۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

لطفا به من کمک نکنید!

وقتی سعی می‌کنی رابطه‌ای را که خراب شده درست کنی... دوست داری کسی در این درست کردن همراهی‌ات کند... نه آن طرف رابطه... مثلا یک دوست... گاهی طول می‌کشد، تا بفهمی کسی که دارد در این درست کردن همراهی‌ات می‌کند، خودش دارد همه چیز را ریزریز خراب می‌کند... و مثلا بعدتر متوجه می‌شوی که در یک مهمانی یک نفر می‌گوید... هی خبر داری دوست سابقت با فلانی...؟!
این‌جور مواقع آدم دو تا ضربه را با هم می‌خورد... جان به جان آفرین تسلیم کردن رابطه‌ای که داشتی احیا اش می‌کردی! و مُردنِ پرستار کنار دستت! حتی اوایل دلت برای آن دختر بیشتر تنگ می‌شود چون مدت‌ها فکر می‌کردی دوتایی دارید برای زنده کردن یک چیز می‌جنگید... می‌خواهم بگویم خیانت با آدمی که نمی‌شناسی قابل درک‌تر از آدمی بغل گوشت است...
خیلی سالِ پیش وقتی وارد دنیای مجازی شدم، حقیقی کردن آدم‌هایی که این‌جا می‌دیدم برایم جالب بود. یک جور هیجان داشت. در همان دفعات اول به یک جمع دوستانه‌ی خانومانه دعوت شدم... با مادرهایی که بچه‌ی کوچی داشتند مثل من... یا ازدواج کرده بودند - با یک فرق عمده که آن‌ها همسر داشتند! - و خواننده‌های پروپاقرص وبلاگم بودند... نوشته بودم قبلن که نتیجه چه شد... همه را از دست دادم... احتمالا تا قبل از دیدنم... فکر می‌کردند قرار است زنی... مثلا... نمی‌دانم... زنی چاق... یا زشت... یا درمانده و له شده را ببینند... و بعد ...
آن موقع این آدم ها را درک نمی‌کردم... به شدت غم‌گین شده بودم که چطور مرا قضاوت می‌کنند... حالا که خودم یک تجربه‌ی این جوری داشته‌ام فکر می‌کنم... آدم‌ها اگر کمی بدبین و ترسیده باشند به هر چیزی می‌توانند دست بیاندازند برای تنگ‌تر کردن حصار دورشان. و این اصلا ربطی به قیافه و برخورد و چیزهای ظاهری دیگر ندارد...
و...  الان من آدمی بدبین هستم و هر اتفاقی هم که بیافتد یا باید خودم حلش کنم... یا هیچ کس حق ندارد حلش کند! این یک اخطار کاملن جدی است!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

یافت می‌نشود... گشته‌ایم ما!

- چی شده؟ چرا ناراحتی؟
- نیستم... (دوست بدی نیست اما تعریف کردن؟... نع...)
- چرا هستی... بگو ببینم چی شده؟
- هاردم خراب شده... کار نمی‌کنه...
- مارکش چیه؟
-...
- واقعا که! برای چی همچین چیزی رو خریدی؟
- منظورت چیه؟ یکی از معروف ترین برندا تو هارد و فلش و ایناست...
- نه اینا کارشون فلشه... بهترین مارک برای هارد (یک ساعت توضیح و تفسیر)... خب حالا گارانتی داره؟ از کجا خریدیش؟
- آره داره... ینی اگه تموم نشده باشه... بیش‌تر از یه ساله گرفتم‌ش... از بازار رضا...
- نمی‌فهمم چرا شماها با یه آدم متخصص مشورت نمی‌کنید موقع خرید؟ پایتخت بغل گوشته رفتی امام رضا خرید؟
- حالا چه وقت این حرفاس؟
- آره راس می‌گی... الان دیگه گفتنش فایده نداره... خب تو اصلا بلدی چطور از هارد استفاده کنی؟ وقتی از لپ‌تاپ جداش می‌کنی سیف ریمو می‌کنی؟ ( و توضیحات و آموزشات لازم برای درست استفاده کردن از هارد!)

بعد اگر شما مردی رو دیدید که در شرایط مشابه جای سرزنش کردن و راه‌کار ارائه دادن دهنش رو بست و فقط گوش کرد... بچسبید بهش، ولش نکنید! از ما گفتن!!

نخواستن نتوانستن است!


