آره بهش نامردی شده... روزگار بروفق مرداش نبوده... همه چی بد و خراب و زشت... رفته تو اتاقش نشسته... زانوهاشو بغل کرده و گریه میکنه... روزی چندبار اهل خونه میان صداش میکنن بیا غذا بخور... نمیره.. تو یکی دو روز چند کیلوم کم کرده... میخوابه... بیدار میشه... یه هویی هم میبینی عصری زیر بارون میزنه بیرون... میشه هم با دوستاش قرار بذاره...حرفی... خطی... خبری... دلش خیلی گرفته ...
آره... منم دلم میگیره... منم نامردی میبینم... منم یه روزایی رو دارم... همه چی بد... خراب... زشت... فرقش اینه که من باید پاشم چایی دم کنم... چون نفسم عادت داره صبحونه بخوره و به شیر و کیک و آبمیوه راضی نمیشه... بعد باید براش کارتون بذارم... وقتی میبینه دارم گریه میکنم گریه اش میگیره... یه جوری نازت میکنه که جیگرت کباب میشه... اینه که مجبورم جلو اشکامو بگیرم... دلم میخواد دراز بکشم... نه با کسی حرف بزنم... نه کسی با من حرف بزنه... اما هر چن دقیقه صدایی نق نق کنان و گریه کنان مجبورم میکنه: مامان کاغذ نقاشیم پاره شد! مامان اون عروسک انگشتیم نیست میخوام یه نمایش بدم باید باشه... مامان چرخ این کامیونه در اومد تروخدا بیا درستش کن... مامان بال فرشتهام شکست چسب مایعی داریم؟ مامان میشه یه چیزی بیاری من بخورم؟ ...
بعد که میری سریخچال تازه یادت میافته گوشتای بسته بندی شده که از شهروند خریده بودی هنوز تو یخچالن و اگه الان درستشون نکنی باید بندازیشون دور... برای نهار هم هیچ ایده ای نداری... برای شام هم... دلت میخواد هیچکاری نکنی... دلت میخواد چند ساعتی واسه خودت باشی... حتی گریه هم نکنی... زل بزنی به دیوار روبرو... ولی نمیتونی...
آره... اینجوریاس که گاهی فکر میکنم من بدبختتر از این حرفام ...