۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

آه! ای خرِ لجبازِ درونم!

می‌گویند روزی مردکلاهبرداری که می‌خواست پول مردم را به جیب بزند اعلام کرد هرکس یک سکه‌ی نقره در جعبه‌ی جادویی من بیاندازد صبح روز بعد صاحب یک سکه‌ی طلا خواهد شد. تنها شرطش این است که به قورباغه نباید فکر کند. همه سکه‌های‌شان را به مرد دادند و خب... هیچ‌کس نتوانست آن شب به قورباغه فکر نکند! صبح روز بعد مرد با اطمینان گفت که همه‌ی سکه‌ها از دست رفته‌اند. می‌گویند محدودیت آدم‌ها را حریص می‌کند. خواسته و ناخواسته... یک چیزی پس ذهنت تو را به سمتِ همان چیزی که نهی شده می‌کشاند. اصلن چرا داستان تعریف کنیم؟ من خودم نمونه‌ و مثال درستی از این ماجرا هستم. چند سال پیش وقتی به خاطر گاستریت دکتر گفت که نباید نوشابه بخورم، من‌که آن روزها علاقه‌ی خاصی به نوشابه نداشتم ناگهان عاشق و شیفته‌ی نوشابه شدم! به شدت هوسش می‌کردم. انگار همه‌ی غذاها بدون نوشابه بی‌مزه شده بودند... حالا دکتر قلبم گفته کافئین نخور... فلفل نخور... من عاشق قهوه و چای پررنگ شده‌ام. ظرف فلفل را می‌آورم سر سفره و هر قاشق غذا را پر از فلفل می‌کنم... امشب وقتی داشتم توی پیاله‌ی ماست هم فلفل می‌ریختم، یک‌هو فکر کردم چرا این روزها یک اشتباه را مدام تکرار می‌کنم؟
چون یکی هست که می‌گوید اشتباه کردی... هرجا که کسی بالای سرم باشد و هی تکرار کند که عوض شو... این‌کار را نکن... من حتمن دارم "یه‌کله" می‌روم جلو... حتی اگر روبرویم دیوار باشد... به خاطر خدا نه، به خاطر خودتان گیر ندهید... اصرار نکنید که درستم کنید... بگذارید بدون فشار، خودم تصمیم بگیرم که درست بروم... خرِ لجباز درونم را بیدار نکنید! خواب باشد بهتر است ها! از ما گفتن! 

پ.ن: یه بارم یکی بود ازم پرسید: احساس خطر می‌کنی؟
خبر نداشت آدمای زخم خورده بیافتن رو دنده‌ی لج تا نابود شدنِ خودشونم می‌رن... احساس خطر که فقط احتیاط میاره و بزدلی...

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

مرا می‌ترسانید دوست عزیز!

همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم... من هم یک روزهایی بود که دلم تملک می‌خواست... دلم یک رابطه‌ی معمولی و لوس و عاشقانه می‌خواست... که کمی حسادت هم همراهش باشد... قهر و آشتی داشته باشد و خنده و گریه... اس.ام.اس‌های ساده‌ی: دلم برات تنگ شد... کجایی... دوستت دارم... 

همه‌ی ما اشتباه می‌کنیم... من هم... وقتی گفتم: "من تو رو... همه‌ی تو رو برای خودم می‌خوام..." چند ثانیه سکوت و بعد: "نمی‌تونی منو همین‌جوری دوست داشته باشی؟!" 
البته که من محکم‌تر از این‌حرف‌ها بودم که با یک جمله دنیا خراب شود روی سرم... خراب شده بودها... اما خم نشدم که کسی بفهمد...
 حالا...  کسی هست که وقتی می‌رویم بیرون، می‌گوید برای خونه‌ی خودمون چیزی لازم نداریم؟ خونه‌ی خودمون؟! این‌همه تفاوت و تناقض؟! مرا می‌ترسانید دوست عزیز!

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

بن بستِ خانوادگی!

