۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

چجوری می‌تونی اینقده بد شی؟!

گراهام گرین یک جایی می‌گوید: "آدم وقتی فاسد می‌شود که فساد پذیر باشد." این‌قدر بد کردن‌هایتان را... بد بودن‌هایتان را... بد شدن‌هایتان را... گردنِ سرنوشت و نامردیِ روزگار و بد بودنِ این و آن نیاندازید...



پ.ن: سکوت

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

مامانا نخندید!




می‌گه جدی باش. مامانا باید جذبه داشته باشن... بعد من یاد اون وقتی می‌افتم که...
که با آبرنگش گند زده به همه‌چی و حق به جانب می‌گه اینا خلاقیته!
که رفته سراغ لوازم آرایش من... همه‌ی رنگ‌های سایه‌ام با هم قاطی شدن... پودر شدن... خودشم شبیه دلقکا شده...
که بهش می‌گم آشغال بستنی که خوردی بنداز تو سطل آشغال می‌گه: "نه خواهش می‌کنم مامان تو بنداز.. به خدا تعارف نمی‌کنم!"
که باید مشق بنویسه و تو اتاقش بلند بلند آواز می‌خونه: "مامانِ من مهربونه... می‌خواد مشقامو برام بنویسه!"
که دارم با تلفن حرف می‌زنم. تند تند با من حرف می‌زنه. بهش تشر می‌زنم که، چندبار بگم وقتی با تلفن حرف می‌زنم نمی‌تونم با تو هم حرف بزنم. جواب می‌ده: خب تو با من حرف نزن. من دارم با تو حرف می‌زنم!
بعد مامانا این‌جور وقتا چجوری جدی‌ان؟!

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

آدم‌های من هم همین‌طور!

این‌که می‌گویند آدم‌ها جذب آدم‌های شبیه خودشان می‌شوند اشتباه است. همیشه و در مورد همه‌ی خصوصیات اخلاقی این‌طور نیست. مثلن یک سری آدم‌های خوب و مهربانی هم هستند که قربان صدقه رفتن را بلد نیستند. بلد نیستند توی چشم‌های‌تان نگاه کنند بگویند قربونت بشم، دوستت دارم و این‌ها.  سخت‌شان است. دوست دارندها! نمی‌توانند. خیلی وقتا سعی هم می‌کنند. اصلن آدم‌های من هم همین‌طور هستند. همیشه در بهترین حالت می‌گویند: من هم! یا من هم همین‌طور! یا تهش: من بیش‌تر! (که این آخری را خودمم نمی‌فهمم ینی چی؟!) آن وقت این آدم‌ها نقطه ضعف‌شان آدم‌هایی هستند که رک و راست می‌گویند و راحت حرف می‌زنند.
بعد، این‌که یکی باشد هربار بعد از بعضی حرف‌ها... بعضی خنده‌ها... بگوید "دورت بگردم" یا مثلن "قربون این‌جوری حرف زدنت بشم" کافی‌ست تا همه‌ی معادلاتشان را بهم بریزد. یک نفس قربان‌صدقه‌ شان نروید. بی‌جنبه‌اند دیگر! ذوق مرگ می‌شوند حتی. نکنید این‌کارها را. نکنید!

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دردِدل‌های یک دایناسورِ خجسته!

با رفقا توی کافه بودیم. از آن وقت‌های سرخوشی بود که می‌توانستم به هرچیزی بخندم. میز بغلی چند مردجوان بودند و برخلاف ما آرام و بی سرو صدا. چیزی را اشتباه آورده بودند، یا نیاورده بودند. من گفته بودم می‌روم با فروشنده حرف بزنم. ایستاده بودم به حرف زدن که شنیدم "سلام". یکی از مردانِ جوانِ میز بغلی بود. شوخی‌هایش بانمک بود... یا... گفتم که از آن وقت‌های خوش‌ام بود. درست بعد از این‌که کارتش را روی پیشخوان چوبیِ کافه هل داده بود سمتِ من پرسیده بود: راستی اون مردی که کنارت نشسته بود، شوهرته؟! من مانده بودم برای جواب. جای این‌که بگویم معلوم است که نیست... یا نه دوست است... پرسیده بودم واقعن اگر شوهرم بود هم به من شماره می‌دادید؟ او هم مکث کرده بود... انگار مردد شده بود که چه جوابی درست‌تر است. گفته بود: نه... خب... ولی تو خیلی خوب می‌خندی! و من ناگهان احساس یاس کرده بودم. به کل ناامید شده بودم ازش. نمی‌دانم چرا با علم و تکنولوژی پیش‌رفت نمی‌کنم... فکر می‌کنم اقتضای سن و سالم باشد. هنوز به طرز شرم‌آوری به یک چیزهایی مثل خانواده... تعهد... زن... شوهر... یا وفاداری... اعتقاد دارم و این باعث می‌شود که بین باقی آدم‌ها حالم دایناسور‌طور باشد!

پ.ن: ماجرا مربوط به بیش از یک‌ سال پیش است. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

مادر که باشی...

