. ماهه اما دیده نمی‌شه... یه مرد سایه‌ای... اونه که تو شلوغی‌ها راه رو باز می‌کنه... اونه که سر وقت بهترین جا توی سالن‌ها رو برای شما نگه داشته... اونه که وقتی آدم معروفه سرش شلوغه و حواسش به شما نیست میاد می‌گه مهربونِ ما چطوره؟ اونه که از ظاهر فقط خدا بهش یه صدای آسمونی داده و بهتر از هرکسی تو دنیا می‌تونه فال حافظ بگیره و برات تا تهش بخونه... بهترین دوست برای آدم معروفا هم کم نمی‌ذاره اصلا آدم معروف بدونِ بهترین دوست انگار کارهاش بهم گره می‌خوره... تو خارج لابد بهش می‌گن منیجر و کلی حقوقشه... اما این‌جا بهترین دوسته... فقط بهترین دوسته... ولی بهترین دوست هم برای نگه داشتن یه رابطه‌ی نصفه نیمه نمی‌تونه کاری بکنه...
آدم معروفا هرچقدر هم که چهره نباشن و پشت صحنه‌ای باشن نمی‌تونن باهات قدم بزنن... چون همیشه یکی هست که بشناسدشون... آدم معروفا بهترین هدیه‌ها رو برات می‌خرن اما تو نمی‌تونی بگی اینو کی برات خریده... آدم معروفا هی بهت می‌گن درست می‌شه... یه کم طاقت بیار... روزنامه‌ها... دوستام... مامانم اینا!! ولی دروغ می‌گن تا ابد همینه...
اینه که از یه جایی به بعد، شروع می‌کنی به جفتک انداختن... دیگه برات هیچی مهم نیست... دیگه نمی‌خوایش... بهش می‌گی خب ما به تهش رسیدیم. آدم معروفا شلوغش نمی‌کنن می‌خوان بی سر و صدا تموم شه کسی نفهمه... رازداری براشون از همه چی مهم‌تره... تموم می‌شه...
اما آدم معروفا هم اشتباه می‌کنن... و گاهی! برمی‌گردن که درستش کنن... بهت می‌گن خب حالا بریم به همه بگیم... به جای اون ماشین گنده سوار موتور بشیم... حتی بدون کلاه... تو بشینی پست سر من... من باهات میام تا رستوارن سرکوچه تون...یه عصر شلوغ باهم بریم پاساژ ونک خرید...
اما تو چند ماه وقت داشتی که فکر کنی... و تازه متوجه شدی که آدم معروفا رو باید با همه ی زنا و مردای دور و برشون شریک شد... تازه فهمیدی که از مردای سایه‌ای بیشتر خوش‌ات میاد... تموم می‌شه... و به خودت قول می‌دی دفعه‌ی بعد اگر کسی بود مردسایه‌ای باشه...
و ...ماه‌ها بعد... یه شب... یه شب بد... که خسته‌ای و داری گریه می‌کنی و هی فکر می‌کنی باید این رابطه‌ی جدید رو هم تموم کنی... یادت می‌افته که به قولی که به خودت دادی عمل نکردی... باز مردسایه‌ای رو انتخاب نکردی ...
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی... 
باز مرد سایه‌ای رو انتخاب نکردی...


پی‌نوشت: این پست کاملا غیرواقعی و داستانی می‌باشد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

به زودی مامان بدجنس‌تر خواهم شد!

داریم باهم شوخی می‌کنیم. کل‌کل می‌کنیم بهم می‌گه: می‌خوای دعا کنم خدا چاقت کنه؟! مثل باباجونت؟!!
من: بابای من چاقه؟ یا اون بابای چاقالوی خودت؟
نفسک: نه خیر بابای تو چاقالوئه! می‌خواستم رارندگی کنم تو بغلش اصلا جا نشدم بسکه دلش چاقه! ولی تو بغل باباجونم خیلی هم خوب رارندگی می‌کنم!
من: خنده‌ای از سر استیصال و بی‌جوابی!
نفسک (خنده‌ی پیرزومندانه): هورررا... نتونست جواب بده!!
من: :|

صبح بیدارش کردم که بره مهد. غر می‌زنه که می‌خواد خونه بمونه. اهمیت نمی‌دم و دارم موهاشو شونه می‌کنم وبراش می‌خونم:  یه دختر دارم شاه نداره... به کَس کَسونش  نمیدم به همه کسونش نمی‌دم...
_ آره! منو ببر بده به یه مامان بدجنس تر! که حتی منو به زور بفرسته مدرسه!!

