۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

همون چهارشنبه‌ای که تو نبودی...

به گمونم، همون وقتی که من خواب‌آلود داشتم سعی می‌کردم حاضر شم و برم امتحان بدم، تو توی فرودگاه امام بودی... تو نبودی وقتی من به همه زنگ زدم که قبول شدم... تو لابد لابلای ابرا، خاموش بودی... تو نبودی وقتی من کلافه از چند ساعت انتظار و علافی داشتم فکر می‌کردم واقعن امتحان بدم یا نه... نبودی که غرغرهای منو بشنوی و بگی یه کم دیگه تحمل کن! یه چیزی این وسط درست نیست... من به یه نمایشگاه دکوراسیون تو یه کشور دیگه و این‌که تو سوغاتی چی برام میاری، فکر نمی‌کنم... به اصرارت واسه این‌که روز آخر رو بریم بیرون و وقت بگذرونیم، فکر نمی‌کنم... به این‌که با همه‌ی مشغله‌ی روزِ آخر، تا کتاب‌فروشی‌ مورد علاقه‌ام میایی و برای دوست‌داشتنی‌های من وقت می‌ذاری فکر نمی‌کنم... من به این فکر می‌کنم که... یه چیزی این وسط درست نیست... تو باید بودی... باید اولین نفری می‌بودی که به من تبریک می‌گفتی... ولی نبودی...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

من یک طفلکی هستم...



*دارم بهتون می‌گم اینترنت نداشتن به مراتب بهتر از لپ‌تاپ نداشتنه. اینو از من بپذیرید. این منم که دارم بهتون می‌گم... منی که اینترنت نداشتم ولی لپ‌تاپ داشتم و سرانجام چند روز پیش ناگهان دیگه روشن نشد... و متوجه شدم این‌که فکر می‌کردم اینترنت نداشتن خیلی بده... از اون بدتر هم هست... وقتی لپ‌تاپ نداری ینی موسیقی نداری... فیلم نداری.... عکس نداری... بازی نداری... هیچی نداری... یه طفلکی می‌شی مثل من!

* در راستای ملی شدن اینترنت و فیلترینگ بلاگر که خیلی داره اذیت می‌کنه، دوستی یادم داد که چطور از جی میلم، وبلاگم رو آپ کنم. منم برای امتحان یکی از پست‌های قدیمی رو سند کردم... و شد... و بعد یه تغییر دیگه و یه پست دیگه... خلاصه در این خیالِ خام بودم که وقتی این پست‌ها رو دیلیت کنم تموم شدن رفتن... ولی تموم نشدن... تو ریدر به قوت خودشون باقی‌ان! و من چون پاکشون کردم دیگه دستم به هیچ جا بند نیست... واسه همین لازمه از خواننده‌های ریدریم عذرخواهی کنم...

* در همون راستای فوق... یه وبلاگ تو بلاگفا درست کردم برای روزای پیری و کوری... اگر یه روزی نشد دیگه بیام این‌جا رجعت می‌کنیم به همون خراب‌شده‌ی عزیز... طبیعتا آدرس همینه با بلاگفای تهش...


* داره توئیت‌هاشو بلندبلند می‌خونه می‌گه اینا رو می‌خونم رفیق‌ات رو بشناسی! منم بلندبلند می‌خندم... می‌گم عاشقشم... می‌گه خُلی... می‌گم نابغه‌اس رفیقم ... راستی چقدر دوری رفیق...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

سنجاقک...


