یادم هست یکبار مفصل (اینجا) نوشته بودم که هدیه خریدن همیشه برایم مهم و سخت بوده است که دوست ندارم طرف مقابل بفهمد... دوست دارم خوشش بیاید. از چند ماه قبل فکر میکنم خب چه چیزی بخرم... چه چیزی را بیشتر دوست خواهد داشت... غافلگیریاش را دوست دارم. اگر موضوع تولد باشد، زیادی حساسم که حتمن روز تولد هدیه را برسانم و وقتی میخواهم قرار بگذارم، سرش شلوغ باشد و نشود و... روحیهام جدن خراب میشود. اغراق نیست اگر بگویم وقت و دقت و حساسیتی که روی هدیههایم میگذارم باعث میشود که همیشه خیالم راحت باشد چیزی را خریدهام که ماندنی شده است. مثل الان که مدتها از اتمام یک دوستی بگذرد و باز تو اینجا و آنجا بشنوی با هدیهی تو چقدر خوشحال است و حال میکند... شما را نمیدانم، من یکی را که غرق خوشی میکند... چند ماه گذشته و من خالی از خشمم. بخشیدم. اما فراموش نکردم. اینکه از بین تمام عیب و ایرادهای دنیا میتوانم با اطمینان بایستم و بگویم حسود و کینهای نیستم خودش کلی خوب است... مگه نه؟!
۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه
۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه
دیگه دیر شده عیزم!
همیشه همینطور بوده، یک
چیزهایی هست که زمانِ مشخصی دارد. یعنی تا یک وقتی مهم است. وقتاش که بگذرد اهمیتش را هم
از دست میدهد. وقتی برای گرفتن پول از صاحبخانهی قبلی رفته بودم، خیلی
خونسرد و یکجوری که انگار باید کلی خوشحال شوم گفت: من فکرهایم را کردهام... شما
اینجا نباشید هم یک مستاجر دیگر میآید. بلاخره چند سال است هم را میشناسیم.
از نظر من اشکالی ندارد که بمانید! وقتی این حرفها را میزد، بگومگوی بهمنماه توی ذهنم وول میخورد. مزاحمتهای همسایهی پایینی که باعث میشد هربار من با
این آدم بحث کنم. بعد یادم افتاد که چطور یک ماه پیش زنگ زده بود گفته بود زنش
مریض است خانهشان را فروختهاند و میخواهند خودشان در این آپارتمان مستقر شوند.
یادم بود که چطور همه چیز را کارتن کرده ام و خانه شبیه آشفته بازار شده است... چقدر
دنبال خانه گشتهام... چقدر استرس داشتهام...
اینها را برای خودم نگه داشتم. فقط گفتم: از نظر شما اشکالی داشته باشد و نداشته باشد مهم نیست، من دیگر
حاضر نیستم اینجا بمانم. گفتن ندارد که سعی کرد عصبانیتاش را نشان ندهد و بگوید خب
مهم نیست... .
بابا میگفت
موقع تحویل کلید، هی توی آپارتمان چرخیده بود. در کمدها را باز کرده بود. بعد از
چند سال آنقدر خانه را تمییز و مرتب تحویل داده بودی که وقتی هیچ ایرادی نتوانسته
بود بگیرد، فقط به بابا نگاه کرده بود و گفته بود: خب... پس اینطور... پس رفتید!
این است که یک
چیزهایی زمان دارد. زمانش که بگذرد دیگر ارزش ندارد. خیلی وقتها پشیمانی سودی
ندارد. اما گاهی پشیمانی هم زمان دارد. یک وقتی هنوز میشود جبران کرد. میشود
پشیمان شد و راه رفته را برگشت. اما همیشه منتظر معجزه نباشید و فکر نکنید به موقع
پشیمان شدهاید. آن ضربالمثلِ "جلوی ضرر را از هرجا بگیری منفعته" هم
زمان دارد. آدمها همیشه منتظر پشیمانی و ابراز ندامتتان نمینشینند. از
رفتار شما اذیت میشوند. غصه میخورند و گاهی در انتظار شنیدن یک جمله مدتها
منتظر میمانند. اما نه تا ابد. از یک جایی به بعد شما کمرنگ و کمرنگ تر میشوید.
هر حسی که داشته باشید، خشم باشد یا اندوه، عشق باشد یا نفرت دیگر اهمیتی ندارد.
اگر یک سنگ قیمتی را که تصادفا پیدا کردهاید، به خاطر سهل انگاری و کوتاهیتان
گم کردید، نمیتوانید خوشبینانه فکر کنید که خب... شاید نفر بعدی هم آن را گم
کند و باز من پیدایش کنم... میدانم قبولش سخت است اما بیایید با هم روراست باشیم، از
کجا معلوم که نفر بعدی یک گوهرشناس نباشد و دو دستی سنگ را نچسبد؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)