۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

هميشه خدا يك پاي بساط لنگ است!

نمي‌دانم من از آن بچه‌هاي تپلي و تو دل‌برو نبودم يا آن موقع به خاطر خيل عظيم بچه هاي همسن و سال در فاميل وسطِ جمعيت گم شده بودم. انگار اسرافيل دميده بود كه وقت بچه دار شدن است! همه بچه داشتند. آن هم سه چهار تا. مثل الان نبود كه در كل فاميل يك بچه نوپا نباشد تا آدم بچلاندش و بخوردش و كيف كند... به هر حال هيچ وقت قربان صدقه‌اي، تعريف و تجميدي از خودم را به خاطر ندارم. تمام ديالوگ من و بزرگترها چه بابا و مامان چه خاله و عمه و دايي محدود مي‌شد به: نكن! بشين! برو! نرو!
هميشه احساس زشت بودن داشتم. از خودم خوشم نمي آمد. اصلن جلوي آيينه وقت صرف نمي‌كردم. موهايم هميشه بسته بود و لباس‌هايم به انتخاب بابا و مامان. تا سوم راهنمايي. آن روزها تازه به سني رسيده بودم كه شماره دادن‌ها و تعقيب و گريزهاي دمِ مدرسه شروع شده بود. يك شب براي مهماني حاضر مي‌شدم. موهايم را عمه‌ام درست كرده بود. يادم هست يك بلوز سفيد را امتحان مي‌كردم و جلوي آيينه رژه مي‌رفتم كه متوجه شدم خوشگلم! از خودم خوشم آمد. نه! انگار اهميت ماجرا نيامده دستت... فكر كن من تا قبل از آن شب عكس خاصي نداشتم اين كشف چقدر اهميت داشت كه هر عكسي از قديم‌ها دارم به پس از اين كشف برمي‌گردد. 
القصه... ما كم كمَك با خودمان آشتي مي‌كرديم و در آستانه‌ي دوست داشتن خودمان بوديم كه يك روز مادرمان نه گذاشت و نه برداشت بغلمان كرد و گفت: نفس خيلي خوشگل است تا وقتي كه نخندد. چون دندان‌هاي بزرگي دارد. گفت و گو ندارد. بغ كردم. پرت شدم پايين انگار! يك خرده بعدتر عموي كوچكم هم همين را بين حرف هايش گفت و اضافه كرد اصلن چه معني دارد دختر بخندد. بعد از آن حواسم جمع شده بود كه نخندم. يا وقتي مي‌خندم دستم را جلوي دهانم بگيرم. سال‌ها خودم را جمع و جور مي‌كردم كه آهسته بخندم يا نخندم حتي!
بعدتر كه از همسرم جدا شدم. توي آن دوران افسردگي و روزهاي بي خنده يك نفر آمد توي زندگي‌ام كه حالا نيست و نامردي است اگر نگويم همه‌اش به خاطر اوست كه من مي‌خندم. بلند مي‌خندم و توي عكس‌هايم هميشه نيشم تا بناگوش باز است! بسكه گفت عاشق خنديدن‌ات هستم و عكس گرفت و نشانم داد كه با خنده قيافه‌ام چقدر بهتر است. يادم هست يك شب تب شديدي داشتم. توي خواب و بيداري، با آن تب و بي‌حالي آمده بود نشسته بود بالاي سرم كه سوپم را بخورم. يك ژاكت نارنجي تنم بود كه آستين هايش تا كف دستم آمده بود و زيپش را تاخرخره كشيده بودم بالا. كفرم در آمده بود كه از قيافه زار و بيچاره‌ام عكس مي‌گرفت اصرار كرد: بخند. خنده‌ام نمي‌گرفت بسكه گلويم درد مي‌كرد و نا نداشتم. مي‌خواست قلقلكم بدهد غر مي‌زد كه با اين زرهي كه تنت كردي حتي نمي‌شود قلقلك‌ات داد. خنديدم و عكس گرفت و سفت بغلم كرد و نشانم داد كه: وقتِ مريضي‌ات هم، خنده به دادِ قيافه‌ي بيريختت مي‌رسد! بعدها حتی بارها آدم ها به من گفتند دندان‌های ردیف و خوبی دارم (گیرم هیچ وقت ته ته دلم باور نکردم) حالا شش - هفت سالي از بودن و نبودن آن آدم و آشتي من با صورتم و دوست داشتن خودم مي‌گذرد. اين روزها توي كافه و رستوران و جاهاي اين‌طوري بايد تذكر بدهند كه نفس يواش‌تر بخند. حتي يك‌بار خانمي از همكاران گفت خنده زن تحريك آميز است و دليلي دارد كه مي‌گويند دخترِ خوب دختري است كه دندانش موقع خنديدن معلوم نشود. مي‌بيني؟! بسكه هميشه خدا يك پاي بساط لنگ است!

۱۳۹۳ آذر ۲۲, شنبه

وقتی من گریه نمی‌کردم...