خوابم نمی‌برد... به سقف نگاه می‌کردم. صدای نفس‌هایش انگار توی گوشم انعکاس پیدا می‌کرد و هزار برابر می‌شد. غلت خورد و دستش لابلای ملافه‌ها خزید سمتِ من... چشم‌هایم را بستم... که مثلن خوابم... دستم را گرفت. هرانگشتش رفته بود چسبیده بود به یکی از انگشت‌هایم... یک فشار مختصر و باز صدای منظم تنفسش... بعد یادم افتاد که از آخرین باری که دست یک نفر را توی خواب گرفته‌ام... هزار سالی گذشته است... معذب شده بودم و یادم افتاد که چقدر آن لحظات را دوست داشتم و بعدتر چقدر متنفر بودم... فکر کردم چه می‌داند که خوابم یا بیدار... آرام دستم را کشیدم بیرون... یکی‌یکی انگشت‌هایش را باز کردم و دستش را ول کردم... و چرخیدم رو به دیوار...
صبح زود که خواب‌آلود و تلوتلو خوران بلند شده بودم بدرقه‌اش کنم... درست جلوی در... قبل از رفتن مکث کرده بود و گفته بود: نخواستن‌ات را پای نتوانستن نگذار...
بعدتر عذاب وجدان گرفته بودم که کاش دستش را ول نکرده بودم... حالا دارم فکر می‌کنم که به هر حال... نمی‌شد قایمش کرد... می‌شد؟!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

احتمالاتِ بعیده!

چند سال‌ پیش: با یه دوستی رفته بودم داروخونه خرید، بیرون منتظرم موند. من رفتم و به خاطر داروها کلی با خانومه داروخونه‌چی! بحث کردم و بلاخره اومدم بیرون. هوا تاریک شده بود. منم در ماشین رو باز کردم و همون لحظه متوجه شدم که یه ماشین هی بوق می‌زنه. نمی‌دونستم کدوم یکی از ماشین‌هاست اما بوق زدنش خیلی آزاردهنده بود. با عصبانیت داروها رو پرت کردم رو داشبورد و در رو بستم و خواستم بد و بیراه بگم که دیدم یه آقایی با نیشی تا بناگوش باز و موهای سیخ‌سیخی! به من نگاه می‌کنه و می‌گه: ببخشید خانوم مثل اینکه اشتباه نشستید!حالا منو تصور کنید!
نه جونِ من تصور کنید! دهن باز! هاج و واج! به جلوم نگاه کردم دیدم اون ماشینی که بوق میزنه و اتفاقا داره تو آیینه نگاه می‌کنه، در واقع برای من بوق می‌زنه! نمی‌دونم چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و شرمنده دواها رو بردارم و هی عذرخواهی کنم و پیاده بشم و تازه آقای مو قشنگ هم هی می‌گفت: البته ببخشید که اینو گفتم ها!
پیاده شدم و دوییدم سمت ماشین جلویی. آقای محترم هم عصبانی: شما حواستون کجاست!؟
ـ خب آخه هوا تاریک بود..(خنده).. ماشین ها تیره بود..(ریسه)... عصبانی بودم از داروخونه.. (هرهر) ..دیدید چی شد!.. (هاها).. مگه می‌تونم نخندم و مثل آدم عذرخواهی کنم؟! 
حالا منو تصور نکنید، آقای محترم رو تصور کنید! 
 
چند ماه پیش: یکی از دوستا، زنگ زد که تا یه ساعت دیگه آماده باش بریم مهمونی... من هم غرغر که من نمی‌تونم تو یه ساعت آماده بشم... با کلی استرس حاضر شدم. رفتم جلوی در ورودی... دنبال یه دویست و شیش سفید می‌گشتم... دیدم داره میاد اما یه مزدا راهشو بسته... منم با لباسای پلوخوری و تی‌تیش، ترافیک شده بود جلوی وروی مجتمع... مزدای نقره‌ای هم هی بوق می‌زد... منم، بد و بیراه تو دلم که چرا اینا اعصاب ندارن؟ درست همون موقعی که می‌خواستم برم جلوتر و سوار سفیده بشم، داد زد و صدام کرد... نگو نقره‌اییه خودشه... حالا باز من دارم می‌خندم... اون کارد می‌زنی خونش در نمیاد...آدم از کجا باید بدونه که شما تعویض ماشینتون رو اعلام نکردید و خواستید سورپرایز شه!

