۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

دروغی به وسعت یک خیابان...

باید امشب یادم بیاید؟ من چهارشنبه را پس ذهنم پنهان کرده بودم. قرار نبود این‌طوری تصادف و تقدیر همه چیز را بکوبد توی صورتم. قرار بود من مشغول باشم و چهارشنبه سرکار باشم و پنج‌شنبه مهمانی بروم و به روی خودم نیاورم که آن شب خانه‌ی تو ماندم... که آن شب اولین شبی بود که من خانه ی تو صبح کردم. که صبح صدای در بیدارم کرد. که نفهمیده بودم کی رفته‌ای و کی آمده‌ای... مست بودم؟ مست هم بودم... اما یادم هست... توی مه... کم رنگ... اما یادم هست... مهمان‌ها تا دیر وقت خوشی کرده بودند. وقتی که رفتند، خیلی دیر بود و تو گفته بودی نرو... شب را همین جا بمان... 

با صدای در بیدار شدم. یک دسته گل بزرگ دستت بود. ذوق کرده بودم. گفته بودی این موقع صبح دسته گل بهتری نمی‌شد گیرآورد. اما بهتر از گل نوشته‌ات بود... راجع به شب‌مان... صبح‌مان... می‌دانستی هیچ وقت جز تو کسی برای من عاشقانه‌ای ننوشته بود؟ من فقط لایک زدم... نمی‌شد عکس‌العمل بیشتری نشان داد... می‌شد؟ من بی‌احساسم؟! نبودم... نیستم... نمی‌شد...

یک جورهایی دعوا شده بود. قرار نبود ما بمانیم. اما ماندیم. رئیس به تلفن‌هایش جواب نمی‌داد که بپرسیم اجازه داریم برویم یا نه... آقای میم آمد. گفت خانم‌ها از سرویس جاماندید. خانم همکار فوری گفت بله نیم ساعتی کارمان طول می‌کشد. گفت من شما را می‌برم. نه این‌که اولین بارش باشد. شنیده بودم که خیلی وقت‌ها بچه ها را می‌رساند. آدم بدی نیست واقعن... اما من دوست نداشتم ما را برساند. من حتی توی این همه وقت جرات نکرده بودم به خانم همکار ماجراهای اس‌ام‌اس ها را بگویم... دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. عصبی بودم. خانم همکار را باید اول پیاده می‌کردیم... گفت خیابان سین. چطور من متوجه نشدم خیابان سین ینی خیابانِ تو؟ به این زودی فراموش کرده بودم؟ (یکسال زود است؟) همه‌ی حواسم به این بود که خانم همکار پیاده می‌شود و من تنها می‌مانم. به خیابان سین رسیدیم... من یک‌هو... وسط حرف خانم همکار سراسیمه سرگرداندم... گفتم خیابونِ سین؟! بعد دلم هری ریخت پایین. نه... نه... اصلن نمی‌توانی بفهمی این هُری ینی چجوری... همان‌جوری که می‌خواهی بگویی نگه دار من پیاده می‌شوم... که داد بزنی هی جلوتر نرو... به خیابان پانزدهم نرسیم یک وقت... 

و به خیابان پانزدهم نرسیدیم... خانم همکار هی می‌گفت حالا دست چپ... اینو دست راست... ما از جلوی آن سوپر مارکت کذایی رد شدیم... به خیابان پانزدهم نرسیدیم اما آن میوه فروشی یادت هست؟ کرفس‌هایش خوب نبود... به خیابان پانزدهم نرسیدیم اما از همان کوچه رد شدیم که بار اول خانه را گم کرده بودم و به تو زنگ زدم... 

کف دست هایم عرق کرده بود. خانم همکار پیاده شد. من بغض کرده بودم. گفتم همین را برگردیم. آقای میم گفت آن ته هم راه دارد... ندارد؟ نباید بالاتر می‌رفتیم. مجبور شدم داد بزنم: نه... همینو برگردید... کابوس دیدنِ تو... دوباره دیدنِ تو... 

گوشی را گرفته بودم دستم و خوشحال بودم که آخرین حرف‌هایت را نگه داشته‌ام و همیشه کمکم می‌کند که جای توهمِ عشق، جای آن گل‌ها... آن کینه و نفرت را، حقیقت را به یاد داشته باشم...

آقای میم حرفی نزد. گمانم رنجیده بود. مهم نبود. آدرس خانه را ندادم... یک جایی توی خیابان اصلی پیاده شدم. اصرار کرد که سرد است. گفتم همین کوچه است. دروغ می‌گفتم. پیاده راه افتادم... بغض دست از سرم برنداشته بود. رسیدم. چراغ‌ها خاموش بود. یادم رفته بود نفسک با بقیه رفته است. هیچ کس خانه نیست... این چند روز را تنها هستم... چه خوب که تنها هستم... دست کم کسی نمی‌پرسد: طوری شده؟ گریه می‌کنی؟ چه خوب که همه‌اش یک خیابان است و نه بیش‌تر... ما عادت نداشتیم خاطره بسازیم... می‌بینی؟ همیشه جای شکرش باقیست...
حالا من این‌جام... توی سکوت نشسته‌ام و می‌نویسم... حوله‌ی حمام تنم است. آب حالم را خوب کرده یا حرف زدن با سین حالم را خوب کرده است؟ وقتی بلند بلند می‌خندم می‌گوید: حاضر شو شام ببرمت بیرون... سین از خیابان سین خبر ندارد. دلم نمی‌خواهد برایش تعریف کنم. الان و در این لحظه دلم الف را می‌خواهد... مثل آن شب که تو رفته بودی اما الف سراسیمه خودش را رسانده بود. نشسته بود روی مبل و من بلند بلند گریه می‌کردم. عصبانی بود. از تو... از من که به تو دل بسته بودم... اما سفت بغلم کرده بود و من بلند بلند گریه می‌کردم... همیشه حسودیت می‌شد... آن شب باید تو سراسیمه خودت را می‌رساندی... امشب شب تصادف  و تقدیر است... سین نوشته: نزدیکم. گشنه‌ام. سراسیمه و دیوانه‌وار رانندگی کرده‌ام. بدو بیا پایین... 

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

بچه یا جغد؟ مسئله این است!

 _ مامان می‌شه یه بچه از پرورشگاه بیاریم؟ (ناخودآگاه لبخند می‌زنم) ... آره؟! پس موافقی؟
_ چقدری باشه؟ دختر باشه یا پسر؟
_  پسر باشه... بامزه باشه مثل پسر خاله سعیده... یه ذره کوچولوتر باشه که بیاد بغل...
_ خب بعد باید تو همه چی باهاش شریک بشی... تختشو باید بذاریم تو اتاقت... باید به من کمک کنی واسه نگهداریش...
_ باشه... باشه... قول می‌دم...
_ پول تو جیبی‌ات هم کم می‌شه... کم‌تر می‌تونم برات چیزمیز بخرم... بلاخره باید یه مقداری از پولمو برای اون خرید کنم...
یک‌هو ساکت می‌شود... نادر عکس دو تا بچه جغد خیلی بانمک شر کرده است. نشان‌شان می دهد:
_ اصن بچه رو ول کن، جغد می‌خری برام؟ ببین چقدر بامزه ان!


۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

نَـفـس‌نَـفـس...

نظر من را بخواهید در زندگی لحظات نفس‌گیر و کارهای هیجان انگیزی هست که وسطش نباید پرسید:"می‌دونی دوستت دارم؟ می‌دونی بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم؟" یا مثلن... "منو دوست داری؟ بگو منو دوست داری!" 
لحظات خراب شده، تمرکز آدم بهم می‌ریزد... بگذارید ماجرا تمام شود... نفس عمیقی کشیده در سکوت و آرامش سوالات‌تان را مطرح کنید... 
دستِ کم توقع جواب نداشته باشید... با تشکر...
من ا... توفیق!

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

جام جهانی و آیین زناشویی و بوسنی!

اول دبیرستان بودم که یک روز دوستم گفت توی اتاق خواب پدر و مادرش یک کتاب فجیع! پیدا کرده است. صبوری کردیم تا یک روز خانه خالی شد و رفتیم کتاب را با هیجان خواندیم. آیین زناشویی بود. با حقایقی ترسناک و غیرقابل باور.  آن موقع بحث جنگ بوسنی بود و تجاوز و آدمکشی. ما دو تا، بعد از این کشف عجیب و تکان دهنده... تا مدت‌ها فکرمان مشغول بود که اگر این کارهای زشت زناشویی است، پس تجاوز ینی چیجوری؟!
بعد هم خیلی دانشمندطور، به این نتیجه رسیدیم که تجاوز لابد یه چیزی اضافه بر این کارهاست  و مثلن یک آلتی چیزی هم جایی پنهان شده که ما خبر نداریم! 
اول دبیرستان باشی و این همه نادون! خب با این اوصاف عجیب است که 17 سالگی عاشق یکی بشوم و هشت سال هم به زندگی نکبت باری ادامه بدهم و مدام با خودم فکر کنم درستش لابد همینجوری است؟!

پ.ن: بسیار هم مناسبت دارد با هم‌گروه شدنمان در جام جهانی با بوسنی. بعله!‏

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

همیشه این دکمه‌ی جاذبه‌ خراب است...

به حول و قوه الهی همیشه این دکمه‌ی جاذبه‌ام خراب است. دیشب باز تا دیروقت شرکت بودم. خسته بودم و برنامه شب را کنسل کردم. صبح که از خواب بلند شدم، پیشانی‌ام، همان‌جایی که درد داشت، یک جوش زده بود قد یک.. یک... یک تخم مرغ!(حالا یه‌کم کوچیک‌تر)به کل ناامید و افسرده شدم. نمی‌خواستم برنامه‌ی روزِ تعطیلم را یک جوش خراب کند. اما خراب شده شود. بی حال و حوصله حاضر شدم. دستم به آرایش کردن نرفت. جوش دهن کجی می‌کرد و من نخواستم حتی با کرم پورد قایمش کنم. دم دستی ترین لباسِ گرمی که داشتم را پوشیدم. سرراهِ رفتن به شهروند، پشت ویترین یک مغازه از چیزی خوشم آمد. فقط خواستم قیمتش را بدانم. آقای مغازه دار اما اصرار داشت که کارتش را بگیرم. که شماره‌ی موبایلش هم پشتش نوشته شده! می‌خواستم بگویم نمی‌بینی؟ واقعن آن جوش را نمی‌بینی؟
توی شهروند، همان‌قدر بدخلق و بی‌حوصله، چرخ دستی را هل می‌دادم و حواسم به ساعت بود که دیر نشود... جلوی قفسه سس‌ها ایستاده بودم، آقای سبد به دست که بارانی بلند و کرم رنگی تنش بود، چیزی پرسید. در طبق اخلاص، جواب جامع و مفیدی دادم. دیدم پا به پای من می‌آید. نگاهش کردم. خندان گفت: با هم خرید کنیم من یاد بگیرم! می‌خواستم بگویم نمی‌بینی؟ واقعن آن جوش را نمی‌بینی؟
با آن‌همه خرید، در‌حالی‌که از سرما بیدبید می‌لرزیدم، منتظر بودم که ماشین از پارکینگ خارج شود و سوار شوم. لیستی که برای شب نوشته بودم همراهم نبود و نگران فکر می‌کردم چیزی جا ماند؟ چیزی جا ماند؟ آقای مهربانی! اصرار داشت که سرد است، سوار شوم. گفتم منتظرم الان می‌رسد. گفت برف لباس‌هایت را خیس می‌کند. می‌خواستم بگویم نمی‌بینی؟ واقعن آن جوش را نمی‌بینی؟
وقتی آدم با یک جوش گنده راه میافتد توی خیابان ینی یک جای کار می‌لنگد. یک جور تابلوی نزدیک نشوید است.
من که همیشه این دکمه‌ی جاذبه‌ام خراب است. خلاص! به وقتش آف می‌شود و می‌رود روی ورژن دافعه... مثل آن وقت‌هایی که کلی به خودم رسیده‌ام و از خودم راضی‌ام... هیچ کس مرا نمی‌بیند!  آن موقعی هم که لازمش ندارم مثل امروز فوران می‌کند و به هیچ دردی هم نمی‌خورد!