از بعضي خاطره‌ها هزاري هم كه فرار كني مثل بختك چسبيده‌اند به ذهنت و دست بردار نيستند. حالا هي به خودت بگو تعريف نكنم، يادم مي‌رود. حرفش را نزنم، يادم مي‌رود. بايد شخم بزني و بالا بياوري‌شان بلكم اين يكي موثر افتاد و يادت رفت. يا دست كم كمرنگ شد.
خوب يادم هست كه آن شب مهمان داشتيم. مادرم دختردايي را پاگشا كرده بود. از سر شب در شلوغي و بگو و بخند خانواده، نفهميده بودم زمان چطور گذشته است. شش ماه نشده بود كه جدا شده بودم. اما هيچ كس از من توقع نداشت زانوي غم بغل بگيرم و ناراحت باشم. پدر و مادرم كه به طور كلي هربار ناراحت مي‌شدم فوري صدايشان در مي‌آمد كه براي چي ناراحتي؟ اون مرتيكه ارزشش رو داره؟ و طبعن براي جلوگيري از هرگونه سركوفت و ناراحتي بيشتر گريه و غصه و از اين لوس بازي‌ها نداشتيم. آن شب هم فاميل جمع بودند و تازه خبر جدايي من همه گير شده بود و من بايد خووووب بازي مي‌كردم كه همه چيز خوب است. من خوبم. حالا من و هشت سال زندگي مشتركِ از دست رفته و دوست داشتنِ آن مردك بي لياقت و باقي قضايا هم كه مهم نبود.
آخرِ شب بود. دمِ رفتن مهمان‌ها خواستم موهايم را كه روي شانه‌هايم ريخته بودم جمع كنم. مامان كنارم ايستاده بود كه توي آيينه خودم را نگاه مي‌كردم و موهايم را مي‌بستم. گفت: بد بستي بازش كن. اين سمت موهايت خالي شده. سر كج كردم كه ببينم كجا را مي‌گويد. اول باورم نشد. موهايم را سريع باز كردم و دوباره نگاه كردم. آن جا بود. يك جاي خالي بالاي گوشم. به اندازه يك سكه. گردِ گرد، خاليِ خالي. كچل. انگار كه از اول مو نداشته باشد. نه كه خودم نترسيده باشم اما بقيه بيشتر هول شدند. برادرم حتي نگذاشت مهمان‌ها بروند، با دوستش میم تماس گرفت كه آن موقع شب كشيك كلينيك بود و پريد پشت فرمان و رفتيم پيش ميم. ميم هم مارمولكي بود در نوع خودش. اول كه ديد با يك لحن خاصي گفت: اين بيماري واگير داره. به كي دست زدي؟ كي بهت دست زده؟ الان مي‌نويسم كه بستري بشي. بعد كه دهانِ بازِ مرا ديد خنديد. از آن خنده‌ها كه آدم دلش مي‌خواهد بزند توي دهن‌شان كه هي! رواني! الان وقت شوخي است؟
گفت از غصه است. از استرس است و اعصاب. گفت كه خودبخود بعد از چند ماه باز مو در مي‌آورد ولي اگر مدام به اين قضيه فكر كنم قطعن در جاهاي ديگري از سرم تكرار خواهد شد و به اين زودي‌ها خوب نخواهد شد. بعد وقتي تنها شديم يواشكي پرسيد: خيلي غصه مي‌خوري؟ خيلي گريه مي‌كني؟ گفتم من اصلن گريه نمي‌كنم. بقيه ناراحت مي‌شوند و از همه مهم‌تر بچه هم دوسال‌اش است. به محض اين‌كه ناراحت مي‌شوم لب ورمي‌چيند و بغض مي‌كند. ميم تشر زد كه: يعني چه كه گريه نمي‌كني؟ كمي بعد مهربان شد و گفت: بشين گريه كن. هركس هم ناراحت شد بگو زندگي‌ام متلاشي شده حق دارم گريه كنم. يا برو امامزاده. از اين مراسم‌هاي روضه و عزاداري ... جايي كه بتواني حسابي گريه كني. گريه كن. 
من گريه نكردم. فقط سعي كردم به آن دايره توخالي بالاي گوشم فكر نكنم. حتي نگاهش نمي‌كردم. حالم بد مي‌شد. پسِ ذهنم يك‌جور نفرت را در من بيدار مي‌كرد. انزجار از همه‌ي چيزهايي كه اتفاق افتاده بود و همه‌ي آدم‌هاي اطرافم كه مسبب‌اش بودند و نبودند. همه و همه... به جز نفسك كه انگار جزيي از من بود و حس مي‌كردم تا ابد اين ماجرا زندگي او را هم به گند كشيده است...
بعدتر جاي خالي كم‌كم پر شد. موها درآمد و همه يادشان رفت. اما من يادم نرفت. براي هيچ‌كس ماجرايش را تعريف نكردم. جز يك نفر. كه نمي‌دانم چرا دلم خواست بداند. تعريف نمي‌كردم كه يادم نيافتد. ترس بوده يا اندوه يا انزجار، هرچه بوده خواستم فراموشش كنم. هيچ‌كس را قاطي خاطره‌ي آن شب و آن درد و آن شوك نكردم كه يادم برود. كه يادم برود. هفت ســـــــال گذشته اما يادم نمي‌رود. كافيست يكي بگويد مو! من يادش هستم! يا مثلن يك‌جايي يك‌نفر برود بالاي منبر كه آي جماعت من قوي‌ام و گريه نمي‌كنم... دلم مي‌خواهد تعريف كنم كه هي طفلكي، بشين گريه كن! من و تو حق داريم يك جاهايي كم بياوريم... بعد به خودم نهيب مي‌زنم كه مگر همه مثل تواند؟ كه نتوانند گريه كنند و آن‌طوري همه چيزشان بهم بريزد؟ بعضي‌ها هم گريه نمي‌كنند و كك‌شان هم نمي‌گزد... شايد اين‌بار از يكي شان بپرسم كه هي شما كه اين همه گريه نمي‌كني، جاييت درد نمي‌گيرد؟ توي سرت خالي نمي‌شود؟ شما كه اين همه گريه نمي‌كني، خوبي يا مثل من خوبي؟

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

این فصل را با من بخوان...

پاره‌اى وقت‌ها رابطه ها تمام كه می‌شوند، دلبستگى آن‌قدرى رسوخ كرده كه رابطه بعد هرچقدر خوب، اگر به وقت نباشد، نمك‌گيرت كه نمی‌كند هيچ، فقط آدم را به اين حسرت دچار م‌ی‌كند كه چرا آدمِ قبلى كمى از اين خوبی‌ها نداشت... 
بعضي ماجرا‌ها هم سروقت‌اند انگار، گريه‌هايت را كرده‌اى، خاطره‌هايت را دفن كرد‌ه‌ای و سبكی. پیِ چيزی نمي‌گردی... كه ناگهان... ته دلت غنج می‌رود كه آخ اين چه خوب است... 
برای زندگی كردن، برای لذت بردن، كافيست اين وسط اگر صدايى هوهوكنان درآمد كه: جوجه را آخر پاييز می‌شمرند وقعی ننهاده و به راهت ادمه دهى. از من می‌شنوى حالت را بچسب كه خوش است... باقى فسانه است!
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است...

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

رفته باشم...

يك واقعيت ترسناكي اطراف ما در جريان است كه همه‌مان ميدانيم و فقط سعي مي‌كنيم ناديده بگيريمش. آن هم پيري است. آن‌قدر حواس‌مان نيست. كه يك شب وقتي بابا دارد با هيجان چيزي را تعريف مي‌كند چروك‌هاي صورتش را مي‌بيني، موهاي سفيدش را، خط‌هاي عميق روي گردنش را... توي دلت مي‌گويي: كي تو اينقدر پير شدي؟ 


وقتي خبر رسيد كه مامان بيمارستان است نشد همان‌موقع برويم. بچه‌ها امتحان داشتند و كار جديد و مرخصي و همه چيز پيچيده بود بهم. با خواهرم برنامه سفر را مي‌گذاشتيم كه برادرم هم زنگ زد كه با ما مي‌آيد. دردمشترك كدورت‌ها را، دوري را... از بين مي‌برد. قرار شد كه من سرظهر از شركت بزنم بيرون و راه بيافتيم. توي راه، دخترك‌ها خوابيده بودند. سه تايي حرف مي‌زديم. مثل قديم‌ها. مثل بچگي‌ها... 

قرار شد نوبتي شبها با مامان باشيم. مي‌دانستم كه توي بيمارستان چيزي از گلويم پايين نمي‌رود. بوي بيمارستان حالم را بد مي‌كرد اما فكر نمي‌كردم نتوانم بروم دستشويي. تا حوالي ظهر تحمل كردم و بعد زنگ زدم كه يك فكري براي من بكنيد. خواهرم بد و بيراهي گفت كه وسواسي بيچاره و قطع كرد. بابا آمد كه جايش را با من عوض كند. و من رفتم خانه. از ذوق بلند بلند قربان صدقه دستشويي خانه مي‌رفتم. بچه‌ها مي‌خنديدند. سرنهار هم اداي قحطي زده‌ها را در آورده بودم كه بخندند، دوست داشتم اين سفر كه براي ما اين‌همه غم انگيز بود براي آن ها قابل تحمل شود. بعد از غذا گفتند همه‌ي شب بيدار بوده‌اي ديگر نيا بيمارستان، كمي بخواب. اما دوست داشتم با هم باشيم. حرف بزنيم. با اينكه بيش‌تر از بيست و چهارساعت سرپا بودم، رفتيم بيمارستان. توي راه حرف زديم و براي كمك به بابا برنامه ريزي كرديم. چند روز بعد كه برمي‌گشتيم روحيه همه‌مان بهتر بود. توي راه كلي از بچگي‌ها و رفتارهاي مامان و كتك خوردن‌هامان گفتيم و خنديديم. نفسك با ذوق مي‌گفت باز هم تعريف كنيد. فكر مي‌كردم چقدر بد است كه خواهر يا برادري ندارد. يك روزي من اين‌طوري شوم كاملن تنها و بي‌كس خواهد بود. پيري و ناتواني من بيش‌تر از هركسي او را خواهد آزرد و درست همان وقت كه آرزو مي‌كردم فقط مامان بماند، همين‌طوري هم دوستش دارم و فكر رفتنش را نمي‌توانم بكنم... همان وقت آرزو كردم من قبل از اين مرحله، قبل از اين زمين‌گير شدن، رفته باشم...

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

من حق دارم!