چند روز پیش: قرار بود منو تا آموزشگاه برسونه، صبر کنه تا من مدارکم رو بدم و زودی برگردم. سمت راست خیابون پارک کرد تا بیام. آموزشگاه یه خیابون فرعی و خیلی خلوته... وقتی می‌رفتم تو هیچ ماشینی، تا چند متری پارک نکرده بود... رفتم و برگشتم... صاف رفتم اون طرف خیابون در ماشین رو باز کردم بشینم... که دیدم این آقاهه چرا شیکم داره این همه... لباساش که این‌قدر زشت نبود؟ یه هو ماجرا برام روشن شد. فرار کردم! بعد متوجه شدم دور زده رفته اون‌ور خیابون یه کمی جلوتر از درِ آموزشگاه نگه داشته... حالا گیرم من گیج... اما شما بگید... احتمال این‌که تویه خیابون خلوت... وسط روز... تو 5 دقیقه،  دو تا کمِریِ آبی پارک کنن چقدره؟!

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

من کمبود محبت دارم!

پشت تلفن:
_ هیچ معلوم هست کجایی؟ دو روزه زنگ می‌زنم خونه نیستی گوشیتم در دسترس نیست
_ دنبال کارهای بی-مه‌ام بودم...
_ تو که جایی کار نمی‌کنی...
_ آره... این بی‌-مه‌ی نویسندگانه... وزارت ار*شاد...
_ شوخی می‌کنی؟ نویسنده‌ها کمبود محبت دارن... چرا به من نگفتی یه ذره بهت محبت کنم!
_ :|

تو چت:
_ اوضاع چطوره؟
_ نمی‌دونم... همه‌اش دنبال کار بی-مه ام... هنوز درست نشده...
_ بیمه کجا؟
_ بی-مه اهلِ قل-م... دارم سعی می‌کنم بیمه تکمیلی...
_ جدی؟! تا حالا از این دید نگات نکرده بودم... بچرخ عمو ببینه!
_ :|

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

یه خرسی بود...

یه خرسی بود... قدِ دوتا بند انگشت... یه قلب بنفش گرفته بود دستش... نه اینکه فقط اون قلبه تو دستش باشه... کلی خاطره و عشق باهاش بود... بعد یه روز قلبه شل شد... می‌خواست بیافته... فوری یه نخ و سوزن برداشتم و سفت دوختمش... بعدنا... عشقه خط خورد... خاطره‌هاش بد شد... خرسه رفت ته جیب کیفم... یه روز دیدم یه پاش کنده شده... اصلا دلم نسوخت... انداختمش ته یه جعبه‌ای... سه شب پیش خوابشو دیدم... دراز کشیده بود پیشم... دستم رو برده بودم زیر پراهنش... رو بدنش سر می‌خورد... بعد هی می‌گفت بگودلت برام تنگ شده! من فقط نگاش می‌کردم و تو دلم می‌گفتم چه خوب تو هنوز خنکی... بیدار که شدم دستم داغ بود... چسبونده بودمش به دیوار... خوابه زنده‌ی زنده، جلو چشمم بود... فرداش رفتم مدارکم رو پیدا کنم واسه بیمه... جعبه رو خالی کردم... یه خرس افتاد بیرون... دو تا پا نداشت... سرش هم کج شده بود... اما قلبه رو سفت چسبیده بود... 
یه هو خواب دیشبم... گریه کردم... 
گریه کردم... 
گریه کردم...

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

سبکیِ سیری‌ناپذیرِ هستی!

_ من دارم می‌رم...
_ خب... باشه...
_ حالیته هر وقت بخوای منو از خونه‌ات بیرون می‌کنی؟
_ خونه‌ی خودته عیزم!
_ ...* دست کم پاشو موقع خداحافظی منو ببوس که بگم یه چیزیت به آدما رفته!
_ اومممم.... باشه... ولی بذار قبلش در همین راستا، یه چیزی برات تعریف کنم... ما، سال‌ها پیش، یه سگ داشتیم...
_ ...*
_ ئه... عصبانی نشو... صب کن حرفم تموم شه...
_ بگو!
_ یه هفته‌اش نشده بود که آوردیمش... خیلی بانمک بود... ولی همیشه گشنه بود... بردیمش پیش دامپزشک، گفت این بچه دیگه نمی‌تونه را بره! چرا هی می‌دید می‌خوره؟ این حدِ خودشو نمی‌دونه... شما باید براش وعده‌ی مشخص غذایی بذارید... این‌جوری شد که ما هم اسمشو گذاشتیم هونگرن...
_ ینی چی؟
_ از همون هانگری خودمون میاد... ینی گشنه... ینی سیری‌ناپذیر...
_ خُـــــب؟!!!!
_ هیچی دیگه همین!
_ ...*
_ :)).... خب سیرمونی داشته باش عیزم...