یه دوستی اومده پیشم مهمونی. داریم با هم حرف می‌زنیم. هی می‌گم برو بازی کن... وسط حرفمون نپر... می‌گه می‌خوام بشینم گوش بدم... من به دوستم: 
_ بعد از اون جریان به کل از زندگی ساقط شدیم...
نفسک: ساقط یعنی چی؟
من: یعنی بدبخت شدیم، برو بازی تو بکن!
نفسک: خب چرا نمی‌گی بدبخت، اون سخت‌ها رو می‌گی؟!!

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

من دوست دارم بغل شوم!

آدم‌ها باید بتوانند بگویند نه و دوستی‌های‌شان خراب نشود. اما نمی‌شود به بعضی‌ها گفت نه و رفاقت را هم نگه داشت. بعضی‌ها دوست دارند فقط بله بشنوند. هرچقدر هم که رفیق باشید و دوستی‌تان خوب باشد وقتی ناگهان فکر می‌کنند شما را دوست دارند! نمی‌شود بهشان گفت نه... چون اگر با هزار تا سوال مثل این‌که چرا؟ و لابد من برای تو جذاب نیستم و لابد من بد و دوست نداشتنی هستم و ... عذاب وجدان به‌ شما ندهند، قطعا بلافاصله می‌گویند که خب پس از این لحظه دوستی‌مان هم تمام می‌شود... یا با من هستی یا با من نیستی! وای به روزی که بخواهی توضیح بدهی که مهم‌ترین دلیل نه گفتن‌ات سن طرف مقابل است...
یک چیز درونی هست که روی انتخاب آدم‌ها تاثیر می‌گذارد. یک چیزی که ربطی به زیبایی و خوش هیکلی و پول و هرچیز جذاب! دیگر ندارد. برای من این حس به بارزترین شکل به سن آدم‌ها مربوط می‌شود. نمی‌دانم از نظر روانشناسی این معنی نگران کننده‌ای دارد یا نه... اما همین است... من دوست دارم طرف مقابلم از من بزرگتر باشد... 5 سال... ده سال... و حتی بیشتر... من کرور کرور توجه و محبت هم که بدهم به طرف مقابلم از بازی کردن در نقش مادر برای مردها خوشم نمی‌آید... من از آن زن‌هایی هستم که عشق و حمایت و توجه را با هم می‌خواهم...
من مردهای حمایت‌گر را دوست دارم. از آن‌هایی هستم که دوست دارم بتوانم روی قدرت مردانه حساب کنم. مثلا حتی وقتی سه واحد برق‌کاری ساختمان پاس کرده‌باشم باز دوست دارم که یک مرد برایم لامپ‌ها را عوض کند! هرچقدر که کارهایم را خوب انجام دهم و در واقع از هر کمکی بی‌نیاز باشم باز دوست دارم گاهی ادا در بیاورم و بنشینم و اجازه بدهم به من کمک شود... من وقتی می‌خواهم به مردی که دوستش دارم بگویم دل‌تنگ آغوشش هستم نمی‌نویسم دوست دارم بغلت کنم... به طرز لوسی می‌نویسم دوست دارم بغل شوم!
اینی که می‌گویم ربطی به ظاهر آدم‌ها ندارد اغلب حتی از نظر ظاهر از من بزرگتر هستند... این همان حس درونی است که طرف مقابل‌تان آن حس عشق و حمایت را بهتان میدهد یا نه... و برایم عجیب است که چرا یک حس ساده‌ی این‌طوری را نمی‌توانم توضیح بدهم! فکر می‌کنم وقتش است که به جای این‌که وقتی زنی به شما می‌گوید تو از من کوچک‌تری... موضوع را ناموسی کنید و فکر کنید به مردانگی‌تان توهین شده... یا گیر بدهید و دنبال هردلیلی جز همین جمله بگردید، کمی مکث کنید و به خودتان بگویید این یک نه گفتن ساده است! و باور کنید مخصوصا وقتی شما هشت-نه سال از طرف مقابل‌تان کوچک‌ترید اصلا چیز عجیب و غریبی نیست!