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

سرخه صورتم از سیلی، اما سرده تنم...*

سرتاپا مشکی پوشیده بود. مقنعه سرش بود. چادرش را پیچیده بود دورش تا به جز کیف بزرگی که روی دوشش بود، بتواند دست بچه را هم بگیرد. به نظرم آمد که دخترک کمتر از دو سال دارد. تازه راه رفتن یاد گرفته. اما پسرک چهار، پنج ساله می‌زد. خوشحال چند قدم جلوتر می‌دوید و باز برمی‌گشت. توی دستش برگ‌های خیس و زرد چنار جمع کرده بود و مثل یک چیز بار ارزش، حواسش بود که نیافتند. عرض پل عابر پیاده کم بود. آدم‌ها از روبرو می آمدند مجبور شدم آهسته پشت سرشان راه بروم. زن که کمی چاق هم بود سلانه سلانه قدم برمی‌داشت و قربان صدقه‌ی دخترک می‌رفت: خانوم شده دخترم... راه می‌ره... مامانش خسته‌اس... خودش راه می‌ره...
بچه یک کلاه بافتنی دستباف سرکرده بود. که با یک بند نازک زیر گردنش بسته می‌شد. لپ‌هایش زده بود بیرون. کلاه کوچک بود و گردن نرم و تپلش را نمی‌پوشاند. هوا تاریک بود. یقه‌ی کاپشن را داده بودم بالا و دست در جیب و هنوز سردم بود. فکر کردم: کپلی گردنت یخ می‌زنه. با قدم‌های نامطمئن راه می‌رفت و چشمش به پاهایش بود. تازه متوجه شدم یک دمپایی پلاستیکی صورتی پوشیده است. از این دمپایی‌ها که جلوی‌شان بسته است و پشتش کش دارد. پسرک هم عین همان آبی رنگش را پوشیده بود. اما هیچ کدام جوراب نداشتند. سر و وضعشان تمییز و مرتب بود. ولی دمپایی... بدون جوراب... یک‌آن خواستم مثل احمق‌ها بلند بگویم خانوم پاشون یخ می‌کنه... مثل احمق‌ها، انگار اوضاعشان را نمی‌دیدم. چیزی گلویم را فشار می‌داد. خواستم سریع از کنارشان  رد شوم که دخترک مکث کرد و ناگهان دمپایی از پایش در آمد. پایش از این پاهای تپل‌ِ خوردنی بود که توی عکس‌ها هست. با انگشت‌های کوچولو... پایش را یک لحظه روی فلز سردِ پل عابر گذاشت و بلافاصله یک‌جوری... یک‌جور نازی، بلند گفت: اوووووییییی... و پایش را توی هوا نگه داشت... زن مکث کرد... من جلو افتادم... باقی راه را دویدم و هی به خودم گفتم گریه نکنی ها... توی خیابان خوبیت ندارد...


* ترانه ای قدیمی با صدای ستار

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

خونِ زبون! +18

*برادرم و یکی از دوستانم خانه‌ام مهمان بودند... دوستم متخصص در آوردن حرص بچه‌هاست. یک ساعت که با بچه حرف بزند هر اثر نامطلوبی را ممکن است روی بچه به یادگار بگذارد.
آن روز از دندان مصنوعی و فین و هرچیز چندش آوری با ذوق تعریف می‌کرد. کار به جایی رسیده بود که حتی برادرم هم می‌گفت: بسه حالمون رو بهم زدی... از طرفی چون با نفسک هم خیلی کل کل می‌کنند و از سرکول هم بالا می‌روند، بچه با دقت گوش می‌داد. وسط حرف‌هایش و خنده‌های ما نفسک خیلی ناگهانی گفت: الان من یه چیزی می‌گم حالت بد بشه استفراغ کنی! مکث کرد و معلوم بود خوب دارد فکر می‌کند... ما هم منتظر، چشم به دهانش دوخته...
که گفت: "خونِ زبون!"
بعد خیلی پیروزمندانه هم منتظر بود همه‌گی چندشمان شده و پس بیافتیم!

*وقتی که من سرکار بودم مشغول نوشتن مشق‌هایش بوده. برادرم تلوزیون را خاموش کرده و گفته:  وقتی کارتون نگاه می‌کنی سرعت مشق نوشتنت کم می‌شود. 
نفسک هم عمدن خیلی کند و آرام، به زور یک خط نوشته بعد رو کرده به داداش که: دایی چرا سرعتم زیاد نشد؟!

*یک روز زنگ زد شرکت و می‌خواست اجازه بگیرد که آشپزی کند. گفتم نمی‌شود. همه جا را کثیف می‌کنی. بگذار وقتی که خودم هم باشم. با عصبانیت داد زد: تو هیچ وقت نمی‌ذاری من رشد کنم! آدم باید مادری داشته باشه که حتی بذاره بچه‌اش کثافت کاری کنه! و گوشی را گذاشت!



پ.ن: به لطف دولت جدید! من هرماه خیلی شیک و راحت آمپول فرانسوی را برای بچه می‌خرم. پولش با کسر بیمه و دوندگی‌های ماهانه، تقریبن یک چهارم حقوق هر ماهم است. اما مهم این است که سال گذشته من بیش‌ترش را هم حاضر بودم بدهم ولی این آمپول فرانسوی را بخریم که نبود و نمی‌شد. خدایا شکرت!

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

ختم به خیر

تولد الف بود. ایمیل داده بودم و تبریک گفته بودم. هنوز شماره تماسی ندارم که دستِ کم تلفنی تبریک بگویم. قربان صدقه‌اش رفته بودم و دلتنگی... سال گذشته یک مهمانی کوچک داشتیم و یک جمع دوستانه و خوش گذراندیم... امسال الف نبود... حتی دیگر فاصله‌مان طوری نیست که بگویم خب... هفته ی بعد... ماه بعد... همدیگر را می‌بینیم...
امروز بلاخره زنگ زد. تشکر کرد که فقط سه نفر یادشان بوده و تولدش را تبریک گفته‌اند. گفت باورت بشود یا نه، هیچ‌کدام برایم مهم نبوده و بلافاصله به تو زنگ زدم... دلم گرفته بود. حس کردم چقدر این روزها دلم می‌خواهدش... خودش را رفاقت‌اش را... که تعریف کنم...که...
وقتی دیدم همه‌ی نوشته‌هایم را خوانده بیش‌تر هم دلم گرفت... با همان لحن همیشگی‌اش دعوایم کرد که توله سگگگگ حرف گوش کن... می‌خوام بیارمت این‌جا... عاشق نشی خرشی... ببین چند بار بهت گفتم!
یک چیزهایی تند تند گفتم برایش که خیالت تخت... هیچ خبری نیست...
همان موقع دیگر بغضم سرازیر شده بود. اما این روزها خوب درسم را یاد گرفته‌ام... در چشم بهم زدنی می‌توانم اشک‌هایم را پاک کنم و لرزش صدایم را بگیرم و خودم را جمع و جور کنم که طرف هم هیچ نفهمد، که همه چیز خوب است... تو چطوری؟ دلم برایت تنگ شده... و ده دقیقه آخر را شوخی کنی و بخنداندت و همه چیز ختم به خیر شود...
ختم به خیر؟! از این مضحک‌تر هم چیزی شنیده بودید؟

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

ندارد!

امروز نفسک را یادم رفت... چجور مادری هم‌چین کاری می‌کند؟ از دست خودم ناراحتم... نمی‌توانم خودم را ببخشم... دیشب برادرم آمده بود که پیشش بماند. می‌دانستم که او تا دیروقت می‌خوابد. مدام به خودم می‌گفتم صبح حوالی نه زنگ بزنم بچه را بیدار کنم. یادش بیاندازم صبحانه بخورد... مشق‌های باقی مانده‌اش را بنویسد... اما یادم رفت. خانم همکار دیر آمد، خواب مانده بود. خودم بودم و حجم کارهایی که گاهی اصلن پیش نمی‌آید... امروز یک جلسه‌ی مهم برقرار بود که تکلیف ادامه‌ی کارِ واحد ما را با صنایع مشخص می‌کرد... فضا پر از استرس و شلوغی بود... مزخرف می‌گویم... من یادم رفت... یادم رفت...
خودش زنگ زد. که دیرش شده، مشق‌هایش را نوشته، همه‌ی کارهایش را کرده، فقط با هول و هراس که مبادا نرسد... آرامش کردم که کلی وقت دارد... قربان صدقه‌اش رفتم، خنداندمش... اما گوشی را که گذاشتم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد... چرا باید بچه‌ام را یادم برود؟ تف به این زندگی!

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

همین که هستی خوبه...

هر سال روز تولدش چیزی می‌نوشتم... که بماند برایش... که بگویم حواسم هست که داشتن تو چقدر خوب است... که باز تکرار کنم، اگر یک کار، یک کار باشد که هیچ وقت از انجامش پشیمان نشده‌ام مادر شدن است... مادرِتو شدن است... که یادم باشد که اگر تو نبودی... اگر تو نبودی... ولش کن حتی فکرش را هم نکنیم... 
یادم هست وقتی تازه دنیا آمده بود... آن یکی دو هفته‌ی اول که مدام می‌خوابید دوست داشتم بیدارش کنم... دلم تنگ می‌شد برایش... بعدتر شب‌های زیادی را با هم بیدار ماندیم... کولیک روده نمی‌گذاشت تا صبح بخوابد... بزرگتر که شد بیماری و تب و خیلی چیزها باعث می‌شد بیدار بمانیم... خودمان دو تا... از اولش هم ما دو تا بودیم... حتی قبل از جدایی... 
یک ماه پیش‌، وقتی پدر نفسک رفته بود سفر، از طرف ِ خواهرش کلی لباس و سوغاتی برای‌مان آورد. همیشه خوش سلیقه بود و همیشه هدایایش را دوست داشتم... روز تولدش، پدر نفسک مثل هرسال، اول مهمانی آمده بود و این‌بار باز هم از طرف خواهرش هدیه آورده بود. همان موقع زنگ زدیم که تشکر کنیم... من هم گوشی را گرفتم و تشکر کردم... تعارفات معمول... که آمدید ایران سر بزنید... گفت من هنوز منتظرم شما با هم آشتی کنید... رفتیم سمت کوچه علی چپ و خندیدیم... تولد بازی کردیم... پدرش رفت... دوستان خودم آمدند... گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم... و همه چیز خوب بود تا یکی از بچه ها گفت چرا غمگینی... بعد تازه حواسم جمع شد که هنوز دردِ گفتن یک حرف هایی سرجایش هست... گاهی آدم ها را درک کنید... جای تحمیلِ حس گناه، به نخواستن‌هایشان احترام بگذارید... 

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

اهلیِ اعظم جون!

"بهتره آدم بخوره و بمیره تا چشش ببینه و نخوره" این را اعظم خانم می‌گفت. اعظم خانم را که می‌دیدی اولش یک زنِ خیلی چاق و خیلی معمولی به نظر می‌آمد. اما چند دقیقه کافی بود که بفهمی فرق دارد. خنده از لبش نمی‌افتاد. از آن خوش اخلاق‌های سرخوش بود. شبانه‌روز می‌نشست به بازیِ ورق... سیگار می‌کشید و بازی می‌کرد. هرکس را هم که اهل بازی نبود، به زور قاطی بازی می‌کرد. از همان اولِ بازی، خنده‌ها و کُری خواندن‌هایش شروع می‌شد. اصلن اگر اهل هم نبودی اهلش می‌شدی. اهلیِ اعظم جون. همه برای‌اش جون بودند. مرد و زن نداشت، بهاره جون، پرستو جون، علی جون... همه را به اسم کوچک و یک جونِ تهش صدا می‌کرد. جون‌ها را دعوت می‌کرد به بازی و اصرار داشت که شرط بندی هم باید باشد... بازنده هم معلوم است دیگر، یک چیز خوشمزه باید می‌داد... سرِ کله پاچه‌ی صبح... پیتزا... یک بطر شرابِ قرمز... فالوده شیرازی و بستنی زعفرانی... فشار خون و قند و کلسترول هم حالی‌اش نبود. دستان گوشت آلودش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت: "...جون! این حرفا چیه؟ آدم بخوره و بمیره بهتره یا ببینه و نخوره؟ دل بخواد و چش ببینه باید سیر شه!"
خوش سفر بود و ایران را که هیچ دنیا را گشته بود. گه‌گداری با اهل فامیل همراه می‌شد برای شمال. اهل غر زدن نبود هرجا می‌بردنش خوش بود. می‌رفتند انزلی. روز اول نه کسی او را می‌شناخت نه او کسی را. صبح روز بعد موقع صبحانه اهالی محل به نام صدایش می‌کردند: "اعظم جون پرتغال تازه چیدم براتون واسه صبونه آب بگیرید..." ماهیگیرها از لب ساحل داد می‌زدند: "اعظم جون ماهی تازه گرفتیم بیا ببر!"
اعظم جون جونِ همه هم بود. می‌گفتند وقتی مُرد لبخند بر لب داشته. انگار عزرائیل گفته باشد: اعظم جون بیا وقتش است... اعظم جون هم لابد گفته: اعزائیل جون، ورق هم بلدی؟ سر چی بزنیم؟! شراب چطوره؟! من یکی رو نمی‌تونی ببری... گفته باشم!

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

حکایت فرودگاه و انتظارِ رد شدنِ کشتی!

اون که بعله... کاملن صحیح می‌فرمایید، آدم‌ها باید مسئولیتِ احساساتِ شما را بپذیرند! وقتی ادعای عشق و عاشقی‌تان می‌شود، آن طرف قضیه که مهم نیست! حتی اگر طرف مقابل خیلی رک و بی‌رودربایستی به شما گفته این حس را نسبت به شما ندارد و شما هم اصرار داشته‌باشید که مهم نیست و خودتان می‌دانید و عشق و احساس‌تان، بازهم تهش کوتاهی از دیگری بوده!
بعضی‌ها مثل من خیال می‌کنند بعد از این‌همه وقت، این بچه بازی‌های آن‌فرند کردن و بیرون زدن رگ غیرت با هر حرفی و خشم و غضب از شنیدن خبری، گفته‌های پرشور و سوز و گداز خودتان را هم نقض می‌کند.
اگر بچه‌های دبیرستانی از این کارها بکنند اصلن تعجب نمی‌کنم... اما شما با این سن و سال؟ زشت نیست دوست عزیز؟ از قرار، موهای جو گندمی شما حاصل همان آسیاب معروف است و لاغیر!
می‌گویند دوست داشتنِ کسی که شما را دوست ندارد مثل این است که در فرودگاه منتظر کشتی باشی... شما منتظر کشتی نشستی، داد هم می‌زنی؟ اصلن آب می‌بینی دوست عزیز؟ سراب بوده لابد... ما که چیزی ندیدیم! 
این از من!