* این روزها دارم تمرینِ من حق دارم می‌کنم. توی شرکت جایم را عوض کرده‌ام. خیلی سخت بود اما توانستم، من موفق شدم. گفتند آن جا خانمی جز تو نیست، مطمئنی؟ حالا من اینجام. اتاق روبرو آقایان هستند. همه‌شان مسن‌اند. چندتایی حتی سال‌ها پیش بازنشسته شده اند و این‌جا مجددن مشغول کار شده‌اند. یک‌جور خوبی حواسشان به من هست. محبتشان، محبتِ مردهای جا افتاده است که یک حمایت دلپذیر پشت‌اش است. آرامند. چای کوهی دم می‌کنند و در مورد نسرین ستوده و حقوق زنان با هم بحث می‌کنند. حتی رفتار مدیرم با هپی فرق می‌کند. اولین بار که اشتباه کردم گفت اشکالی ندارد یاد می‌گیری. اگر هپی بود تیکه می‌نداخت و می‌گفت: "این خنگ بازیا چیه در میاری؟" اما از نظر مدیر جدید من مثل بچه‌ای هستم که فقط فرصت لازم دارم تا همه چیز را یاد بگیرم. جز برای احوالپرسی و تشویق به خوردن عرقیجات و چای کوهی کسی با من کاری ندارد. برای من که آن بیرون هیچ تمایلی به حرف زدن ندارم، این سکوت بهترین بخش محل کار جدید است. خیلی‌ها به خاطر این جابجایی گله کرده‌اند و می‌کنند اما من حق دارم جای آرام‌تری کار کنم...
* امروز باید آمپول می‌زدم. چهل روز بعد از عمل جراحی این تزریق‌ها شروع می‌شوند. وقتی از بچگی کابوس‌ات آمپول و دندانپزشکی و این‌جور چیزها باشد، این یعنی ته گرفتاری. دوست داشتم کسی همراهم باشد و خب می‌شد زنگ بزنم، بگویم، بخواهم، اما نخواستم. دکتر گفته بود توی کلینیک یا درمانگاه بزن که دکتری هم باشد. (هر آمپولم نزدیک سیصدهزارتومان قیمت‌اش است و تا این لحظه تنها حُسنِ روحانی این بوده که می‌شود آن را خرید! زمان ا.ن کلن نبود) وارد تزریقات درمانگاه که شدم یک زن مسنِ چاقِ اخمو را دیدم. به خودم گفتم خب عوضش حتمن آدم باتجربه‌ای است. آمپول را که دید گفت من این را نمی‌زنم، این‌ها گاهی گیر می‌کنند! گفتن ندارد، تا به کلینیکِ بعد برسم مردم و زنده شدم. ترسیده بودم و توی دلم میگفتم غلط کردم دفعه‌ی بعد تنها نمی‌آیم. رسیدم آن جا یک دختر ریز و بانمک کم سن و سال بود. گفتم ای داد این هم که چیزی بلد نیست. اما خیلی هم خوب بلد بود. برایم توضیح داد که چرا بعضی‌ها این آمپول را تزریق نمی‌کنند. و دست آخر آن‌قدر کارش خوب بود که اسمش را پرسیدم و گفتم من از این به بعد باید هرماه بیایم. می آیم پیش خودت...
* توی اینستا ادم کرده است. در سکوت تماشا می‌کند و لایک می‌کند و می‌رود و من فکر می‌کنم از این آدم مهربان‌تر و آرام‌تر نمی‌شد کسی باشد و من چقدر اذیتش کرده‌ام. درست وقتی که عذاب وجدان می‌خواهد خفه ام کند به خودم می‌گویم: خیانت که نکردی! فقط گفتی دیگر دوستت ندارم. نداشتی. آدم‌ها حق دارند کسی را نخواهند. باید بتوانند بگویند دیگر دوستت ندارم. دیگر؟ من از اولش نداشتم. اصلن از بدشانسی او بود که موقعی آمد که من فقط نیاز به کسی داشتم که موقتن مرا از اندوه و تنهایی نجات بدهد. نجات داد! دستش درد نکند! این‌جوری من عذاب وجدان را خفه می‌کنم و می‌روم پی کار و زندگی‌ام... این روزها دارم تمرین من حق دارم می‌کنم و عجیب این‌که خوشحالم!

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

تمام دخترانِ سرزمینِ من...

ده سال پیش، هم‌چین شبی، من مضطرب بودم اما ذوق و خوشی‌ام به این اضطراب می‌چربید. قرار بود صبح روز بعد  تو به دنیا بیایی. 
ده سال گذشته است. امشب تو روی کاناپه‌ای در نزدیکی من نشسته‌ای. دوست نداری مشق بنویسی و بهانه می‌آوری که سرت درد می‌کند. زیر بار نمی‌روم. غر می‌زنی. نق‌نق می‌کنی. اما دست آخر با اکراه مشغول مشق نوشتن می‌شوی.
من خبرها را می‌خوانم، شش هفت دختر جوان بوده‌اند. لابد زیبا هم بوده‌اند. مردانی موتور سوار روی صورتشان اسید پاشیده‌اند. به جرم بدحجابی...
من خبرها را می‌خوانم، آخوندی توی تلوزیون گفته‌ است که زنان نباید استقلال اقتصادی داشته باشند. اگر سرکار رفتند باید درآمدشان را به طور کامل تقدیم همسرشان کنند و بعد بگویند آقا می‌شود لطف کنید و به من پول بدهید؟...
من خبرها را می‌خوانم، زنی که روبنده‌ای سیاه دارد و حتی چشمانش هم پیدا نیست می‌گوید نگاه مرد به زن اشعه‌ای دارد که خطرناک است برای سلامتی، که دخترش را در دوازده سالگی شوهر داده...
من خبرها را می‌خوانم و مضطربم. دوست داشتنِ تو نگران‌ترم می‌کند. من باید تو را از این جهنم نجات بدهم و نمی‌دانم چطور... 
چند ماه پیش، صحبت از دختربچه‌هایی بود که به ازدواج زیر سن قانونی مجبور می‌شوند و یک نفر گفت دختر دوازده ساله که دیگر بچه نیست. من تو را نگاه می‌کنم که با دخترخاله‌ات که از تو دوسال بزرگتر است، هنوز باربی بازی می‌کنی. ادای بزرگترها را در میاوری و دوست داری لباس‌هایت صورتی نباشند. عکس کارتون نداشته باشند. قدت بلند شده است، رژ می‌زنی... اما هنوز با ولع کارتون نگاه می‌کنی. هنوز عروسک‌های باربی و خانه و وسایل‌شان ساعت‌ها می‌تواند تو را پشت ویترین مغازه معطل کند. فکر می‌کنم بچه‌های سالم که زود هُل‌شان نداده‌اند توی دنیای کثیف بزرگترها، همه مثل تو باشند. 
کاش آرام آرام بزرگ شوی. کاش بشود تو را از این جهنم ببرم که در آزادی و آرامش بزرگ شوی... ده سال پیش من خوشحال بودم. تو توی آغوش من بودی و من خیال می‌کردم از هر شری می‌توانم محافظت‌ات کنم... آن روزها فکر می‌کردم تو مثل من به خاطر پوشیدن جوراب سفید در مدرسه تنبیه نخواهی شد... فکر می‌کردم تو بخاطر پوشیدن شلوار جین توی پارک دستگیر نمی‌شوی... فکر می‌کردم دیگر دختر و پسری را به جرم باهم بودن در کمیته عقد نمی‌کنند... اما حالا فکر می‌کنم این جهنم هرروز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود...
هیچ وقت از داشتن تو پشیمان نشده‌ام. همیشه خوشحالی حضورت پررنگ‌تر از هرچیزی در زندگیِ بی‌رنگ من است. اما هرسال نوشته تولدت غم‌انگیزتر می‌شود... مرا ببخش بچه‌جان. تولدت مبارک دخترکم...

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود...

