حالم از اینایی که میان تو وبلاگم ناشناس نظر میذارن بهم میخوره... حتی اونایی که خیال میکنن حرف خوب میزنن! جرات نداری اسمتو بنویسی غلط میکنی میری بالا منبر!
۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه
تو بخند... فقط تو بخند...
دو سالش نشده بود. خیلی کوچک بود. بچهی دوساله میدانید چقدر کوچک است؟ هیچچیزی را نمیشد یادش داد... یک روز خانهی پدر و مادرِ پدرش بودیم. مادربزرگش مثل همیشه مرا فرستاده بود دنبال کارهای تمام نشدنی خانهشان. آن موقعها رسمن نقش کنیز خانواده را بازی میکردم (چقدر باید سپاسگذار باشم که از آن جهنم بیرون آمدم؟) ظرف میشستم که شنیدم صدای ضعیف گریهاش میآید. سراسیمه همه چیز را رها کردم و دویدم... مادربزرگش در حمام را باز کرد که: نترس گذاشتماش این تو... هی به مجسمهها دست میزد. خواستم یاد بگیرد که نباید دست بزند!
تندی بغلش کردم. توی دلم خداراشکر میکردم که دست کم چراغ حمام را خاموش نکرده است. یادم هست شب برای پدرش تعریف کردم. صدبرابر بدتر از اینها با من کرده بودند و برایش مهم نبود. اما این را که تعریف کردم ناراحت شد و رفت توی فکر. واقعن فکر میکنم همیشه نفسک را دوست داشت...
و اما سفر... فکر میکردم یک سفر پدر و دختری است... دوری از نفسک می ارزد که برود اروپا را ببیند. میرود خانه عمهاش. اما اشتباه میکردم. پدربزرگ و مادربزرگش هم در این سفر هستند... دو نفر که همهی حضورشان تنش و دعواست. از وقتی شنیدهام نگرانیام صدبرابر بیشتر شده است. امروز توی شرکت... پشت میز... به محض اینکه تنها شدم گریه کردم... تمام مدت خودم را دلداری میدادم که دلت تنگ میشود، اما عوضش به بچه خوش میگذرد... حالا... حالا کم مانده از غصه و نگرانی حتی قبل از سفرش بمیرم... واقعن بمیرم...
۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه
برگرد به من... *
بادمجان محلی برایم آوردهاند. سرخ نشده. تا حالا از این کارها نکردهام. همیشه عمهها خودشان زحمت میکشیدند. بادمجان کبابی. بادمجان سرخ کرده. آماده برایم میفرستند. حالا اما این خودمم. پای گاز. روغن تمام میشود اما بادمجانها انگار تمام نمیشوند.
پاسپورت را که تمدید کردیم. پاسپورت بچه ماند پیش خودش. چند وقت پیش نفسک برای مامان تعریف کرده بود که پدرش گفته که میروند پیش عمهاش... به من هم گفته بود. جدی نگرفته بودم. با مامان تلفنی که حرف میزدم نه گذاشت و نه برداشت یکهو گفت: بچه را نَبَرد؟ برای همیشه نَبَرد؟
بُراق شدم که نه اینکار را نمیکند. دو روز پیش نفسک گفت پدر گفته تا چند روز دیگر میرویم سفر.
اس.ام.اس دادم که بچه میگوید میروید. گفت میرویم. گفتم کی؟ گفت معلوم نیست. حدود ده روز دیگر. گفتم ینی ده روز دیگر سفر است و شما تاریخش را نمیدانید؟ گفت بلیطها هنوز به دستم نرسیده...
به خواهرم که گفتم گفت: این همه وکیل و این همه هزینه کردهایم که برویم، میبرد که ببرد. بچه عاقبت به خیر خواهد شد...
حالا من اینجا نشستهام. دارم فکر میکنم اگر بچه را ببرد زندگی من چطور خواهد شد؟ این جا نشستهام و به برگه های مهاجرت فکر میکنم. به وکیل. به کارهایی که کردهام و میخواستهام بکنم. به همهی چیزی که تا امروز فقط و فقط راز من بوده است و بس...
ده روز دیگر باید چمدان نفسک را ببندم. الکی، یاد آن فیلم افتادهام. نارنجی پوش... قطعن برای من اتفاق نخواهد افتاد... همه چیز خوب است... همه چیز خوب است... مثبت فکر کن... تقصیر این بوست. با بوی بادمجان سوخته نمیشود مثبت فکر کرد...
*نام ترانه سعید مدرس
اشتراک در:
پستها (Atom)