۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

هنوز یک چیزهایی برای جنگیدن مانده‌است...


یک شب بعد از مهمانی نشسته بودیم به حرف زدن. سرمان گرم بود و فک‌مان گرم‌تر. ب می‌گفت تمام گرفتاری‌های ما از آن وقتی شروع شد که قرار شد همه چی به ت...مان باشد. 
من با ب موافقم چون از آن به بعد بود که صورت مسئله را پاک کردیم. به بهانه‌ی این‌که آرامش می‌خواهیم، برای نگه داشتن هیچ‌کس، تلاشی نکردیم... رابطه‌مان خوب است ولی به محض این‌که مشکلی به وجود می‌آید جای حل کردنش می‌گوییم به درک... من تنش دوست ندارم... این نشد بعدی... رفاقت‌های‌مان خوب است... کلی قدمت دارد، ارزش دارد اما به محض دیدن نامهربانی و سوتفاهم جای حل کردنش... جای حرف زدن می‌گوییم به درک... من که کلی آدم دور و برم هست... کلی دوست دارم... یکی کم‌تر... چه فرقی دارد... یک چیزهایی، یک آدم‌هایی تلاش کردن نمی‌خواهند. آدم‌های حقیر زیادی را دیده‌ام که ارزشش را ندارند. شکی درش نیست. اما باور کنید نرمالش این است که آدم‌های اطرافِ ما مجموعه‌ای از خوبی و بدی باشند. اشکالی ندارد گاهی حماقت کنند، بچه‌گی کنند، اشتباه کنند. مهم این است که بعد چه اتفاقی می‌افتد. شما چطور رفتار می‌کنید و او چطور توضیح می‌دهد. 
همیشه وقتی از دستِ دوستی ناراحت می‌شوم به خودم می‌گویم خب این آدم خوبی‌هایش بیش‌تر است یا بدی‌هایش؟ جای شکرش باقی‌ست که اغلب جواب این است که خوبی‌هایش بیش‌تر است. این است که فکر می‌کنم پس این دوست ارزش نگه داشتن را دارد.  ارزشِ حل کردن، مبارزه کردن را دارد. پس می‌شود از این موضوع گذشت...
من هم گاهی بد می‌شوم... تو هم گاهی بد می‌شوی... چه کسی می‌تواند ادعا کند بی‌عیب و اشتباه است و دروغ نگفته باشد؟!
من هم گاهی بد می‌شوم... تو هم گاهی بد می‌شوی... مهم این است که چقدر اجازه بدهی بد شوی. خیلی وقت‌ها آدم‌هایی وارد زندگی ما می‌شوند که با هر قدم شما را به بد شدن تشویق می‌کنند. وارد بازیِ بیهوده‌ی انتقام می‌شوید. هر لحظه به این فکر می‌کنید که چطور جوابِ کارهایش را بدهید، که قدرِ همان آدم بد بشوید و همان‌قدر که آزارتان داده، آزارش بدهید. این‌جور وقت‌ها زود خودتان را نجات بدهید. از این آدم‌ها و بازی‌های پوچ‌شان دور شوید. بگذارید آن آدم و بدی‌هایش بمانند. شما آرامش‌تان و خوبی‌های‌تان را بزنید زیر بغل‌تان و فرار کنید. فرار کردم که می‌گم!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

منم آیپاد می‌خوام!

علیرضا گفته شبایی که دارم اذیت می‌شم بازی کنم تا خوابم ببره. چند شبه آیپادِ نفسک رو بر می‌دارم و کلی حال می‌کنم. امروز بهش گفتم. چجوری از این بازی می‌رن بیرون... نمی‌شه رفت بیرون! یه نگاه مشکوکی بهم کرد و انگار مچ‌مو گرفته باشه گفت: من می‌دونستم! من فهمیده بودم تو شبا به آیپادم دست می‌زنی... حتی به دوستام گفتم مامانم شبا یواشکی با آیپادم بازی می‌کنه!!
(خب بچه دوتایی حلش می‌کردیم چرا آبرومونو تو مدرسه بردی؟!)

