۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

ختم به خیر

تولد الف بود. ایمیل داده بودم و تبریک گفته بودم. هنوز شماره تماسی ندارم که دستِ کم تلفنی تبریک بگویم. قربان صدقه‌اش رفته بودم و دلتنگی... سال گذشته یک مهمانی کوچک داشتیم و یک جمع دوستانه و خوش گذراندیم... امسال الف نبود... حتی دیگر فاصله‌مان طوری نیست که بگویم خب... هفته ی بعد... ماه بعد... همدیگر را می‌بینیم...
امروز بلاخره زنگ زد. تشکر کرد که فقط سه نفر یادشان بوده و تولدش را تبریک گفته‌اند. گفت باورت بشود یا نه، هیچ‌کدام برایم مهم نبوده و بلافاصله به تو زنگ زدم... دلم گرفته بود. حس کردم چقدر این روزها دلم می‌خواهدش... خودش را رفاقت‌اش را... که تعریف کنم...که...
وقتی دیدم همه‌ی نوشته‌هایم را خوانده بیش‌تر هم دلم گرفت... با همان لحن همیشگی‌اش دعوایم کرد که توله سگگگگ حرف گوش کن... می‌خوام بیارمت این‌جا... عاشق نشی خرشی... ببین چند بار بهت گفتم!
یک چیزهایی تند تند گفتم برایش که خیالت تخت... هیچ خبری نیست...
همان موقع دیگر بغضم سرازیر شده بود. اما این روزها خوب درسم را یاد گرفته‌ام... در چشم بهم زدنی می‌توانم اشک‌هایم را پاک کنم و لرزش صدایم را بگیرم و خودم را جمع و جور کنم که طرف هم هیچ نفهمد، که همه چیز خوب است... تو چطوری؟ دلم برایت تنگ شده... و ده دقیقه آخر را شوخی کنی و بخنداندت و همه چیز ختم به خیر شود...
ختم به خیر؟! از این مضحک‌تر هم چیزی شنیده بودید؟

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

ندارد!

امروز نفسک را یادم رفت... چجور مادری هم‌چین کاری می‌کند؟ از دست خودم ناراحتم... نمی‌توانم خودم را ببخشم... دیشب برادرم آمده بود که پیشش بماند. می‌دانستم که او تا دیروقت می‌خوابد. مدام به خودم می‌گفتم صبح حوالی نه زنگ بزنم بچه را بیدار کنم. یادش بیاندازم صبحانه بخورد... مشق‌های باقی مانده‌اش را بنویسد... اما یادم رفت. خانم همکار دیر آمد، خواب مانده بود. خودم بودم و حجم کارهایی که گاهی اصلن پیش نمی‌آید... امروز یک جلسه‌ی مهم برقرار بود که تکلیف ادامه‌ی کارِ واحد ما را با صنایع مشخص می‌کرد... فضا پر از استرس و شلوغی بود... مزخرف می‌گویم... من یادم رفت... یادم رفت...
خودش زنگ زد. که دیرش شده، مشق‌هایش را نوشته، همه‌ی کارهایش را کرده، فقط با هول و هراس که مبادا نرسد... آرامش کردم که کلی وقت دارد... قربان صدقه‌اش رفتم، خنداندمش... اما گوشی را که گذاشتم بغض داشت خفه‌ام می‌کرد... چرا باید بچه‌ام را یادم برود؟ تف به این زندگی!

۱۳۹۲ مهر ۲۷, شنبه

همین که هستی خوبه...