تنها دست‌خطی بود که ازش داشتم...
جعبه ی هاردِ نو را گرفته بود سمتم و آن یکی جعبه را توی دستش بی هدف بالا و پایین می‌کرد. پرسید: این را بندازم دور؟ بدرد که نمی‌خورد فقط انگار چیزی داخلش نوشته‌اید.
تنها دستخطی بود که ازش داشتم... تکنولوژی برای آدم‌ها دست‌خطِ به یادگار مانده نمی‌گذارد که...
نوشته بود: جمهوری ابوریحان کشور دوست ایرانسل 8:30
با عجله و هول‌هولکی نوشته بود. به نوشته که نگاه می‌کردم انگار صدایش می‌پیچید توی گوشم: عزیزم وقتی رسیدیم لطفا تو حرف نزن! و صدای خنده‌های خودم: می‌خوام حرف بزنم...
انگار حتی در همان چند کلمه یک سنجاقک طلایی هم می‌چرخید... می‌چرخید... تهش ساکت نشسته بود روی انگشتم...
باز پرسید: می‌خواهیدش؟
- نه... بندازیدش دور... ممنون.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

والا زمانِ ما...


*یه کم سرماخورده‌اس بهش می‌گم بیا بهت شربت بدم. قاشق رو پر می‌کنم. می‌گه: مامان خیلی بی‌معرفتی... چرا لبریزش می‌کنی؟ این رسمشه؟!
من طبعا شوکه‌ی ادبیات فرزند هفت ساله‌ام... .

*می‌گه: مامان بابا جون طفلکی هیچی تو حمومش نداره! فقط دو تا شامپو و یه سنگ پا داره! اول نمی‌فهمم طفلکیش مال کدوم قسمتشه... شب که می‌رم دوش بگیرم یه نگاه می‌کنم می‌بینم چند جور شامپو،نرم کننده، ژل دوش، ژل مخصوص برای شستشوی صورت، ماسک مو، شامپو بچه، شامپو بدن بچه، صابون بچه...  خب بچه حق داره می‌گه طفلکی!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

محکم می‌گوییم نه!

لپ‌تاپ را گذاشته بودم روی اُپن آشپزخانه... لیوان نوشیدنی را کنار دستم... تند تند برایش می‌نوشتم. از آقای "ضاد" نوشتم. و هرچیز دیگری که در سه-چهار روز اخیر اتفاق افتاده بود... حتی برایش نوشتم که دلم برای تو تنگ شده است و در چند روز گذشته چقدر دلم تو را خواسته است... نمی‌دانم چند ساعت شد... حواسم به گذر زمان نبود... فقط یادم هست که تهش برایم نوشت: "خب جمع بندی کنیم... خیلی محکم، به اون پدسسگ می‌گی نه! باقی شون هم برن به درک! سایرن رو هم فراموش کن!" یادم نیست جمع بندی دیگری هم داشتیم یا نه... یادم هست که نوشتم باز مرز شوخی و جدی‌ات را گم کردم... 
بعدتر را یادم نیست... بعد ازساعت دو را یادم هست که روی مبل نشسته بودم... تلوزیون روشن بود... مثل این سریال‌های تلوزیونی داشت یک بوق ممتد میداد و من نمی‌دانستم چرا روشن است... این کانال را کی تماشا می‌کرده... گشنه‌ام بود ولی ته کاری که توانستم بکنم خاموش کردن تلوزیون و چراغ ها بود و رساندن خودم به تخت...
صبح متوجه شدم چه عکس خوشگلی انتخاب کرده‌ام. خوشحال شدم که عقلم رسیده بود و کامنت‌اش را بسته بودم... هرچند کمی دیر...

پ.ن: حالا باز تو همان تکه سنگِ بی‌عاطفه‌ای... نه دلم تنگ است... نه وسوسه‌ی خواستنت آن‌همه پررنگ... همه چیز به خیر گذشته است...

ضــــــــــــــــآلین!