هنگامه اومده خونمون که با هم بریم بیرون. می‌گه کجا می‌خوایید برید؟ سربسرش می‌ذاره می‌گه می‌خواییم خاله شری رو بکشیم... یه کم فکر می‌کنه بعد می‌گه پس قبلش یه بوسش کنید بعد بکشیدش!

داره برنامه‌ی فیتیله نگاه می‌کنه. فیتیله‌ای‌ها قراره برن بوشهر. شهرهای زلزله زده. تو فرودگاه و هواپیما هی سلام می‌کنن به بچه‌های زلزله زده و تکرار می‌کنن که ما به خاطر شما داریم میاییم. یه کم خوشحال بشید و از این حرفا... یه هویی از جا می‌پره میاد جلوم می‌گه: مامان! ینی همه‌چی شون خراب شده ولی تلوزیوناشون سالمن؟ مگه زلزله نیومده؟ اگه تلوزیوناشون سالمه پس حتمن خونه‌شون خیلی خراب نشده!

بهش چند بار گفتم که خوب نیست آدم قیافه‌ی کسی رو مسخره کنه یا معلولیت کسی رو. چون اینا دستِ خودشون نبوده. برنامه‌ی فیتیله. محمود شهریاری مجری شده داره حرف می‌زنه. می‌گه: مامان نگاش کن... البته می‌دونم چشمای کسی دستِ خودش نیستا! این مسخره نیستا... ولی تو ببین انگار اصلن چشم نداره... یا چشاش بسته‌اس؟


۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

اتل و متل نازنینِ دل... *

از داروخانه که زدم بیرون... گیج و ویج بودم... انگار توی مطب دکتر عمق فاجعه نیامده بود دستم... موبایلم را از جیبم در آوردم گرفته بودم جلوی چشم‌هایم و نگاهش می‌کردم... مثل فیلم‌ها... حس می‌کردم اطرافم هیچ صدایی نیست... زمان متوقف شده است و من با یک بغض گنده... وسط زمین و هوا مانده‌ام که به کی؟ به کی زنگ بزنم و بگویم؟ جلوی مرکز اسناد پزشکی تامین اجتماعی ایستاده بودم. به موبایل توی دستم خیره شده بودم و نمی‌دانستم می‌خواهم چکار کنم. که باید چکار کنم... چقدر طول کشید که راه افتادم؟ وسط بلوار کشاورز... روی یکی از آن نیمکت‌ها نشستم و زنگ زدم به میم. میم دکترِ داروساز است. می‌دانستم توی داروخانه الان ساعت شلوغی است. اما باید با یکی حرف می‌زدم. سعی کردم آرام باشم و حتی کمی بی‌خیال و شاد. که مثلن هیچی نیست... فقط زنگ زده‌ام مشورت کنم...
سال‌هاست دوستیم. اما هیچ وقت این‌طوری با محبت نگفته بود "نگران نباش... نفس جان خودم برایت می‌آورم... ببین منو! نگرانی نداره"... انگار خوب بازی نکرده بودم، معلوم بود چقدر محتاج دلداری‌ام...  
بعد زنگ زدم به پدرش... چندبار؟ یادم نیست... برنداشت... حتی اس.ام.اس دادم که مربوط به بچه است... می‌دانستم تا دوازده یک خواب است... مردِ با مسئولیت و زحمت‌کش... پدری فداکار...
به درک... اصلن خودمم و خودت... ما که از پسش برمی‌آییم... فقط ... دردِت به سرِ مامان... کاش من جای تو بودم... نمی‌شد درد و مریضی‌ات بیافتاد به جانِ من؟ 

هاچین و واچین عسلِ شیرین... قصه‌مون هنوز ناتمومه*
از این‌جا به بعد کی می‌دونه که... چی سرنوشتمونه


پ.ن1: ما خوبیم. تروخدا نپرسید که چی و چرا و... دلم می‌خواست حتمن شرحش را نوشته بودم!
پ.ن2: آقای رئیس زنگ زد که بروم سرِکار. خودش زنگ زد. و قبل از هر حرفی گفت بذار یه کم توضیح بدم که چرا این‌قدر طول کشید... بعد من در تمام مدتی که توضیح می‌داد به خودم می‌گفتم باز تو زود قضاوت کردی؟!

*ترانه‌ی پرتغال من. مرجان فرساد. دانلود

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

تبِ تـُـــنـد!