۱۳۹۲ مهر ۳, چهارشنبه

بوی ماهِ درد!

نفسک کتاب‌هایش را گرفته پخش و پلایشان کرده روی میز که جلد کنم... برمی‌دارمشان... سرم را توی تک‌تک‌شان می‌کنم و نفس عمیـــــــــــق... هرکدام کاغذهایش تیره‌تر و به قول خودمان کاهی‌تر، بویش بهتر...
با تعجب نگاهم می‌کند: بوش خوبه؟! مگه بوی چی می‌ده؟ یاد مدرسه‌ات افتادی؟ دوست داری بری مدرسه؟
خبر ندارد از آن روزگار ... از بچه‌گی‌ام... از مدرسه‌ام... متنفر و بیزارم... نمی‌شود هم الان برایش تعریف کرد... باشد برای وقتی بزرگتر شد... فقط می‌گویم: نه بوی کتابِ نو دوست دارم... 

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

شاید وقتی دیگر؟!

یک وقت‌هایی هست که باید بقیه را ببخشی و هرچه کلنجار می‌روی نمی‌شود... از آن سخت‌تر وقت‌هایی است که باید خودت را ببخشی و نمی‌شود. اشتباهاتی بوده است... سهل انگاری‌هایی... که نه می‌توانی فراموششان کنی نه بابتش خودت را تبرئه کنی و ببخشی. فقط یک چیزی هست که این جور مواقع به دادت می‌رسد، این‌که بعد از روزها، هفته‌ها و سال‌ها حتی، کسی را در همان موقعیت مشابه خودت ببینی و شاهد باشی که دقیقن تو است. خودِ تو! با همان اشتباهات. این‌طوری راضی می‌شوی که هرچه کردی اقتضای آن روز و آن لحظه بوده است.
چند سال پیش، وقتی تازه از پدر نفسک جدا شده بودم، بعد از هشت سال زندگی پر از تنش و جهنم‌طور، دلم می‌خواست آرامش داشته باشم. بیش‌تر از هرچیزی دلم می‌خواست در روزمره‌گی یک زندگی آرام و ساکت و حتی کسالت بار، غرق شوم و در مقابل، آن همه آزار را فراموش کنم. برای همین هم اولویتم نداشتن اختلاف و تنش بود. برایم مهم نبود که این یک اختلاف جزیی بر سر رنگ لباس باشد یا یک اختلاف جدی برسر نگرش‌مان به زندگی. هر اختلافی مرا می‌ترساند و دلزده می‌کرد. ببخشید گفتن برایم مثل این بود که کسی پایش را روی خرخره‌ام گذاشته باشد. بس‌که گفتنش سخت بود. رها کردن را انتخاب کردم. پاک کردن صورت مسئله. فرار کردن. و به خودم گفتم باز هم اتفاق می افتد و قطعن دفعه‌ی بعد بهتر خواهد بود. چند سال گذشت تا به این فکر بیافتم که بعضی آدم‌ها ارزش گذشتن و چشم پوشی از اختلافات را دارند. می‌شود در موردش حرف زد. حل کرد و به تفاهم رسید. و در واقع این سکوت و بی توجهی است که بیش‌تر از بگومگوها لطمه می‌زند. یاد گرفتم بین تضادها تعادل برقرار کنم. جای سکوت و طعنه، روراست حرف بزنم. و گاهی بگویم ببخشید. یادم هست یک شب، یکی از دوستانم که تجربه ی زندگی مشترک ناموفق دارد، تعریف می‌کرد که چطور حالا یاد گرفته به محض دیدنِ ناراحتی طرف مقابلش ته و توی ماجرا را در بیاورد و اصرار کند که، حرف بزن...
حالا دوستی دارم که توی رابطه‌اش دنبال آرامش می‌گردد. مثل آن روزهای من. رابطه‌ی ساده‌ی خوبی دارد اما مشکل این جاست که با کوچک‌ترین دلخوری به من می‌گوید: به نظرم باید رابطه ام را تمام کنم! من خیلی گرفتارم نمی‌توانم درگیری داشته باشم. مهم نیست که دوستش توقع معقول دارد یا نامعقول. مهم نیست که چه کسی مقصر است، مهم این است که اختلاف وارد رابطه شده است. اولش سعی کردم برایش توضیح بدهم که معمولن وقتی آدم‌ها گله می‌کنند، حرف می‌زنند و از ناراحتی‌شان می‌گویند، منظورشان محکوم کردن نیست. قرار است این وسط چیزی حل شود. کمی تو عوض شوی... کمی او عوض شود... علاقمندی‌های هم را بشناسید و کارهایی که باعث ناراحتی و دلخوری می‌شوند را انجام ندهید. اما نتوانستم قانع‌اش کنم. برایم عجیب بود که چطور نمی‌توانم چیزی به این سادگی را به کسی بقبولانم. بعدتر متوجه شدم او سال‌ها از من کوچک‌تر است. نه تجربه‌ی زندگی مشترک داشته، نه درگیر روابط پیچیده شده است. ناگهان متوجه شدم که این همان اقتضای سن است. همان ماجرای تجربه‌ی شخصی است. او رابطه‌ای را تجربه می‌کند که من شش سال پیش تجربه کردم. احتمالن اگر خوش شانس باشد پنج-شش سال بعد تازه متوجه می‌شود که ببخشید گفتن کار سختی نیست... که راهش رها کردن و امید بستن به نفر بعدی نیست... که آدم‌های خوب را به خاطر مشکلات ساده و اختلاف نظرهای پیش پا افتاده نباید کنار گذاشت... که وقتی با یک نفر خوبی خوبی... شاید این حس خوب دیگر اتفاق نیافتد... شاید هرگز دیگر اتفاق نیافتد...
حالا باز هم وقت رها کردن است. وقت نشستن و نگاه کردن. دست از تلاش برداشتن. چون آدم‌ها باید خودشان تجربه کنند... باید سرشان به سنگ بخورد... و حیف... که برای بهترین دوستم، از دست من کار بیش‌تری برنمی‌آید...

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

دلتنگ ینی من...




باز نفسک رفته سفر و من تنهام و دلتنگ و دلتنگ و دلتنگ...
فکرش را بکن، با این حال و روز این نقاشی را ته دفترچه یادداشتت پیدا کنی... هی زیر لب بگویی دردت به جانم که عین خودم از آمپول می‌ترسی... کاش جای تو همیشه من مریض شوم...

پ.ن: یکی از نوشته‌ی توی ابر را که خط زده هیچ... آن یکی را هم اولش را نتوانستم بخوانم... حیف...

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

من شرمنده‌ام!


آن روزها... همان وقتی که من مادر شدم، خبری از افسردگی بعد از زایمان نبود... ترسِ مادرهای ناوارد و جوان یا اندوه‌شان یک جور فانتزی بود... همه مادر می‌شدند، کار شاقی نبود. باید از پسش برمی‌آمدی... افسرده شدن و ابراز ناراحتی گناه بود...

آن سال‌هایی که من تازه داشتم هر ماه با لطف پروردگار و سیستم خاص و خوبی! که برای زن‌ها تدارک دیده بود کنار می‌آمدم، مُد نبود که بگویند فلان موقع خانوم‌ها عصبی می‌شوند... هوای‌شان را داشته باشید... هیچ‌کس به هیچ‌جایش نبود... یه جور بدبختی مشترک بود که همینه که هست! که حواس‌ات باشد زن هستی... که سرت را بیانداز پایین و این مایه‌ی خجالت و شرمساری را در نهان تحمل کن...

شاید برای همین است که من روزهایم هیچ وقت برای خودم و اطرافیانم فرقی نداشته... همیشه باید خوب باشم مگر این که اتفاق بدی بیافتد. حتی تحمل درد جسمی را هم برای خودم نگه داشته‌ام... اما تازگی‌ها متوجه شدم برخلاف میلم، قاطی یک‌سری لوس‌بازی شده‌ام! وقتی پریود می‌شوم عصبی نه... اما اندوه‌گین می‌شوم. احساس ناامنی می‌کنم و دلم بیش‌تر از هروقتِ دیگری محبت، توجه و بغل می‌خواهد... دلگرمی و حرف‌های خوب می‌خواهد... اما جز پنهان کردن و سرکوب‌ تا حالا کاری نکرده‌ام...
یک جایی در فیلم چهارشنبه‌ی خاکستری (؟) الیزابت تیلور می‌گوید: ما آخرین‌ها از نسلِ سکس در تاریکی هستیم... فکر می‌کنم من هم جزو آخرین‌ها از نسل شرم‌های بی‌خودی و احساس گناه‌های تحمیل شده باشم...

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

توفیق اجباری...

حوالی هفت صبح، وقتی مسیر همیشگی را می‌روم تا سوار سرویس شوم، اغلب یک خانواده سه نفره با من سوار آسانسور می‌شوند. طبقه‌ی چهارم که می‌ایستد می‌دانم آن‌ها هستند. یک پسربچه‌ی خوابالو و اخمو دارند. برعکس پدر و مادرش که خوش‌رو و سرحالند. دوست دارم موهای درهمش را بیش‌تر بهم بریزم و بگویم این منصفانه نیست که تابستان باشد و نتوانی بخوابی... گمانم خودش هر روز موقع بیدار شدن به این موضوع فکر می‌کند و بدون بد و بیراه بیدار نمی‌شود!
هر صبح، پیرمردی را می‌بینم که کُند و دلی‌دلی کنان رد می‌شود. یک نان بربری نصفه دستش است. هر روز با این فکر مقابله می‌کنم که این نصفه نان نشانه‌ی تنهایی‌اش است، به خودم می‌گویم، قند و چربی شان بالاست. لابد دکتر گفته صبح به صبح قد کف دستی نان بخورید. موبایل به گردنش آویزان است. یک نوکیای قدیمی که رادیو دارد. با صدای بلند رادیو گوش می‌دهد. از ته کوچه صدایش می‌آید. گوینده با جیغ و داد، سعی دارد صبح را خوب و شاد نشان دهد. که صبح شما به خیر... به به... چه روز خوبی... 
تا سرویس برسد، مادر و دختری رد می‌شوند. دختربچه پنج یا شش ساله است. همیشه زیر لب آواز می‌خواند و طوری سرش را تکان می‌دهد که موهای روشنش که دم اسبی بسته شده، پشت سرش یک جور قشنگی تاب می‌خورد. مادرش از این مامان‌های چاق است که آدم فکر می‌کند باید خیلی خونسرد و آرام باشند. از این مامان‌های گوشتالوی دوست داشتنی... 
آن‌ها که رد می‌شوند می‌دانم الان سر و کله‌ی سرویس پیدا می‌شود... .
هرروز صبح که می‌روم خوبم و فکر می‌کنم یه جور خوبی همه‌چیز روی غلتک افتاده است... آن‌قدر که هر هفته برای کارهایی که دوست دارم وقت ثابتی گذاشته باشم که برای کلاس زبان ثبت نام کرده باشم. اما... بعضی روزها هست که وقتی برمی‌گردم، نفسک بغلم می‌کند و می‌گوید: می‌شه خواهش کنم سرکار نری؟ دلیلش فقط بودن من است. مادرش را کنارش می‌خواهد. یادم میافتد که هیچ وقت دوست نداشتم مادرم برود سرکار... اما نمی‌شد. از آن‌جایی که مادر من ارتشی بود، عید و تابستان هم تعطیلات بدردبخوری نداشت. حتی مدتی که در برج مراقب بود، شب کاری هم داشت... خوب یادم مانده که همیشه به خودم می‌گفتم وقتی بچه دار شدم سرکار نمی‌روم... اما حالا من بچه دارم... و مجبورم بروم سرکار...
این ماجرا یک بخش مثبت دارد. این که نفسک کمی مستقل‌ شده است. ناچار است یکسری کارهایش را خودش انجام بدهد. برای من که حتی لقمه دردهانش می‌گذاشتم خیلی سخت است که به بچه اعتماد کنم برای خوردن صبحانه... برای مرتب کردن اتاقش... برای خیلی کارها. اما هردو ناچاریم. من باید قبول کنم که باید از پسش بربیاید و واقعیت این است که او بیش‌تر از من از این استقلال استقبال می‌کند. حالا دیگر خودش دوست ندارد خیلی کارها را من برایش انجام بدهم... گمانم توفیق اجباری که می‌گویند همین باشد...

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

ضرب‌المثل‌های جدیدالتاسیس پارسی!

