۱۳۹۴ آبان ۲۹, جمعه

لبخندو بگیر از من یا بغض منو تَن کن...*

شب بود. توي خواب و بيداري بودم اما خوب يادم هست، توي تاريك روشن اتاق خواب گفته بود: من هيچ وقت تو را ترك نمي‌كنم. تا آخرش هستم. مگر اين‌كه تو مرا نخواهي. مگر اين‌كه تو كم بياوري. من هم فكر كرده بودم خب از اين حرف‌هاي رختخوابي است. از اين حرف‌ها كه به قول آن خدابيامرز سرمنشا اش هورمون است. مي‌گفت چيزي كه ما اسم‌اش را گذاشتيم عشق، درواقع عطش جسم است و حاصل ترشح هورمون‌هاست. بعدتر من شب‌هاي زيادي به خاطرش گريه كرده بودم و ديگر نمي‌شد ازش بپرسم كه راستی ترشح هورمون باعث اشك ريزي و دلتنگي هم مي‌شود؟!
گفته بود من تا آخرش هستم. اما ترديد را نمي‌شود پنهان كرد. من اسم‌اش را گذاشته بودم بلاتكليفي مزمن. خوب بشو نبود. گاهي عود مي‌كرد. مي‌گفت دوستت دارم و از من مي‌پرسيد دوستم داري؟ اما بازتاب صداي‌اش برايم شبيه اين بود كه بپرسد جدن من اين زن را دوست دارم؟! مي‌دانيد، شك مسري است. مثل خميازه كشيدن. خوابت نمي‌آيد اما كافيست يكي وسط جمع يك خميازه‌ي جاندار بكشد. همه خميازه‌شان مي‌آيد. شك هم سرايت مي‌كند. مي‌گفت من براي تو كَمَم. تو خيلي خوبي. حيفي! مي‌گفتم تو هم خوبي و همين كافي است. اما چند روز بعد دوباره مي‌گفت: اين نهايت خودخواهي است كه من تو را براي خودم بخواهم. خيلي دوستت دارم، برو دنبال زندگي‌ات! بعد كه مي‌خواستم بروم دنبال زندگي‌ام مي‌گفت: منظورم دقيقا اين نبود. نمي‌توانم تو را نبينم! جنگ هورموني سختي در گرفته بود انگار. هربار سخت‌تر مي‌شد. مثل جان‌كندن شده بود. بعد من 127 ساعت را ديدم. يك صخره‌نوردِ ماهر بود. يك روز پايش لغزيد. سقوط كرد. جوري دستش زير تخته سنگ گير كرد كه ديگر رها نشد. روزها و ساعت‌ها منتظر كمك ماند. بعد از 127 ساعت، دست آخر، آن تصميم بزرگ را گرفت. با چاقوي كوچك و كندي كه داشت دستش را قطع كرد... .
گفته بود من تا آخرش هستم مگر اين‌كه تو نخواهي. مگر اين‌كه تو كم بياوري. من مي‌خواستم اما كم آورده بودم. آن وسط گير كرده بودم. دلم گير كرده بود لابلاي حرف زدن‌اش، خنديدن‌اش، قربان صدقه رفتن‌اش... اما حواسم بود كه چقدر همه‌چيز نامطمئن و روي هواست. انگار كن شكاف همان صخره‌هاي سرد كه دم به دم تنگ‌تر مي‌شد... همه‌مان یک روزی یک‌جایی مجبور می‌شویم انتخاب کنیم. تا ابد لابلای صخره ها بمانیم یا خودمان چنگ بیاندازیم و دست‌مان را قطع کنیم... قسمت بد ماجرا این است که هردوش درد دارد... آدمیزاد اگر کمی پیش‌‌ویی بلد بود می‌شد همان اول کاری اصلن قید صخره نوردی را زد! می‌دانید ماجرای همان اره است. اره را چون فرو کنی چه درکشی چه تو کنی! 