...*: دشنام... ناسزا... اصلن از قوه‌ی تخیلتون استفاده کنید!

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بگذار آن‌چه از دست رفتنی‌ست، از دست برود...

زنگ زده بود به پدرش که بیاد با هم برن بیرون... برن بازی کنن... برن خرید... می‌دونستم نمیاد. عصر روز شنبه؟ و می‌دونستم بعدش سرخورده می‌شینه به گریه کردن... بهش گفتم نمیاد... کار داره... بیا یه کار دیگه بکنیم دوتایی... اما وقتی نزدیک دو هفته از آخرین باری که پدرش رو دیده می‌گذره... راضی کردنش به هر چیزی دیگه‌ای سخته... گذاشتم زنگ بزنه... و همون‌طور که حدس می‌زدم گفت نمی‌تونه بیاد...
بغض کرده بود... می‌خواست گریه کنه... اصرار می‌کرد که خب کارش که تموم شد بیاد... داد زدم ساعت بازیت داره تموم می‌شه... دوستات رفتن... بذار گوشی رو برو بازی... می‌خواستم حواسش پرت شه... شروع کرد به گریه کردن... به خودم می‌گفتم دیگه نمی‌ذارم بهش زنگ بزنه... وقتی همیشه نتیجه همینه... اصرار کردم که خداحافظی کن برو پیش دوستات... 
حوالی نصفه شب بهم اس ام اس داد: "مجبوری این‌قدر سروصدا کنی وقتی بچه داره تصمیم می‌گیره؟ اگه لازمه بری پیش روانشناس بگو. سر بچه داد نزن!" 
تصمیم می‌گیره؟!!! داشت گریه می‌کرد و اون نفهمیده بود... بعد از گذاشتن گوشی هم، شروع کرد به گریه کردن و گفتن این‌که پدرش دوستش نداره... و من مثل ابله‌ها داشتم راضیش می‌کردم که پدرت خیلی دوستت داره... من بهت گفتم الان کار داره... نمی‌تونه بیاد... 
دوست داشتم براش بنویسم وقتی از مدرسه برمی‌گرده خونه و گشنه‌اشه تو کجایی؟ وقتی تو حیاط با بچه‌ها دعواش می‌شه تو کجایی؟ وقتی یاد گرفت پول تو جیبی بخواد تو کجا بودی؟ وقتی شبا کابوس می‌بینه تو کجایی؟ حتی نمی‌دونی غذای مورد علاقه‌اش چیه... دو سه روز یه بار هم زنگ نمی‌زنی حالشو بپرسی... تو یه پدر خوب و نمونه‌ای؟ و به خودت حق می‌دی وقتی نمی‌دونی این‌ور چه اتفاقی افتاده حکم صادر کنی؟
مثل همیشه هیچ‌کدوم از اینا رو نگفتم... جواب ندادم و بغض شد تو گلوم... امروز وقتی از مدرسه برگشت و داشتیم عصرونه می‌خوردیم و تو بغلم نشسته بود، بهم گفت: می‌دونی، بابام کارشو از من بیش‌تر دوست داره. چون همیشه اول کارش براش مهمه... و باز من براش توضیح دادم که اشتباه می‌کنه... پدرش خیلی دوسش داره... و تو دلم فکر می‌کردم اون‌قدر این بچه رو دوست دارم که حاضرم هرکاری بکنم تا احساس بدی نداشته باشه... حتی به قیمت دفاع کردن از مردی که هیچ‌وقت اینا رو نفهمه...
و درست از همون لحظه به خودم گفتم ترسِ از دست دادنِ یه نفر... ترس از تنهایی، نباید باعث بشه آدم یه حماقت رو دوبار تکرار کنه... اونی که قراره بره، به هرحال می‌ره... اونی که موندنی باشه هر اتفاقی هم که بیافته می‌مونه... ممکن نیست دوباره اشتباه کنم... ممکن نیست...

پ.ن: لطفا دیگه برام پیام تبریک نفرستید. اگر اتفاق جدی بیافته، قطعا اولین جایی که بنویسمش همین‌جاست. ولی الان همه‌چی... هیچی!

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

یه عکسی هست...

