۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

گاهی نمی‌شود که نمی‌شود...

برای بعضی‌ها باید تلاش کنید. ارزشش را دارند. ولی برای بعضی‌ها هرکاری بکنید کم است. مال تو نمی‌شوند. وقتی یکی دوست‌تان ندارد هرکاری بکنید کم است.
روزهایی بود که خیال می‌کردم اگر خوب باشم، مدام گذشت کنم، مدام توجه و محبت کنم و همه کارهایم را درست انجام بدهم، می‌ماند.
جوری همه چیز را می‌شستم و می‌سابیدم انگار خوشبختی‌ام به این‌کار بستگی دارد. همیشه خانه مرتب و تمییز بود. ساندویچ و غذای آماده دوست نداشت. همیشه غذای کامل داشتیم. حتی یادم هست یک دوره‌ای دستم توی گچ بود. از کار که برمی‌گشتم توی راه غر می‌زدم که شام درست نکرده‌ام. همکارها تعجب می‌کردند که: ینی حتی حالا که اینطور است کمک نمی‌کند؟ ینی نمی‌شود آماده بخورید؟ ولی من دوست داشتم زن کاملی باشم. به جان کندن کارهایم را انجام می‌دادم. خانه کوچک بود و به سختی وسایل‌مان جا می‌شد. بعدتر با آمدن بچه، جا کم‌تر هم شده بود. مرتب نگه داشتن‌اش با وجود یک بچه‌ی نوپا سخت بود. اما هنوز از نظر خانواده‌ام من یک وسواسی بودم. یک روز صبح یادم هست آماده می‌شد که برود سرکار. دنبال جورابش می‌گشت و توی جا جورابی پیدا نکرده بود. همه‌ی لباس ها را با عصبانیت از کمد می‌ریخت بیرون و داد می‌زد که جوراب ندارم. بچه دوسال‌اش نشده بود. کنارش ایستاده بود و توی لباس‌های ریخته شده جوراب‌ها را پیدا می‌کرد و نشان‌اش می‌داد و با آن لحن قشنگش می‌گفت: اینا!... اینا!... 
آن روزها دیگر مهم نبود که من چقدر تلاش می‌کنم. او انتخاب‌اش را کرده بود. دست آخر هم من بچه را برداشتم و او آن زن را. اما این تلاش برای کامل بودن مرا رها نمی‌کرد. وقتی کسی از دستشویی استفاده می‌کرد، باید آن را می‌شستم از کاشی‌های نزدیک سقف شروع می‌کردم، تا پایین. چند سال گذشت تا بهتر شدم. عادت کردم که ظرف‌ها می‌توانند توی ظرفشویی بمانند. لازم نیست بعد از هر لکِ غذایی کل یخچال را بشورم. می‌شود هر دوسه روز یک‌بار جارو بکشم و اگر کسی دوستم داشته باشد همین جوری دوستم خواهد داشت. 
چند روز پیش خواهرم و دوستش آمده بودند جلوی در چیزی را بگیرند. دستم انداخته بودند که وای چقدر خانه‌اش تمییز است. دوست‌اش می‌گفت: نگاه کن، دقیقن همونجور که گفتی، اسکاچ ظرفشویی‌شو ببین، چقدر صاف گذاشته! معلومه از اوناییه که کج بشه زود می‌ره صافش می‌کنه... خواهرم هم می‌گفت: این اشتباهی شده... ولش کن از ما نیست.
آن‌ها می‌خندیدند و من می‌دیدم که چه سال‌هایی را حرام کرده‌ام. از روحم و از تنم گذاشته‌ام تا خوب و همه چیز تمام باشم و زن‌های اطرافم که راحت‌تر زندگی کرده‌اند چقدر خوشبخت‌ترند. آن‌ها را با همه‌ی ضعف‌های‌شان دوست داشته‌اند. مثل یک آدم. با بدخلقی‌های‌شان. با تنبلی‌هایشان. با خوبی‌ها و بدی‌هایشان. 
از من که گذشت، اما شما وقت دارید. برای کسی که عاشق‌تان نیست، هرچقدر بی نقص و عالی باشید کم است. عاشق‌تان نمی‌شود. واقعیت تلخ این است که زور بی‌خود می‌زنی... همین!

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

این یا آن، مسئله این است...