از وقتی مدرسه نفسک تعطیل شده است، هیچ جوره ساعت خوابش را نمی‌توانم تنظیم کنم. صبح‌ها که نیستم تا دیر وقت می‌خوابد و طبیعتن شب که من خسته و نالان و داغان می‌خواهم بخوابم خوابش نمی‌آید.
یک شب ما دو تا:
روی تخت بالا و پایین می‌پرد.
من: تروخدا بیا بخواب من خیلی خسته‌ام.
نفسک: من خوابم نمیاد... یه بازی بکنیم خسته شم خوابم بیاد. بپربپر یا خفه بازی ( اسم بازی‌های خودمان است، شرحش خیلی مفصل تر از این حرفاست)
من: نه یه بازی آروم. نوبتی ضرب المثل بگیم...
نفسک: من بلدم... من کلی ضرب المثل بلدم... قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
من: شتر در خواب بیند پنبه دانه.
نفسک: الکی نگو مامان!
من: عه، جدی این ضرب المثله (کلی در مورد معنی‌اش توضیح می‌دهم)
نفسک: خب. عب نداره! توانا بود هرکه دانا بود.
من: آشپز که دو تا شد آش یا شور می‌شه یا بی نمک.
نفسک: از خودت گفتی؟
من: نه بچه جون (معنی‌اش را توضیح می‌دهم)
نفسک: باشه قبوله! خب... هوا که سرد شد لباس گرم بپوشید!
من: جرزن! این مثل بود؟ گوش کن یاد بگیر! بزک نمیر بهار میاد کمبوزه با خیار میاد.
نفسک: حالا خودت خوب گوش کن یاد بگیر... اومممم... اومممم... بهار میاد دسته به دسته ... لباس عید پوشیده یک جا نشسته... دست و جیغ و هوراااااااا... نفسک با هوش... تشویقش کنید برنده شد!
من:  :|

۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

چسب زخمی که نمی‌خواست چسب زخم باشه!

من توی سایه ایستاده‌ام. هرکس گرمش بشود، می‌رود توی سایه... وگرنه همه راهشان را می‌روند. لازم که نباشد، سایه به چه درد می‌خورد؟ من توی سایه ایستاده‌ام. از آن خیلی تاریک ها! همان وقتی که کلی دوست دور و نزدیک دارم و مدام به فکرشان هستم توی سایه ایستاده‌ام. وقتی برای مهمانی، دیدنِ یک فیلم، یا جمع شدن در یک کافه دعوت‌شان می‌کنم... چه وقتی می‌آیند و چه وقتی نمی‌آیند، من توی سایه ایستاده‌ام. وقتی توی صفحه‌‌های‌‌شان شرح جمع شدن‌ها، خوشی‌ها و دوستی‌های‌شان را می‌خوانم هم، هنوز من در سایه ایستاده‌ام... 
از قرار، من از آن دوستانی هستم که مصاحبتم به درد خوشی نمی‌خورد... وقتی یک نفر خوشحال باشد، دور و برش شلوغ باشد، من نامری‌ام. من از آن دسته‌ای هستم که وقتی هیچ‌کس نیست... وقتی چاره‌ای نیست... وقتِ غصه... وقتِ درددل و گریه از آن گوشه‌ی تاریک بیرون می‌آیم... کسی شماره‌ی مرا نمی‌گیرد تا بگوید هی نفس... هفته آینده می‌رویم کنسرت... یا فلان روز مهمانی است بیا این‌جا... یا مثلن دلم تنگت هستم بیایم پیش‌ات... تعارف که نداریم لابد دوست داشتنی نیستم... مثل آن چسب زخم‌های کرم رنگ، که بوی بیمارستان می‌دهند. هیچ‌کس عاشق‌شان نیست. اما دورشان هم نمی‌اندازیم... می‌دانیم بدرد بخورند. 
تا همین روزهای پیش... تا همین نزدیکی‌ها... نقشم را دوست داشتم. این که یکی وقتِ غصه روی من حساب کند، این که سنگ صبور باشم... این که حرفم را قبول داشته باشند و راهنمایی‌ام را بخواهند، به من حس خوشی و غرور می‌داد... برایم مهم نبود که بهترین دوستم هفته‌ای چند بار از دورهمی‌ها و گشت و گذارهاشان می‌گفت و می‌نوشت... برایم این مهم بود که وقتی دل‌گیر و خسته بود راه می‌افتاد و میامد پیشِ من... برایم مهم نبود که تولد هزارتاشان را یادم باشد و غافل‌گیرشان کنم و شاید ده نفرشان تولدم را تبریک بگویند... وقتِ درد... وقتِ گریه... وقتی لازم‌شان داشتم و نبودند، مدام به خودم می‌گفتم گرفتارند... لابد فکر می‌کنند دوست دارم تنها باشم... بعد خودم را بغل می‌کردم... گریه می‌کردم و بحران را من و خودم، دوتایی پشت سر می‌گذاشتیم. به خودم می‌گفتم عوضش تو به هیچ‌کس نیاز نداری... 
اصن رفاقت‌تان مال خودتان. تهش آدم سینما هم تنها می‌رود! به همان چند تا دوستِ باقی مانده از سالیان دورم قانع‌ام. توی تاریکی... توی سکوت ایستاده‌ام... آن طرف‌تر... روشنی است و شلوغی و هیاهو... دارم فکر می‌کنم یک قدم که بردارم تاریکی مانده پشت سرم... دیگر چسب زخم نیستم... اصن خودم می‌شوم زخم... یک زخمِ عمیق و کاری... دستِ کم سوزشش نمی‌گذارد آدم را فراموش کنند... خیلی هم خوووووب... 

۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

افسوس که افسوس...

من "این‌جام"... انگار کن پارکِ کوچک پشت خانه... یکی از همان آدم‌های پیرم... که فقط می‌نشینند و صبر می‌کنند تا زمان بگذرد... بدون هر خواستنی... خالی از هر هوسی...
یک اتفاق هایی هست که خیلی دیر می افتد. با جان و دل منتظرشان می‌نشینی. 
نگرانی... فکر و خیال‌های بد و خوب... هیجان... اندوه... خشم... انتظارت هرازگاهی با این احساسات قاطی می‌شود...
بعد انگار زمان کش می آید... کش می‌آید... کش می‌آید... 
دیگر مرز بین منتظر بودن و نبودنت... خواستن و نخواستن‌ات برای خودت هم گم و گور می‌شود...
این‌طوری می‌شود که وقتی گوشی‌ات زنگ می‌زند... و اسمش روی صفحه می‌افتد... تو به گوشی نگاه می‌کنی... نگاه می‌کنی... نگاه می‌کنی... 
و هیچ کاری نمی‌کنی... مطلقن هیچ‌کاری نمی‌کنی... 
این انفعال است... نه کینه است نه خشم... نه خوشی نه ناخوشی...
فقط نمی‌دانی باید چکار کنی... زل زدی به گوشی و دلت... دلت... از شکستن گذشته... دلت هیچ‌چیزی نمی‌خواهد... انتظار پیرت کرده است... 

۱۳۹۲ مرداد ۱۴, دوشنبه

پشه‌ها هم خستن...


*
- مامان می‌دونی خونه ی جدیدمون پشه نداره؟
- آره.
- می‌دونی چرا؟
- نه چرا؟
- چون این‌جا خیلی طبقه‌هاش بیش‌تر از قبلیه... پشه‌ها خسته می‌شن تا این‌جا بیان بالا. مثل پرنده‌ها نیستن که خیلی کوچیکن.

*
پاش میخوره به مبل و جیغ و گریه... منم هراسون.بغلش کردم. سرشو قایم کرده بود تو بغلم. یه هو سرشو آورد بالا. خندون. انگار نه انگار:
- باور کردی مامان؟ تو مدرسه این‌قدر دوستامو می‌ذاشتم سرکار... سرمو می‌ذاشتم رو میز گریه الکی می‌کردم، همه باورشون می‌شد!

*
- مامان ببین با آی پاد من بازی می‌کنی، دیگه من گفتم مادری اشکال نداره، اما خاموشش کن. من اینو یه‌جوری کردم که خودش خاموش نمی‌شه. صبح دیدم روشنه باطریشو تموم کردی!
من:  :|

*
اصرار کرده بود نیم ساعتی تا من از سر کار برسم خونه تنها باشه. وقتی رفتم خونه. دیدم جلوی در بیرون آپارتمان یه یادداشت گذاشته که مامان من رفتم خونه خاله. بعد رفتم تو دیدم رو جاکفشی یه یادداشت گذاشته که من رفتم خونه خاله. توی دمپایی رو فرشیم هم یه یادداشت دیگه بود... تهش رو لپ تاپم هم یه یادداشت دیگه گذاشته بود. 

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

همین‌جوری...

یادم هست یک‌بار مفصل (این‌جا) نوشته بودم که هدیه خریدن همیشه برایم مهم و سخت بوده است که دوست ندارم طرف مقابل بفهمد... دوست دارم خوشش بیاید. از چند ماه قبل فکر می‌کنم خب چه چیزی بخرم... چه چیزی را بیش‌تر دوست خواهد داشت... غافل‌گیری‌اش را دوست دارم. اگر موضوع تولد باشد، زیادی حساسم که حتمن روز تولد هدیه را برسانم و وقتی می‌خواهم قرار بگذارم، سرش شلوغ باشد و نشود و... روحیه‌ام جدن خراب می‌شود. اغراق نیست اگر بگویم وقت و دقت و حساسیتی که روی هدیه‌هایم می‌گذارم باعث می‌شود که همیشه خیالم راحت باشد چیزی را خریده‌ام که ماندنی شده است. مثل الان که مدت‌ها از اتمام یک دوستی بگذرد و باز تو این‌جا و آن‌جا بشنوی با هدیه‌ی تو چقدر خوشحال است و حال می‌کند... شما را نمی‌دانم، من یکی را که غرق خوشی می‌کند... چند ماه گذشته و من خالی از خشمم. بخشیدم. اما فراموش نکردم. این‌که از بین تمام عیب و ایرادهای دنیا می‌توانم با اطمینان بایستم و بگویم حسود و کینه‌ای نیستم خودش کلی خوب است... مگه نه؟!  

۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

دیگه دیر شده عیزم!

همیشه همین‌طور بوده، یک چیزهایی هست که زمانِ مشخصی دارد. یعنی تا یک وقتی مهم است. وقت‌اش که بگذرد اهمیتش را هم از دست می‌دهد. وقتی برای گرفتن پول از صاحب‌خانه‌ی قبلی رفته بودم، خیلی خونسرد و یک‌جوری که انگار باید کلی خوشحال شوم گفت: من فکرهایم را کرده‌ام... شما این‌جا نباشید هم یک مستاجر دیگر می‌آید. بلاخره چند سال است هم را می‌شناسیم. از نظر من اشکالی ندارد که بمانید! وقتی این حرف‌ها را می‌زد، بگومگوی بهمن‌ماه توی ذهنم وول می‌خورد. مزاحمت‌های همسایه‌ی پایینی که باعث می‌شد هربار من با این آدم بحث کنم. بعد یادم افتاد که چطور یک ماه پیش زنگ زده بود گفته بود زنش مریض است خانه‌شان را فروخته‌اند و می‌خواهند خودشان در این آپارتمان مستقر شوند. یادم بود که چطور همه چیز را کارتن کرده ام و خانه شبیه آشفته بازار شده است... چقدر دنبال خانه گشته‌ام... چقدر استرس داشته‌ام...
این‌ها را برای خودم نگه داشتم. فقط گفتم: از نظر شما اشکالی داشته باشد و نداشته باشد مهم نیست، من دیگر حاضر نیستم این‌جا بمانم. گفتن ندارد که سعی کرد عصبانیت‌اش را نشان ندهد و بگوید خب مهم نیست... .
بابا می‌گفت موقع تحویل کلید، هی توی آپارتمان چرخیده بود. در کمدها را باز کرده بود. بعد از چند سال آن‌قدر خانه را تمییز و مرتب تحویل داده بودی که وقتی هیچ ایرادی نتوانسته بود بگیرد، فقط به بابا نگاه کرده بود و گفته بود: خب... پس اینطور... پس رفتید!
این است که یک چیزهایی زمان دارد. زمانش که بگذرد دیگر ارزش ندارد. خیلی وقت‌ها پشیمانی سودی ندارد. اما گاهی پشیمانی هم زمان دارد. یک وقتی هنوز می‌شود جبران کرد. می‌شود پشیمان شد و راه رفته را برگشت. اما همیشه منتظر معجزه نباشید و فکر نکنید به موقع پشیمان شده‌اید. آن ضرب‌المثلِ "جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعته" هم زمان دارد.  آدم‌ها همیشه منتظر پشیمانی و ابراز ندامت‌تان نمی‌نشینند. از رفتار شما اذیت می‌شوند. غصه می‌خورند و گاهی در انتظار شنیدن یک جمله مدت‌ها منتظر می‌مانند. اما نه تا ابد. از یک جایی به بعد شما کم‌رنگ و کم‌رنگ تر می‌شوید. هر حسی که داشته باشید، خشم باشد یا اندوه، عشق باشد یا نفرت دیگر اهمیتی ندارد.  اگر یک سنگ قیمتی را که تصادفا پیدا کرده‌اید، به خاطر سهل انگاری و کوتاهی‌تان گم کردید، نمی‌توانید خوش‌بینانه فکر کنید که خب... شاید نفر بعدی هم آن را گم کند و باز من پیدایش کنم... می‌دانم قبولش سخت است اما بیایید با هم روراست باشیم، از کجا معلوم که نفر بعدی یک گوهرشناس نباشد و دو دستی سنگ را نچسبد؟!

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

شیرین می‌شود آیا؟!

