۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

وقتی مادر می‌شوی...


شما به یه انسان زندگی می‌دید... یه موجود دیگه تو وجودتون رشد می‌کنه... یه بچه که می‌شه تمام زندگی‌تون... دیگه همیشه و همیشه یه نفر هست که بیش‌تر از خودتون دوسِش دارید.. بزرگش می‌کنید و تمام لحظه‌هاتون می‌شه تکرار این زندگی بخشیدن... باید نتیجه‌اش محشر باشه... اما نیست... از لحظه ای که آدم مادر می‌شه دیگه خودش نیست... این‌جا جاییه‌که که به ما قبولوندن وقتی که مادری فقط باید مادر باشی... نمی‌شه دلت تفریح بخواد... نمی‌شه واسه خودت وقت بذاری و لذت ببری، چون تو مادری...
مردم بهت می‌گن نخند، شوخی نکن، اینو ننویس، اونو ننویس و وقتی می‌پرسی چرا؟ من که چیز بد و زننده‌ای توش نمی‌بینم، بهت می‌گن آره! اما تو یه مادری... برای یه مادر خوب نیست!
این‌جا جاییه‌که اگر مادری بچه‌اشو بذاره پیش کسی و بره کافی شاپ یا سینما می‌گن بی احساس و بی مسئولیته... این‌جا جاییه‌که حتی وقتی همسرت بزرگترین عیب‌های دنیا رو داشته باشه و بخوای ازش جداشی بهت می‌گن پس بچه چی؟ تو چجور مادری هستی؟ 
این جا جاییه‌که هرکسی می‌تونه مادر بودن تو رو ببره زیر سوال... هرکسی به خودش حق می‌ده که بهت بگه بچه‌ات رو چجوری تربیت کنی... حتی همسر سابقت که از پدر بودن فقط ماهی یه بار بردن بچه به رستوران رو بلد باشه...
می‌خواستم تهش بنویسم که خب همه‌ی اینا چیزی از لذت مادر بودن کم نمی‌کنه... اما دیدم الان چیزی جز اندوه و نگرانی حس نمی‌کنم... اندوه برای خودم و نگرانی برای عزیزترین موجودی که همین نزدیکی مثل یه فرشته خوابیده...



توضیح تصاویر: چند روز پیش نفسک با یه غصه‌ و دلمشغولی گنده اومد پیشم و بهم گفت که شوهرخاله و دختر خاله‌اش دوتایی رفتن برای روز مادر خرید کردن... بهم گفت می‌دونه که کسی نیست که باهاش بره خرید واسه همین دوست داره خودش برام یه چیزی درست کنه... بعد هم بهم گفت نباید نگاه کنم... کارش که تموم شد نتیجه رو برد قایم کرد اما روز بعد اومد و محکم بغلم کرد و بهم گفت نمی‌تونه تا چند روز دیگه صبر کنه... 
هدیه‌ی من شد دو تا نقاشی خوشگل و یه نقاشی خوشگل تر رو لوله‌ی مقواییه دستمال کاغذی!




۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

من این خودمو دوست ندارم!


یه روزی منم مثل همه‌ی دخترا و زنای دیگه بودم که روزی هزار بار با دوستام تلفنی حرف می‌زدم... که براشون همه چیزو تعریف می‌کردم... که جیک و پوک هم رو می‌دونستیم... که همه‌چی رو... همه‌چی رو براشون تعریف می‌کردم...
اما الان برای هیچ‌کس هیچی رو تعریف نمی‌کنم... هنوز کلی دوست دارم چه زن و چه مرد... هنوز آدم خوب دور و برم هست... اما من حرف زدنم نمیاد... گاهی، دوستام که دارن برام حرف می‌زنن و تند تند تعریف می‌کنن تو دلم می‌گم خب حرفش که تموم شد منم تعریف می‌کنم... بگم دیروز... بگم اون روز... بگم فلانی... بعد به خودم می‌گم خب که چی؟ تعریف کنم که فلانی... که فلان ماجرا... که چی؟ گاهی یه شبایی... تو چت... یا تو ایمیل برای بعضی ها بعضی چیزا رو تعریف می‌کنم... ینی این مَرضم موقع نوشتن تعدیل می‌شه... ولی از تایپ کرن هم خسته می‌شم... کلن خسته می‌شم... از همه چی خسته می‌شم...
بعد یه شبی مثل دیشب هست که باید با یکی حرف بزنم... به خودم می‌گم زنگ بزنم به یکی‌شون... به کدوم‌شون؟ چی بگم؟ ماجرای یه روز و دو روز که نیست... باید از اول تعریف کنم... هی حرف بزنم... هی حرف بزنم... چند ساعت؟ بعد بهم نمی‌گه تو همه‌ی این مدت چرا برام تعریف نکرده بودی؟ بعد به خودم می‌گم تو زنگ نمی‌زنی، تو از پسش بر میایی، تو به کسی احتیاج نداری... ولی من می‌دونم دروغ می‌گم... خودم هم می‌دونم دروغ می‌گم... هردومون می‌دونیم ولی کاریش نمی‌تونیم بکنیم... یکی باید دوباره حرف زدن یاد مون بده... یکی باید دوباره اعتماد کردن یادمون بده...
یکی که نگه تو حرف نمیزنی چون مرموزی... یکی که نگه گارد گرفتی که بهت نزدیک نشم! یکی که نگه تو حرف نمی‌زنی چون سکوت شده افه‌ات!... یکی که هر هزار سال یه بار هم که خواستی حرف بزنی نگه هیچی نگو! نمی‌خواد توضیح بدی! یکی که نگه تو  حرف نزن! خراب‌ترش نکن...
یکی که باور کنه من می‌خوام درستش کنم... من می‌خوام خسته نشم... من می‌خوام آدم بشم... من می‌خوام خودم بشم... همون خود سابقم... قبل از عاشق شدنه... قبل از ازدواج... قبل از طلاق... قبل از لال شدنه...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