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

کابوس‌های بی‌آغوش... بی‌نوازش... بی‌صدا...

دیشب خواب بدی دیدم... منظورم خواب ترسناک است... اگر مطمئن بودم با دوا درمان خوب می‌شود می‌رفتم دکتر... کابوس‌هایم پر از تاریکی و هیولا و تعقیب و گریز است... هیچ فیلم ترسناکی را نگاه نمی‌کنم... قبل از خواب به گل و بلبل و چیزهای خوب فکر می‌کنم اما...
دیشب توی خواب مثل بچگی‌هایم رفتم توی اتاق خواب مامان و بابا... بچه که بودم مامان را صدا نمی‌کردم... می‌رفتم پایین تخت‌شان دراز می‌کشیدم که به محض روشن شدن هوا فرار کنم و بروم توی اتاق خودم و کسی هم نفهمد... هرچند مادرم همیشه صبح روز بعد مرا دیده بود که آمده‌ام و رفته‌ام... ولی دیشب توی خوابم مامان هم یک‌هویی روی تخت نبود... و صدای عجیبی می‌آمد... اتاق تاریک بود... ترسیده از خواب پریدم... هر بار که چشمم را می‌بستم اتاق خواب خالی و ترسناک را می‌دیدم که صدای زوزه از دور می‌آمد...
فکر کردم باید به یک نفر زنگ بزنم که حرف بزنیم... ولی دیدم معذبم... از ترسم شرمنده بودم و هرچقدر به خودم می‌گفتم خجالت بکش فایده‌ای نداشت... چشمانم که بسته می‌شد صداها و هیولاها هجوم می‌آوردند... اس ام اس دادم که بیدارید؟ خواب بد دیده‌ام... و بعد از چند تا اس ام اس حس کردم خواب از سرم پریده است...
گوشی را گذاشتم کنار این پهلو به آن پهلو شدم... یادم افتاد اوایل زندگی مشترک‌مان وقتی خواب بد می‌دیدم بیدارم می‌کرد... صدایم می‌کرد که بیدار شو... خواب بد می‌بینی؟ توی خواب ناله می‌کردم... و یک‌بار گفت که به موهایم چنگ می‌زدم... دوسه ماه یک‌بار اتفاق می‌افتاد... مثل الان نبود... شاید به خاطر احساس امنیتی بود که دونفری خوابیدن در آدم ایجاد می‌کند... اما بود... کم کم دیگر بیدارم نمی‌کرد... از خواب می‌پریدم و صدایش می‌کردم... و آخرهایش کمی پیش از جدایی، صدایش هم می‌کردم غر می‌زد که بخواب! من شانه‌هایش را می‌دیدم... که پشت به من خوابیده بود و توی دلم با ترس و بغض می‌گفتم لااقل برگرد طرف من! تروخدا... فقط برگرد طرف من...

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

وقتی بازیچه‌ی ترس‌ات می‌شوی...

قبل از هرچیز یک درد کوچک... مثل حرکت یک تیغ به کوچکی تیغ ماهی توی پهلوهایم حس می‌کنم... بعد تهوع کم‌رنگی شروع می‌شود. بعد... ناگهان آن‌قدر درد شدید شده‌است که حتی نمی‌توانم روی پا بایستم... گاهی سینه خیز... گاهی دولا دولا می‌روم طرف کشوی داروها... دیگر تیغ نیست... یک چاقوی قصابی است که توی همه جای شکمم می‌چرخد و حتی نمی‌توانم بفهمم مرکز درد کجاست. مثل فیلم‌ها دستانم می‌لرزند و قرص‌ها از دستم می‌افتند و... 
قبلا سالی یکی دوبار بود. دفع سنگ کلیه. الان مدتی است مدام تکرار می‌شود و هر بار من ترسوتر می‌شوم... آن‌قدر که گاهی با کوچک‌ترین علائم مشابهی می‌خواهم از ترس بمیرم... مثل وقت هایی که صدای نامفهموی از دور می آید و گوش تیز می‌کنی تا تشخیص‌اش دهی... خودم را می‌بینم که دقایقی طولانی صاف روی مبل نشسته‌ام... انگار به همه‌ی اتفاقات دور و برم می‌خواهم بگویم هیس! بگذارید ببینم باز می‌خواهد شروع شود؟ و اغلب موارد... ترسیده‌ام... مرده‌ام و زنده شده‌ام، از ترس اتفاقی که نیافتاده است! مثل همه‌ی روزها و ساعت‌های خوب و دلچسبی که با ترس از بعد... ترس از آخرش... وترس‌های دیگر خرابشان می‌کنم...


۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

تا تو نگاه میکنی...

روبروی هم ایستاده بودیم. بلند بلند می‌خندید. از آن خنده‌ها که دوست دارم. برای اولین‌بار داشتم چیزی را تعریف می‌کردم... خودم تعریف می‌کردم... کسی چیزی نپرسیده بود... دستهایم را تکان می‌دادم و با هیجان تعریف می‌کردم. رسیده بودم به آخرهایش. که ناگهان فهمیدم دیگر نمی‌خندد. لبخند می‌زد. اما نگاهش یک‌جور خیره‌ای بود. ته نگاهش... یه چیز خوبی بود. یک چیز غیرقابل وصف و دلپذیری توی نگاهش بود. برای کسری از ثانیه لال شدم،  حس کردم صورتم داغ شده است...
جای این‌که بپرسم چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ و آن چیزی که دوست دارم را بشنوم، دستهایم را آوردم پایین، ذوقم را جمع و جور کردم و داستانم را تمام کردم...

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

اول مرغ بود یا تخم مرغ؟!

نفسک عصبانی و کلافه: اَه خسته شدما! بلاخره خدا اول یه مامان آفرید تو دلش بچه کوچیک گذاشت یا اول یه بچه کوچیک آفرید بزرگ شد تو دلش بچه گذاشت؟! 
مادرهای عاقل می‌دونن هر جوابی به این سوال بدی شَر می‌شه! بهترین جواب اینه که: نمی‌دونم عزیزم، بدو برو ببین فک کنم کارتون شروع شده!

داره کنسرت ریکی مارتین می‌ده منم نوستول جام‌جهانی و اینا غرق تماشا، اومده می‌گه: مامان چقد بی کلاسی اینا چیه خوشت می‌آد؟!
بعدش بلافاصله مایکل جکسون شروع می‌شه ( remember the time ) بدو بدو اومده می‌گه ببین این خوبه ملکه داره تازه خودشم مُرده!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

"تنها" خوبی‌ِ ماجرا!