یک هفته‌ای از رفتن الف می‌گذرد. روزهای اول اذیت شدم. عجیب است که به محض اولین تماس‌اش حالم خوب شد. انگار قرار نیست بمیرد یا نیست و نابود شود. فقط دور شده‌ایم از هم... تقریبن هرشب در فیس بوک برایم مسیج می‌گذارد و تعریف می‌کند و من هم مو به مو برایش می‌نویسم که چه شد و چه کردم و چه کردیم و... انگار فقط دور شده‌ایم از هم... طوری نیست... خوبم... فقط دور شده‌ایم از هم...
بلاخره کابوس خانه‌ی جدید تمام شد. روزهای آخر آن‌قدر استرس داشتم که از خواب و خوراک افتاده بودم. صاحب‌خانه‌ی قبلی حاضر نبود پولم را بدهد و من هم دوست نداشتم این خانه را از دست بدهم. پول کمی نبود، سی تایی کم داشتم. فقط برای چند روز. هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید جز فروختن ماشین و سکه‌ها. شبِ آخر میم زنگ زد که چه خبر؟ شنیده‌ام قرار است خانه را عوض کنی. برایش تعریف کردم که فعلن نتوانستم صاحبخانه‌ی قدیمی را وادار کنم دست کم بخشی از پول را بدهد. پرسید چقدر کم داری و اواخر شب یک چک رمزدار برایم آورد. ذوق مرگ بودم. قرار قولنامه را که گذاشتیم متوجه شدم باز دو سه تایی این وسط کم است و صاحبخانه‌ی جدید هم هیچ‌جوری حاضر نیست صبر کند. خسته و بی حوصله از شرکت رسیده بودم و داشتم فکر می‌کردم اصلن به درک این خانه را هم از دست بدهم چیزی نمی‌شود اما انگار قرار بود هراتفاقی هم بیافتد، پول خانه جور شود. میم از مشهد زنگ زد. برایش تعریف کردم و چند دقیقه بعد، وسط حرف‌هایمان پول توی حسابم بود. حالا من پول را از صاحب‌خانه‌ی قبلی گرفته‌ام. پول بچه‌ها را داده‌ام ولی طعم لذت این‌که همین حوالی دوستانی دارم که حمایت‌شان چون و چرا ندارد، هنوز زیر دندانم است. دروغ چرا... مزه‌مزه‌اش می‌کنم و آرامش می‌گیرم و خوبم... خوووووب...
فقط اگر چندتا دوست هم با تخصص باز کردن کارتن‌ها و چیدن‌شان داشتم دیگر همه چیز رویایی و "زندگی شیرین می‌شود" طور بود... 
حالا جدن! خودمونیم چجوریاس که این کارتنا تموم نمی‌شه؟!

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

همه‌ی تو مال من است...

نفسک که کوچک‌تر بود، دلم می‌خواست یک ساعت بدون من بماند و من مثلن برای یک خرید ساده بتوانم تنها بروم و بیایم. کمی بزرگتر که شد فکر می‌کردم این که گاهی یک روز می‌رود و پیش پدرش می‌ماند خوب است من می‌توانم تمام روز را بروم دنبال کارهایم... با دوستانم برنامه بگذارم و یک روز را برای خودم باشم...
این روزها اما، زیاد می‌رود سفر. با پدر و مادرم... شمال را دوست دارد. عاشق دریا و شنا کردن است. این روزها دیگر یک ساعت و یک روز از هم دور نیستیم... گاهی ساعت‌ها و روزها از هم دوریم... اما نه برای او عادی می‌شود نه من. یک شب مجبور شدم آن قدر پشت تلفن حرف بزنم و قصه بگویم برایش که خوابش ببرد. و بعد به خط دیگر خانه زنگ زدم که یکی گوشی را از رختخوابش بردارد... هر روز از شرکت که برمی‌گردم، خانه ساکت و غم‌گین است. کسی نیست که غر بزند و از سر و کولم بالا برود و من هی بگویم خسته ام... نکن... شب‌ها توی تخت‌خوابم چیزی عوض نشده... همه چیز مثل وقتی است که بچه توی اتاقش خوابیده است... اما می‌دانم که نخوابیده و این تنهایی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند...
با خودم فکر می‌کنم، آن‌موقع که کسی را دوست داشتم و یک آدم سومی هم این وسط بود چطور بودم؟ این‌همه دل تنگ می‌شدم؟ آن‌موقع‌ها که وقتی یک شب تنها می‌شدم، برای هر ثانیه‌اش برنامه می‌گذاشت و تهش می‌گفت: نه و نمی‌خواهم و نمی‌توانم، نداریم. امروز همه‌ی تو مال من است...
گمان می‌کنم عین نامردی است... اما واقعیت این است که وسطِ این شب‌ها... وسطِ این تنهایی، یادش می‌افتم... آدمیزاد باید دلتنگ آدم‌ها بشود و یادشان بیافتد، اما گاهی این‌طوری می‌شود... دلش برای کسی تنگ نمی‌شود... دلش برای تنها نبودن، دلش برای رابطه تنگ می‌شود... و این خیلی غم‌انگیز است...

۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

یه جوری زل زدی بهِم که فکرت از سرم نره... *

همیشه دوست داشته‌ام آدم مستقلی باشم. دوست داشته‌ام خیال کنم هرکاری را می‌توانم تنهایی انجام بدهم و کسی باشد و نباشد همین باشم که هستم. آچار برمی‌دارم و می‌افتم به جان شیر آب. برق را قطع می‌کنم تا زنگ سوخته خانه را خودم عوض کنم و می‌کُشم خودم را تا توپی قفل در را خودم جا بیاندازم. که به خودم بگویم مهم نیست. من می‌توانم. اما یک روزهایی هست که نمی‌توانی... مثل دو روزپیش...
وقتی از شرکت برمی‌گشتم کمی مانده به تقاطع جاده‌ی مخصوص و آزادگان... متوجه شدم چراغ آب ماشین روشن شده و درجه‌اش روی هات است. دستپاچه زدم کنار. تعمیرکار آشنایی که همیشه کارهای ماشین را می‌کرد گفته بود که در این شرایط نباید ماشین را خاموش کنم. زنگ زدم به آقای تعمیرکار گوشی را برنداشت. کنار اتوبان ایستاده بودم و فکر می‌کردم که یک لیتر آبی که توی ماشین دارم کم‌تر از این حرف هاست. جلوی جایی بودم شبیه به انبار یک شرکت بزرگ. پودر بانو. مطمئن بودم نگهبانی، سرایداری، کسی باید باشد. فکر کردم خب آب هم قطعن هست. اما در کسری از ثانیه متوجه شدم هرگز نمی‌توانم اعتماد کنم و برم در آن‌جا را بزنم و بگویم گیر کرده‌ام و آب لازم دارم. یک جایی توی جاده‌ی مخصوص وسط ان همه کامیون و ماشین‌های گنده‌ی ترسناک! مستاصل توی ماشین نشسته بودم و فکر می‌کردم خوشت بیاید یا نیاید باید از یک مرد کمک بگیری. زنگ که زدم حتی نگذاشت حرفم تمام شود. گفت کجایی... من الان حرکت می‌کنم. دروغ چرا کمی هم تعارف کردم که زحمت‌تان می‌شود... فقط بگویید چکار کنم... اما ته دلم دوست داشتم بیاید. فکر می‌کنم این به همان ماجرای من دوست دارم بغل شوم! بر می‌گردد. تا آخرین لحظه مردد بودم که واقعن این‌کار درست است؟ عذاب وجدان داشتم که این همه راه را باید به خاطر من بیاید... اما تهش، کارِ ماشین که تمام شد... قبل از سوار شدن... همان وقتی که تشکر می‌کردم... همان لحظه‌ای که دست انداخت دور شانه‌ام و سرم را بوسید و گفت برو زودتر که دیرت نشود... به خودم گفتم درست یا غلط ارزش همین یک لحظه را داشته است... اصن به خاطر همان یک لحظه باید هرچند وقت یک‌بار ماشین آدم خراب شود!

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

نه! بدتر از این نمی‌شود!

یک تفکر عجیبی بین آدم‌هایی که به خدا اعتقاد دارند وجود دارد و آن هم این است که می‌گویند وقت خوشی اگر تشکر کنی و حواس‌ات باشد که چه لطفی به تو کرده تاثیرش بیشتر از ذکر وقت ناخوشی است... سال‌ها پیش برای همین نفسک، بارداری بد و سختی داشتم. چهار ماه تمام نمی‌توانستم هیچ بویی را تحمل کنم و غذایی بخورم مدام بیمارستان و زیر سرم بودم. جوری که پدر نفسک رسمن اعلام کرده بود دیگر مرا بیمارستان نمی‌بَرد و می‌گذارد بمیرم! وقتی آن دوران را گذراندم، پدر نفسک هم دست از لجبازی برداشته بود. صبح ها ساعت 6-7 صبح از خانه بیرون می‌رفت. مردی که همیشه حوالی یازده صبح بیدار می‌شد و تا دوازده بیرون بود، معجزه بود! من خیال می‌کردم بچه دار شدن تغییرش داده... کاری به کار من نداشت و کمی مهربان شده بود همه این ها باعث شده بود که گاهی توی دلم می‌گفتم ممنونم من خوشبختم!
بعدتر همه چیز خراب و خرابتر شد. و فهمیدم آن روزها در واقع تازه خانه‌ی دیگری را با زنی که دوست داشت اجاره کرده بود و خوشحال آن جا زندگی می‌کرد. این یعنی من آن روزها خوشبخت که نبودم هیچ، مقدمات بدبختی‌های بیشترم فراهم می‌شد. وقتی گفت آن زن را دوست دارد و به خاطر من ترکش نمی‌کند، فکر می‌کردم اگر خدایی وجود داشته باشد لابد آن روزها داشته به من می‌خندیده!
بعدتر خیلی وقت‌ها شد که خیال کردم همه چیز خوب است و تهش گندش در آمد که اوضاع همان‌قدر گند و بد بوده است. مثل آن تختخوابِ قرمز و دسته گل صبح روز بعد و... توهمِ خوشی...
دو هفته‌ی پیش باید برای چکاپ بعد از عمل قلبم می‌رفتم. چهار ماه از عملم گذشته بودم و من یک ماه تاخیر داشتم. با هم رفتیم بیمارستان قلب تهران. دکتر که گفت همه چیز خوب بوده است خوشحال شدیم. و من باز فکر کردم چقدر همه چیز خوب است... و بلافاصله ترس برم داشت. بیراه هم نبود.  کمی بعد وقتی قرار شد خانه را تحویل بدهم... از این بنگاه به آن بنگاه رفتن... قیمت‌ها... به خودم می‌گفتم باز تو ته دلت احساس خوشبختی کردی؟
حالا دارم خانه را عوض می‌کنم. فکر می‌کنم خانه‌ی جدید را دوست داشته باشم! تقریبن دوبرابر پولی که داده بودم را باید پرداخت کنم ولی همه چیز دارد خوب پیش می‌رود. توی محل کارم همه چیز خوب است. همه خوبند. قرار داد بسته‌ایم. بیمه شده‌ام و...
و من... اصلن دوست ندارم بگویم که خوشبختم... شما بخوانید کلی هم بدبختم و گرفتارم و اصلن بدتر از این نمی‌شود!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

نفس می‌خوام...

بچه ینی همونی که گاهی با شیطنت هاش اشکتو در میاره... بچه ینی همونی که گاهی می‌ذاریش پیش این و اون که فقط چند ساعت مال خودت باشی... بچه ینی همونی که نمی‌بریش خرید چون اگه باشه فقط صدای مامان مامان و غرغرهاش تو گوش‌اته... بچه ینی همونی که از استرس بعضی بی احتیاطی‌هاش می‌خوای بمیری... بچه ینی همونی که گاهی از سرکار که برمی‌گردی به خودت می‌گی چرا معنی خسته‌ام رو متوجه نمی‌شه؟!
با همه‌ی اینا بچه ینی همونی که بهت انگیزه می‌ده بری سرکار... غذا درست کنی و بجنگی و سرپا واستی... بچه ینی همونی که تو اوج خستگیت اغلب باز تویی که به دلش راه میایی... بچه ینی همونی که وقتی واسه چند روز می‌ره سفر، همون اولین روز که از سرِکار برمی‌گردی، جای خالیش باعث می‌شه بغض کنی... بچه ینی همونی که وقتی نیست و داری اتاقش رو مرتب می‌کنی، یه هو متوجه می‌شی با برداشتن هر لباس یا هر اسباب بازی بلندبلند داری قربون صدقه اش می‌ری... بچه ینی همونی که با عصبانیت صداش می‌کنی و می‌گی ببین چه گندی به آیینه زدی! کاری که بلد نیستی رو نکن. اونم جای عذرخواهی بخنده و فرار کنه! بعد تو بذاری گندی که زده بمونه. دلت نیاد پاکش کنی... بچه ینی همونی که با همه‌ی دردسراش حتی نمی‌تونی تصور کنی زنگیت بدون اون چقدر... چقدر خالی و پوچ و بی معنی می‌شد...
بچم... نفسم... خوش بگذرون که جات این شبا بدجوری خالیه... 


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

حماقتِ خواستنی...


