۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

تا تو نگاه میکنی...

روبروی هم ایستاده بودیم. بلند بلند می‌خندید. از آن خنده‌ها که دوست دارم. برای اولین‌بار داشتم چیزی را تعریف می‌کردم... خودم تعریف می‌کردم... کسی چیزی نپرسیده بود... دستهایم را تکان می‌دادم و با هیجان تعریف می‌کردم. رسیده بودم به آخرهایش. که ناگهان فهمیدم دیگر نمی‌خندد. لبخند می‌زد. اما نگاهش یک‌جور خیره‌ای بود. ته نگاهش... یه چیز خوبی بود. یک چیز غیرقابل وصف و دلپذیری توی نگاهش بود. برای کسری از ثانیه لال شدم،  حس کردم صورتم داغ شده است...
جای این‌که بپرسم چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ و آن چیزی که دوست دارم را بشنوم، دستهایم را آوردم پایین، ذوقم را جمع و جور کردم و داستانم را تمام کردم...

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

اول مرغ بود یا تخم مرغ؟!

نفسک عصبانی و کلافه: اَه خسته شدما! بلاخره خدا اول یه مامان آفرید تو دلش بچه کوچیک گذاشت یا اول یه بچه کوچیک آفرید بزرگ شد تو دلش بچه گذاشت؟! 
مادرهای عاقل می‌دونن هر جوابی به این سوال بدی شَر می‌شه! بهترین جواب اینه که: نمی‌دونم عزیزم، بدو برو ببین فک کنم کارتون شروع شده!

داره کنسرت ریکی مارتین می‌ده منم نوستول جام‌جهانی و اینا غرق تماشا، اومده می‌گه: مامان چقد بی کلاسی اینا چیه خوشت می‌آد؟!
بعدش بلافاصله مایکل جکسون شروع می‌شه ( remember the time ) بدو بدو اومده می‌گه ببین این خوبه ملکه داره تازه خودشم مُرده!!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

"تنها" خوبی‌ِ ماجرا!

گفته بودم تو بدبینی و بود... توی ماشین منتظر نشسته بود، ساعت‌ها... و به من نگفته‌بود که همین پایین است...  به جای این‌که از هدیه‌اش خوشحال شوم دعوا کردیم و گفتم تو بدبینی و بود!
آن شب ولی، شبی بود مثل امشب... بی حال و حوصله بودم از آن مدلی‌ها که خودت هم نمی‌دانی دقیقا چه مرگ‌ات هست.  برفی و سرد بود. پرسید بیایم پیش‌ات؟ گفتم نمی‌خواهم کسی را ببینم. صبح حوالی ساعت هشت، قبل از این‌که برود شرکت، زنگ زد که پشت در برایت امانتی گذاشته‌ام برو بردار. در را که باز کردم صدای بسته شدن در آسانسور آمد. پشتِ در، یک ظرف حلیم بود یک ظرف کله پاچه و یک دسته گل خوشگل...‏
اگر خودش بود، حتما بغلش می‌کردم. ذوق کرده بودم، لابد می‌گفتم وای مرسی... ولی بیش‌تر نه! آدم لوس شدن و هی بالاپریدن نبودم از اول... اما وقتی تلفنی تشکر کردم آن حجم رضایت را دیگر اصلا نمی‌توانستم توی صدایم نشان بدهم.
گمانم باقی ماجراهای‌مان هم همین‌جوری بود که دست آخر فکر کرد برای من هیچ چیزی مهم نیست... هیچ‌چیزی راضی‌ام نمی‌کند... دستِ خودم نبود...اصلا آدمِ شرح و توضیح نبودم. چه وقت‌هایی که ناراحت بودم... چه وقت‌هایی که خوشحال بودم، حاضر نبودم توضیح بدهم. از نظر من یا طرف مقابلِ من باشعور بود و می‌فهمید یا شعور نداشت و نمی‌فهمید. از همین  افکار خطرناک که توی کتاب‌های روانشسناسی می‌نویسند که آفت رابطه است!
هیچ‌وقت آن‌قدر آدمِ شجاع و صادقی نبودم که روراست بگویم نرو... کمی بیش‌تر بمان... یا مثلا دلم برایت تنگ شده بیا این‌جا... یا بگویم من حتی به همکارت، آن دخترک پرحرف لاغر مردنی هم حسودی می‌کنم که می‌تواند یک ساعت با تو حرف بزند و تو گوش کنی و لبخند بزنی و من نمی‌توانم ده دقیقه پشت هم ماجرا برایت سرهم کنم...
شاید هم هیچ وقت تکلیفم با خودم روشن نبود... هنوز هم نیست... درست در آن لحظه های حساس وسوسه می‌شوم که حرف بزنم... که توضیح بدهم ولی همیشه آن نیروی بازدارنده... آن نیروی هشداردهنده‌ی درونم حواسش جمع است... و "تنها" خوبیِ ماجرا این‌است که... وقتی هوشیاری باز می‌گردد و جادو جایش را به عقل می‌دهد از خودم راضی‌ام... از سکوتم راضی‌ام و برای خودم شده‌ام جنگ‌جوی پیروز... حتی اگر همه چیز از دست رفته باشد... .

عکس: حیاط خونمون... امروز حوالی 5 بعدازظهر.