گفته بودم تو بدبینی و بود... توی ماشین منتظر نشسته بود، ساعت‌ها... و به من نگفته‌بود که همین پایین است...  به جای این‌که از هدیه‌اش خوشحال شوم دعوا کردیم و گفتم تو بدبینی و بود!
آن شب ولی، شبی بود مثل امشب... بی حال و حوصله بودم از آن مدلی‌ها که خودت هم نمی‌دانی دقیقا چه مرگ‌ات هست.  برفی و سرد بود. پرسید بیایم پیش‌ات؟ گفتم نمی‌خواهم کسی را ببینم. صبح حوالی ساعت هشت، قبل از این‌که برود شرکت، زنگ زد که پشت در برایت امانتی گذاشته‌ام برو بردار. در را که باز کردم صدای بسته شدن در آسانسور آمد. پشتِ در، یک ظرف حلیم بود یک ظرف کله پاچه و یک دسته گل خوشگل...‏
اگر خودش بود، حتما بغلش می‌کردم. ذوق کرده بودم، لابد می‌گفتم وای مرسی... ولی بیش‌تر نه! آدم لوس شدن و هی بالاپریدن نبودم از اول... اما وقتی تلفنی تشکر کردم آن حجم رضایت را دیگر اصلا نمی‌توانستم توی صدایم نشان بدهم.
گمانم باقی ماجراهای‌مان هم همین‌جوری بود که دست آخر فکر کرد برای من هیچ چیزی مهم نیست... هیچ‌چیزی راضی‌ام نمی‌کند... دستِ خودم نبود...اصلا آدمِ شرح و توضیح نبودم. چه وقت‌هایی که ناراحت بودم... چه وقت‌هایی که خوشحال بودم، حاضر نبودم توضیح بدهم. از نظر من یا طرف مقابلِ من باشعور بود و می‌فهمید یا شعور نداشت و نمی‌فهمید. از همین  افکار خطرناک که توی کتاب‌های روانشسناسی می‌نویسند که آفت رابطه است!
هیچ‌وقت آن‌قدر آدمِ شجاع و صادقی نبودم که روراست بگویم نرو... کمی بیش‌تر بمان... یا مثلا دلم برایت تنگ شده بیا این‌جا... یا بگویم من حتی به همکارت، آن دخترک پرحرف لاغر مردنی هم حسودی می‌کنم که می‌تواند یک ساعت با تو حرف بزند و تو گوش کنی و لبخند بزنی و من نمی‌توانم ده دقیقه پشت هم ماجرا برایت سرهم کنم...
شاید هم هیچ وقت تکلیفم با خودم روشن نبود... هنوز هم نیست... درست در آن لحظه های حساس وسوسه می‌شوم که حرف بزنم... که توضیح بدهم ولی همیشه آن نیروی بازدارنده... آن نیروی هشداردهنده‌ی درونم حواسش جمع است... و "تنها" خوبیِ ماجرا این‌است که... وقتی هوشیاری باز می‌گردد و جادو جایش را به عقل می‌دهد از خودم راضی‌ام... از سکوتم راضی‌ام و برای خودم شده‌ام جنگ‌جوی پیروز... حتی اگر همه چیز از دست رفته باشد... .

عکس: حیاط خونمون... امروز حوالی 5 بعدازظهر.


۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

جهت یادآوری داشتن چیزهای خوب در زندگی!

نفسک در روزهای اخیر:

_ مامان شجاعی و قویی بهتره یا پولداری؟! _نمی‌دونم!
_ من می‌دونم شجاعی! میدونی؟ به نظرت ما فقیریم یا پولداریم یا قصر دار؟!!
_نمی‌دونم...
_ما پولداریم چون فقیر نیستیم ولی قصر هم نداریم!!


_ مامان دوست داری بری زندان؟!
_ نه!
_ پس چرا منو هل دادی؟ اگه بیافتم یه چیزیم بشه باید بری زندان!


تو پی ام سی یکی داره سوزناک می‌خونه: نگو خداحافظ...
نفسک داره لگوهاشو جمع می‌کنه زیر لب هم آواز می‌خونه بعد از هر نگو خداحافظ خواننده صداشو می‌لرزونه و می‌گه: پس چی بگم؟!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

همان امضایی‌ست که هیچ‌کس نمی‌تواند جعلش کند...

آن قدر واضح یادم مانده است که حتی همین لحظه می‌توانم تهوع‌ام را حس کنم. بویش آزارم می‌داد... دل و روده‌ا‌م انگار بهم می‌پیچید. در خانواده که کسی سیگار نمی‌کشید اما اگر هم جایی بودیم، بابا تذکر می‌داد: بچه‌ها هستند، حالشان بد می‌شود. بزرگ تر که شدم، خودم می‌گفتم. رک و راست... می‌گفتم لطفا خاموشش کنید.
هیچ وقت وسوسه نشدم امتحانش کنم شاید به همین خاطر برایم قابل تصور نبود که روزی این طور با این بو کنار بیایم... .
این روزها ... من کنار آمده ام...
هنوز این بو را دوست ندارم... اما... اما شیفته‌ی آن وقتی هستم که چیزی را تعریف می‌کنی...
دست می‌بری سیگارت را برمی‌داری... می‌گذاری لای لب‌هایت... تا روشن‌اش کنی... کلماتت جویده می‌شوند... صدایت یک‌جور دیگر می‌شود... صدای آتش! و بعد مکث... حرفت را قطع می‌کنی... پک عمیق و صدای نفس طولانی‌ات و... بعد... همه چیز آرام می‌شود... معمولی و بی بالا و پایین... تو تعریف می‌کنی و من گوش می‌دهم...
گاهی هم، تو دست چپت را بغل می‌کنی... دست راستت را می‌گذاری روی ساعد دست چپت...  سیگارت را مثلِ... مثلِ هیچ‌کس... بین دو انگشتت می‌گیری و با ولع پک می‌زنی...
به یک جایی نه به سقف... نه به جلو... نه به من... به یک جایی که نمی‌دانم کجاست نگاه می‌کنی... و دودش را می‌فرستی هوا...
آن‌ها فکر می‌کنند تو این کار را مثل همه انجام می‌دهی... اما فقط من می‌دانم که سیگار کشیدن تو مثل خودت است... فقط مثل خودت...