آقای "ضاد" را من در یک مهمانی... نه... حوالی یک سال پیش آقای "ضاد" ... نه... اصلا چکار دارید پیشینه‌ی این آقای "ضاد" چجوری‌هاست... موضوع این است که پریروز من یک مسیج داشتم از دوستی ناشناس... که بعد فهمیدم آقای "ضاد" است... نوشته بود... نه... آن روز خیلی مهم نیست چی نوشته بود... فقط من شوکه شده بودم که این تماس... نه... اصلن آن روز را ولش کنید... امروز مسیج جدی و سراسر توضیحی داده بود در مورد این‌که... نه...
گند بزنن به این وبلاگ که نمی‌شود بدون سانسور چیزی تویش نوشت!
از صبح دارم بالا و پایین‌اش می‌کنم که برای یکی تعریف‌اش کنم... فلانی؟ نه عکس‌العمل خوبی ندارد!... فلانی؟ وقتی آقای "ضاد" را نمی‌شناسد، متوجه عمق فاجعه هم نخواهد شد!... فلانی؟ کو؟ آن لاین نیست... الان هم به ساعت آن‌جا لابد خواب است... فلانی؟ نه نمی‌شود، شاید برای کسی تعریف کند...
نمی‌خوام باز هم بازی خ... می‌شوم!  را تکرار کنم. فکر می‌کنم مصمم هستم ولی مرددم...
موقع لباس پوشیدن، غذا خوردن، حتی موقعی که با تلفن حرف می‌زنم شوک حاصل از مسیج آقای "ضاد" با من است. حس می‌کنم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است... چرا من؟! بعد از این‌همه وقت؟!
من باید حرف بزنم... باید تعریف کنم... برای اولین بار... اما به گمانم این اصلن نشانه‌ی خوبِ اجتماعی شدن نیست!

پ.ن: اصلن اسم مردانه‌ای که با ضاد شروع بشود داریم؟ انشالا که داریم!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

جهالتِ بِدردبُخور!

گاهی درست وقتی اتفاق می‌افتد که خیالت هم نیست. بی‌هوا... توی یک کوچه‌ی باریک... که یک‌جایی آن وسط‌هایش یک رستوران معروف دارد... یک مرد میان‌سال بساط فروش کتاب پهن کرده و تو ذوق زده یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌ات را پیدا می‌کنی... 
پولش را که می‌دهد به ذوق من و بالا و پایین پریدنم می‌خندد و می‌گوید:
_ خب به منم یاد بده نویسنده‌ها رو بشناسم... کتابای خوب معرفی کن بخونم... که دست کم تو هم‌چین وقتی بفهمم واسه چی این‌قدر خوشحالی...
_ که چی بشه؟! کتاب به چه درد می‌خوره... ولی باید برم تو وبلاگم بنویسم که اینو خریدم...
_ آها! وبلاگ رو هم یادم ندادی بلاخره... چی هست؟
_ یه چیزی تو مایه‌های فیس‌بوکه... مثلا دیدی آدما تو فیس‌بوک استاتوس می‌زنن که هوا سرده... گشنمه... ناراحتم... تو وبلاگ یه جوری خاصی اینا رو کِــش میدن... مثلا می‌نویسن هوا بس ناجوان‌مردانه سرد است... چیزی برای خوردن نیست... یا روز غریبانه‌ای بر من طلوع کرد...
بلند بلند می‌خندد. از آن خنده‌های مردانه‌ی دوست داشتنی...
_ خب پس وبلاگ تو رو باید خوند...
_ اصلن تا حالا شده من بیام به تو بگم بیا به من راجع به پرده و پارچه و مبلمان و دکوراسیون توضیح بده؟
_ خب این شغلِ منه... ولی اینا تفریح توئه...
تفریحِ من است؟! ساکتم... فکرم مشغول شده و جواب ندارم... به رستوران رسیده‌ایم... راحت می‌شود بحث را عوض کرد... جواب تفریح را پیدا نکرده‌ام... اما هزاربار وسوسه می‌شوم بگویم که تمام جذابیتش به ندانستن‌اش است... اما تهش، این را هم نگه می‌دارم برای خودم...