نوشته: خوبه یکی باشه که عزیز آدم باشه. می‌نویسم: هعی.... می‌نویسد: نگو هعی. دوست داشتن چیز خوبیه.
نمی‌داند ایراد کار دقیقن همین‌جاست که من هم می‌دانم دوست داشتن چیز خوبی است. دوست داشتن و دوست داشته شدن، خیلی چیز خوبی است. گاهی فکر می‌کنم من اصلن برای این به دنیا آمده‌ام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند. همیشه باید بخواهم و خواسته شوم... .دو بار در زندگی‌ام خیال کردم که دیگر نمی‌توانم کسی را دوست داشته باشم. نمی‌توانم کسی را بغل کنم. نمی‌توانم از بودنِ کنار کسی لذت ببرم. یک‌بار بعد از پدر نفسک بود. فکر می‌کردم عزاداری‌ام هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. هیچ کس را دیگر اندازه‌ی او دوست نخواهم داشت. نمی‌دانم اصلن این‌که دوست داشتن اندازه داشته باشد، چقدر درست است. چون بعد از پدر نفسک دوست داشته‌ام اما هیچ‌وقت دیگر آن صبوری و تحمل را نداشتم. هیچ‌کس نتوانست مثل او آزارش را هشت سال به من تحمیل کند و من باز خیال کنم دوستش دارم. برای همین است که مرددم. هرچند، گمان نمی‌کنم دوست داشتن با عزت نفس داشتن، مغایرت داشته باشد. فکر می‌کنم آن موقعی  که مثلن به فلانی گفتم دوستت دارم، واقعن دوستش داشتم. فقط یاد گرفته بودم برای خودم ارزش قائل باشم. به خاطر دوست داشتنم تن به تحقیر و بی مهری ندهم. برای خودم ارزش قائل شده بودم نه این‌که دوست داشتنم کم شده بود.
یک بار هم یادم هست دو سال پیش به یک نفر گفتم بعد از تو دیگر این حماقت را نمی‌کنم. اما انگار این حماقت شیرین‌تر از این حرف‌هاست. هنوز سه ماه نگذشته بود که با کسی شنا شدم که آرام‌ترین و بی آزارترین رابطه را با هم داشتیم و همه چیزی آن‌قدر خوب بود که کمک کند تا شکست را فراموش کنم و به زندگی باز گردم.
(وقتی از دوست داشتن و دوست داشته شدن حرف می‌زنم، منظورم آدم‌های نرمال است که می‌شود دوست‌شان داشت. احتمالن خیال نمی‌کنید که آدم با روانی‌ها... خودآزارها یا دیگر آزارها می‌تواند رابطه‌ی خوبی داشته باشد؟ و دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کند!)
این‌طوری‌هاست که فکر می‌کنم این ماجرا ادامه دارد. حالا ممکن است روزها... هفته‌ها و ماه‌ها حتی، کسی را پیدا نکنم که دوستش داشته باشم. اما فکر می‌کنم دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. پای بختِ نامردا و سرنوشتِ شوم و بداقبالی نمی‌گذارم‌اش... حتم دارم که اتفاق می‌افتد. همیشه اتفاق افتاده است... خوب هم اتفاق افتاده است... خوووووب...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

یک خاطره با من باش... یک گریه مرورم کن...

توی مهمانیِ الف بودیم. هردوی‌مان با دوست دیگری آمده بودیم. اولش فقط یک سلام و علیک دوستانه‌ی ساده بود. هول شده بود. شاید فکر می‌کرد قرار است برخورد خوبی نداشته باشیم. چند ساعت که گذشت هربار از کنارم رد می‌شد و چیزی می‌پراند. چرا دوستت نمی‌رقصد؟ ولش کن بیا پیش خودم... یک‌بار که کنار میز نوشیدنی‌ها ایستاده بود، گفتم می‌رم به دوست دخترِ عنق‌ات می‌گم... دادزد: نع... بیا... بیا... رفتم دوستش را بلند کردم برای رقص... توی دلم می‌گفتم اصلن مگر می‌شود آدم تو را اذیت کند؟
چند وقت پیش، الف گفت ه دارد می‌رود. خیلی وقت است قرار است برود. همان روزهایی که وارد زندگی من شد، قرار بود برود. به خاطر پدرش ماندند و ... خدا رحمتش کند...
حالا کارهای‌شان رو به اتمام است. از وقتی شماره‌های گوشی‌ام پاک شد، شماره‌اش را نداشتم. فکر می‌کردم یک خداحافظی به او بدهکارم. اصلن از آن وقتی که گفتم تمامش کنیم و آن‌طور مهربان قبول کرد... از همان وقتی که چند هفته‌ی بعد کارش داشتم و زنگ زدم و با ذوق قبول کرد... آمد دنبالم... و توی راه محجوب گفت اگر کسی توی زندگی ات نیست چرا من نباشم؟! از همان وقت بدهکارش بودم... بی‌آزارترین مردی که شناختم.
رفتم توی فیس بوک برایش مسیج فرستادم. آرزوی خوب و خداحافظی... ذوق زده نوشته که خوشحال است من فراموشش نکردم. هنوز ایران است و شماره اش را گذاشته... و مراقب خودت باش و من هستم همیشه اگر کاری بود... 
نمی‌دانم چرا بغض کرده‌ام. به خودم می‌گویم آدم‌های دیگر آن‌قدر بد بوده‌اند که خیال می‌کنی او زیادی خوب است... اما ته دلم می‌دانم... نسبیت ندارد... خوب خوب است... تا ابد خوب است...

*دلم گیر است

تیتر ترانه‌ی داریوش

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

هنوز یک چیزهایی برای جنگیدن مانده‌است...


یک شب بعد از مهمانی نشسته بودیم به حرف زدن. سرمان گرم بود و فک‌مان گرم‌تر. ب می‌گفت تمام گرفتاری‌های ما از آن وقتی شروع شد که قرار شد همه چی به ت...مان باشد. 
من با ب موافقم چون از آن به بعد بود که صورت مسئله را پاک کردیم. به بهانه‌ی این‌که آرامش می‌خواهیم، برای نگه داشتن هیچ‌کس، تلاشی نکردیم... رابطه‌مان خوب است ولی به محض این‌که مشکلی به وجود می‌آید جای حل کردنش می‌گوییم به درک... من تنش دوست ندارم... این نشد بعدی... رفاقت‌های‌مان خوب است... کلی قدمت دارد، ارزش دارد اما به محض دیدن نامهربانی و سوتفاهم جای حل کردنش... جای حرف زدن می‌گوییم به درک... من که کلی آدم دور و برم هست... کلی دوست دارم... یکی کم‌تر... چه فرقی دارد... یک چیزهایی، یک آدم‌هایی تلاش کردن نمی‌خواهند. آدم‌های حقیر زیادی را دیده‌ام که ارزشش را ندارند. شکی درش نیست. اما باور کنید نرمالش این است که آدم‌های اطرافِ ما مجموعه‌ای از خوبی و بدی باشند. اشکالی ندارد گاهی حماقت کنند، بچه‌گی کنند، اشتباه کنند. مهم این است که بعد چه اتفاقی می‌افتد. شما چطور رفتار می‌کنید و او چطور توضیح می‌دهد. 
همیشه وقتی از دستِ دوستی ناراحت می‌شوم به خودم می‌گویم خب این آدم خوبی‌هایش بیش‌تر است یا بدی‌هایش؟ جای شکرش باقی‌ست که اغلب جواب این است که خوبی‌هایش بیش‌تر است. این است که فکر می‌کنم پس این دوست ارزش نگه داشتن را دارد.  ارزشِ حل کردن، مبارزه کردن را دارد. پس می‌شود از این موضوع گذشت...
من هم گاهی بد می‌شوم... تو هم گاهی بد می‌شوی... چه کسی می‌تواند ادعا کند بی‌عیب و اشتباه است و دروغ نگفته باشد؟!
من هم گاهی بد می‌شوم... تو هم گاهی بد می‌شوی... مهم این است که چقدر اجازه بدهی بد شوی. خیلی وقت‌ها آدم‌هایی وارد زندگی ما می‌شوند که با هر قدم شما را به بد شدن تشویق می‌کنند. وارد بازیِ بیهوده‌ی انتقام می‌شوید. هر لحظه به این فکر می‌کنید که چطور جوابِ کارهایش را بدهید، که قدرِ همان آدم بد بشوید و همان‌قدر که آزارتان داده، آزارش بدهید. این‌جور وقت‌ها زود خودتان را نجات بدهید. از این آدم‌ها و بازی‌های پوچ‌شان دور شوید. بگذارید آن آدم و بدی‌هایش بمانند. شما آرامش‌تان و خوبی‌های‌تان را بزنید زیر بغل‌تان و فرار کنید. فرار کردم که می‌گم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

منم آیپاد می‌خوام!

علیرضا گفته شبایی که دارم اذیت می‌شم بازی کنم تا خوابم ببره. چند شبه آیپادِ نفسک رو بر می‌دارم و کلی حال می‌کنم. امروز بهش گفتم. چجوری از این بازی می‌رن بیرون... نمی‌شه رفت بیرون! یه نگاه مشکوکی بهم کرد و انگار مچ‌مو گرفته باشه گفت: من می‌دونستم! من فهمیده بودم تو شبا به آیپادم دست می‌زنی... حتی به دوستام گفتم مامانم شبا یواشکی با آیپادم بازی می‌کنه!!
(خب بچه دوتایی حلش می‌کردیم چرا آبرومونو تو مدرسه بردی؟!)

هنگامه اومده خونمون که با هم بریم بیرون. می‌گه کجا می‌خوایید برید؟ سربسرش می‌ذاره می‌گه می‌خواییم خاله شری رو بکشیم... یه کم فکر می‌کنه بعد می‌گه پس قبلش یه بوسش کنید بعد بکشیدش!

داره برنامه‌ی فیتیله نگاه می‌کنه. فیتیله‌ای‌ها قراره برن بوشهر. شهرهای زلزله زده. تو فرودگاه و هواپیما هی سلام می‌کنن به بچه‌های زلزله زده و تکرار می‌کنن که ما به خاطر شما داریم میاییم. یه کم خوشحال بشید و از این حرفا... یه هویی از جا می‌پره میاد جلوم می‌گه: مامان! ینی همه‌چی شون خراب شده ولی تلوزیوناشون سالمن؟ مگه زلزله نیومده؟ اگه تلوزیوناشون سالمه پس حتمن خونه‌شون خیلی خراب نشده!

بهش چند بار گفتم که خوب نیست آدم قیافه‌ی کسی رو مسخره کنه یا معلولیت کسی رو. چون اینا دستِ خودشون نبوده. برنامه‌ی فیتیله. محمود شهریاری مجری شده داره حرف می‌زنه. می‌گه: مامان نگاش کن... البته می‌دونم چشمای کسی دستِ خودش نیستا! این مسخره نیستا... ولی تو ببین انگار اصلن چشم نداره... یا چشاش بسته‌اس؟


۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

اتل و متل نازنینِ دل... *

از داروخانه که زدم بیرون... گیج و ویج بودم... انگار توی مطب دکتر عمق فاجعه نیامده بود دستم... موبایلم را از جیبم در آوردم گرفته بودم جلوی چشم‌هایم و نگاهش می‌کردم... مثل فیلم‌ها... حس می‌کردم اطرافم هیچ صدایی نیست... زمان متوقف شده است و من با یک بغض گنده... وسط زمین و هوا مانده‌ام که به کی؟ به کی زنگ بزنم و بگویم؟ جلوی مرکز اسناد پزشکی تامین اجتماعی ایستاده بودم. به موبایل توی دستم خیره شده بودم و نمی‌دانستم می‌خواهم چکار کنم. که باید چکار کنم... چقدر طول کشید که راه افتادم؟ وسط بلوار کشاورز... روی یکی از آن نیمکت‌ها نشستم و زنگ زدم به میم. میم دکترِ داروساز است. می‌دانستم توی داروخانه الان ساعت شلوغی است. اما باید با یکی حرف می‌زدم. سعی کردم آرام باشم و حتی کمی بی‌خیال و شاد. که مثلن هیچی نیست... فقط زنگ زده‌ام مشورت کنم...
سال‌هاست دوستیم. اما هیچ وقت این‌طوری با محبت نگفته بود "نگران نباش... نفس جان خودم برایت می‌آورم... ببین منو! نگرانی نداره"... انگار خوب بازی نکرده بودم، معلوم بود چقدر محتاج دلداری‌ام...  
بعد زنگ زدم به پدرش... چندبار؟ یادم نیست... برنداشت... حتی اس.ام.اس دادم که مربوط به بچه است... می‌دانستم تا دوازده یک خواب است... مردِ با مسئولیت و زحمت‌کش... پدری فداکار...
به درک... اصلن خودمم و خودت... ما که از پسش برمی‌آییم... فقط ... دردِت به سرِ مامان... کاش من جای تو بودم... نمی‌شد درد و مریضی‌ات بیافتاد به جانِ من؟ 

هاچین و واچین عسلِ شیرین... قصه‌مون هنوز ناتمومه*
از این‌جا به بعد کی می‌دونه که... چی سرنوشتمونه


پ.ن1: ما خوبیم. تروخدا نپرسید که چی و چرا و... دلم می‌خواست حتمن شرحش را نوشته بودم!
پ.ن2: آقای رئیس زنگ زد که بروم سرِکار. خودش زنگ زد. و قبل از هر حرفی گفت بذار یه کم توضیح بدم که چرا این‌قدر طول کشید... بعد من در تمام مدتی که توضیح می‌داد به خودم می‌گفتم باز تو زود قضاوت کردی؟!

*ترانه‌ی پرتغال من. مرجان فرساد. دانلود

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

تبِ تـُـــنـد!