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

هی مارگزیده، شاید این‌بار اژدها باشه!

سال‌ها پیش... زمانی‌که هنوز به خیلی چیزها... مثلا به معجزه... به عشق... اعتقاد داشتم... گاهی پیش می‌آمد که راجع به حکمت اتفاق‌ها فکر می‌کردم... حتی حکم صادر می‌کردم که فلان ماجرا حکمتش فلان نتیجه بوده... و خب عجیب نیست که گاهی هم حکمت خیلی چیزها را نمی‌فهمیدم و خودم را راضی می‌کردم که آها! این یکی از درک من خارج است! یعنی قطعا هرچیزی از نظر من حکمتی داشت و پشتش فلسفه‌ی درست و درمانی قایم شده بود...
آن اتفاق بد که افتاد تا مدت‌ها شعار می‌دادم که هی! من هنوز اعتفادم را به عشق از دست نداده‌ام! می‌گویم شعار چون گاهی حتی موقع به زبان آوردنش، صدایم می‌لرزید و ته دلم تردید بالا و پایین می‌رفت که مطمئنی؟! بعد تجربه‌های ناخوش‌آیند دیگر... و کم کم شک بر ایمان پیروز می‌شد... فقط یک چیز مانده بود: اعتقاد مصمم و کودکانه به حکمت! به قانون هرچیزی علتی دارد! نه آن رابطه‌ی علت و معلولی، قانون من می‌گفت هرچیزی باید به خاطر یک رویدادِ خوبِ ناپیدا باشد. حتی اگر به ظاهر بد باشد و خب...کم کم آن هم از دست رفت... دیگر مطمئن شده بودم که هرچیزی تا حالا یاد گرفته‌ام... هرچیزی که تجربه کرده‌ام... هرچیزی که از سر گذرانده‌ام... تابع هیچ قانونی نیست... هیچ معجزه‌ای اتفاق نخواهد افتاد...
تا چند روز پیش... آدم های بد... اتفاق‌های آزار دهنده... ناگهان متوجه شدم... یعنی درست در یک لحظه‌ی متناقض که چند جور حس مختلف را با هم تجربه می‌کردم وخوشی و ناخوشی‌ام قاطی شده بود، متوجه شدم... حکمتی پشت حضور آدم‌های بد زندگی من وجود داشته‌است... آن هم این است که خطر تکرار حماقت را کاهش می‌دهد... کافی‌ست چند بار نامردی دیده باشی... آن‌وقت... درست در همان لحظه‌ی عجیب... درست همان‌وقتی که وسوسه می‌شوی اعتماد کنی و وارد بازی شوی... خاطره‌های آزاردهنده‌ ناگهان جلوی چشمت پررنگ می‌شوند... گیجی و سرخوشی زمزمه های وسوسه کننده جای‌شان را به هوشیاری و واهمه‌ی و ترسِ تکرار می‌دهند و تو از بازی بیرون آمده‌ای...
وقتی هیچ‌چیزی نداشته باشی ترس‌ات می‌شود همه چیز... برایش داستان می‌سازی و تحسین‌اش می‌کنی مهم نیست چقدر تو را عقب نگه می‌دارد... چقدر تو را دور نگه می‌دارد... مهم نیست یک نفر آن طرف خط داد بزند که گارد داری... نمی‌گذاری نزدیکت شوم... مهم این است که به خودت بگویی همین درست است، مارگزیده ریسمان کجا بود؟ شاید این‌بار اژدها باشد!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

استدلال‌های نفسکی!