برایم مهمان رسیده بود... مشغول بودم... قرار بود هفت و نیم خانه باشد... پنج دقیقه گذشت... ده دقیقه... من وسط حرف‌های مهمان به ساعت نگاه می‌کردم و گفتم: چرا نیامد؟... پانزده دقیقه گذشت... دور خودم می‌چرخیدم و دیگر حرف‌های مهمان را نمی‌شنیدم... بیست دقیقه که شد، یک نگاه به ساعت کردم و بعد مثل دیوانه‌ها پریدم مانتو و روسری‌ام را برداشتم و دویدم توی حیاط... اتاقک نگهبانی... دفتر مدیر ساختمان... استراحت‌گاه نظافتچی ساختمان... همه راه‌افتاده بودند توی کرویدورها و نفسک را صدا می‌کردند... مثل یک آدم ضعیف گریه کردم... جلوی آن‌همه آدم غریبه... نزدیک بود قلبم از دهانم بیرون بزند که گوشی‌ام زنگ خورد... مهمان گفت بچه خانه است... دویدم توی راهروها و یکی‌یکی به آدم‌هایی که سعی داشتند به من کمک کنند گفتم بچه پیدا شده است... وقتی رسیدم به خانه فقط نگاهش کردم... کل ماجرا پنج دقیقه هم طول نکشیده بود! دست چپم تیر می‌کشید... بلافاصله قرص قلبم را خوردم... شب ضربانم نامنظم بود و نگران بودم که ناچار شویم برویم بیمارستان... نمی‌توانستم بخوابم... یک‌جورهایی از رفتار خودم شرم‌گین بودم... مهمان مدام می‌گفت: "صبر کن الان میاد... نرو..." انگار عقلم را از دست داده بودم... انگار نه... کاملن عقلم از کار افتاده بود... هرچیز سیاه و بدی توی ذهنم بالا و پایین می‌شد... تصویر صورت گریانش... یا بدن نیمه جانش... هیچ نقطه‌ی روشنی توی ذهنم نبود...
حالا نزدیکم نشسته است... تمام لگوهایش راکف پذیرایی ریخته و بازی می‌کند. زیر لب آواز می‌خواند و برای عروسک‌هایش تولد گرفته است... و من فکر می‌کنم دفعه‌ی بعد شاید بمیرم برای این بچه... و گمان نمی‌کنم این برای مادرها چیز عجیب و دور از ذهنی باشد...

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

بر این نفسک گر جان فشانم رواست... بخدآ!

*داره برای خودش آواز می‌خونه... یه اصواتی تو مایه‌های موسیقی سنتی‌مون... یه هو وسط تحریراش می‌گه: نازِ نفسم آبجی!

*قراره پدرش بیاد و با هم بریم برای مدرسه‌اش خرید کنیم. جلوی در خیلی تهدید آمیز بهم می‌گه: مامان امروز روزِ شادیه! فقط حرفای خوب و خوشالی می‌گی... از واکسن و اینا هم حرفی نمی‌زنی... خب؟!

* داره عمو پورنگ نگاه می‌کنه. یه آهنگی می‌خونه در وصف خوبی برادر و خواهر و اینا... می‌گه: من که بیچاره‌ام... هیچی ندارم... مامان؟! اصن می‌دونی بچه‌ام هم بیچاره‌اس؟ نه دایی داره، نه خاله! با این کارایی که کردی! واقعن که!

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

وسوسه

کارت را گذاشته بودم روی میز... هی رفتم و آمدم و نگاهش کردم... گمان می‌کنم آیینه‌ی دق باید هم‌چین چیزی باشد... حتی وقتی پشت به میز بودم انگار صدایم می‌کرد: با من تماس بگیر! زنگ بزنم یا نه؟... چند روز گذشته؟! رفته‌ام و آمده‌ام و فکر کرده‌ام... فکرِ آدمِ جدید، رابطه‌ی جدید، دردسرِ جدید...
فکر می‌کنم حیف است که نشد یک‌جور شیک و سینمایی کارت را پاره کنم... جنسش از آن‌هایی بود که پاره نمی‌شد... انداختم‌اش دور... گمان می‌کنم انفعال هم باید هم‌چین چیزی باشد!

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

خ و ا س تَ ن

یه آدمایی هم هستن که تا ابد دوستتن... نه بیش‌تر نه کم‌تر... هیچ‌جوری ذهنیتی که ازشون داشتی خراب نمی‌شه... آدمی که همیشه آروم بوده... همیشه باهات مهربون بوده... فرق نمی‌کنه تو "جفتک " بندازی یا نه... تو تمومش کنی یا نه... همیشه خوبه... فرقی نمی‌کنه که مثلن چند ماه بعد بهش زنگ بزنی و بگی به کمکت، به راهنماییت احتیاج دارم. سرجاشه. با همون خونسردی و محبتش. اون‌قدر که وسوسه بشی به خودت بگی: هی اصلن چرا من نتونستم عاشق این آدم بشم؟ و بدتر از همه اینه که باز به این نتیجه برسی که خواستنِ یه آدم، ربطی به خوبی‌هاش و نقاط مثبتش نداره... خیلی غیرارادی‌تر از این حرفاس...