نفسک باز هوایی شده و اصرار داره که خیلی بدبخته و برادر و خواهر نداره. خیلی جدی نشستیم به حرف زدن که خب عزیزم... جیگملم... من باید ازدواج کنم، وگرنه نمی‌شه بچه دار بشم... بعد رضایت داد که با یکی ازدواج کنم و بعد از بچه دار شدن به سرعت جدا بشم! هرکاری هم کردم قبول کنه یه آدمی که اون دوست داره رو انتخاب کنیم مثلن انریکه! ولی دیگه طلاق نگیریم رضایت نداد. خیلی محکم گفت اگر جدا نشید من بچه کوچولو رو بر می‌دارم می‌ریم یه جای دور با هم زندگی کنیم! واقعیت اینه که کامران هومن رو بیش‌تر دوست داره اما هرچی فکر کردم دیدم این دو تا رو شوخی شوخی هم نمی‌تونم تعارف کنم! بچه‌ها که اومده بودن پیشم براشون تعریف کردم. پهن زمین بودن از رنجنامه‌ی من! یکی از دوستام هم اعلام آمادگی کرد که خب من حاضرم این امر خطیر رو بعهده بگیرم در طبق اخلاص و در راه رضای خدا و اینا...
 گفتم پدر ایشون در ظاهر مظلوم و سربزیر بود این شد نتیجه اش! تو با این تخسی و سرکشی عیان! بچه‌ات می‌خواد چی بشه؟ 
لازم به ذکر است فرزندمون در قبال اهدای یک فیلم هری پاتر فعلن اعلام آتش بس کرده! ولی ما تا اطلاع ثانوی از پذیرفتن دوستان بچه‌دار که باعث وسوسه‌ی بچه‌مون بشن معذوریم!

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

یه ذره علم یاد بگیرید!

دارم تو لپ تاپم دکستر می‌بینم. من و تو هم داره یه برنامه‌ی پزشکی می‌ده. یه آندوسکپی سه بعدی که مسیر غذا و یه سری اطلاعات این‌طوری رو نشون می‌ده. خیلی جدی صدام می‌کنه و می‌گه: جای اینترنت و این فیلما، اینو نگاه کن یه ذره علم یادبگیر!!
انگار جامون عوض شده!

کنار هم دراز کشیدیم. داره با آی‌پادش بازی می‌کنه می‌گه: مامان یه ذره از اون وختا که بچه بودی تعریف کن. بگو چیا نداشتید. می‌گم خب مثلن اون موقع ما موبایل نداشتیم. فقط تلفن خونه بود. وقتی کسی از خونه بیرون می‌رفت دیگه نمی‌شد باهاش تماس گرفت. می‌گه: نمی‌شه که موبایل اصن نداشته باشید... از این موبایل داغونا داشتید دیگه. اپل و اینا نداشتید!

با دوستاش اسم‌فامیل بازی کرده. کاغذشو پیدا می‌کنم. برای حرف "ش" جای اسم ماشین نوشته: شاسی بلند!

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

لدفن منو بخور!


من آدم ترسویی هستم. خیلی شب‌ها کابوس می‌بینم. کم‌تر شده بود. شاید برای این خاطر که مراعات می‌کنم. فیلم ترسناک نگاه نمی‌کنم. داستان‌های ترسناک را گوش نمی‌دهم... شاید هم تاثیرِ وجود بعضی آدم‌ها توی زندگی آدم باشد که احساس امنیت می‌آورد... دیشب باز کابوس دیدم. تاریکی و مه... هیولایی بی شکل، بی‌هیکل، بی‌صدا... دنبالم می‌کرد... من کمک می‌خواستم... و دویدن... دویدن... و قدمی جلوتر نرفتن... دست آخر... ترسیده و عرق کرده از خواب پریدن... 
دوستان نزدیکم می‌دانند که اغلب این‌جور مواقع وقتی ترس و حشت، بعد از بیداری هم بماند به کسی زنگ می‌زنم... یا اس.ام.اس می‌دهم... وگرنه هربار که چشم‌هایم را ببندم کابوسم واضح و روشن ادامه پیدا‌ می‌کند. دیشب موبایلم را برداشتم... ساعت را خواندم... این یکی ایران نبود... این ساعت برای آن یکی دیر است خواب است... این یکی با دوستانش رفته شمال... "فلانی" هم حیف... بعد یک هو یادم افتاد: حیف؟! یادت رفته که اگر بود هم نمی‌شد این ساعت به او زنگ بزنی؟ بعد این حقیقت مثلِ تزریقِ ناامیدی عمل کرد. تنهایی‌ را زد توی صورتم... مثل کسی که بداند پارانرمال‌اکتیویتی در خانه‌اش جریان دارد و کاری از دستش برنمی‌آید... بدون این‌که جرات کنم از تخت میلی‌متری تکان بخورم... لحاف را روی سرم کشیدم و وحشت‌زده و دل‌شکسته منتظر ماندم هیولا مرا بخورد...

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

وقت تمومه!