می‌گفت دوستت دارم. می‌گفتم ممنون. می‌خندید: چقدر نوشتن که جواب دوستت دارم ممنون و اینا نیست...
بعدتر می‌گفت دوستت دارم و اصرار می‌کرد، توی بغلش فشارم می‌داد و می‌گفت: بگو... تو هم بگو... الکی بگو که منو دوست داری... من هم می‌گفتم: منم...
آخرهایش اغلب دل‌گیر بودم... مدام ردِپای عدم صداقتش توی رابطه‌ی‌مان خودنمایی می‌کرد... دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم... یک روز وقتی کنار هم دراز کشیده بودیم و با موهایم بازی می‌کرد گفت: اوایل وقتی می‌گفتم دوستت دارم می‌گفتی ممنون... بعدتر می‌گفتی منم... حالا هیچی نمی‌گی...
آدمیزاد نباید روی خط قرمزهایش پا بگذارد. اگر برای خودت اصولی تعیین کردی و رویش پا گذاشتی باید منتظر باشی که تاوانش را هم بدی. خطا وقتی خطاست که از آن درس عبرت نگیری. این است که خودم را سرزنش نمی‌کنم. به خودم می‌گویم اشتباه کردی.  از روز اول اشتباه کردی... تاوانش را هم دادی... دوستت دارمی شنیده‌ای که پایش نایستاده اند... اما به خودت افتخار کن، دوستت دارمی نگفته‌ای که پایش نایستاده باشی...

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

اندکی صبر سحر نزدیک است!

می‌گفتند بلند شو. تمام‌اش کن. برو بیرون. مهمانی بگیر. مهمانی برو. نمی‌توانستم. شین که فهمید خانه تکانی نمی‌کنم، دعوایم کرد. گفت تو اینطوری نبودی... وا داده‌ای... خجالت بکش... اما من خجالت نمی‌کشیدم که نمی‌توانم تمام‌اش کنم... که نمی‌توانم کنده شوم... مطمئن بودم زمان همه چیز را حل می‌کند... چند روز پیش، از سینما که برمی‌گشتیم، توی راه قرار مهمانی را گذاشتیم. بعد از چند ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ چهار ماه؟
باید می‌رفتم خرید. غصه‌ام شده بود. دوست نداشتم باز بروم همان‌جا... دوست نداشتم بگویم من نمی‌توانم چرخ دستی را هل بدهم و به روی خودم نیاورم که اذیت می‌شوم. گفت: خرید با من. یک جایی هست که حتم دارم تاحالا نرفته‌ای... . رفتیم یک فروشگاه بزرگ. توی اکباتان. خالی از خاطره و تکرار. نمی‌دانست چقدر مدیونش شده‌ام. وقتِ خریدِ ظرفِ یک‌بار مصرف که رسید فهمیدم بلند نشده‌ام:
- یک بسته از این.
- چه رنگی؟ 
- هر رنگی به جز نارنجی... به نارنجی حساسیت دارم!
مضطرب بودم. 5 شنبه که شد دیگر شد بودم اسفند روی آتش. می‌گفتم یک چیزی کم است. غذا؟... میوه؟... نوشیدنی؟... شین می‌گفت: خجالت بکش. بار هزارم‌ات است. همه چیز سرجایش است. چیزی کم نیست... بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. دوستانی جدید و دوستان قدیمی... عصبی بودم و نگران. یک لحظه حس کردم پشیمانش شده‌ام زود بود... یک چیزی کم است. امشب خراب می‌شود.  بچه‌ها را به هم معرفی می‌کردم... و در چشم بهم زدنی انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. صدای خنده و شوخی‌شان به هوا بلند بود... و من نگران توی آشپزخانه ایستاده بود و دقیقن به هیچ‌چیز نگاه می‌کردم... 
ناگهان متوجه شدم. سرجای خودم ایستاده‌ام. همان جایی که تا پیش از این ماجرا بودم. همه چیز سرجایش است. نه چیزی کم است. نه کسی. دور و برم پر از آدم‌هایی است که دوستشان دارم. چندتایی‌شان پا به پای من آمده‌بودند. همه‌ی این چند ماه دستِ حمایت‌شان روی دوشم بود. باز با هم بودیم... باز من بودم و خاطراتی که توی مه گم می‌شدند... معجزه‌ی زمان خودش را کم‌کم نشان می‌داد... نشان می‌دهد... نشان خواهد داد... فقط باید کمی صبور باشم... فقط باید کمی صبور باشید... همین...