کلاه‌برداری‌های یک عدد شش سال و نیمه!

*یه روز که دیرتر از همیشه اومد خونه:
من: چرا این‌قدر دیر اومدی؟ ساعت از هشت گذشته...
نفسک: داشتیم با آقای نیگه‌وان (نگهبان) قایم موشک بازی می‌کردیم...
من: چی؟! با آقای نگهبان؟ کی گفت شما می‌تونید با آقای نگهبان قایم موشک بازی کنید؟ مگه من نمی‌گم با آدم بزرگا حرف نزن یا بازی نکن!
نفسک: ئه! ما که واقعنی با اون بازی نمی‌کنیم... ساعت که هشت می‌شه آقای نیگه‌وان سوت می‌زنه که برید خونه بعد ما می‌ریم قایم می‌شیم که پیدامون نکنه یه کم بیش‌تر بازی کنیم!

*نفسم اومده بخوابه می‌گم جیش کردی؟ یه جوری می‌خنده می‌فهمم که نه... می‌رم بغلش می‌کنم و هی قلقلکش می‌دم می‌گم پاشو زود باش بدو... وسط خنده‌هاش  می‌گه نه مامان رفتم دستشویی... خسته‌ام... باز من کوتاه نمیایم یه هویی می‌گه:
_ نه! مامان قلقلک نده جیشم می‌ریزه‌ها!
_ ئه! تو که گفتی رفتی دستشویی... کلاهبردار!
_ مگه تو کلاه سرت بود که من برش دارم؟!

*یه روزی سر غذا
_ چی می‌شه یه بار حواست نباشه مثلا داری یه جایی رو نگاه می‌کنی بعد نوشابه رو بریزی تو لیوان بعد کف کنه بیاد بالا بریزه من خوشال بشم بگم وای بلاخره یه بار مامانم ریخت!
( و یه روزی مثلا من حواسم نبود و نوشابه رو زیاد ریختم سرریز شد رو میز و بچه حسابی خوشال شد!)

*توی راه رفتن خونه‌ی خاله‌اش سر بندش پاره می‌شه. غر می‌زنه. بهش می‌گم عب نداره من اونجا می‌دوزمش.
_ مگه تو اونجا چرخ دستی داری؟
فهمیدم منظورشو اما خودمو می‌زنم به اون راه: چرخ دستی؟ چرخ دستی برای چی؟
_ ای وای مامان! چرا دقتت به حرفای من نیست؟ چرخ دستی! از همونا که لباسا رو می‌دوزونه!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

ناخن انگشت کوچیک دست راستم، دوسِت دارم!

ناخن انگشت کوچیک دست راستم، حالش خوبه. نگاش که می‌کنی هیچیش نیست. ولی وقتی از چند میلیمتر رشدش بیش‌تر بشه یه خط میافته وسطش و از همون‌جا قاچ می‌خوره... هرچقدر بلندتر بشه این شکستگیه بدتر و بیش‌تر معلوم می‌شه... تنها راهش کوتاه کردنشه... یه مدت بعد دوباره به محض این که بلند بشه همین آش و همین کاسه است... یه بار یکی از دوستام بهم گفت لابد خیلی قبلنا بهش ضربه خورده ولی من هنوز نمی‌فهمم چطور ممکنه یه ضربه‌ای یه روزی یه جایی به ناخن انگشت دست راستم خورده باشه و من یادم نمونده باشه و این‌جوری تا نمی‌دونم کی برای من یه شکاف گذاشته باشه...
حالا مدتیه گمون می‌کنم یه دونه از این قاچا تو مغزم دارم! منو که ببینی هیچیم نیست! خیلی خوبم... می‌گم می‌خندم، عادی‌ام. حتی وقتی وارد یه رابطه‌ی دو نفره می‌شم اولش خوبم... کافیه رابطه بلند بشه... کم‌کم اون شکافه معلوم می‌شه... من کم میارم... اعتراف می‌کنم منم که کم میارم... منم که بی حوصله می‌شم و یه هویی همه‌چی رو خراب می‌کنم... حالا دارم فکر می‌کنم دقیقا کدوم یکی از ضربه‌ها باعث این شکافه شده... اون یکی؟... نه اون یکی بدتر بود... شایدم اون یکی...
لابد تعداد ضربه‌هایی که به ناخنم خورده هم زیاد بوده ولی من چیزی یادم نمیاد...  گمونم این وسط به ناخن انگشت کوچیک دست راستم ظلم شده... باید از دلش در بیارم...