برای بعضی‌ها باید تلاش کنید. ارزشش را دارند. ولی برای بعضی‌ها هرکاری بکنید کم است. مال تو نمی‌شوند. وقتی یکی دوست‌تان ندارد هرکاری بکنید کم است.
روزهایی بود که خیال می‌کردم اگر خوب باشم، مدام گذشت کنم، مدام توجه و محبت کنم و همه کارهایم را درست انجام بدهم، می‌ماند.
جوری همه چیز را می‌شستم و می‌سابیدم انگار خوشبختی‌ام به این‌کار بستگی دارد. همیشه خانه مرتب و تمییز بود. ساندویچ و غذای آماده دوست نداشت. همیشه غذای کامل داشتیم. حتی یادم هست یک دوره‌ای دستم توی گچ بود. از کار که برمی‌گشتم توی راه غر می‌زدم که شام درست نکرده‌ام. همکارها تعجب می‌کردند که: ینی حتی حالا که اینطور است کمک نمی‌کند؟ ینی نمی‌شود آماده بخورید؟ ولی من دوست داشتم زن کاملی باشم. به جان کندن کارهایم را انجام می‌دادم. خانه کوچک بود و به سختی وسایل‌مان جا می‌شد. بعدتر با آمدن بچه، جا کم‌تر هم شده بود. مرتب نگه داشتن‌اش با وجود یک بچه‌ی نوپا سخت بود. اما هنوز از نظر خانواده‌ام من یک وسواسی بودم. یک روز صبح یادم هست آماده می‌شد که برود سرکار. دنبال جورابش می‌گشت و توی جا جورابی پیدا نکرده بود. همه‌ی لباس ها را با عصبانیت از کمد می‌ریخت بیرون و داد می‌زد که جوراب ندارم. بچه دوسال‌اش نشده بود. کنارش ایستاده بود و توی لباس‌های ریخته شده جوراب‌ها را پیدا می‌کرد و نشان‌اش می‌داد و با آن لحن قشنگش می‌گفت: اینا!... اینا!... 
آن روزها دیگر مهم نبود که من چقدر تلاش می‌کنم. او انتخاب‌اش را کرده بود. دست آخر هم من بچه را برداشتم و او آن زن را. اما این تلاش برای کامل بودن مرا رها نمی‌کرد. وقتی کسی از دستشویی استفاده می‌کرد، باید آن را می‌شستم از کاشی‌های نزدیک سقف شروع می‌کردم، تا پایین. چند سال گذشت تا بهتر شدم. عادت کردم که ظرف‌ها می‌توانند توی ظرفشویی بمانند. لازم نیست بعد از هر لکِ غذایی کل یخچال را بشورم. می‌شود هر دوسه روز یک‌بار جارو بکشم و اگر کسی دوستم داشته باشد همین جوری دوستم خواهد داشت. 
چند روز پیش خواهرم و دوستش آمده بودند جلوی در چیزی را بگیرند. دستم انداخته بودند که وای چقدر خانه‌اش تمییز است. دوست‌اش می‌گفت: نگاه کن، دقیقن همونجور که گفتی، اسکاچ ظرفشویی‌شو ببین، چقدر صاف گذاشته! معلومه از اوناییه که کج بشه زود می‌ره صافش می‌کنه... خواهرم هم می‌گفت: این اشتباهی شده... ولش کن از ما نیست.
آن‌ها می‌خندیدند و من می‌دیدم که چه سال‌هایی را حرام کرده‌ام. از روحم و از تنم گذاشته‌ام تا خوب و همه چیز تمام باشم و زن‌های اطرافم که راحت‌تر زندگی کرده‌اند چقدر خوشبخت‌ترند. آن‌ها را با همه‌ی ضعف‌های‌شان دوست داشته‌اند. مثل یک آدم. با بدخلقی‌های‌شان. با تنبلی‌هایشان. با خوبی‌ها و بدی‌هایشان. 
از من که گذشت، اما شما وقت دارید. برای کسی که عاشق‌تان نیست، هرچقدر بی نقص و عالی باشید کم است. عاشق‌تان نمی‌شود. واقعیت تلخ این است که زور بی‌خود می‌زنی... همین!

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

این یا آن، مسئله این است...

مامان مي‌گفت اسم مرا وسط عشق و عاشقي‌شان انتخاب كرده بودند. همان روزهاي اول با خودشان قرار گذاشته بودند كه اگر دختر شد اين بشود. و خب اولي كه پسر شده بود باز يادشان مانده بود كه دختر شد اسمش اين بشود و من به دنيا آمدم و يك ماه بعد وقتي توي صف ثبت احوال مامان منتظر ايستاده بود، گويي نوري به قلبش مي‌تابد! و نام مرا مي‌گذارد آن. مامان هيچ وقت مذهبي نبود. اما آن لحظه دلش ندا داده بود اسم مذهبي براي من بگذارد. به نيتِ فلان! ولي يادش بود كه قرار گذاشته‌اند و اين نام قشنگ‌تري است و به همين خاطر مرا در خانه اين صدا مي‌كنند و در شناسنامه آن مي‌مانم. تا راهنمايي خيلي برايم مهم نبود. نمي‌فهميدم چرا دو اسم دارم اما اسم شناسنامه‌ام كاربردي نداشت. همه به نام خانوادگي صدايم مي‌كردند. راهنمايي برايم مهم شد. اسمم را دوست نداشتم. بعدتر وقتي دانشگاه قبول شدم كسي باور نكرد چون توی روزنامه اسمِ این نبود. سر مراسمِ عقد زندايي‌ام متعجب و با لحني پر از كنايه گفت انگار اشتباهي براي عقدِ دختر ديگري آمده ايم! و من هنوز از اسم شناسنامه‌ام بيزار بودم. بعدتر وارد دنياي مجازي كه شدم ديدم چقدر از اسم من زياد است. كلي دختر بودند كه دوست شديم و اسم‌شان همان بود و هيچ زشتي در اسم‌شان نبود. دلم خواست از اول اسم من هم همان مي‌بود. عادت مي‌كردم و ديگر اين حس بيگانگي را نداشتم. من هميشه اين بودم چون اين صدايم كرده بودند. با اين بزرگ شده بودم و آن برايم غريبه بود. هروقت مي‌ديدم پدر و مادري دو اسم براي بچه انتخاب مي‌كنند به شدت مخالف مي‌كردم و ناراحت مي‌شدم. اما حالا احتمالن يك آدم باهوشي كه بين مذهب و مدرنيته گير كرده بوده است، يك راه خلاصي پيدا كرده: اسم بچه ها شده فی‌فی زهرا يا كامی حسين! فی‌فی و كامی‌اش مال وقتي است كه بايد شيك و امروزی به نظر بيايند و باقيش هم مال وقتي است كه گرفتارند و به كمك خدا احتياج دارند و بايد يك چيزی ته دلشان را گرم كند كه يك كاری برای اين خدا كرده اند... هی خدا می‌بینی؟ چه فداکاری بالاتر از این‌که اسم بچه‌ام را به خاطر تو می‌گذارم؟ حالا یک‌جور دیگر صدایش می‌کنم چه اهمیتی دارد؟ ...طفلكي بچه ها...

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

من گاز می‌گیرم...