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

تو خواه پندگیر، خواه ملال... واااالاع!

نمی‌دانم اسم این پستم را باید بگذارم دفاعیه... یا صرفن به چشم یک توضیح نگاهش کنم... وقتی پست قبلی را می‌نوشتم می‌دانستم دارم روی لبه‌ی تیغ راه می‌روم اما فکر نمی‌کردم هنوز جامعه‌ی ما این‌قدر بسته باشد که به یک تجربه‌ی پزشکی ساده برچسب تشویق دختران جوان به هرزگی! و یا قبح ریزی و تعریف از روابط زناشویی در ملا عام! بخورد. 
مثلن یک آدم معلوم‌الحالی! آمده نوشته شما شیادان! لازم نیست این‌ها را توضیح بدهید و نگران باشید. ما حتی در روستاهای‌مان مشاور داریم و از این حرف‌ها... خب خنده‌دار است. چون من خودم تحصیل‌کرده‌ام... در پایتخت زندگی می‌کنم و کلی دوستِ پزشک دارم اما نمی‌دانستم مثلن خوردن چهارقرص ال‌دی ممکن است آن قدر حالم را بد کند و تهوع شدید و معده درد مرا به بیمارستان بکشاند. از این ها که بگذریم... مگر زنِ شوهر دار نمی‌تواند هم‌چین مشکلی داشته باشد؟ وقتی هنوز آدم‌هایی هستند که در مقابل یک نوشته‌ی ساده‌ی این‌طور گارد می‌گیرند، شما فکر می‌کنید دختر جوانی که تازه می‌خواهد عروس شود جرات می‌کند اصلن بپرسد که چکار بکند و چکار نکند؟ سال گذشته برای اولین بار یک سی‌دی منتشر شده که در داروخانه‌ها هست و یک دکتر مسنی لطف کرده و کلی در مورد روابط زناشویی توضیح داده... دارم فکر می‌کنم خدا می‌داند آن بنده خدا چقدر بد و بیراه نثارش شده!
روز گذشته برای من یک روز خاص و خوب بود... و وقتی بعد از نیمه شب رسیدم خانه، حرفی برای گفتن نمانده بود... دوستانم خیلی مودبانه و خوب از من دفاع کرده بودند و من فقط چند نفری را بلاک کردم... 
حالا هم این را نوشتم که بگویم من سر حرفم هستم... این‌ها جزیی از زندگی ماست. و هرچقدر تجربه‌های‌مان را با هم شریک شویم  کم‌تر اذیت می‌شویم. حتی کامنت‌های پست قبل را که بخوانید کلی دوستان از تجربه‌های‌شان نوشته‌اند. یک نفر هم نوشته در مورد این موضوع متخصص باید نظر بدهد نه من چون ایشون با این قرص باردار شده! خب این که شما بدشانس باشید و جزو یک درصد یا به قول آن دوست، ده درصد باشید دست تقدیر است! ... من اطلاعاتی را نوشته‌ام که با یک سرچ در گوگل هم عین همین‌ها به دست می‌آید. فقط مقاله‌های علمی-پزشکی پر از کلمات قلمبه سلمبه بودند و من به زبان ساده‌تری نوشتمش... و با این‌که از قبل می‌دانستم باز برای دوستی که توی همین بلاگ اسپات وبلاگ دارد و پزشک است ایمیل دادم تا مطمئن شوم که چیزی که می‌نویسم درست است... 
خلاصه که از ما گفتن، تو خواه پند گیر، خواه ملال...
رو راست، وقتی مطمئن باشم کاری که می‌کنم درست است و ممکن است باعث شود یک‌نفر دردی که من کشیدم را نکشد، برایم حرف هیچ‌کس مهم نیست... این از من!

