۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

غُرغُر

دلم بالشمو می‌خواد... تخت خواب خودمو... کلن خونه‌امو می‌خوام...
آدمیزاد باید انتقاد پذیر باشه وقتی ازش ایراد می‌گیری نگه پاشو زود بیا تهران نرفته دلت تنگ شده داری گیر می‌دی... دلم تنگه هیش‌کی نیس. گفته باشم!
کادوهای تولدمو... شب تولدمو... همه چی رو دوست داشتم... فرصت نشد رسما تشکر کنم... حالا تشکر می‌کنم...
یکی اومده کلی از نوشته‌هام تعریف کرده و گفته خواننده پروپاقرصمه... بعد تهش نوشته راستی چرا تو نوشته‌هاتون همسرتون این‌قدر کم رنگه؟! کم رنگه؟!!! خب چرا می‌گید آدمو می‌خونید؟ نگید خب! بگید یه پست خوندم خوشم اومده!
این‌جا یه کافه دنج و خوب داره که هرروز می‌شه اومد و از اینترنت پرسرعتش نهایت استفاده رو برد... عیبش برنامه‌های عیدانه‌اس... که اونم... گفتن نداره... مثل الان می‌شه پیچوند!
در راستای تمرین رانندگی ماشین بابا رو بر می‌دارم و میام کافه... بعد یه بار ماشینای جلو در زیاد بودن... موقع برگشتن نمی‌دونستم ماشین رو چجوری از تو پارک در بیارم می‌خواستم برم تو کافه داد بزنم کمک! باورتون نمی‌شه؟ یه بارم تو تهران وقتی نشد ماشین رو پارک کنیم خیلی شیک! رفتم به یه آقایی که تازه داشت سوار می‌شد بره گفتم می‌شه بیایید اینو واسه ما پارکش کنید! تازه کلی هم از این اقدام انسان‌دوستانه‌اش احساس خوشحالی و رضایت کرد. تو چشاش دیدم!
فلشم گم شده... خیلی ناراحتم... معلوم نیس؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

خوبِ ناتمام!

یه سری اتفاق‌های خوب هستند که نباید تمام و کمال بیافتن. اصلن باید نصفه نیمه باشن... تا تو هی تو ذهنت تمومش کنی... هی دلت غنج بره و هی واسه خودت تصویر سازی کنی... هزارجور می‌تونی تهشو در بیاری... اصلا خواب و خوراکت رو می‌گیره... یه جور خوبی می‌گیره...
بعدم که قراره اتفاقه رو تمومش کنی... اون‌قدر واسه تموم شدنش منتظر بودی و تشنه‌ای که هر قطره‌اش هم‌چین گوشت می‌شه می‌چسبه به جونت...
دیدم که می‌گم!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

که فردا کیست هم‌آغوشِ تو*

زمان همه‌چیز رو درست می‌کنه... زمان دردهاتو کم‌رنگ می‌کنه و اگه خوش شانس باشی خیلی‌هاشو حتی بی‌رنگ می‌کنه... زمان عوضت می‌کنه... زمان همه چی رو عوض می‌کنه... آدمی که می‌شناختی... آدمی که دوسش داشتی...
-تو که مشروب نمی‌خوردی... "حالا می‌خورم..."
چند سال بوده که با هم تو یه مهمونی نبودیم؟ یه سال... دو سال... این‌همه موی سفید؟!
- تو که سیگار نمی‌کشیدی؟... "حالا می‌کشم..."
به خودت می‌گی من این مرد رو می‌شناسم؟ مگه چند سال گذشته؟ غرق بازی شده و تو نگاش می‌کنی... به خودش به سیگارِ لای انگشتاش...
رابطه‌ها تموم می‌شن... زمان می‌گذره... و یه هو می‌بینی دیدن عکس یه نفر، برات مثل خوردن یه چیز تلخ می‌شه... که باعث می‌شه بی‌اراده صورتت رو جمع ‌کنی... رابطه‌ها تموم می‌شن... زمان می‌گذره... و یه روزی می‌رسه که وقتی یادت می‌افته جلوی کلی آدم تو مستی و هوشیاری بهت ابراز عشق کرده دلت می‌خواد نه فقط حافظه‌ی خودت که حافظه‌ی جمعی پاک بشه...
رابطه‌ها تموم می‌شن... زمان می‌گذره... ولی فقط گاهی... گاهی... گاهی اتفاق می‌افته که حتی بعد از چند سال حس کنی، هی! خوبه که من این آدمو دوست داشتم... به خودت بگی راستی چی شد که نشد دیگه همدیگه رو تحمل کنیم؟ و یادت نیاد... و وقتی بهت بگه بیا یه فرصت دیگه به خودمون بدیم... به خودت بگی، یه فرصت دیگه بدیم؟!
رابطه‌ها تموم می‌شن... زمان می‌گذره... رابطه‌ها شروع می‌شن... ولی واقعا تو همونی که دوسال پیش؟ من چی؟ من همونم که دوسال پیش؟ نه گمون نکنم...

* ترانه‌ی شال گروه the ways