۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

آدمیزاد بغل دوست دارد...

آدمیزاد باید بغل کردن بلد باشد. نه فقط در تاریک و روشن اتاق خواب... . اصلن بغل کردن یک‌جور هوشمندی می‌خواهد که همه آدم‌ها ندارندش. گاهی یک بغل ساده کلی همه چیز را عوض می‌کند. مرد باید بغل کردن بلد باشد. باید آن‌جا که لازم است - حتی اگر یک صبحی و وسط میدان تجریش باشد - دست بیاندازد دور بدنت جوری مثل پرِکاه از زمین بلندت کند که درد مچ پایت یادت برود... و فقط گرمای حمایت و محبتش را حس کنی... . آدمیزاد بغلِ خوب دوست دارد... .

پ.ن: برای...

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

صرفا برای ثبت در تاریخ

قرار بود این پست یه چیز دیگه باشه... یه مطلب نصفه نیمه که چند روزه نوشتم‌اش و هی می‌خوام تمومش کنم و اون دکمه‌ی انتشار رو بزنم... اما...
اون پسته می‌تونه یه‌کم دیگه صبر کنه... تا من این‌جا بنویسم که دیشب تاتر خشکسالی و دروغ رو دیدم. خیلی دوسش داشتم. این روزها کم پیش میاد کاری رو ببینی و وقتی داری میایی بیرون حس نکنی مغبون شدی... ولی این پست رو ننوشتم که از این نمایش تعریف کنم... می‌خوام بگم دیدنش رو مدیون دوستی هستم که صبح ساعت 6 صبح رفته بود تو صف فروش بلیط و اگر دعوتش نبود قطعا من این کار خوب رو از دست می‌دادم... 
من دوستای خوبی دارم... و این تنها چیزیه که باعث می‌شه من بتونم هر بار بلند شم... وقتی یه نت غمگین تو پلاس می‌نویسم... و یه دوستی از یه کشور دیگه بهم زنگ می‌زنه... به خودم می‌گم هی نگاه کن... همه از این رفقا ندارن... چند شب پیش... بعد از یه نتی... گوشی رو برنداشتم... به اس‌ام‌اس‌ها جواب ندادم... یا اگر دادم یه کلمه و بی حوصله بود... اما می‌دونم دوستام هستن... می‌فهمن... و همیشه وقتی لازم‌شون دارم سرجاشونن... 
ممنونم. فقط همین...

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

من دلم کی‌و می‌خواد؟!

خیلی ناگهانی و هیجان‌زده: مامان تو آهن‌ربا نیستی واقعن؟ 
من: آدم آهنی!
نفسک: آها... خب تو آدم‎آهنی نیستی واقعن؟ ینی از فضا نیومدی؟ خودتی؟
من: آره خب خودمم...
نفسک: نکنه عوض شدی! ینی الان یه جایی تو بِبُرم خون میاد؟ یا زیرش سیمه؟!


یه کم بعد... دارم یه نت می‌خونم تو پلاس رو لپتاپ ضرب گرفتم: من دلم ماری رو می‌خواد... من دلم ماری رو می‌خواد... ماری منو نمی‌خوااااد... 
نفسک: بگو من دلم (اسم پدرش رو می‌بره) می‌خواد!
- نمی‌خوام!
- بگو دیگه... اونو بخونی بهتره....
- نمی‌خوام خب... دوست ندارم
- چرا؟ دوسش نداری؟ چون طلاقش دادی دیگه دوسش نداری؟
من بلند بلند می‌خندم
- بگو مامان عب نداره من رازدارم!

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

ما آدم‌های هزار رویِ ناچار؟!

ما آدم‌های چند رویی هستیم... دوست داریم احساسات واقعی‌مان را پنهان کنیم. کسی نفهمد واقعا توی سرمان چه می‌گذرد... مثل من که بعد از مریضی دوست دارم از بین همه‌ی دوستانم فقط آقای شغال بیاید و حالم را بپرسد... یا اس‌ام‌اس بدهد که نگرانم شده... اما نمی‌آید و من هم گله نمی‌کنم... و به روی خودم نمی‌آورم که چقدر منتظرم... و این‌جا آن رویِ من برای این مخفی می‌ماند که فکر می‌کنم باید آدم‌ها خودشان آدم را بخواهند نه این که با گله و شکایت نگه‌شان داشت...
یا مثلِ آن وقتی که می‌بینم فلانی آن‌لاین است و سلام می‌کند و دونقطه ستاره می‌گذارد و می‌نویسد دلش برایم تنگ شده است... منم نمی‌گویم که هی رفیق... چرا زیر آب من را زدی؟ مگر ما با هم دوست نبودیم؟ تازه کاش من حرفی زده بودم... یا کاری کرده بودم... دلم از این می‌سوزد که دقیقا چطور توانستی این‌قدر مرا خبیث نشان بدهی... اما نمی‌گویم... دو نقطه ستاره برایش می‌گذارم... تشکر می‌کنم... و جای این که بگویم کاش یک دلیل برای نارفیقی‌ات داشتی، می‌گویم فرصت کردی به ما سربزن! این‌جا این رویِ من لابد برای این مخفی می‌ماند که من آدم دعوا و جر و بحث نیستم... جای این که حس واقعی‌ام را بریزم بیرون، دل‌شکسته و قربانی‌طور آن آدم را می‌گذارم کنار و هی دوست دارم به خودم بگویم شاید اشتباه می‌کنی... شاید اشتباه می‌کنی...
آدم‌‌های روبرو هم همین‌اند... حتی آدمی که فکر می‌کنی آن‌قدر صاف و ساده است که همه‌چیزش رو است... یک هو می‌بینی کلافه و بی حوصله دارد نگاهت می‌کند و روی فرمان اتومبیل با انگشتاش ضرب گرفته... با موسیقی نه... یک جوری که نشان می‌دهد مضطرب است. هی می‌گوید: - چرا به من زنگ نزدی؟ تو با من تعارف داری؟ ینی من نمی‌توانم ببرمت دکتر؟!
تعجب می‌کنی که چرا این موضوع این‌قدر برایش مهم شده‌است برای بار چندم الکی لبخند می‌زنی و توجیه می‌کنی:
- جمعه صبح کلاس داشتی. من هم الان خوبم... اما یک چیزی مانده‌است... و درست موقع خداحافظی وقتی می‌خواهی از ماشین پیاده شوی می‌ریزد بیرون:  "اگه برگشت بهم بگو... خب؟"
بعد من که خودم آدم چند رویی هستم به خودم می‌گویم عب ندارد. مردها هم برای هر روی‌شان دلیلی دارند. لابد این روی‌اش هم باید برای این مخفی بماند که من خیال نکنم مهم هستم... که یادم باشد ما عاشق هم نیستیم... و برگشتن آن آدمِ قبلی هم خیلی مهم نیست، فقط می‌خواهد بداند که برگشته یا نه! برای همین من هم خودم را می‌زنم به خنگی و می‌خندم:  چی شد که فکر کردی برمی‌گرده؟ دیوونه! خداحافظ!