پ.ن: توی پست قبل چندبار، چند جا به وضوح اشاره کردم که این روش فقط منحصر به مواقع اورژانسی است نه استفاده‌ی دائمی... مجددن تاکید می‌کنم! ضمن این‌که از این روش ماهی یک‌بار بیش‌تر نمی‌شود استفاده کرد... نگید نگفت!

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

زنانه برای زنانی مثل خودم


گفتنش تکراری است، در کشوری زندگی می‌کنیم که حرف زدن از هرچیزی که  مربوط به تخت‌خواب و رخت‌خواب و غیره باشد تابو است. رابطه‌ی بین زن و مرد هرجوری باشد بد است و گناه دارد و دوزخ و برزخ دارد... . به مرور زمان شاید یک چیزهایی بهتر شده باشد... اما هنوز گرفتاریم، گرفتار! اغلب این گرفتاری‌ها هم بر می‌گردد به ندانستن‌مان. چون ما نمی‌توانیم راحت در مورد این تجربه‌ها حرف بزنیم... جایی نیست که رجوع کنیم... بزرگتری... کتابِ راهنمای دمِ دستی... . این است که می‌افتیم توی دردسر. چند روز پیش یکی از دوستانم مریض شد. کارش به سرم و بیمارستان کشید. یواشکی برایم تعریف کرد، مجبور شده چند قرص اچ دی را با هم بخورد. این شد که مصمم شدم این پست را بنویسم. بلاخره من چندتا پیراهن بیشتر از شماها پاره کرده‌ام و شما هم می‌خوانید و می‌گویید چشم!
و اما پیش‌گیری از بارداری در مواقع اورژانسی. این اصلن یعنی چی؟ یعنی شما قرص به صورت روزانه و مداوم مصرف نمی‌کنید. از روش‌های دیگری برای این‌کار استفاده می‌کنید. و یک شبی... یک روزی... یک اتفاقی که نباید، می‌افتد. اشتباه پارتنرتان است یا هرچیزی... باید در اولین فرصت جبرانش کنید. بعد از رابطه‌ی مشکوک! تجویزها این است: 4 قرص ال‌دی را یک‌جا مصرف کنید و 12 ساعت بعد باز 4 عدد قرص ال دی را با هم بخورید. یا دو قرص اچ‌دی را باهم بخورید و 12 ساعت بعد دو قرص دیگر اچ‌دی را بخورید. برای قرص‌های تری‌فازیک هم به روش قرص‌های ال‌دی عمل می‌کنید...
تا این‌جایش را با یک سرچ ساده می‌شود فهمید. اما هیچ‌کس به شما نمی‌گوید که این دوز مصرف ناگهانی برای ماهایی که قرص نمی‌خوریم ممکن است چه عواقب بدی داشته باشد... تهوع و سرگیجه ساده‌ترین‌شان است. اگر کمی معده‌تان حساس باشد درد شدید و تهش قطعن مثل من یا دوستم کارتان به بیمارستان و سرم خواهد کشید.
اما این ماجرای عشق‌بازیِ مشکوک! یک راه ساده تر و بهتر دارد. آن هم خوردن قرص لونژیل (لوونورژسترل) است. توی بلاد کفر قرص‌های مورنینگ افتر (صبح روز بعد) صدای‌شان می‌کنند! خوشبختانه توی داروخانه ها راحت پیدا می‌شوند. یک جعبه است که تویش دقیقن مثل عکس بالا دو تا قرص هست. به فاصله‌ی دوازده ساعت می‌خوریدشان و تمام.
عوارضش خیلی خیلی کم‌تر از روش‌های دیگر است و احتمال موفقیتش دو درصد بیش‌تر است. ینی اگر روش‌های قدیمی 97 درصد موفقیت آمیز باشند لونژیل 99 درصد است.  فراموش نکنید لونژیل برای گاهی، ناگهانی! توصیه شده است نه مدام و همه روزه!
خلاصه که بدن‌تان را بشناسید. راهنمایی بگیرید و خجالت را کنار بگذارید. به خودتان برسید. تست‌های سالیانه‌ی سرطان را انجام بدهید. ورزش کنید. لباس‌های خوشگل‌تان را برای دل خودتان بپوشید. آرایشگاه بروید. تروخدا از مام و عطر استفاده کنید... یادتان باشد، موقع درد کشیدن و بیماری این ماییم که اذیت می‌شویم...خودتان را دوست داشته باشید... خب؟!  

