۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

حتی دردناک‌تر...

آره بهش نامردی شده... روزگار بروفق مرداش نبوده... همه چی بد و خراب و زشت... رفته تو اتاقش نشسته... زانوهاشو بغل کرده و گریه می‌کنه... روزی چندبار اهل خونه میان صداش می‌کنن بیا غذا بخور... نمی‌ره.. تو یکی دو روز چند کیلوم کم کرده... می‌خوابه... بیدار می‌شه... یه هویی هم می‌بینی عصری زیر بارون می‌زنه بیرون... می‌شه هم با دوستاش قرار بذاره...حرفی... خطی... خبری... دلش خیلی گرفته ...
 آره... منم دلم می‌گیره... منم نامردی می‌بینم... منم یه روزایی رو دارم... همه چی بد... خراب... زشت... فرقش اینه که من باید پاشم چایی دم کنم... چون نفسم عادت داره صبحونه بخوره و به شیر و کیک و آبمیوه راضی نمی‌شه... بعد باید براش کارتون بذارم... وقتی می‌بینه دارم گریه می‌کنم گریه اش می‌گیره... یه جوری نازت میکنه که جیگرت کباب می‌شه... اینه که مجبورم جلو اشکامو بگیرم... دلم می‌خواد دراز بکشم... نه با کسی حرف بزنم... نه کسی با من حرف بزنه... اما هر چن دقیقه صدایی نق نق کنان و گریه کنان مجبورم می‌کنه:  مامان کاغذ نقاشیم پاره شد! مامان اون عروسک انگشتیم نیست می‌خوام یه نمایش بدم باید باشه... مامان چرخ این کامیونه در اومد تروخدا بیا درستش کن... مامان بال فرشته‌ام شکست چسب مایعی داریم؟ مامان می‌شه یه چیزی بیاری من بخورم؟ ...
بعد که می‌ری سریخچال تازه یادت می‌افته گوشتای بسته بندی شده که از شهروند خریده بودی هنوز تو یخچالن و اگه الان درستشون نکنی باید بندازیشون دور... برای نهار هم هیچ ایده ای نداری... برای شام هم... دلت می‌خواد هیچ‌کاری نکنی... دلت می‌خواد چند ساعتی واسه خودت باشی... حتی گریه هم نکنی... زل بزنی به دیوار روبرو... ولی نمی‌تونی...
آره... این‌جوریاس که گاهی فکر می‌کنم  من بدبخت‌تر از این حرفام ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

خدا مرا بیامرزد...

*یه داستانی خونده بودم راجع به یه آدم خیلی خوب و مهربون و اینا که همیشه دعا می‌کرده که خدا یه کاری بکنه بلیط بخت آزماییش برنده بشه و پولدار بشه... دست آخر می‌میره و آرزوش برآورده نمی‌شه... چون خیلی خوب و اینا بوده می‌ره بهشت... از خدا می‌پرسه: من‌که آدم خوبی بودم... چرا هیچ‌وقت دعای منو مستجاب نکردی؟ خدا هم بهش می‌گه خب عزیزم تو هیچ وقت بلیط بخت آزمایی نخریدی! من چجوری این‌کارو می‌کردم؟
حالا شده حکایت دوستای وبلاگی من! میان پیغام خصوصی و عمومی می‌ذارن... که به من سر بزن... مطلبم رو بخون... که تروخدا سوالم رو جواب بده... بعد نمی‌گن برفرض محال که من خواستم به کسی جواب بدم... به کدوم آدرس؟! اونم وقتی یکی اسمش یه دوسته یا وگارد یا ناشناس یا خواننده‌ی پروپاقرص!

*شنیدید می‌گن خاک سرده؟!  بیش‌تر از یک ماهِ ریدرم رو تعطیل کردم... به غیر از سه تا از دوستای مجازی... هیچ‌کس... تاکید می‌کنم "هیچ‌کس" سراغم رو نگرفت. حتی واقعی‌هاش... بعله این‌جوریاس...

*مهر امسال نفسک کلاس اولی می‌شه... هردو ذوق و شوق و اضطراب داریم... از اونجایی که برای مهد رفتنش من مجبور شدم بیست و هشت روز تمام توی مهد کودک بشینم تا ایشون بذارن من برگردم خونه... برام دعا کنید که با مدرسه راحت تر و زودتر اخت بشه... منم به کار و زندگیم برسم...

*می‌خوام برم یه وبلاگ بزنم تو بلاگفا... از این زمینه مشکی‌ها که برگای پاییزی داره... شایدم از اون قالبا گذاشتم براش که موس رو حرکت می‌دی قطره‌های بارون می‌ریزه... بعد اسم خودمم می‌ذارم بارون... یا سایه... یا مثلا تنها... نمی‌دونم... بعدش... به هیچ کس آدرسشو نمی‌دم... اونجا بی‌سانسور می‌نویسم... هرچقدر دلم خواست نک و نال می‌کنم... یه روز می‌شم یه مادرخسته که با همه‌ی عشق و علاقه به بچه‌اش... یه عالمه از دستش عصبانی می‌شه... کلی دعواش می‌کنه... بعدشم از خودش بدش میاد واز آینده‌اش نا امیده... یه روز می‌شم یه مادر تنها که دلش می‌خواد تنها نباشه اما می‌ترسه... یه روز می‌شم یه زن خوشحال که داره یه حس جدید رو تجربه می‌کنه... یه روزم... خب همه‌ی اینا رو دارم این‌جا می‌نویسم دیگه... چه کاریه؟

*این پست صرفا جهت پاره‌ای توضیحات و اعلام زنده بودن و سایر دلایل غیر ضروی و الکی میباشد و ارزش دیگری ندارد.