به گمانم افسردگي خيلي پيش پا افتاده شده است. براي همين تصميم گرفتم اسم حالات عجيب و جانكاه! روحي‌ام را چيز ديگري بگذارم. مثلن ياس فلسفي. اسمش كه جذاب و دهن پركن است. مانده‌ام اگر يكي بپرسد خب اين ياس فلسفي كه مبتلايش شده‌اي چه جور چيزي است، جوابش دقيقن چه مي‌تواند باشد. هرچه باشد بهتر از این است که آدم بگوید من از جراحی می‌ترسم. من از بیمارستان از بیهوشی حتی از همان بوی دلهره‌آور، می‌ترسم. روزي كه نفسك رفت، توي تاريكي نشستم و هيچ كاري نكردم. حتي چراغ‌ها را روشن نكردم. روزهاي بعد هم ادامه داشت. جواب تلفن‌ها را نمي‌دادم، غذا نمي‌خوردم. احتمالن اگر شركت نبود و نهار و همكارها، از گرسنگي جان به جان آفرين تسليم كرده بودم. يك هارد سريال جلويم بود كه خواهرم اصرار كرده بود: "بشين ببين". از بين آن همه ترودتكتيو را مي‌ديدم. روزي كه شنيد، بد و بيراه نثارم كرد كه: آدمي در شرايطِ تو ترودكتيو نگاه مي‌كند؟ ابله؟! نارنجي فلان چي؟ بين آن همه سريال، دقيقن بايد سياهش را ببيني؟ گفتم طنز حالم را بدتر مي‌كند. اما اين يكي ذهنم را مشغول مي‌كند. يادم مي‌رود.
اما يادم نمي‌رفت. از مطب دكتر كه آمدم بيرون، راه افتادم سمت ميدان. ماشين نبرده بودم. چه خوب كه ماشين نبرده بودم. رفتم... رفتم... به بچه‌ی دومی فکر می‌کردم که هیچ وقت نخواهم داشت. بعد ياد آنجلينا جولي افتادم. فكر مي‌كردم در اولين عكس‌هايش جاي سينه‌اش يك فضاي خالي زشت باشد. - خب حماقت كه شاخ و دم ندارد! – برگه‌ي سونوگرافي توي كيفم بود و انگار هرقدمي كه برمي‌داشتم وزنش بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. دكتر عصباني شده بود و گفته بود چطور ماموگرافي را همراهت نياوردي؟ سر كه بلند كردم. تاكسي ها را رد كرده بودم. خيابان را تا تهش رفته بودم و ديگر هيچ‌كس سوارم نمي‌كرد. مجبور شدم همه راه را برگردم. دکترِ خودم بهتر بود. عصر بود و من پیاده راه افتادم. از میدان ونک تا ناکجا. نه کسی بود که آن لحظه دوست داشته باشم برایش تعریف کنم. نه می‌توانستم خفه بمانم. دست آخر به خواهرم زنگ زدم. هرچه باشد او با من در خیلی ترس‎‌ها و ارث بردن‌ها و مرگ‌ها شریک بود. 
آخر هفته را بلاخره از خانه زدم بيرون. چه بيرون زدني؟ كه با چرا نمي رقصي ويگن هم بغض كني و گريه‌ات بگيرد... هر شب كمي گريه و كمي بي خوابي و كمي كابوس. هركس بپرسد چه مرگت است؟ جواب ندارم. البته خودشان فوري با صداي بلند فكر مي‌كنند كه: بخاطر رفتن نفسك است. اين‌طوري است كه امروز مانده بودم چطور بگویم برگشته است. پشت بندش می‌پرسند دیگه چه مرگته؟! به گمانم جمله‌ي "به ياس فلسفي دچار شده‌ام" خوب باشد. آن قسمتِ ياس، نا اميدي‌ام را خوب نشان مي‌دهد و بخش فلسفي هم يك‌جورهای شیکی پيچيدگی اوضاع را خوب می‌پيچاند. اوضاع يك‌جوري شده كه بايد مثل كارتون ديويد كاپرفيلد يكي، يك كاغذ بچسباند روي لباسم كه: من گاز مي‌گيرم. راستی دندان‌هایم کِی ریخت؟!

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

زرزرای الکی!

حالم از اینایی که میان تو وبلاگم ناشناس نظر میذارن بهم میخوره... حتی اونایی که خیال میکنن  حرف خوب میزنن! جرات نداری اسمتو بنویسی غلط میکنی میری بالا منبر! 

تو بخند... فقط تو بخند...

دو سالش نشده بود. خیلی کوچک بود. بچه‌ی دوساله می‌دانید چقدر کوچک است؟ هیچ‌چیزی را نمی‌شد یادش داد... یک روز خانه‌ی پدر و مادرِ پدرش بودیم. مادربزرگش مثل همیشه مرا فرستاده بود دنبال کارهای تمام نشدنی خانه‌شان. آن موقع‌ها رسمن نقش کنیز خانواده را بازی می‌کردم (چقدر باید سپاسگذار باشم که از آن جهنم بیرون آمدم؟) ظرف می‌شستم که شنیدم صدای ضعیف گریه‌اش می‌آید. سراسیمه همه چیز را رها کردم و دویدم... مادربزرگش در حمام را باز کرد که: نترس گذاشتم‌اش این تو... هی به مجسمه‌ها دست می‌زد. خواستم یاد بگیرد که نباید دست بزند!
تندی بغلش کردم. توی دلم خداراشکر می‌کردم که دست کم چراغ حمام را خاموش نکرده است. یادم هست شب برای پدرش تعریف کردم. صدبرابر بدتر از این‌ها با من کرده بودند و برایش مهم نبود. اما این را که تعریف کردم ناراحت شد و رفت توی فکر. واقعن فکر می‌کنم همیشه نفسک را دوست داشت...
و اما سفر... فکر می‌کردم یک سفر پدر و دختری است... دوری از نفسک می ارزد که برود اروپا را ببیند. می‌رود خانه عمه‌اش. اما اشتباه می‌کردم. پدربزرگ و مادربزرگش هم در این سفر هستند... دو نفر که همه‌ی حضورشان تنش و دعواست. از وقتی شنیده‌ام نگرانی‌ام صدبرابر بیشتر شده است. امروز توی شرکت... پشت میز... به محض اینکه تنها شدم گریه کردم... تمام مدت خودم را دلداری می‌دادم که دلت تنگ می‌شود، اما عوضش به بچه خوش می‌گذرد... حالا... حالا کم مانده از غصه و نگرانی حتی قبل از سفرش بمیرم... واقعن بمیرم...

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

برگرد به من... *

بادمجان محلی برایم آورده‌اند. سرخ نشده. تا حالا از این کارها نکرده‌ام. همیشه عمه‌ها خودشان زحمت می‌کشیدند. بادمجان کبابی. بادمجان سرخ کرده. آماده برایم می‌فرستند. حالا اما این خودمم. پای گاز. روغن تمام می‌شود اما بادمجان‌ها انگار تمام نمی‌شوند.
پاسپورت را که تمدید کردیم. پاسپورت بچه ماند پیش خودش. چند وقت پیش نفسک برای مامان تعریف کرده بود که پدرش گفته که می‌روند پیش عمه‌اش... به من هم گفته بود. جدی نگرفته بودم. با مامان تلفنی که حرف می‌زدم نه گذاشت و نه برداشت یک‌هو گفت: بچه را نَبَرد؟ برای همیشه نَبَرد؟ 
بُراق شدم که نه این‌کار را نمی‌کند. دو روز پیش نفسک گفت پدر گفته تا چند روز دیگر می‌رویم سفر. 
اس.ام.اس دادم که بچه می‌گوید می‌روید. گفت می‌رویم. گفتم کی؟ گفت معلوم نیست. حدود ده روز دیگر. گفتم ینی ده روز دیگر سفر است و شما تاریخش را نمی‌دانید؟ گفت بلیط‌ها هنوز به دستم نرسیده... 
به خواهرم که گفتم گفت: این همه وکیل و این همه هزینه کرده‌ایم که برویم، می‌برد که ببرد. بچه عاقبت به خیر خواهد شد...
حالا من این‌جا نشسته‌ام. دارم فکر می‌کنم اگر بچه را ببرد زندگی من چطور خواهد شد؟ این جا نشسته‌ام و به برگه های مهاجرت فکر می‌کنم. به وکیل. به کارهایی که کرده‌ام و می‌خواسته‌ام بکنم. به همه‌ی چیزی که تا امروز فقط  و فقط راز من بوده است و بس...
ده روز دیگر باید چمدان نفسک را ببندم. الکی، یاد آن فیلم افتاده‌ام. نارنجی پوش... قطعن برای من اتفاق نخواهد افتاد... همه چیز خوب است... همه چیز خوب است... مثبت فکر کن... تقصیر این بوست. با بوی بادمجان سوخته نمی‌شود مثبت فکر کرد... 