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

جانِ جانِ من...

خاطره‌ای را نوشته‌ام. زیرِ نت کوتاهی، یک کامنت ساده... . خاطره‌ای که حتی لذت‌بخش هم نیست... . یادآوری‌اش عذاب است و یک جور خودآزاری... که یادم باشد آدم‌هایی که زمانی حرف‌های قشنگ می‌زدند... آدم‌هایی که بیش‌تر از همه‌ی اطرافیانم می‌گفتند دوستت دارم، چطور بیش‌تر از همه‌ آزارم داده‌اند و نامردی کرده‌اند در حقم...
یک ایمیل طولانی فرستاده و لابلای آن همه حرف، یک جایی‌اش نوشته: "روراست، حسودی ناب بود به هر مردی که تو را پیش از من شناخت... جانِ جان من،  من تو را دیر دیدم..."
من تو را دیر دیدم... تو مرا دیر دیدی... هیچ کدام مهم نیست... الان دیگر مهم نیست... مهم این است که دیر است و من خسته‌ام... و مسئولیت دوست داشته شدن برایم سنگین‌تر از دوست داشتن است... و من خسته‌ام، کو تا تکه پاره‌هایم را جمع کنم... خیلی خسته‌ام...


۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

این روزها از دوست به یادگار دردی دارم...

این روزها... رنگ جدید موهایم را دوست دارم... هرروز بیش‌تر از دیروز!
این روزها... صبح‌ها حوالی شش و نیم بیدار می‌شوم. صبحانه‌ی نفسک را درست می‌کنم. وسایلش را آماده می‌کنم و بیدارش می‌کنم. چیزی می‌خورد و لباس‌هایش را تنش می‌کنم. (مشاور گفته نباید این‌کار را بکنم... می‌دانم... غر نزنید... کم‌کم... درست می‌شود!) موهایش را می‌بافم. می‌رویم مدرسه. وقتی برمی‌گردم انگار ناگهان خانه در سکوت و آرامش فرو رفته باشد. و من مدام فکر می‌کنم تمام زنده بودن و زندگیم به بودنِ این نفسک است و لاغیر...
آقای رئیس هنوز خشم‌گین است. برای همین گفته فعلن نروم سرکار. ناراحت است که شب عید تنهای‌شان گذاشتم و زود رفتم مسافرت. من توضیح دادم که برای اولین بار است تا شمال با ماشین خودم می‌روم و باید با بقیه هم‌زمان حرکت کنیم. به نظر می‌آمد آن‌موقع مجاب شده است اما گویا هنوز قهر است!
این روزها... تنها نگرانی‌ام تغییر خانه است که اجتناب ناپذیر است و نمی‌دانم می‌توانم جای مناسبی گیر بیاورم یا نه. دروغ چرا، گاهی هم  دلتنگِ یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی خواستنی می‌شوم که خب... تجربه‌ نشان‌داده است که حماقت است. ترجیح می‌دهم غصه‌ام تنهایی باشد تا خیانت، دروغ‌گویی،  بدخلقی و هزار جور تنشِ دیگر که رابطه به همراهش می‌آورد... .
این روزها... آرامشِ خوبی دارم. و فکر می‌کنم بابت این است که وجدانم آسوده است. چیزی برای سرزنشِ خودم ندارم. و بیش‌تر از هر زمانی به خودم و تصمیم‌هایی که گرفته‌ام افتخار می‌کنم، هرچند خیلی‌های‌شان درد داشته... یک‌بار که طبق معمول یکی از سنگ‌های کلیه‌ام راه افتاده بود و درد وحشتناکی داشتم و به دکتر غر می‌زدم، گفت: "یک‌وقتی مریضی داشتم که سنگ، مجرای خروجی کلیه‌اش را بسته بود و وقتی متوجه شدیم که کلیه کاملن از کار افتاده بود. درد همیشه معنای بدی ندارد. خیلی وقت‌ها خوب هم هست... "
این‌طوری است که فکر می‌کنم دردهایم معنی بدی ندارند. هربار مرا بزرگ‌تر، عاقل‌تر و بهتر می‌کنند و مهم این است که الان سنگ دفع شده است!