می‌گفت دوستت دارم. می‌گفتم ممنون. می‌خندید: چقدر نوشتن که جواب دوستت دارم ممنون و اینا نیست...
بعدتر می‌گفت دوستت دارم و اصرار می‌کرد، توی بغلش فشارم می‌داد و می‌گفت: بگو... تو هم بگو... الکی بگو که منو دوست داری... من هم می‌گفتم: منم...
آخرهایش اغلب دل‌گیر بودم... مدام ردِپای عدم صداقتش توی رابطه‌ی‌مان خودنمایی می‌کرد... دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم... یک روز وقتی کنار هم دراز کشیده بودیم و با موهایم بازی می‌کرد گفت: اوایل وقتی می‌گفتم دوستت دارم می‌گفتی ممنون... بعدتر می‌گفتی منم... حالا هیچی نمی‌گی...
آدمیزاد نباید روی خط قرمزهایش پا بگذارد. اگر برای خودت اصولی تعیین کردی و رویش پا گذاشتی باید منتظر باشی که تاوانش را هم بدی. خطا وقتی خطاست که از آن درس عبرت نگیری. این است که خودم را سرزنش نمی‌کنم. به خودم می‌گویم اشتباه کردی.  از روز اول اشتباه کردی... تاوانش را هم دادی... دوستت دارمی شنیده‌ای که پایش نایستاده اند... اما به خودت افتخار کن، دوستت دارمی نگفته‌ای که پایش نایستاده باشی...

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

اندکی صبر سحر نزدیک است!

می‌گفتند بلند شو. تمام‌اش کن. برو بیرون. مهمانی بگیر. مهمانی برو. نمی‌توانستم. شین که فهمید خانه تکانی نمی‌کنم، دعوایم کرد. گفت تو اینطوری نبودی... وا داده‌ای... خجالت بکش... اما من خجالت نمی‌کشیدم که نمی‌توانم تمام‌اش کنم... که نمی‌توانم کنده شوم... مطمئن بودم زمان همه چیز را حل می‌کند... چند روز پیش، از سینما که برمی‌گشتیم، توی راه قرار مهمانی را گذاشتیم. بعد از چند ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ چهار ماه؟
باید می‌رفتم خرید. غصه‌ام شده بود. دوست نداشتم باز بروم همان‌جا... دوست نداشتم بگویم من نمی‌توانم چرخ دستی را هل بدهم و به روی خودم نیاورم که اذیت می‌شوم. گفت: خرید با من. یک جایی هست که حتم دارم تاحالا نرفته‌ای... . رفتیم یک فروشگاه بزرگ. توی اکباتان. خالی از خاطره و تکرار. نمی‌دانست چقدر مدیونش شده‌ام. وقتِ خریدِ ظرفِ یک‌بار مصرف که رسید فهمیدم بلند نشده‌ام:
- یک بسته از این.
- چه رنگی؟ 
- هر رنگی به جز نارنجی... به نارنجی حساسیت دارم!
مضطرب بودم. 5 شنبه که شد دیگر شد بودم اسفند روی آتش. می‌گفتم یک چیزی کم است. غذا؟... میوه؟... نوشیدنی؟... شین می‌گفت: خجالت بکش. بار هزارم‌ات است. همه چیز سرجایش است. چیزی کم نیست... بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. دوستانی جدید و دوستان قدیمی... عصبی بودم و نگران. یک لحظه حس کردم پشیمانش شده‌ام زود بود... یک چیزی کم است. امشب خراب می‌شود.  بچه‌ها را به هم معرفی می‌کردم... و در چشم بهم زدنی انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. صدای خنده و شوخی‌شان به هوا بلند بود... و من نگران توی آشپزخانه ایستاده بود و دقیقن به هیچ‌چیز نگاه می‌کردم... 
ناگهان متوجه شدم. سرجای خودم ایستاده‌ام. همان جایی که تا پیش از این ماجرا بودم. همه چیز سرجایش است. نه چیزی کم است. نه کسی. دور و برم پر از آدم‌هایی است که دوستشان دارم. چندتایی‌شان پا به پای من آمده‌بودند. همه‌ی این چند ماه دستِ حمایت‌شان روی دوشم بود. باز با هم بودیم... باز من بودم و خاطراتی که توی مه گم می‌شدند... معجزه‌ی زمان خودش را کم‌کم نشان می‌داد... نشان می‌دهد... نشان خواهد داد... فقط باید کمی صبور باشم... فقط باید کمی صبور باشید... همین...

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

تو خواه پندگیر، خواه ملال... واااالاع!

نمی‌دانم اسم این پستم را باید بگذارم دفاعیه... یا صرفن به چشم یک توضیح نگاهش کنم... وقتی پست قبلی را می‌نوشتم می‌دانستم دارم روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم اما فکر نمی‌کردم هنوز جامعه‌ی ما این‌قدر بسته باشد که به یک تجربه‌ی پزشکی ساده برچسب تشویق دختران جوان به هرزگی! و یا قبح ریزی و تعریف از روابط زناشویی در ملا عام! بخورد. 
مثلن یک آدم معلوم‌الحالی! آمده نوشته شما شیادان! لازم نیست این‌ها را توضیح بدهید و نگران باشید. ما حتی در روستاهای‌مان مشاور داریم و از این حرف‌ها... خب خنده‌دار است. چون من خودم تحصیل‌کرده‌ام... در پایتخت زندگی می‌کنم و کلی دوستِ پزشک دارم اما نمی‌دانستم مثلن خوردن چهارقرص ال‌دی ممکن است آن قدر حالم را بد کند و تهوع شدید و معده درد مرا به بیمارستان بکشاند. از این ها که بگذریم... مگر زنِ شوهر دار نمی‌تواند هم‌چین مشکلی داشته باشد؟ وقتی هنوز آدم‌هایی هستند که در مقابل یک نوشته‌ی ساده‌ی این‌طور گارد می‌گیرند، شما فکر می‌کنید دختر جوانی که تازه می‌خواهد عروس شود جرات می‌کند اصلن بپرسد که چکار بکند و چکار نکند؟ سال گذشته برای اولین بار یک سی‌دی منتشر شده که در داروخانه‌ها هست و یک دکتر مسنی لطف کرده و کلی در مورد روابط زناشویی توضیح داده... دارم فکر می‌کنم خدا می‌داند آن بنده خدا چقدر بد و بیراه نثارش شده!
روز گذشته برای من یک روز خاص و خوب بود... و وقتی بعد از نیمه شب رسیدم خانه، حرفی برای گفتن نمانده بود... دوستانم خیلی مودبانه و خوب از من دفاع کرده بودند و من فقط چند نفری را بلاک کردم... 
حالا هم این را نوشتم که بگویم من سر حرفم هستم... این‌ها جزیی از زندگی ماست. و هرچقدر تجربه‌های‌مان را با هم شریک شویم  کم‌تر اذیت می‌شویم. حتی کامنت‌های پست قبل را که بخوانید کلی دوستان از تجربه‌های‌شان نوشته‌اند. یک نفر هم نوشته در مورد این موضوع متخصص باید نظر بدهد نه من چون ایشون با این قرص باردار شده! خب این که شما بدشانس باشید و جزو یک درصد یا به قول آن دوست، ده درصد باشید دست تقدیر است! ... من اطلاعاتی را نوشته‌ام که با یک سرچ در گوگل هم عین همین‌ها به دست می‌آید. فقط مقاله‌های علمی-پزشکی پر از کلمات قلمبه سلمبه بودند و من به زبان ساده‌تری نوشتمش... و با این‌که از قبل می‌دانستم باز برای دوستی که توی همین بلاگ اسپات وبلاگ دارد و پزشک است ایمیل دادم تا مطمئن شوم که چیزی که می‌نویسم درست است... 
خلاصه که از ما گفتن، تو خواه پند گیر، خواه ملال...
رو راست، وقتی مطمئن باشم کاری که می‌کنم درست است و ممکن است باعث شود یک‌نفر دردی که من کشیدم را نکشد، برایم حرف هیچ‌کس مهم نیست... این از من!

پ.ن: توی پست قبل چندبار، چند جا به وضوح اشاره کردم که این روش فقط منحصر به مواقع اورژانسی است نه استفاده‌ی دائمی... مجددن تاکید می‌کنم! ضمن این‌که از این روش ماهی یک‌بار بیش‌تر نمی‌شود استفاده کرد... نگید نگفت!

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

زنانه برای زنانی مثل خودم


گفتنش تکراری است، در کشوری زندگی می‌کنیم که حرف زدن از هرچیزی که  مربوط به تخت‌خواب و رخت‌خواب و غیره باشد تابو است. رابطه‌ی بین زن و مرد هرجوری باشد بد است و گناه دارد و دوزخ و برزخ دارد... . به مرور زمان شاید یک چیزهایی بهتر شده باشد... اما هنوز گرفتاریم، گرفتار! اغلب این گرفتاری‌ها هم بر می‌گردد به ندانستن‌مان. چون ما نمی‌توانیم راحت در مورد این تجربه‌ها حرف بزنیم... جایی نیست که رجوع کنیم... بزرگتری... کتابِ راهنمای دمِ دستی... . این است که می‌افتیم توی دردسر. چند روز پیش یکی از دوستانم مریض شد. کارش به سرم و بیمارستان کشید. یواشکی برایم تعریف کرد، مجبور شده چند قرص اچ دی را با هم بخورد. این شد که مصمم شدم این پست را بنویسم. بلاخره من چندتا پیراهن بیشتر از شماها پاره کرده‌ام و شما هم می‌خوانید و می‌گویید چشم!
و اما پیش‌گیری از بارداری در مواقع اورژانسی. این اصلن یعنی چی؟ یعنی شما قرص به صورت روزانه و مداوم مصرف نمی‌کنید. از روش‌های دیگری برای این‌کار استفاده می‌کنید. و یک شبی... یک روزی... یک اتفاقی که نباید، می‌افتد. اشتباه پارتنرتان است یا هرچیزی... باید در اولین فرصت جبرانش کنید. بعد از رابطه‌ی مشکوک! تجویزها این است: 4 قرص ال‌دی را یک‌جا مصرف کنید و 12 ساعت بعد باز 4 عدد قرص ال دی را با هم بخورید. یا دو قرص اچ‌دی را باهم بخورید و 12 ساعت بعد دو قرص دیگر اچ‌دی را بخورید. برای قرص‌های تری‌فازیک هم به روش قرص‌های ال‌دی عمل می‌کنید...
تا این‌جایش را با یک سرچ ساده می‌شود فهمید. اما هیچ‌کس به شما نمی‌گوید که این دوز مصرف ناگهانی برای ماهایی که قرص نمی‌خوریم ممکن است چه عواقب بدی داشته باشد... تهوع و سرگیجه ساده‌ترین‌شان است. اگر کمی معده‌تان حساس باشد درد شدید و تهش قطعن مثل من یا دوستم کارتان به بیمارستان و سرم خواهد کشید.
اما این ماجرای عشق‌بازیِ مشکوک! یک راه ساده تر و بهتر دارد. آن هم خوردن قرص لونژیل (لوونورژسترل) است. توی بلاد کفر قرص‌های مورنینگ افتر (صبح روز بعد) صدای‌شان می‌کنند! خوشبختانه توی داروخانه ها راحت پیدا می‌شوند. یک جعبه است که تویش دقیقن مثل عکس بالا دو تا قرص هست. به فاصله‌ی دوازده ساعت می‌خوریدشان و تمام.
عوارضش خیلی خیلی کم‌تر از روش‌های دیگر است و احتمال موفقیتش دو درصد بیش‌تر است. ینی اگر روش‌های قدیمی 97 درصد موفقیت آمیز باشند لونژیل 99 درصد است.  فراموش نکنید لونژیل برای گاهی، ناگهانی! توصیه شده است نه مدام و همه روزه!
خلاصه که بدن‌تان را بشناسید. راهنمایی بگیرید و خجالت را کنار بگذارید. به خودتان برسید. تست‌های سالیانه‌ی سرطان را انجام بدهید. ورزش کنید. لباس‌های خوشگل‌تان را برای دل خودتان بپوشید. آرایشگاه بروید. تروخدا از مام و عطر استفاده کنید... یادتان باشد، موقع درد کشیدن و بیماری این ماییم که اذیت می‌شویم...خودتان را دوست داشته باشید... خب؟!  

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

جانِ جانِ من...

خاطره‌ای را نوشته‌ام. زیرِ نت کوتاهی، یک کامنت ساده... . خاطره‌ای که حتی لذت‌بخش هم نیست... . یادآوری‌اش عذاب است و یک جور خودآزاری... که یادم باشد آدم‌هایی که زمانی حرف‌های قشنگ می‌زدند... آدم‌هایی که بیش‌تر از همه‌ی اطرافیانم می‌گفتند دوستت دارم، چطور بیش‌تر از همه‌ آزارم داده‌اند و نامردی کرده‌اند در حقم...
یک ایمیل طولانی فرستاده و لابلای آن همه حرف، یک جایی‌اش نوشته: "روراست، حسودی ناب بود به هر مردی که تو را پیش از من شناخت... جانِ جان من،  من تو را دیر دیدم..."
من تو را دیر دیدم... تو مرا دیر دیدی... هیچ کدام مهم نیست... الان دیگر مهم نیست... مهم این است که دیر است و من خسته‌ام... و مسئولیت دوست داشته شدن برایم سنگین‌تر از دوست داشتن است... و من خسته‌ام، کو تا تکه پاره‌هایم را جمع کنم... خیلی خسته‌ام...


۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

این روزها از دوست به یادگار دردی دارم...