یه عکسی هست... انگار چند قرنی ازش گذشته... هرکدوم رو یه صندلی نشستیم... لابد صدام کرده چیزی تو گوشم گفته... یادم نمیاد چی؟ من سرم پایینه و دارم می‌خندم... اون داره حرف می‌زنه... و یه عالمه آدم دارن رد می‌شن و دست و پاشون از این‌ور و اون‌ور تو کادره...
یه عکسی هست... انگار چند ماهی ازش گذشته... سه تایی واستادیم... دستش دور کمرمه... اون اما دستشو حلقه کرده دور شونه‌ام... یادمه قبلش تو گوشم چی گفته... دارم می‌خندم... باز یه عالمه دست و پا تو عکسه که مال ما سه تا نیست...
ولی نگاه کردن به هیچ‌کدوم از این عکسا خوشحالم نمی‌کنه... مهم نیست که اون‌موقع چقدر حس خوبی داشتم... با رفتن آدما باید رد پاشون رو هم پاک کرد وگرنه هرچیزی می‌تونه آزاری که دیدی رو یادت بندازه... حتی خنده‌های سرخوشانه‌ی خودت...

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

باید تو رو پیدا کنم... شاید هنوز دیر نیست...

این‌جایش را یادم هست... من نوشیدنی‌ام را گرفته بودم دستم. تازه می‌خواستم بشینم کنار بقیه به حرف زدن. بچه‌ها می‌گویند یک لحظه مکث کردی... آن‌موقع داشتم فکر می‌کردم که لابد اشتباه می‌کنم... دارد شروع می‌شود؟ بعد خواهرم را صدا کردم... بچه‌ها می‌گویند صدایش کردی و از صندلی لیز خوردی پایین... 
مثل وقتی‌ست که یه هو بلند می‌شوی و چشمانت سیاهی می‌رود. برای کسری از ثانیه چیزی را نمی‌بینی... چیزی را نمی‌شنوی... در یک سیاهی مطلقی... فقط فرقش این است که این‌جا کمی این پروسه طولانی‌تر است... یه موسیقی متن دلهره آور هم دارد... صدای ضربان تند و نامنظمی که توی گوشت می‌پیچد... و تو مثل فیلم‎‌ها داری از یک تاریکی بی‌انتهای سقوط می‌کنی... سقوط می‌کنی... سقوط می‌کنی...
بعد کف پذیرایی خوابیده بودم... همه دورم جمع شده بودند... با چشمهای نگران... دوستی که پزشک بود کنارم نشسته بود...نبضم را گرفته بود و من مدام می‌گفتم خوبم... خوبم...
قرص‌ که خوردم اصرار کردم که صبر کنیم شاید تاثیر کند... نشد که نشد... دوستِ پزشک گفت برویم کلینیک بهتر است...  یکی گفت زنگ بزنیم اورژانس بیاید... یکی گفت شاید شوک بدهند از آن‌هایی که تو فیلم‌ها نشان می‌دهند... خیلی بامزه است... ما هم می‌بینیم... می‌خندیم.... گفتم رفقای ما را باش! چندتایی از بچه‌ها ماندند و چندتایی، پرسروصدا گفتند ما هم میاییم. ... تمام طول راه شوخی می‌کردند. گفتم دو تا ماشین آدم؟ خوبم... خوبم...
بعد یکی‌یکی می‌پرسیدند چرا؟ این‌بار چرا؟ و من هی فکر می‌کردم... می‌گفتم باور کنید خوب بودم... هیچ اتفاقی نیافتاده... من به خاطر مهمانی یک روز خوب و آرام داشتم... خرید کردم... دوش گرفتم... آرایشگاه رفتم... و بعد هم مهمانی... همه چیز در آرامش کامل بوده... ولی باز یواشکی می‌پرسیدند... طوری شده؟! راستش را بگو!...حتی دکتر و پرستار. توی کلینیک... بچه ها دورم ایستاده بودند... می‌گفتند عکس بگیریم بگذاری توی فیس بوک...
باقی‌اش مثل همیشه بود... نوار قلب و سرم و برو و بیا... دعواهای پرستار که یک نفر پیشش بماند... بروید بیرون... شلوغ نکنید... گوشی‌ام را یکی جواب می‌داد... آمد گفت اس‌ام‌اس داری... نوشته بود که رسیده‌است... که به ساعت آن‌جا فرصت دارد برود گشتی بزند... و خودش زنگ می‌زند... و من فکر می‌کردم... نمی‌شود یکی پیشنهاد ازدواج بدهد... همه چیز را خراب کند... آدم را این‌طور دچار تردید و ترس بکند و بعد بگوید خب من می‌روم سفر... تو دور از من فکر کن... و تو چشمت ترسیده باشد... شوکه شوی... بگویی اگر بگویم... آره و خودش نباشد چطور؟... اگر بگویم نه و برود چطور؟... آدم‌ها می‌گویند جوابت هرچه باشد باشد... من هستم... اما تهش هیچ‌کس نیست... همه آن جوابی را می‌خواهند که توی ذهنشان "باید" آن‌را بگویی...
نمی‌توانم گفتگوهای ذهنی‌ام را متوقف کنم... مدام دارد جمله‌ها را بالا و پایین می‌کند... یک آزمون و خطای دیگر؟ و تشر می‌زند که خب چه غلطی می‌خواهی بکنی؟ زودباش... تصمیم بگیر... زودباش... دیر شد... دیر شد...
دیر شد...