*نام ترانه سعید مدرس

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

گوشت.بغل. قهر

گوشت نمي‌خورد. هيچ‌جورش را. مي‌گفت عق مي‌زنم، نمي‌توانم. تعريف كرد كه قبل‌ترها، بچه كه بوده، هميشه روي زانوي پدرش مي‌نشسته و غذا را كه مي‌آوردند گوشت‌ها را سوا مي‌كرده و اگر عشق‌اش مي‌كشيده همه بايد گوشت‌هاي توي غذاي‌شان را به او مي‌دادند. يك روز پدر اعتراض مي‌كند. او را از زانويش مي‌گذارد پايين و مي‌گويد نمي‌تواند همه‌ي گوشت‌ها را بخورد. 
بعد از آن لب به گوشت نمي‌زند. از سه سالگي تا سي و چند سالگي. تعريف كه مي‌كرد نگاهش مي‌كردم و به خودم مي‌گفتم آدم‌هاي اين‌طوري آدم‌هاي خاصي هستند. من هيچ وقت آدم خاصي نبودم. هيچ وقت از چيزي، از کسی تا اين حد متنفر نشدم. آن روز كذايي كه مچ همسر سابق و دوست دخترش را گرفتم حليم خريده بودند. مدت‌ها بوي حليم حالم را منقلب مي‌كرد. تا آن روز، درست يك سال بعد، توي پارك لاله با چند دوست خوب، گفتند بايد بخوري كه از امروز حليم تو را ياد ما بياندازد و پارك لاله و امشب و اين همه خوشي. و من به همين سادگي با حليم آشتي كردم. اصلن انگار هيچ‌وقت اهل قهر هميشگي نمي‌توانستم باشم. از بچگی حتی مدلم قهرقهر تا روز قیامت نبود. هيچ وقت نتوانستم عكس‌هاي آدمي را پاره كنم. چون فكر مي‌كردم بعد شايد دلتنگ شوم. انگار براي قهر و نفرت نمي‌توانستم يك تصميم ابدي بگيرم.
او تعريف مي‌كرد و من نگاهش مي‌كردم و به خودم مي‌گفتم او يك آدم خاص است و من هيچ وقت آدم خاصي نبوده‌ام. از مهماني به خانه برگشتم. انگار آن دختر و گوشت را فراموش كرده بودم اما موتور ذهنم متوقف نشده بود. چند شب بعد، ناگهان يادم افتاد كه با ميم روزي تمام كردم كه ديدم هيچ جوري نمي‌توانم بغلش كنم. حتي دوستانه... گرفتن دستش باعث دل بهم خوردگي‌ام مي‌شد. متنفر نبودم. حتي ميم را هنوز كمي دوست داشتم اما ديگر نمي‌توانستم بغلش كنم. بغل از نظر من اتفاق مهمي است. وقتي نتواني كسي را بغل كني فاتحه‌ي رابطه خوانده است. و من نتوانستم با خودم كنار بياييم. نشد برايش توضيح بدهم. احتمالن هميشه فكر مي‌كند كه من آدم سنگدلي بوده‌ام. اما مي‌شود يكي را دوست داشت، كلي برايش احرام قائل بود، اما يك روزي، يك جايي، حس كرد كه ديگر نمي‌شود اين آدم را بغل كرد. نمي‌تواني اجازه بدهي به تو دست بزند. نزدیک‌تر که اصلن و ابدن! ناچاري همه چيز را تمام كني. و اين تنها نفرتي است كه در من دوام داشته است. كه هيچ وقت نگذاشته به رابطه‌هاي قبلي‌ام برگردم. چون هيچ‌وقت نتوانستم آدم‌هايي كه را كه احساسم برايشان تمام شده، بغل كنم. عيبش اين جاست كه اين كشف و شهود شبانه هم باعث نشد خيال كنم من آدم خاصي هستم. من هنوز قهر تا ابد را بلد نشده‌ام. و اين واقعن مايه‌ي نااميدي است. بايد آدم معمولي باشيد تا بفهميد این يعني چه...

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

دیگه دوستت ندارم... همین!

تا آخرین شب‌ها هم توی تخت‌خواب دونفره‌مان می‌خوابیدیم. نه به خاطر احساس مسئولیت یا تعلق‌خاطر که هیچ‌چیزی باقی نمانده بود. صرفن چون تخت راحت‌تر بود! مرد پشت به من و اغلب روی شکم می‌خوابید. یادم رفته بود. تو یادم انداخته‌ای. پشت به من می‌خوابید و من شب‌های زیادی صدایش کردم و پاسخم خشمش بود و خواب‌آلود تشر زدن که من خوابیده بودم. نمی‌فهمی؟ و من یادم رفته بود. تو یادم انداختی.
آن شبی که بچه تا نزدیک صبح گریه کرده بود و من بلد نبودم و نگران، فکر می‌کردم خواهد مرد... مرد را صدا کرده بودم...
یا آن شبی که فیلم حلقه را دیده بودم... کابوس بود و کابوس... و مرد  را صدا کرده بودم...
یا آن شبی که پدربزرگ مرد. که زنگ زدند و من توی پذیرایی راه رفتم و گریه کردم و فکر کردم باید حرف بزنم و مرد را صدا کردم...
هزار شب... هزاران شب من مرد را صدا کرده بودم و یادم رفته بود و تو یادم انداختی...
گفته بود: خب چکار کنم؟! من خواب بودم! صبح باید بروم سرکار!
تو یادم انداختی و بعد انگار تو نبودی، همان مردی بود که همه ی این سال‌ها سایه‌ی آزارش پسِ ذهنم مانده بود. تویی که توی بغلت خندیده بودم، نبودی... تویی که حتی وسط نگاه کردن فیلم بی‌هوا مرا می‌بوسیدی، نبودی... آن شب مرد بود که خوابیده بود... و تو فروریختی... تصویرت شد همان صدای خشنِ خواب‌آلود که می‌گفت: به من چه؟! من خواب بودم. می‌فهمی؟! تو آن مردی که شیفته‌ی تک زبانی عزیزِدلم گفتن‌هایش بودم، نبودی... 
فیلم سارا را یادت هست؟ خانه عروسک ایبسن. زن، شبی صبح نشدنی راه رفت و از بی‌مهری مرد ترسید و اشک ریخت و مرد اما، در را برویش باز نکرد. صبح که خبرهای خوب رسید، زن تبرئه شده بود. مرد دست دراز کرد که بخشیدمت. بیا بغلم. زن اما پشت کرد و گفت ترکت می‌کنم. مرد سراسیمه دنبالش دوید که چرا؟ حالا که همه چیز تمام شده... من بخشیدمت... می‌توانیم از نو شروع کنیم... چرا؟! چرا؟!
زن مکث کرد. به صورت مرد نگاه کرد و توی چشم هایش خسته ولی مصمم گفت: می‌دونی؟....... دیگه دوستت ندارم... همین.... فقط دیگه دوستت ندارم...

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

بی سوال با من باش...

دخترك را برده بوديم دكتر. پدرش هم آمده بود. توي مطب كلي لي‌لي به لالايش گذاشته بوديم كه حوصله اش سر نرود و نق نزند. از سر و كول‌مان بالا مي‌رفت كه چشمش افتاد به دختر بچه‌ي يكي دو ساله‌ي نوپايي كه با تبلت مادرش بازي مي‌كرد. خوشگل نبود ولي شيرين و با نمك بود. دوباره فيلش ياد هندوستان كرد كه مامان بچه بياوريم. از همين دختر كوچولوها. قبل تر پسر خواسته بود. گفته بود ما دو تا دختريم، از پرورشگاه يك پسر كوچولو بياوريم، مثلِ پسر خاله سعيده. دست به سرش كرده بودم كه بايد تحقيق كنم. يك روز زنگ زد شركت كه من توي اينترنت سرچ! كرده‌ام. به خانم‌هاي تنها پسر نمي‌دهند. باورم نمي‌شد. اين‌قدر سماجت كند و اين‌قدر بلد باشد! اما تا دخترك را توي مطب نديده بود يادش رفته بود. يا من فكر ميكردم يادش رفته است.

