شما به یه انسان زندگی میدید... یه موجود دیگه تو وجودتون رشد میکنه... یه بچه که میشه تمام زندگیتون... دیگه همیشه و همیشه یه نفر هست که بیشتر از خودتون دوسِش دارید.. بزرگش میکنید و تمام لحظههاتون میشه تکرار این زندگی بخشیدن... باید نتیجهاش محشر باشه... اما نیست... از لحظه ای که آدم مادر میشه دیگه خودش نیست... اینجا جاییهکه که به ما قبولوندن وقتی که مادری فقط باید مادر باشی... نمیشه دلت تفریح بخواد... نمیشه واسه خودت وقت بذاری و لذت ببری، چون تو مادری...
مردم بهت میگن نخند، شوخی نکن، اینو ننویس، اونو ننویس و وقتی میپرسی چرا؟ من که چیز بد و زنندهای توش نمیبینم، بهت میگن آره! اما تو یه مادری... برای یه مادر خوب نیست!
اینجا جاییهکه اگر مادری بچهاشو بذاره پیش کسی و بره کافی شاپ یا سینما میگن بی احساس و بی مسئولیته... اینجا جاییهکه حتی وقتی همسرت بزرگترین عیبهای دنیا رو داشته باشه و بخوای ازش جداشی بهت میگن پس بچه چی؟ تو چجور مادری هستی؟
این جا جاییهکه هرکسی میتونه مادر بودن تو رو ببره زیر سوال... هرکسی به خودش حق میده که بهت بگه بچهات رو چجوری تربیت کنی... حتی همسر سابقت که از پدر بودن فقط ماهی یه بار بردن بچه به رستوران رو بلد باشه...
میخواستم تهش بنویسم که خب همهی اینا چیزی از لذت مادر بودن کم نمیکنه... اما دیدم الان چیزی جز اندوه و نگرانی حس نمیکنم... اندوه برای خودم و نگرانی برای عزیزترین موجودی که همین نزدیکی مثل یه فرشته خوابیده...
توضیح تصاویر: چند روز پیش نفسک با یه غصه و دلمشغولی گنده اومد پیشم و بهم گفت که شوهرخاله و دختر خالهاش دوتایی رفتن برای روز مادر خرید کردن... بهم گفت میدونه که کسی نیست که باهاش بره خرید واسه همین دوست داره خودش برام یه چیزی درست کنه... بعد هم بهم گفت نباید نگاه کنم... کارش که تموم شد نتیجه رو برد قایم کرد اما روز بعد اومد و محکم بغلم کرد و بهم گفت نمیتونه تا چند روز دیگه صبر کنه...