*داره انار می‌خوره... یکیش رو می‌گیره تو دستش و دونه‌ی سفیدش رو نشون می‌ده و می‌گه: می‌دونی چرا انار هسته داره؟
دلم غنج می‌ره به خودم می‌گم بچه‌ام داره روش های تکثیر گیاهان رو یاد می‌گیره... ذوق مرگ می‌گم: بگو ببینم چرا؟
- باسه این‌که اگه این هسته سفیده نباشه این گوشت قرمزا دور چی بپیچن؟ الان یه روبان! می‌تونی تو هوا بپیچیش؟! نه دیگه... باید دور یه چی باشه!

*مدام بهونه می‌گیره که از رُژهای من استفاده کنه. براش کیو-وی می‌گیرم، غر می‌زنه که این رنگ نداره. به ذهنم می‌رسه که توصیه‌های روانشناسا رو به کار ببرم، بهش می‌گم: رنگ به چه درد می‌خوره؟ تو همین‌جوری خوشگلی... منم همین‌جوری خوشگلم... آدم باید خودشو هرجور که هست دوست داشته باشه... یه نگاه عاقل اندر سفیه به من می‌کنه و خیلی جدی می‌گه: نه! تو یه ذره زشتی رُج بزنی قشنگ می‌شی!

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

تو هرگز اشک‌های مرا نخواهی دید...