مامان مي‌گفت اسم مرا وسط عشق و عاشقي‌شان انتخاب كرده بودند. همان روزهاي اول با خودشان قرار گذاشته بودند كه اگر دختر شد اين بشود. و خب اولي كه پسر شده بود باز يادشان مانده بود كه دختر شد اسمش اين بشود و من به دنيا آمدم و يك ماه بعد وقتي توي صف ثبت احوال مامان منتظر ايستاده بود، گويي نوري به قلبش مي‌تابد! و نام مرا مي‌گذارد آن. مامان هيچ وقت مذهبي نبود. اما آن لحظه دلش ندا داده بود اسم مذهبي براي من بگذارد. به نيتِ فلان! ولي يادش بود كه قرار گذاشته‌اند و اين نام قشنگ‌تري است و به همين خاطر مرا در خانه اين صدا مي‌كنند و در شناسنامه آن مي‌مانم. تا راهنمايي خيلي برايم مهم نبود. نمي‌فهميدم چرا دو اسم دارم اما اسم شناسنامه‌ام كاربردي نداشت. همه به نام خانوادگي صدايم مي‌كردند. راهنمايي برايم مهم شد. اسمم را دوست نداشتم. بعدتر وقتي دانشگاه قبول شدم كسي باور نكرد چون توی روزنامه اسمِ این نبود. سر مراسمِ عقد زندايي‌ام متعجب و با لحني پر از كنايه گفت انگار اشتباهي براي عقدِ دختر ديگري آمده ايم! و من هنوز از اسم شناسنامه‌ام بيزار بودم. بعدتر وارد دنياي مجازي كه شدم ديدم چقدر از اسم من زياد است. كلي دختر بودند كه دوست شديم و اسم‌شان همان بود و هيچ زشتي در اسم‌شان نبود. دلم خواست از اول اسم من هم همان مي‌بود. عادت مي‌كردم و ديگر اين حس بيگانگي را نداشتم. من هميشه اين بودم چون اين صدايم كرده بودند. با اين بزرگ شده بودم و آن برايم غريبه بود. هروقت مي‌ديدم پدر و مادري دو اسم براي بچه انتخاب مي‌كنند به شدت مخالف مي‌كردم و ناراحت مي‌شدم. اما حالا احتمالن يك آدم باهوشي كه بين مذهب و مدرنيته گير كرده بوده است، يك راه خلاصي پيدا كرده: اسم بچه ها شده فی‌فی زهرا يا كامی حسين! فی‌فی و كامی‌اش مال وقتي است كه بايد شيك و امروزی به نظر بيايند و باقيش هم مال وقتي است كه گرفتارند و به كمك خدا احتياج دارند و بايد يك چيزی ته دلشان را گرم كند كه يك كاری برای اين خدا كرده اند... هی خدا می‌بینی؟ چه فداکاری بالاتر از این‌که اسم بچه‌ام را به خاطر تو می‌گذارم؟ حالا یک‌جور دیگر صدایش می‌کنم چه اهمیتی دارد؟ ...طفلكي بچه ها...

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

من گاز می‌گیرم...

به گمانم افسردگي خيلي پيش پا افتاده شده است. براي همين تصميم گرفتم اسم حالات عجيب و جانكاه! روحي‌ام را چيز ديگري بگذارم. مثلن ياس فلسفي. اسمش كه جذاب و دهن پركن است. مانده‌ام اگر يكي بپرسد خب اين ياس فلسفي كه مبتلايش شده‌اي چه جور چيزي است، جوابش دقيقن چه مي‌تواند باشد. هرچه باشد بهتر از این است که آدم بگوید من از جراحی می‌ترسم. من از بیمارستان از بیهوشی حتی از همان بوی دلهره‌آور، می‌ترسم. روزي كه نفسك رفت، توي تاريكي نشستم و هيچ كاري نكردم. حتي چراغ‌ها را روشن نكردم. روزهاي بعد هم ادامه داشت. جواب تلفن‌ها را نمي‌دادم، غذا نمي‌خوردم. احتمالن اگر شركت نبود و نهار و همكارها، از گرسنگي جان به جان آفرين تسليم كرده بودم. يك هارد سريال جلويم بود كه خواهرم اصرار كرده بود: "بشين ببين". از بين آن همه ترودتكتيو را مي‌ديدم. روزي كه شنيد، بد و بيراه نثارم كرد كه: آدمي در شرايطِ تو ترودكتيو نگاه مي‌كند؟ ابله؟! نارنجي فلان چي؟ بين آن همه سريال، دقيقن بايد سياهش را ببيني؟ گفتم طنز حالم را بدتر مي‌كند. اما اين يكي ذهنم را مشغول مي‌كند. يادم مي‌رود.
اما يادم نمي‌رفت. از مطب دكتر كه آمدم بيرون، راه افتادم سمت ميدان. ماشين نبرده بودم. چه خوب كه ماشين نبرده بودم. رفتم... رفتم... به بچه‌ی دومی فکر می‌کردم که هیچ وقت نخواهم داشت. بعد ياد آنجلينا جولي افتادم. فكر مي‌كردم در اولين عكس‌هايش جاي سينه‌اش يك فضاي خالي زشت باشد. - خب حماقت كه شاخ و دم ندارد! – برگه‌ي سونوگرافي توي كيفم بود و انگار هرقدمي كه برمي‌داشتم وزنش بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. دكتر عصباني شده بود و گفته بود چطور ماموگرافي را همراهت نياوردي؟ سر كه بلند كردم. تاكسي ها را رد كرده بودم. خيابان را تا تهش رفته بودم و ديگر هيچ‌كس سوارم نمي‌كرد. مجبور شدم همه راه را برگردم. دکترِ خودم بهتر بود. عصر بود و من پیاده راه افتادم. از میدان ونک تا ناکجا. نه کسی بود که آن لحظه دوست داشته باشم برایش تعریف کنم. نه می‌توانستم خفه بمانم. دست آخر به خواهرم زنگ زدم. هرچه باشد او با من در خیلی ترس‎‌ها و ارث بردن‌ها و مرگ‌ها شریک بود. 
آخر هفته را بلاخره از خانه زدم بيرون. چه بيرون زدني؟ كه با چرا نمي رقصي ويگن هم بغض كني و گريه‌ات بگيرد... هر شب كمي گريه و كمي بي خوابي و كمي كابوس. هركس بپرسد چه مرگت است؟ جواب ندارم. البته خودشان فوري با صداي بلند فكر مي‌كنند كه: بخاطر رفتن نفسك است. اين‌طوري است كه امروز مانده بودم چطور بگویم برگشته است. پشت بندش می‌پرسند دیگه چه مرگته؟! به گمانم جمله‌ي "به ياس فلسفي دچار شده‌ام" خوب باشد. آن قسمتِ ياس، نا اميدي‌ام را خوب نشان مي‌دهد و بخش فلسفي هم يك‌جورهای شیکی پيچيدگی اوضاع را خوب می‌پيچاند. اوضاع يك‌جوري شده كه بايد مثل كارتون ديويد كاپرفيلد يكي، يك كاغذ بچسباند روي لباسم كه: من گاز مي‌گيرم. راستی دندان‌هایم کِی ریخت؟!