این روزها... رنگ جدید موهایم را دوست دارم... هرروز بیش‌تر از دیروز!
این روزها... صبح‌ها حوالی شش و نیم بیدار می‌شوم. صبحانه‌ی نفسک را درست می‌کنم. وسایلش را آماده می‌کنم و بیدارش می‌کنم. چیزی می‌خورد و لباس‌هایش را تنش می‌کنم. (مشاور گفته نباید این‌کار را بکنم... می‌دانم... غر نزنید... کم‌کم... درست می‌شود!) موهایش را می‌بافم. می‌رویم مدرسه. وقتی برمی‌گردم انگار ناگهان خانه در سکوت و آرامش فرو رفته باشد. و من مدام فکر می‌کنم تمام زنده بودن و زندگیم به بودنِ این نفسک است و لاغیر...
آقای رئیس هنوز خشم‌گین است. برای همین گفته فعلن نروم سرکار. ناراحت است که شب عید تنهای‌شان گذاشتم و زود رفتم مسافرت. من توضیح دادم که برای اولین بار است تا شمال با ماشین خودم می‌روم و باید با بقیه هم‌زمان حرکت کنیم. به نظر می‌آمد آن‌موقع مجاب شده است اما گویا هنوز قهر است!
این روزها... تنها نگرانی‌ام تغییر خانه است که اجتناب ناپذیر است و نمی‌دانم می‌توانم جای مناسبی گیر بیاورم یا نه. دروغ چرا، گاهی هم  دلتنگِ یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی خواستنی می‌شوم که خب... تجربه‌ نشان‌داده است که حماقت است. ترجیح می‌دهم غصه‌ام تنهایی باشد تا خیانت، دروغ‌گویی،  بدخلقی و هزار جور تنشِ دیگر که رابطه به همراهش می‌آورد... .
این روزها... آرامشِ خوبی دارم. و فکر می‌کنم بابت این است که وجدانم آسوده است. چیزی برای سرزنشِ خودم ندارم. و بیش‌تر از هر زمانی به خودم و تصمیم‌هایی که گرفته‌ام افتخار می‌کنم، هرچند خیلی‌های‌شان درد داشته... یک‌بار که طبق معمول یکی از سنگ‌های کلیه‌ام راه افتاده بود و درد وحشتناکی داشتم و به دکتر غر می‌زدم، گفت: "یک‌وقتی مریضی داشتم که سنگ، مجرای خروجی کلیه‌اش را بسته بود و وقتی متوجه شدیم که کلیه کاملن از کار افتاده بود. درد همیشه معنای بدی ندارد. خیلی وقت‌ها خوب هم هست... "
این‌طوری است که فکر می‌کنم دردهایم معنی بدی ندارند. هربار مرا بزرگ‌تر، عاقل‌تر و بهتر می‌کنند و مهم این است که الان سنگ دفع شده است!


۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

غرغرهای یک بچه!

یک وقت‌هایی مثل الان است که می‌فهمم چقدر دورم از بابا و مامان. آمده‌ایم شمال پیش‌شان. حرف هم را نمی‌فهمیم... هی از هم دلخور می‌شویم و هی باز همه چیز عادی می‌شود... . مدام به خودم می‌گویم چقدر خوب است که زندگی مستقلی دارم... اما واقعیت این است که دوست داشتم با هم دوست باشیم... دست کم درک کنیم هم‌دیگر را... دوست داشتم گاهی بشینیم با هم به حرف زدن... گپ زدن... حتی در مورد سیاست و وضعیت هوا... اما نمی‌فهمم دقیقن اشکال کار کجاست...
از نظرم بد یا خوب خانواده حرمت دارد. حتی وقتی کسی با دلِ پر و شاکی درمورد خانواده‌اش می‌نویسد، دوست ندارم حرفی بزنم... می‌گذارم پای حسی شبیه همین احساساتِ عجیب و غریب خودم... 
اغراق نیست اگر بگویم انگار از یک سیاره‌ی دیگریم. از نظرآن‌ها من بچه‌ام! هرکاری که می‌کنم اشتباه است و برای هر موردی باید نصیحتی... راهنمایی... گوشزدی... چیزی وسط باشد... سرزنش هم که کلن انگار بخشِ جدایی ناپذیرِ پدرومادریست! از نظر من هم، زندگی آن‌ها اشتباه بوده، هنوز هست و هیچ‌وقت دوست ندارم مثل آن‌ها زندگی کنم...
علاقه و وابستگی هیچ تاثیری در نزدیکی‌مان ندارد... این مرا می‌ترساند... در مورد خودم... در مورد نفسک... در مورد رابطه‌مان... در مورد آینده‌مان... فعلن که خیال می‌کنم شبیه‌شان نیستیم... برای بعدتر، کاش دست کم این سرزنش کردن را به ارث نبرده باشم!

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

حول حالنا الی پاتریکُ الحال!



گودر رو که بستن... گودریا می‌دونن چی شد! حالا ریدر رو بستن... نمی‌دونم کیا می‌دونن چی شد! فقط موندم کرور کرور وبلاگی که اون تو اد داشتم و می‌خوندم و سر می‌زدم و منتظر آپ کردنشون بودم رو چجوری دیگه باید پیدا کنم... شاید خیلی‌ها رو یادم نیاد... شاید یادم بیاد... کاش دستِ کم این بغلِ وبلاگ گذاشته بودمشون ... اصن شاید آدم نخواد یکی بدونه یکی رو می‌خونه خب... چه وضیه؟ لری... جز جیگر بزنی لری...
به هرحال دوستان، موضوع این‌جاس که غصه خوردن فایده ندارن... در حال حاضر الگوی من در زندگی همان پاتریک صورتی است که کلن تعطیل می‌باشد و آن باب اسفنجی رقیق‌القلبِ نازنین... خدایا یا منو بخور یا پاتریکم کن! حرف دیگری ندارم... من الله توفیق!

پ.ن: این‌جا ببینید حالشو ببرید!

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

عجالتن خاک برسرم!


بعد از هفت- هشت ماه زنگ زده بود. ندیدم وگرنه جواب می‌دادم. یک‌‌بار دیگر هم چند ماه پیش زنگ زده بود و باز پشت فرمان بودم، نشده بود جواب بدهم. از این کارها بلد نیستم. تهش با کسی نخواهم حرف بزنم یا همان بار اول اتمام حجت کرده‌ام یا مسیج می‌دهم که زنگ نزن جواب نمی‌دهم... . با هم حرف زده بودیم، که من رابطه‌ی جدیدی دارم و تماس ما با هم چیز جالبی نیست. شاید به قصد یک احوال‌پرسی. این‌بار را فکر کردم قطعن برای تبریک سال نوست... اس.ام.اس کوتاهی دادم: "... جان عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشید." بلافاصله زنگ زد... من شیفته‌ی حرف زدنش هستم... بسکه خرم... یا نمی‌دانم، کمبود محبت دارم شاید... توی سه دقیقه هزاربار گفت: "دورت بگردم. چقدر خوش‌حالم کردی. فکر نمی‌کردم مسیج بدی. اس.ام.اسِ تو دیدم، ماتم برده بود... ." گفتم لطف کردید زنگ زدید... من نشنیدم... ببخشید...
جوری قربان‌صدقه‌ات می‌رود که خیال می‌کنی واقعن هلاک‌ات است و از این حس خوش‌ات می‌آید!
پرسید رابطه‌ات چطور پیش می‌رود؟ برای کسری از ثانیه نزدیک بود از دهانم بپرد که بهم خورده است... خیلی وقت است... اما بلافاصله گفتم خوب است... بالا و پایین دارد... ولی خوب پیش می‌رود... باز گفت دورت بگردم، بالا و پایین؟ باید فقط خوبی باشد با تو... نمی‌خواستم امیدوار شود... درست همان وقتی که نزدیک بود بزنم زیر گریه، تاکید کردم، خوبی هم هست!
گفته بودم محبت آدم را وابسته می‌کند... برای همین هم فکر می‌کنم اشتباهی را که حدود دو سال پیش کردم بعید نیست که باز مرتکب شوم... آدمی که محبت کند دست آخر دلِ آدم را برده‌است! به همان اندازه هم، بی‌محبتی زده‌ات می‌کند. مثلن آدمی که محبتش را با پول خرج کردنش نشان می‌دهد، را می‌شود با یک منبع درآمد جبران کرد... خاطره برایت نمی‌سازد. اما این وسط حقیقتی هست که بد و تلخ است (راستی حقیقت شیرین هم داریم؟) و آن همان است که، حتی محبت دیدن هم باید از طرفِ کسی باشد که دلت بخواهدش تا وابسته‌اش شوی... این دلِ لعنتی مرض دارد انگار... کاش سال جدید دست کم بفهمم چی‌ دوست دارم و ندارم و چرا دوست دارم و ندارم... 
مثلِ الان، که من دلم غنج می‌رود برای حرف زدنِ این آدم... برای این مدل محبت کردنش... اما می‌دانم تجربه‌ی نزدیک‌ترمان خوب نبوده است... دوستش نداشتم... چرایش را هم نمی‌دانم... مریضی است؟ بیماری حاد روانی است؟ نمی‌دانم... باید صبر کنم بعد از تعطیلات برای دکتر شین تعریف کنم... شاید قرصی... دوایی... درمانی داشته باشد... عجالتن خاک برسرم!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

بهار و تنِ من...


ﻣﻦ
ﺑﻬﺎر ﻣﻲﺷﻮم
ﺗﻮﺑﺎ ﻟﺐﻫﺎت
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﺷﻜﻮﻓﻪﺑﺰن.*



پ.ن: اومدن بهار مبارک همه‌تون... سرتون سلامت و دلتون شاد...
*عباس معروفی

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

و شبِ بیست و چهارم اسفند ماه سنه‌ی نود و یک شمسی...

دوست دارید غافل‌گیر بشید؟ دوست دارید طرف‌تون رو غافل‌گیر کنید؟ فقط کافیه تصمیم بگیرید شام تولد رو برید تاج محل... تصادفن یه کیک خوشگل هم خریده باشید که بعد از شام با هم یه شمعی فوت کنید و اینا... بعد به آقایی که ماشین تون رو پارک می‌کنه، بگید که لطفن کیک رو بذارید تو یخچال تا بعد از شام... 
شام رو خوردید به عادت برید دستشویی دستی بشورید، آرایشی تجدید کنید... برگردید... 
ببینید رومیزتون یه قلب از گل سرخه! بعد کل کارکنان کیک‌تون رو بیارن... فشفشه و یه هو آهنگ تولد اندی... ینی هم شما، هم همراه محترم چنان شوکه بشید که ندونید چیکار کنید... بعد عکس بگیرن ازتون و فوری هم چاپ کنن بدن بهتون... بعد همه‌ی رستوران با ذوق و شوق براتون دست بزنن... ینی عمرن دیگه همچین خاطره‌ای رو تجربه کنید :)


پ.ن: این‌که آدم اینا رو برنامه ریزی کنه یه چیزه... این‌که شما رو غافل‌گیر کنن یه چیز دیگه‌اس... من یک اسفندی خودشیفته‌ام، تولدم مبارک! 

دوستت دارم...


تو چه حالی می‌شوی؟! دقیقن حست چجوری‌هاست؟! وقتی یک نفر خطاب قرارت می‌دهد و می‌گوید "دوستت دارم..."
لابد خوشحال می‌شوی... نرمالش این‌جوری است... من هم می‌شدم لابد!... آن سال‌های دور... مثلن در دوران دبیرستان... یقین، قند ته دلم آب می‌شده...
بعدترهایش را بهتر یادم مانده، آرزو شده بود شنیدنش... آرزوی محال... جای شکرش باقی‌ست که گذشت...
تا مدت‌ها بعدش را در خواب بیداری بوده‌ام... در جدال... در پیدا کردنِ مرز رویا و حقیقت... مرز آن چه نیست و آن چه که هست...
گفتن ندارد... مرزی نیست... یا اگر هست من گیج و گم مانده‌ام! گاهی این وری‌ام... گاهی آن وری...
حالا روی این لبه‌ی تیغ... در هراس از افتادن، وسط همه‌ی چیزهایی که نیست و همه ی چیزهایی که هست... تو برایم می‌نویسی دوستت دارم...
خوشحال نمی‌شوم... گیرم نرمالش این‌جوری نیست... هول برم می‌دارد... هی نگاهش می‌کنم... کلمات همراهش را بالا و پایین می‌کنم...
به خودم می‌گویم الان خم شده‌ام سمت آن چیزهایی که نیست... مثل ترس از ارتفاع می‌ماند... از بچه‌گی داشتم‌اش... شاید هم در زندگی قبلی از جایی سقوط کرده‌ام و افتاده‌ام، (یادم هست یک‌بار جایی خواندم دلیل بعضی اضطراب‌ها به زندگی قبلی برمی‌گردد!) این‌جوری هاست که مضطرب می‌شوم...
فکر می‌کنم شنیدنش، بیش‌تر از آن که خوشی داشته باشد مسئولیت دارد... انگار وقتی یکی عاشقت می‌شود تو مسئولی... تو باید تاوانش را بدهی... که بگویی بله... که بگویی نه... که دلش نشکند... که حالا یکی هست که به خاطر تو...
نه... چیز لذت بخشی درش نیست...
شاید هم ترس این است که مبادا... روزی برسد که ته ته های دلت حس کنی که...
که مبادا... روزی برسد که وسوسه شوی تو هم...
بعد من فکر می‌کنم تو چقدر زیر پایت سفت است؟ تا حالا روی لبه ی تیغ راه رفته‌ای؟! از سقوط ترسیده‌ای؟! وقتی من تا این حد مردد و مضطربم... فکر می‌کنم... چقدر دیروزت و فردایت قرص است که برای من می‌نویسی "دوستت دارم..." 

پ.ن: بیش‌تر از آن چیزی که فکر کنی این روزها سخت گذشته است... برایم ننویس... .