میگه جدی باش. مامانا باید جذبه داشته باشن... بعد من یاد اون وقتی میافتم که...
که با آبرنگش گند زده به همهچی و حق به جانب میگه اینا خلاقیته!
که رفته سراغ لوازم آرایش من... همهی رنگهای سایهام با هم قاطی شدن... پودر شدن... خودشم شبیه دلقکا شده...
که بهش میگم آشغال بستنی که خوردی بنداز تو سطل آشغال میگه: "نه خواهش میکنم مامان تو بنداز.. به خدا تعارف نمیکنم!"
که باید مشق بنویسه و تو اتاقش بلند بلند آواز میخونه: "مامانِ من مهربونه... میخواد مشقامو برام بنویسه!"
که دارم با تلفن حرف میزنم. تند تند با من حرف میزنه. بهش تشر میزنم که، چندبار بگم وقتی با تلفن حرف میزنم نمیتونم با تو هم حرف بزنم. جواب میده: خب تو با من حرف نزن. من دارم با تو حرف میزنم!
بعد مامانا اینجور وقتا چجوری جدیان؟!