۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

آیا واقعا می‌دانید پفیلا چگونه ساخته می‌شود؟!

نفسک نشسته و به طرز مشکوکی، خیلی آروم و معقول داره پفیلا می‌خوره...  یه هویی انگار به نتیجه رسیده باشه می‌گه:
- مامان! می‌دونی پفیلا چجوری درست می‌شه؟
اولش چیپس و ماست رو با هم حسابی قاطی می‌کنن یه جوری که ماستش دیگه آب نداشته باشه... بعد با انگشت مثل خمیر بهش شکلِ عجیبی! می‌دن. بعدشم یه دونه بادوم قهوه‌ایه گرد! می‌ذارن وسطش می‌شه پفیلا!

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

تا وقتی پدرمادرها اعتقاد دارند: چوب استاد به زِ مهر پدر!

بی‌بی‌سی چند فیلم کوتاه که با موبایل گرفته شده، را نشان می‌دهد که  در آن معلم‌ها بچه‌ها را تنبیه می‌کنند. آمار بچه‌های ناقص‌شده و حتی کشته‌شده توسط آموزگاران‌شان را می‌خواند... همین‌جا... ایران خودمان... من خیره به صفحه‌ی تلوزیون مانده‌ام بغض دارد خفه‌ام می‌کند... یاد خودم افتاده‌ام... گوش پسرک را گرفته و می‌کشد، داد می‌زند و کمی بعد پسرک زیر مشت و لگدهایش نقش زمین می‌شود. یکی می‌گوید چرا این بچه ها به پدر و مادرشان نمی‌گویند...

کلاس پنجم دبستان بودم در دبستان مقداد تهران... اسم خانوم معلم و قیافه‌اش را خوب یادم هست... دو تا کلاس پنجم بودیم و معلم‌های‌مان حسابی باهم جی‌جی‌باجی بودند. برای همین هم هر برنامه‌ای داشتیم هردو کلاس با هم بودیم... حتی ورزش‌های‌مان. یک‌بار بازی تازه‌ای یادمان دادند که شعری داشت مثلا گرگم و گله می‌برم... مدتی بازی کردیم و گفتند که بازی تمام است. معلم‌ها حرف می‌زدند و بچه‌ها هم‌همه می‌کردند. من زیر لب شعر را می‌خواندم. نزدیک دیوار و پشتِ بچه‌ها ایستاده بودم، که دیدم صف شکافته شد و معلم‌مان با خشم عجیبی صاف آمد سمت من و با پشت دست به صورتم کوبید. یادم نیست شدت ضربه زیاد بود یا مثلا قدمی عقب رفتم و پاهایم به هم گره خورد که افتادم زمین. ولی خوب یادم هست که معلم آن یکی کلاس با چشمانی از حدقه در آمده آمد و معلم‌مان را می‌کشید که چی شده؟ چرا عصبانی شدی؟ گفت می‌گم ساکت هنوز شعر می‌خونه... تازه فهمیدم چرا تنبیه شده‌ام... معلم ِآن‌ها زیرلب چیزهایی می‌گفت که حدس می‌زدم در دفاع از من است... اما من فقط یک مشت پا می‌دیدم. تحقیر شده در محاصره‌ی آن همه مانتو شلوار سورمه‌ای... جرات نداشتم به بالا نگاه کنم... آن‌قدر آن‌جا نشستم تا معلم‌ها سوت زدند و جمع پراکنده شد...

پدر من آدم سرشناسی بود. تحصیل‌کرده بود و علی‌رغم درگیری شغل دولتی برای خوش‌آمدِ مدیرمان عضو انجمن اولیا مربیان شده بود. شب وقتی برایش تعریف کردم. روزنامه می‌خواند. حتی سرش را بلند نکرد. گفت: چوب معلم گله... هرکی نخوره خله!

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

تبلیغات ماهواره و نفسِ بنده!

داره سریال مورد علاقه‌اش (آرزوی عروسک پارچه‌ای) رو می‌ده، گرم تماشاست که تبلیغاتش شروع می‌شه. کلی بد و بیراه می‌گه و بعد یه هویی ساکت می‌شه:
_ گفت سفت کننده‌ی باسن! ینی داره باسنش می‌افته؟ مامان شنیدی؟! بعضیا ...شون کنده می‌شه می‌خوان محکمش کنن از اینا می‌خرن می‌چسبونه!!


یه روز دیگه بعد از دیدن تبلیغ آب‌میوه پوپ:
_ مامان! ینی از اینا بخوریم  همه عاششقمون می‌شن؟ برای منم بخر همه عاااشششقم بشننن بعدش، منم به همه دستور بدم و هرکاری خواستم بکنم!