تخته‌گاز*

و سرانجام روز چهارشنبه مورخ 13 اردی‌بهشت سنه‌ی 91 هجری شمسی، بنده به افتخار رد شدن از اولین آزمون شهر نائل شدم. اگر از چندوچون ماجرا بخواهید باید چنین شرح دهم که: ساعت 6 صبح در تاریکی سحرگاه (دروغ چرا هوا کاملا روشن بود!) از خواب برخاسته و به سمت آموزشگاه رهسپار شدم. در آن‌جا مردان و زنان بسیاری مقابل در تجمع کرده بودند. روی یک کاغذ اسم‌های‌مان را می‌نوشتیم، به من شماره‌ی 29 رسید. ساعت 7 درب آموزشگاه را گشودند و بعد از گرفتن پول و اینا، همراه عده‌ای از جوانان غیور به پارکی در نزدیکی آموزشگاه رهنمون شدیم. از ساعت 7:30 جناب سرهنگ آزمون را شروع کردند. تا وقتی که نوبت من رسید فقط دو فقره خانوم قبولی داشتیم. ولی از تعداد برادران کم نمی‌شد. چون با کمال وقاحت سنگر را حفظ کرده و  برای حفظ روحیه‌ی جمعی، برای هرکس که رد می‌شد مراسم سوت، دست و جیغ و هورا برگذار می‌کردند. و آن‌قدر خوش بودند که اصرار داشتند 4 شنبه‌ی بعد همه‌گی با هم سرساعت خاصی آن‌جا باشیم! جهت آزمون مجدد البته!
القصه نوبت ما رسید. سوار شدیم. جناب سرهنگ به طرز عجیبی ما را به اسم کوچک صدا می‌کرد! به محض نشستنم فرمودند: به‌به! می‌بینم که نامه‌ی اعمالت پاکه! دفعه‌ی اولی هستی؟
ما هم که متاسفانه تقی به توقی نخورده نیش‌مان باز است فرمودیم: بله. دفعه اولی هستم!
گفتند: دفعه اولی روشن کن بریم!
ما هم درحالی‌که کمربند می‌بستیم و صادرات بازی را چک می‌کردیم، گفتیم: دفعه‌ی اولی رو بد گفتیدها! انگار هرچی شنیدیم درسته!
ایشان با خوشالی پرسیدند: چی شنیدی؟
گفتم: شنیدم دفعه‌ی اول همه رو رد می‌کنید مگر این‌که شوماخرطور بره!
خوشحال‌تر گفتند: به‌به! حالا شوماخر یه پارک دوبل با این ماشین بزن ببینم پارکت هم به خوبی خندیدنت هست یا نه...
ما هم حس کردیم بوی تهدید می‌دهد این جمله‌ی آخر... نیش‌مان را بسته و خیلی جدی... واقعا جدی... سعی کردیم پارک دوبل را انجام بدهیم. و خب وقتی شما در سرازیری هستید، برای پارک دوبل باید سربالایی را دنده عقب بروید. انصافا کارشاقی است و این دفاعیه و توجیه ردی نیست... بگذریم... ما پارک کردیم ولی به قول ایشان پرگاز!
فرمودند: بده امضا کنم... برو دفعه‌ی دوم بیا ببینم‌ات!
گفتیم (متاسفانه هم‌چنان با خنده): خب بذارید من دو دیقه بشینم به این کلاچ مِلاچ ماشین شما عادت کنم، بعد شما بگو برو بعد بیا!
با لبخند ملیحی فرمودند (با همین صراحت و سنگ‌دلی): دفعه‌ی اولی برو دفعه‌ی دوم بیا!!
ما هم پیاده شدیم و برادران با مراسم سوت و دست و جیغ و هورا همراهی‌مان کردند... حالا بیم آن داریم که دفعه‌ی بعد هم بفرمایند دفعه دومی برو دفعه سوم بیا... و الی آخر... ولی قرار نیست از رو برویم... پس تا چهار‌شنبه‌ای دیگر و تخته گازی دیگر...


*اسم برنامه‌ی مورد علاقه‌ام که از بی‌بی‌سی پخش می‌شه (تاکید می‌کنم نوع انگلیسی‌شو دوست دارم نه آمریکایی)