صداي‌مان كردند كه جلوي در اتاق منتظر بمانيم، مريض قبلي كه بيرون آمد برويم تو. وسط شيطنت‌هايش ناگهان دست من و پدرش را گرفت و روي هم گذاشت و گفت اصلن بايد همين فردا دوباره با هم ازدواج كنيد. ما سريع دست‌مان را كشيديم و خنديديم. اما ول‌كن نبود: بابا تو دوباره از مامان خواستگاري كن. فردا با گل و شريني مي آيي خونه ما...
مي‌خنديديم. جوري كه اشكم در آمده بود. دخترك هم خوشش آمده بود و ادامه مي‌داد كه: مامان تو هم ديگه طلاق نمي‌گيري... البته بابا چون تو كار بدي كردي و دل مامانو شكوندي تو هم بايد قول بدي ديگه باعث طلاقِ مامان نمي‌شي.
صداي‌مان كردند تو. نوشتنِ آزمايش خون باعث شد با گريه از مطب بيايد بيرون و يادش برود. بعد از آن شب، براي خيلي‌ها ادايش را در آوردم و تعريف كردم و همه با هم خنديديم. اما واقعيت اين است كه هنوز وقتي يادم ميافتد يك چيزي سفت بيخ گلويم را مي‌چسبد. چجوري مي‌شود به يك بچه فهماند اميدوار نباشد؟ كه گاهي نمي‌شود! كه كنار بياييد و دلش نخواهد؟

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

کجا گمت کردم تو رو...*

آب را باز می‌کنم. کمی گرم. کمی سرد. می‌روم سفر. می‌روم پیش دخترک که دلتنگش شده‌ام زیاد. آب همیشه حالم را خوب می‌کند. ماسک مو را روی موهایم می‌گذارم. باید یک دقیقه صبر کنم. آب را می‌بندم. می‌گویند کمبود آب داریم. یک دقیقه را می‌شمرم...
هزار و یک: مامان زنگ زده، کیف پیدا شده است. تمام این مدت آن جا بوده. جایی بین تخت خواب و دیوار اتاق. گواهینامه‌... کارت اهدای عضو... مامان اسم می‌برد و منتظر خوشحالی من است. من تو را می‌بینم. آن روز توی ماشین. کیف چرم بنفشی که از لابلای کاغذ کادو می‌بینمش. که اسمم را با آن فونت قشنگ روی چرم سوزانده‌اند. 
هزار و دو: اتوبان و ابی و سبدسبد. من و ‌تو... دست مرا می‌گیری. می‌بوسی...
هزار و سه: کجا گمت کردم تو رو. کی این همه بد شدی؟ از اول دروغ می‌گفتی؟ یا بعدش دروغگو شدی؟ جوابشو نمی‌دونیم نه من نه کاغذ نه قلم...
هزار و ده: نشسته‌ایم به فیلم دیدن که دست میاندازی دور بدنم و بلندم می‌کنی دست و پا می‌زنم و تو ناگهان ولم می‌کنی و من چنان گردنت را چسبیده‌ام که تیرت به سنگ می‌خورد. نمی‌افتم...
هزارو بیست و سه: نشسته‌ام روی مبل کنار تو. تعریف می‌کنی. به خیالت توضیح می‌دهی. من گریه می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و هق هق می‌کنم. باور نمی‌کنم لعنتی. باور نمی‌کنم...
سیصد و چهار: کنارت دراز کشیده‌ام می‌گویی: چرا تکراری نمی‌شه؟ چرا همیشه این‌قدر خوبه؟...
پنجاه و نه: نوشته‌ای: روزت مبارک. نوشته‌ای مراقب خودت باش... نوشته‌ای چیزی لازم داشتی بگو... توی راهم... تند تند پلک زده‌ام که اشک‌هایم نریزند... دستم به جواب دادن نرفته است...
هشتاد و هشت... دستم روی شیر آب مانده. هشتاد و هشت؟! چطور از هزار و یک رسیده‌ام به هشتاد و هشت؟ چند دقیقه گذشته؟ زمان را گم کرده‌ام... مهم نیست... تو را هم گم کرده‌ام... ولی زنده ماندم... می‌بینی؟!


*سامی بیگی

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

چقدر عذاب کشیدی؟!

آقا نادر گفته بود بچه را بكشيد. زنده نماند بهتر است. بعدترش گفت بود كشتن كه نه، كاش خودش بميرد تا مثل من عذاب نکشد و هیچ‌کس نمی‌دانست چه عذابی کشیده است.
عموي كوچك من مثل پدر و پدربزرگم خوش قيافه بود. اما برخلاف آن‌ها بددل و بدبين بود. زن عمويم كه باردار بود عمو اجازه نمي‌داد دكتر برود. آن موقع تعداد دكترهاي زن كه متخصص زنان باشند كم بود. بيست و سه چهارسال پيش زن عمو به سختي توانست در شهر بزرگ‌تري نزديك شهر خودشان متخصص زن پيدا كند. اما قبل‌ترش بارها حالش بد شده بود. شبي را يادم هست كه با آن شكم گنده تب و لرز كرده بود. پدر و مادرش و پدر و مادر من آمده بودند به زور ببرندش دكتر و از ترس عمويم كه آن موقع سرباز بود زير كوهي از پتو و لحاف تكان‌تكان مي‌خورد و مي‌لرزيد و مي‌گفت نمي‌آيم.
پسرشان كه دنيا آمد كلي ذوق داشتيم. عمو نورچشمي مادربزرگ و ته تغاري بود. بچه‌اش هم عزيزكرده‌ي همه بود. اما همان روزي كه رفتيم ديدن نوزاد گفتند كه بچه جاي چهار انگشتِ دست چپ، دو انگشت دارد. با همان سن و سالِ كم، بعد از شنيدن اين خبر، آن شب كذايي در ذهنم تداعي شد و ته دلم به عمو بد و بيراه مي‌گفتم كه نگذاشته زن عمو برود دكتر...
اين ماجرا تا مدت‌ها نقل مجالس شده بود. هركس حرفي مي‌زد. و ناگهان آقا نادر فتواي قتلش را صادر كرد. گفته بود من سال‌ها با اين درد زندگي كردم. زجر كشيدم. نگذاريد عذابي كه من كشيدم را تجربه كند. ما نمي‌دانستيم عذاب آقا نادر چه بوده است. آقا نادر از سال‌ها پيش از تولدِ من، شوهر عمه‌ام بود. كم حرف بود و بداخلاق اما هيچ كس نمي‌دانست عذاب كشيده است. تا آن روز كه تعريف كرده بود در بچه‌گي انگشت شستش با داس قطع مي‌شود. سال‌هاي سال براي اين كه كسي انگشتش را نبيند آن را پنهان مي‌كرده است. سال‌ها كابوس شب و روزش اين بوده كه در خواب و بيداري كسي انگشتش را نبيند و آنقدر عذاب كشيده بود كه بگويد بچه را بكشيد. نگذاريد زنده بماند!

بعد از آن هزار بار سعي كردم انگشت شست نصفه‌ي آقا نادر را ببينم. نشد كه نشد. هميشه يا توي جيبش بود يا مشت بود. حتي موقع خواب دستش زير بالش بود. جوری حواسش جمع بود که هیچ‌جوری نمی‌شد انگشت را دید. پسر عمو بزرگ شد. خوش سيما، قد بلند و خوش تيپ. برخلاف آقا نادر شيطان و شلوغ و پرسروصدا. اما من هنوز به انگشت شست نصفه‌ي آقا نادر فكر مي‌كنم و فكر مي‌كنم يني چقدر عذاب كشيده است؟ قدرِ كشتنِ نوزاد شيريني كه دو انگشت دارد؟!

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

گربه روی شیروانی داغ

- همیشه فکر می‌کنم مثل یه گربه روی شیروونی داغم...
+ پس از اون شیروونی بپر پایین مگی! گربه‌ها از شیرونی می‌پرن پایین و هیچی‌شون نمی‌شه!
- بپرم؟ کجا؟ به چه امیدی؟
+ یه عاشق پیدا کن!