هر سال روز تولدش چیزی می‌نوشتم... که بماند برایش... که بگویم حواسم هست که داشتن تو چقدر خوب است... که باز تکرار کنم، اگر یک کار، یک کار باشد که هیچ وقت از انجامش پشیمان نشده‌ام مادر شدن است... مادرِتو شدن است... که یادم باشد که اگر تو نبودی... اگر تو نبودی... ولش کن حتی فکرش را هم نکنیم... 
یادم هست وقتی تازه دنیا آمده بود... آن یکی دو هفته‌ی اول که مدام می‌خوابید دوست داشتم بیدارش کنم... دلم تنگ می‌شد برایش... بعدتر شب‌های زیادی را با هم بیدار ماندیم... کولیک روده نمی‌گذاشت تا صبح بخوابد... بزرگتر که شد بیماری و تب و خیلی چیزها باعث می‌شد بیدار بمانیم... خودمان دو تا... از اولش هم ما دو تا بودیم... حتی قبل از جدایی... 
یک ماه پیش‌، وقتی پدر نفسک رفته بود سفر، از طرف ِ خواهرش کلی لباس و سوغاتی برای‌مان آورد. همیشه خوش سلیقه بود و همیشه هدایایش را دوست داشتم... روز تولدش، پدر نفسک مثل هرسال، اول مهمانی آمده بود و این‌بار باز هم از طرف خواهرش هدیه آورده بود. همان موقع زنگ زدیم که تشکر کنیم... من هم گوشی را گرفتم و تشکر کردم... تعارفات معمول... که آمدید ایران سر بزنید... گفت من هنوز منتظرم شما با هم آشتی کنید... رفتیم سمت کوچه علی چپ و خندیدیم... تولد بازی کردیم... پدرش رفت... دوستان خودم آمدند... گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم... و همه چیز خوب بود تا یکی از بچه ها گفت چرا غمگینی... بعد تازه حواسم جمع شد که هنوز دردِ گفتن یک حرف هایی سرجایش هست... گاهی آدم ها را درک کنید... جای تحمیلِ حس گناه، به نخواستن‌هایشان احترام بگذارید... 

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

اهلیِ اعظم جون!

"بهتره آدم بخوره و بمیره تا چشش ببینه و نخوره" این را اعظم خانم می‌گفت. اعظم خانم را که می‌دیدی اولش یک زنِ خیلی چاق و خیلی معمولی به نظر می‌آمد. اما چند دقیقه کافی بود که بفهمی فرق دارد. خنده از لبش نمی‌افتاد. از آن خوش اخلاق‌های سرخوش بود. شبانه‌روز می‌نشست به بازیِ ورق... سیگار می‌کشید و بازی می‌کرد. هرکس را هم که اهل بازی نبود، به زور قاطی بازی می‌کرد. از همان اولِ بازی، خنده‌ها و کُری خواندن‌هایش شروع می‌شد. اصلن اگر اهل هم نبودی اهلش می‌شدی. اهلیِ اعظم جون. همه برای‌اش جون بودند. مرد و زن نداشت، بهاره جون، پرستو جون، علی جون... همه را به اسم کوچک و یک جونِ تهش صدا می‌کرد. جون‌ها را دعوت می‌کرد به بازی و اصرار داشت که شرط بندی هم باید باشد... بازنده هم معلوم است دیگر، یک چیز خوشمزه باید می‌داد... سرِ کله پاچه‌ی صبح... پیتزا... یک بطر شرابِ قرمز... فالوده شیرازی و بستنی زعفرانی... فشار خون و قند و کلسترول هم حالی‌اش نبود. دستان گوشت آلودش را در هوا تکان می‌داد و می‌گفت: "...جون! این حرفا چیه؟ آدم بخوره و بمیره بهتره یا ببینه و نخوره؟ دل بخواد و چش ببینه باید سیر شه!"
خوش سفر بود و ایران را که هیچ دنیا را گشته بود. گه‌گداری با اهل فامیل همراه می‌شد برای شمال. اهل غر زدن نبود هرجا می‌بردنش خوش بود. می‌رفتند انزلی. روز اول نه کسی او را می‌شناخت نه او کسی را. صبح روز بعد موقع صبحانه اهالی محل به نام صدایش می‌کردند: "اعظم جون پرتغال تازه چیدم براتون واسه صبونه آب بگیرید..." ماهیگیرها از لب ساحل داد می‌زدند: "اعظم جون ماهی تازه گرفتیم بیا ببر!"
اعظم جون جونِ همه هم بود. می‌گفتند وقتی مُرد لبخند بر لب داشته. انگار عزرائیل گفته باشد: اعظم جون بیا وقتش است... اعظم جون هم لابد گفته: اعزائیل جون، ورق هم بلدی؟ سر چی بزنیم؟! شراب چطوره؟! من یکی رو نمی‌تونی ببری... گفته باشم!