*تمام مدت نمایش فیلم، فکر می‌کنم چقدر شبیه زندگی من است... مردی که مدام اعتماد به نفست را می‌گیرد. مدام یادآوری می‌کند که حتی برای لباس پوشیدن، نظرت بی‌ارزش است... در عین حال می‌خواهد این‌طور وانمود کند که قصدش کمک است. نیت‌اش خیر است... نه حسود است، نه بدبین... فقط این تویی که عقل‌ات درست کار نمی‌کند وهمیشه اشتباه می‌کنی...تاثیر هشت سال این‌طوری زندگی کردن، خیلی عمیق‌تر از این حرف‌هاست.... یک‌نفر باشد که برایت مهم است و دقیقن همان آدم، مستقیم و غیر مستقیم به تو بفهماند که راه رفتن‌ات اشتباه است... حرف زدن‌ات اشتباه است... هرکاری که می‌کنی اشتباه است...
حالا سال‌ها گذشته... آن یک نفر نیست... تو هم آن آدمِ سرخورده و تحقیرشده نیستی... اما نمی‌توانی منکر شوی که هنوز تاثیر آن سال‌ها، پسِ ذهنت به جا مانده است... و انگار تمام آن تعریف و تحسین‌ها... دوستت دارم‌ها و شیفتگی‌ها برای همیشه پاک کردنش کم بوده است... کم است... و کم خواهد بود...

*تو زندگی یه موقعیت سخت و پیچیده‌ای هست که می‌دونی یه چیزی تموم می‌شه اما مدام ازش فرار می‌کنی...
از جمعه‌ی گذشته... جمعه‌ی دهم... یه شمارش معکوس تو سرم شروع شده بود... 10-9-8-7... از ترسِ رسیدن به تهش، به خودم گفتم از سی شروع می‌کنیم... 30-29-28-27-... حالا هر یه روز که می‌گذره، فکر می‌کنم، واقعن تهش می‌تونم قرص و محکم وایسم؟! وایسم و بگم وقت تمومه؟!



پ.ن: فیلم زندگی خص*وصی آقا و خانوم م*ی*م

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

اسیرِ این صحنه‌آرایی‌ خطرناک...

یه واقعیت تلخی هم هست که می‌گه آدمایی که زیادی ادعای عشق و عاشقی‌شون می‌شه، به محض این‌که فرصت بهتر و آدم بهتری گیر بیارن می‌ذارن می‌رن... (دیدم که می‌گم!)  قدیمی‌ها هم‌چین بیراه هم نمی‌گفتن که تب تند زود عرق می‌کنه...
حالا گیرم بره و از اون‌جا رونده و از این‌جا مونده بشه... دل شما هم خنک بشه... اما تو اصل ماجرا تغییری نمی‌ده... می‌ده؟!

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

هـوس

داستانِ یک آمریکایی آرام داستانِ یک مردِ مسنِ آمریکایی است که عاشقِ "فوئونگ" یک دختر جوان ویتنامی می‌شود. کمی بعد، سر و کله‌ی رقیب پیدا می‌شود. آن هم نه هر رقیبی... مردی جوان و خوش‌قیافه... مردِ مسن، که متاسفانه زن هم دارد، بازی را می‌باز و چند شب بعد، از سرِ استیصال و تنهایی، به فاحشه‌ای رو می‌آورد... عشق‌بازی را شروع می‌کنند و ناگهان...
گرین از قولش می‌نویسد: "ناگهان از هَوس تهی شدم... " حسش خراب می‌شود. دختر دل‌داری‌اش می‌دهد که به خاطر مشروب است و او زیر لب تایید می‌کند و فقط ما و خودش می‌دانیم که به خاطر فوئونگ است... نه مشروب...
نمی‌دانم کسی این حس را تجربه کرده است یا نه... من داشته‌امش... زیاد... همه چیز خوب پیش رفته و ناگهان یک چیزی خورده توی ذوقم... یک چیزی مانع لذت بردنم شده است... گاهی عشق بازی را می‌شود تکرار کرد... می‌شود گفت خب یک فرصت دیگر میدهیم به هم... 
اما آن وقتی که توی یک رابطه یکی بغل‌تان کرد و شما هی تو دل‌تان گفتید ولم کن... ولم کن... آن وقتی که هی گشتید دنبال یک دلیل که راستی... چرا دارم ادامه می‌دهم؟... آن وقتی که هربهانه‌ای را جور کردید تا با هم تنها نمانید... آن وقتی که به خودتان گفتید نه همه چیز خوب است و بعد نقشه چیدید که چطور تا مدتی نبینیدش... فاتحه‌ی رابطه خوانده شده است... شما نه تنها از عشق حتی از هوس هم تهی شده‌اید...  پذیرفتنش درد دارد... اما همین است... باور کنید به خاطر مشروب نیست... پای فوئونگ در میان است!