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

هدیه‌ی روزِ عشق

مشغول مشق نوشتن است. آن وسط‌ها هی غر می‌زند که می‌شود کمی را بعدن بنویسد. می‌گویم نه. باید تمامش کند. تلوزیون تبلیغ ولنتاین را نشان می‌دهد. یک قلب پر از شکلات و عروسک و همه‌ی چیزهای جذاب و خواستنی از نظر نفسک. مشکوک سربلند می‌کند که: مگه تو عاشقم نیستی؟ پس چرا بهم کادو نمی‌دی؟
روی کاناپه ولو شده‌ام. لیوان چای دستم است، می‌خندم. می‌ریزد روی ران پایم، آن جایی که شلوارک نیست و حسابی می‌سوزم. می‌گویم من عاشقانه همه زندگیمو بهت هدیه دادم...
_ عه، مامان! جدی شو. بیا بهم کادو بده. به بابام هم می‌گم باید یه چیزی بهم بده. شماها هی می‌گید عاشق منید.
هنوز می‌خندم: خب حالا چی می‌خوای؟
_ امروز اتاقمو تو مرتب کن... تروخدا... این بشه کادوی ولنتاین من.
_ خب پس کادوی من چی؟ تو بهم کادو چی می‌دی؟
خیلی شیک و مجلسی بادی به غبغب می‌ندازد و می‌گوید: من درسامو بخونم و مشقامو بنویسم برای تو کادوعه دیگه!

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

بغلش کن تا دیر نشده

نوزادی‌اش به چشم زدنی گذشت. آن روزهایی که مدام خواب بود. هنوز با پدرش زندگی می‌کردیم، به او می‌گفتم توی روز دلم برای نفسک تنگ می‌شود، گاهی دوست دارم بیدارش کنم! می‌گفت دیوانه‌ای! تاتی تاتی کردنش به چشم برهم زدنی شد دویدن. تک زبانی و ناقص حرف زدنش خیلی زود شد بلبل زبانی... حتی نخواندن و ننوشتنش هم زود شد خواندن و نوشتن و ضرب و تقسیم...
این روزها ده دوازده ساعتی کلن نیستم. باشم هم خسته‌ام. باید شام شب و نهار فردا را درست کنم. گاهی این بین فیلم نگاه می‌کنم و نفسک که می آید هی باید بگویم صبر کن این را بشورم... صبر کن این را ببینم... امشب غذای روز بعد را که گذاشتم جا بیافتد، نشستم به گتسبی بزرگ. به عادت هر روزش آمد روی پایم نشست. همیشه بعد از یک دقیقه و یک بوسه‌ی هول‌هولکی بلندش می‌کردم که: "بزرگ شدی... پام درد می‌گیره...بذار ببینم فیلمه چی شد"، می‌فرستادم برود پی بازی یا مشقش. امروز اما فیلم را نگه داشتم. بغل و بوس و هی حرف زدیم و هی توی دلم قند آب شد. گذاشتم هرچقدر دوست دارد روی پایم بشیند و استخوانم ذوق‌ذوق کند...
به خودم گفتم مثل چشم برهم زدن این مرحله هم می‌گذرد. فکر می‌کنی چند سال... چند شب... چند بغل این‌طوری مانده؟ بچسب به همین الان... بغلش کن تا دیر نشده... تا حسرتش نمانده... بغلش کن...

۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست... *

اغراق نیست اگر بکویم آقای ب یکی از مودب‌ترین، خوش‌روترین و با شخصیت‌ترین مردهایی است که دیده‌ام. او یک مرد میان‌سال با موهای جو گندمی و ظاهری معمولی است. خوش‌پوش است اما چیزی جز این‌ها در او هست که باعث می‌شود همه برایش بی‌اندازه احترام قائل باشند. آقای ب در یکی از شرکت‌های زیر مجموعه است. کارمان مرتبط نیست. اگر تصادفن ماشین نیاورد او را توی سرویس می‌بینم. امروز قرار بود آقای ب برای من کاری انجام دهد. وقتی تشکر کردم... گفت نمی‌دانم باید بگویم یا نه... در جوانی نامزدی داشتم... هرچه خاک اوست عمر شما باشد... شما مرا یاد او می‌اندازید... چهره‌تان... حرف زدن‌تان... هرکاری که کردم برای دل خودم کردم... شک نکنید جای تشکر ندارد...
من لبخند زدم و باز تشکر کردم اما از همان لحظه یک چیزی بیخ گلویم چسبیده و ول کن نیست... چرا همه چیز پیچیده و سخت به نظر می‌رسد؟ چرا دور و برم همه چیز غم‌انگیز است؟ انگار پسِ همه آدم‌ها یک داستان غم انگیز هست. من... من دلم لبخند نه... خنده می‌خواهد... از ته دل...


*شاملو

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

گذاشتیم آن‌چه از دست رفتنی است از دست برود!

برای یک آدم معمولی مثل من این خونسردی عجیب است؟ نه نیست. آدم معمولی‌ها هم بالا و پایین داشته‌اند. قهر و آشتی داشته‌اند. سرشان به سنگ خورده... مثل آن سنگی که چند سال پیش، فلانی انداخت جلوی پای من! وقتي ميانه‌مان بهم خورد، يادم هست كه هرروز يكي بلاكم مي‌كرد. شنيده بودم كه به همه گفته يا من يا اين. غصه‌ام شده بود. براي من كه حس مي‌كردم قرباني‌ام و خود اين ماجرا آزارم داده بود، پذيرفتن رفتارهاي بقيه غيرقابل تحمل بود. حتي يادم هست به يكي‌شان ايميل دادم كه چرا؟ طبيعتن او هم جز يك‌سري بهانه بي سر و ته مثل دستم خورد  و نمي‌دونم... جوابي نداشت. الان نمي‌فهمم كه چرا اين‌قدر حساس شده بودم. چرا قضاوت آدم‌هاي مجازي، آدم‌هايي كه توي زندگي‌ام هيچ بودند، برايم تا اين حد مهم شده بود. معجزه زمان كار خودش را كرد. من آرام شدم و ماه‌ها بعد يكي‌يكي آن آدم‌ها برگشتند. حتي يك از دوستانم كه نظرش برايم خيلي مهم بود، يك روز مرا كنار كشيد كه الان مي‌فهمم كه حق با تو بوده... 
مي‌گويند دردي كه تو را نكشد قوي‌ترت مي‌كند. مثل حالا كه وقتي مي‌شنوم دوست چندين و چند ساله‌ي من (دوست؟!) هرجايي مي‌رود، دروغي در مورد من مي‌گويد. به هركسي سفارش مي‌كند كه من آدم بدي‌ام و او خوب است و  حرف‌هايي از اين دست... چيزي در من عوض نمي‌شود. برايم مهم نيست كه فلاني چرا با اين سن و سال و تجربه هنوز مثل بچه‌ها دهن‌بين است. حالا من آن‌قدر تجربه داشته‌ام كه بدانم زمان همه چيز را حل مي‌كند. قضيه‌ي زمستان و روسياهي ذغال است. وسط اين همه ماجرا فكرش را بكنيد دوستي باشد (قدمتش هم حتي مهم نيست) دل‌گرم‌ات كند. اين كه هر اتفاقي كه بيافتد به تو ايمان داشته باشد. به خاطر تو هيچ تماسي را جواب ندهد. كاري كند كه بتواني به دروغ هاي دور و بري‌ها و تهمت‌هاي‌شان بخندي و به سلامت گردنه را رد كني. مثل كوه پشتت بايستد و مدام بگويد ولش كن، اين آدم‌ها مهم نيستند. تو مهمي... خب بايد ماچش كرد. يا حتي بيش‌تر، توي بغل فشارش داد... مگه نه؟!
پ.ن: دروغ چرا، این ماجرای دردی که تو را نکشد و اینا زیاد با عقل جور در نمی‌آید... استفاده کردیم که استفاده کرده باشیم!