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

آیینه‌ی عبرت!

آدمیزاد باید بدونه با کی شوخی می‌کنه... با کی جدی می... نه... کلن منظورم اینه که آدم باید بدونه چی داره می‌گه! حالا ماجرا چیه؟ جونم براتون بگه، چند روز آخر اسفند. همون موقع که دانشگاه‌ها تعطیل می‌شه، یکی از پسرعمه‌ها می‌ره شمال. اون‌جا با پسرعمو کوچیکه و یکی دیگه از پسرعمه‌ها می‌شن یه گروه کوچولوی خوش‌گذرون. یه شب که مست و پاتیل با حوری‌های بهشتی محشور شده‌بودن و حسابی ارتفاع گرفته بودن، درست وقتی که سرخوش تو جاده می‌روندن، پسرعمه کوچیکه دستاشو می‌گیره رو به آسمون و سرشو از پنجره ماشین می‌ده بیرون و داد می‌زنه: خدایا می‌بینی چه حالی می‌کنیم؟ اگه می‌تونی خرابش کن! (البته شرم حضور دارم عین عبارت رو به کار ببرم)
و خب، صبر خدا زیاده... اون شب به خیر و خوشی می‌گذره و فرداش وقتی که باز تو اوج خوشی بودن، با دو تا بانوی محترم نیروی انتظامی مچشون رو می‌گیره... تهش می‌شه کلانتری و یه شب بازداشت و تشکیل پرونده و دادگاه و... 
بعد، از همه بدتر موقعیت این پسرعمه کوچیکه می‌شه که تو پرونده‌اش نوشتن: کسی که عقب و کنار دخترها نشسته بود... حالا به قول خودش نه سرپیاز بوده، نه ته پیاز!
بازی بازی، با دم شیر هم فلان؟! بی‌خیال!

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

نتایج دموکراسی در خانه‌ی ما!

*مامان، اون آدما که قبل از همه اختراع شدن اسم‌شون چی بود؟ همونا که هستی می‌گه پدر و مادر همه‌ی آدما هستن؟

*مامان، خانوم معلم‌مون خیلی باهوشه. فاطمه یواشکی داشت ادا در میاورد فهمید. تازه گفت من پشت سرم هم چشم دارم! واقعا داره؟!‏

*در جهت ایجاد دموکراسی در منزل و آزادی بیان، یه دفتر گذاشتم رو میز نهارخوری، اگر نفسک کاری بکنه که ناراحت بشم، براش یه ابر سیاه می‌کشم... کار خوبی بکنه یه گل صورتی... اونم دقیقا همین کارو راجع به من می‌کنه. یه روز دعواش کردم دیدم اومده چند تا ابر کشیده و زیرش توضیح داده ابرِ خیلی سیاه!‏ بعدتر تو صفحه‌ی منم دست می‌برد. مثلا اگر حس می‌کرد کار خوبی کرده، نه یه گل، یه عالمه گل صورتی واسه خودش می‌کشید‍!‏




۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

حله چشاته!

دارم تند تند یه چیزایی رو می‌گم که یادش نره سرشو تکون می‌ده می‌گه: حله چِشاته!
نمی‌تونم نخندم، عادت ندارم به این جور حرف زدن...
از اون نگاه آتیشی‌ها می‌کنه، می‌گه: برو از جلو چشمام، دیگه نبینمت!

ینی محبتش سه ثانیه دووم نداره!