آن موقع‌ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی. می‌گفتند لوس و بچه ننه است. مثل الان نبود که حتی می‌گویند مرد هم باید گریه کند! کلاس دوم دبستان بودم. به خاطر کار پدرم رفته بودیم یک استان محروم و دور افتاده. محل اقامت‌مان انتهای شهر بود. تا مدرسه‌ام راه کم بود، شاید یکی دو کیلومتر. اما بیابان بود... این دستِ خیابان خانه‌های سازمانی بود و نرده‌هایی که مثل یک شهرک محصورشان می‌کرد. آن دست خیابان بیابان بود و بیابان بود... تا اولین خانه‌ها و اولین کوچه که انتهایش می‌شد دبستان ما.
آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی و در دبستان مختلط قضیه ناموسی می‌شد حتی! کلاس‌های‌مان جدا بود اما باقی وقت با هم بودیم و پسرها مترصد فرصتی بودند تا اشک دخترها را ببینند، بخصوص  اگر تهرانی و تازه وارد بودی. بچه‌های آن شهرک دانشجویی، همه آن‌جا درس می‌خواندند و هرکس از شهری آمده بود. خانواده‌ی من با وجود تمکن مالی، عادت به خرید لباس های زرق و برق‌دار برای ما نداشتند. اصلا آن موقع‌ها رسم نبود! با این همه در آن همه محرومیت قطعا ما شهرکی‌ها توی ذوق می‌زدیم. تنها نکته‌ی مثبتش این بود که برادرم دو کلاس بالاتر بود و آن‌قدر بچه شر و شیطانی هم بود که به خاطر او در امان بمانم.
اسمش خانم "ارولی" بود. چاق و قد بلند و خیلی درشت و خیلی زشت. یک عینک کائوچویی تیره می‌زد و روسری هایش همیشه کوچک و تیره بودند. دهانش کج بود. نمی‌دانم سکته کرده بود یا مادرزاد این‌طور بود. کابل کلفتی همیشه در دست راستش بود. رنگش سبز بود اما از تویش سه تا سیم دیگر بیرون زده بود که روکش هرکدامشان یک رنگی بود... قرمز و زردش را خوب یادم مانده... خمش می‌کرد و به شکل یک اشک در می‌آمد... گاهی که سوژه نزدیک بود همان‌طوری ترتیبش را می‌داد، اگر فاصله زیاد بود، با حرکت خاصی دست می‌انداخت توی اشک و در کسری از ثانیه می‌شد میله‌ای بلند... و به سوژه می‌رسید.
من بچه ی سرکشی نبودم برای همین هیچ وقت مزه‌اش را نچشیدم. تا آن روز. جزییاتش یادم نیست که چه شد که به مینی‌بوس نرسیدیم و پیاده راه افتادیم سمت خانه. من و شیرین و نرگس. راه بیابانی و خسته کننده بود. برای خودمان بازی درست کردیم... کنار خیابان پی کنده بودند و کمی هم دیواره‌هایش بالا آمده بود، شبیه هزارتویی شده بود که زیرِ زمین باشد... رفتیم آن تو و به بازی مشغول شدیم... و زمان از دستمان در رفت... طبیعتا اگر توی زمین نبودیم خیلی راحت در آن بیابان می‌شد ما را از دور حتی دید... اما ما را ندیدند... و نمیدانم چقدر گذشته بود که پدر شیرین را دیدیم که بر سر زنان... چیزی بین خنده و گریه به طرف‌مان آمد و شیرین را بغل کرد و بعد همگی سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم... فقط کمی داد و بیداد و سرزنش بود که اصلا اشکم را در نیاورد... 
روز بعد وقتی رفتیم مدرسه و به صف شدیم، خانوم ارولی رفت پشت بلندگو برای همه توضیح داد که بچه های شرور چه‌جور بچه هایی هستند! که بعد از مدرسه یک‌راست خانه نمی‌روند و پدر و مادرهای‌شان در شرف سکته بوده‌اند و باقی چیزهایی که گفت، کارهای وحشتناکی بود که ربطی به ما نداشت! بعد بچه‌های شرور را صدا کرد جلوی صف. باقی‌اش در یک جور خلسه پیش رفت... شوکه شده بودم... انگار کن صدای ذهنم... صدای خانوم ارولی... حتی دوجور موسیقی دلهره آور و  موسیقی حزن انگیز... همه با هم توی سرم پخش می‌شد. جلوی صف که ایستادم... فقط یک‌بار...قبل از اولین ضربه... سر بلند کردم و هنوز بعد از این همه سال آن صحنه خوب یادم هست... 5 صف دختران و 5 صف پسران... هرکدام ده دوازده تا شاگرد... همه ترسیده و متعجب به ما سه تا نگاه می‌کردند و می‌شد فهمید چقدر خوشحالند که جای ما نیستند. شیرین از توی صف شروع کرده بود به گریه کردن و التماس کردن... نرگس بعد از ضربه ی دوم گریه کرد... من سرم پایین بود... کسی را نمی‌دیدم اما می‌دانستم همه مرا می‌بینند. نه گریه کردم نه التماس... برای همین شیرین بعد از سه ضربه و نرگس بعد از شش ضربه از دور خارج شدند... من ماندم و یک... دو... شش... نه... یازده... دیگر صدای جیغ جیغ‌های خانوم ارولی و شرح خصوصیات بچه‌های شرور را نمی‌شنیدم. خودم صدایش را قطع کرده بودم...  از همان روز یاد گرفتم بعضی صداها را قطع کنم...  یک سکوت قشنگ برای خودم درست کرده بودم توی سرم و فقط صدای خودم می آمد که می‌شمردم و صدای بالا و پایین رفتن کابل... خششششششش... دوازده... خششششششش... شانزده... بعدن توی درس علوم یاد گرفتم که این صدای شکافتن هواست... خششششش... هفده... و سرانجام خانوم ارولی از نفس افتاد و همه به کلاس‌های‌مان رفتیم... و من تا هفته‌ها نمی‌توانستم درست مشق بنویسم... دو انگشت کوچکم تا ماهها کبود بود و برادرم در جمع‌های کودکانه‌مان یک‌جوری با افتخار تعریف می‌کرد که گریه نکرد... اصلا گریه نکرد... برای همین نامرد از همه بیش‌تر نفس را زد... آن موقع ها خیلی مهم بود که جلوی کسی گریه نکنی... من گریه نکردم... حتی وقتی آمدیم خانه و مادرم گفت حقم بوده است گریه نکردم... وقتی نگاه کلاس پنجمی‌ها و پسرها بعد از آن روز عوض شد، فهمیدم آدم‌ها به کسی که گریه نمی‌کند یک‌جور دیگر احترام می‌گذارند و تمام روزهایی که به خط‌های سبز و بنفش روی دستهایم نگاه می‌کردم... تمام آن لحظاتی که فکر می‌کردم تا آخر عمر انگشت کوچکم را نمی‌توانم تکان بدهم... به خودم می‌گفتم من گریه نکردم... من گریه نمی‌کنم...