پ.ن: ترانه روز*به نعمت*الهی

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

خوب، بد، زشت

یک چیزهایی توی رابطه هشدار است. وقتی متوجه خیانت یا عدم صداقت پارتنرتان می‌شوید، برگرداندنِ نوکِ پیکان به سمت شما ناجوانمردانه‌ترین کاریست که می‌شود کرد. وقتی اولین بار مچ همسرسابق را گرفتم. گفتم... داشتم گریه می‌کردم، عکس‌ها توی دستم بود و هق‌هق گریه می‌کردم... زنگ زدم... گفتم: اینا چیه؟ اولین جمله‌ای که گفت این بود: چرا رفتی سراغ کمدم؟! بعدتر وقتی عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت برنگردی خودم را می‌کشم هنوز سردی و شوک جمله اول توی سرم تیر می‌کشید... من به جمله اول توجه نکردم و همان شد که بعدتر گوشی، لپ تاپ، حتی ساعت‌های بیرون از خانه بودن شد زندگی شخصی و حریم خصوصی که به من مربوط نبود. کرورکرور نشانه را من ندیده گرفتم. شما نگیرید. وقتی به کسی بگویید چرا دروغ گفتی اولین عکس العملش باید توجه به شکستنِ شما باشد. راضی کردن شما و دلجویی... 
اگر واقعا شما کنکاشی کرده باشید سرزنشِ شما مرحله بعد است. نمی‌شود شما در را باز کنید و مچ‌شان را توی رختخواب بگیرید و اولین چیزی که می‌شنوید این باشد که: چرا الان برگشتی خونه؟!
 
از طرفی شاید همه حقیقت چیزی نباشد که دیده‌اید که شنیده‌اید. فرصت توضیح، فرصت توجیه بدهید. اما آدم‌ها همیشه جنبه بخشیدن و فرصت دادن را ندارند. خیلی‌ها فقط هوشیارتر می‌شوند خیلی‌ها هم به محضِ قانع کردن شما می‌خوا‌هند نقش قربانی را بازی کنند و برگردند به آن ماجرای نوک پیکان. آدم‌ها باید به طرف مقابل‌شان حق بدهند در موقعیت‌های سوتفاهم برانگیز دچار سوتفاهم شوند. ناراحت شوند و سوال کنند. اگر بعد از برطرف کردن سوتفاهم شنیدید که: اما من نمی‌توانم شک تو را ببخشم. شما هم نبخشید. یادتان باشد این همان بازی ناجوانمردانه است. قرار است از فردا شما بشوید آدمِ شکاک و بدبین و او بشود آدم خوبه‌ی ماجرا... 
تهش نظر من را بخواهید، بنا را بگذارید روی این‌که آدم‌ها خوبند مگر این‌که خلافش ثابت شود. نه برای دلِ بقیه، این‌طوری آدم خیلی راحت‌تر زندگی می‌کند. این یکی را تضمین می‌کنم...فقط خودتان را به خریت نزنید. نشانه‌ها همیشه پررنگ‌تر از آن هستند که ما نبینیم...  من عمیقا به ماجرای ماه پشت ابر نمی‌ماند اعتقاد دارم، پس اعتماد کنید و بگذارید روزگار کارش را بکند. من این یکی را هم تضمین می‌کنم... گارانتی نفس‌گیر... 

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

بخندی..................

يازده سال پيش يك هم‌چين روزي تو را براي اولين بار بغل كردم. نمي‌دانم آن روزها تصورم از داشتن يك دختربچه چه بود. هرچه بود زندگي با تو، بزرگ كردنِ تو، بدونِ كمك خيلي سخت بود. خيلي سخت‌تر از آن‌چه تصورش را بكني. هنوز هم خوب يادم هست كه براي بازي با تو چطور وقت و انرژي داشتم. وقتي راه افتادي برايم حكم معجزه بود كه يك موجود كوچولوي قشنگ اين‌طور كنار من راه برود و تُك زباني حرف بزند. همه چيزِ تو براي من جذاب و شيرين بوده و هست. همين الان هم وقتي به صورتت نگاه مي‌كنم فكر مي‌كنم تو قشنگ‌ترين و ملوس‌ترين دختر دنيايي... پيش‌تر يك‌بار به من گفتي: "چرا موقع ازدواج با بابا حواستو جمع نكردي؟ آخه اين‌همه بدقول و بداخلاقه، چرا باهاش عروسي كردي؟" حالا فكر مي‌كنم اگر آن ماجراها را نداشتيم. اگر پدرت كس ديگري بود... خوشی من و تو و روزگار طلايي‌مان ادامه پيدا مي‌كرد. تو يك مادرِ غمگين و بي‌حوصله پيدا نمي‌كردي و خوشحال‌تر مي‌شدي. اما زندگي همين است و متاسفانه اغلب آن‌جوري كه ما مي‌خواهيم پيش نمي‌رود. مثل همیشه، مثل هر روز و هر لحظه‌ام چيزي جز سلامتي و خوشحالي تو نمي‌خواهم... از خدا كه پنهان نيست دخترم، از تو چه پنهان... اين روزها اعتقادم را به همه چيز از دست داده‌ام كورسوي اميدي كه روشن مانده است اميدواري به تو و آينده توست... شايد دنيا سهم من را هم به تو بدهد... جاي هردوي‌مان خوب باشي، عاشقي كني و بخندي...

۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

هیولاها...

چند سال پیش، همین شب ها بود. گوسفند خریده بودند برای آمدن حاجی شان. پرواز کنسل می‌شود و حجاج برنامه‌شان تغییر می‌کند و در نهایت جای این‌که امشب برسد خبرمی‌دهند که سه شب دیگر خواهد رسید. گوسفند را توی پارکینگ بسته بودند که چند شب بعد ذبح کنند. به ساعت نکشیده گوسفند صدایش بلند می‌شود. برایش آب می‌برند. میوه، کاهو. اما حیوان آرام نمی‌شود. یک ساعت. دو ساعت. آن‌قدر از ته دل و با صدای بلند بع بع می‌کرده که متوجه می‌شوند یک جای کار ایراد دارد. یکی‌یکی سر می‌زدند و هرکس نظری می‌داده... دست آخر یک شیرپاک خورده‌ای دور و بر را نگاه می‌کند و متوجه می‌شود از صبح که گوسفند را خریده‌اند و آورده‌اندش پِهنی آن دور و بر نیست... چرا؟
مقعد گوسفند بدبخت را دوخته بودند... باورتان می‌شود؟ مثل یک گونی که درش را ببندند! آن همه درد و بدبختی برای حیوان زبان بسته که چند کیلو سنگین تر شود... همین! دلم می‌خواست آن آدمی که این‌کار را کرده ببینم... ببینم چه شکلی است...
مثل احمق‌ها توی ذهنم یک آدمِ هیولاطور ساخته بودم. با صورتی زشت و کریه و المنظر...
زد و امسال... همین امروز یک گروهی از همین گروه‌های تلگرامی اَدم کردند. همکارم گفت یک گروه خیلی مثبت و فعال است. دو سه تا مسیج بود که روانشناسی بود و چیزهای مفیدی بود. یک هو دو تا ویدئو آمد. طبعن صبر کردم لود شود. ناگهان مردی بود که زنی را کتک می‌زد. مرد هیکل خوبی داشت از همین سیکس پکی‌ها. جوان. قد بلند و چشم و ابرو مشکی. اصلا شبیه هیولاها نبود. زن مدام گریه می‌کرد و التماس که تروخدا این‌کار را نکن... مرد کتک‌اش می‌زد که خودت لباس‌ات را در بیاور تا عصبانی تر نشدم. آن هیولایی هم که فیلم می‌گرفت، می‌گفت: تو اول شروع کن، بعد نوبت ما بشود... زن که کاپشن‌اش را در آورد من فیلم را قطع کردم. فحش و بد و بیراهی برای فرستنده نوشتم و گروه را ترک کردم. در همان دقایق دیدم که چند نفر دیگر هم بد و بیراه گفته بودند...
حالا از همان موقع مدام فیلم توی سرم تکرار می‌شود. که بعدش چه شده. زن را کشته اند؟ چقدر درد کشیده؟ پس چرا دندان‌های نیش بلند نداشت؟ چرا زشت نبود؟ چرا شبیه هیولاها نبود که آدم بفهمد؟ دور و برِمان چه می‌گذرد؟ چه می‌گذرد؟

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

نفرین

نفسک را فرستاده بودم سفر. وقتی دیدم‌اش با هیجان یک آلبوم کوچک را داده بود دستم. ده دوازده تا عکس داشت از سال‌ها پیش، اوایل ازدواج‌مان. خیره شده بودم به عکس‌های توی آلبوم. از صورتِ غم‌زده و لاغر و زشتم خنده‌ام گرفته بود... ناگهان آن وسط... عکسِ دوست دخترِ همسر سابق رخ نموده بود... این این‌جا چکار می‌کند؟ 
یادم افتاده بود، آن روز که پیدایش کردم چقدر سخت گذشته بود... گریه کرده بودم... قهر کرده بودم... آمده بود دنبالم... اولین خیانتش بود... انگار زمین و زمان خراب شده بود روی سرم... اشکم بند نمی‌آمد... چند روز گریه می‌کردم. نه غذا می‌خوردم... نه می‌خوابیدم... همه چیز برایم تمام شده بود... اما خبر نداشتم تازه اولش است... 
به صورت دخترک توی عکس نگاه کرده بودم. غصه‌ام نشده بود. انگار خیلی دور بود. به خودم افتخار کرده بودم که دیگر اذیت نمی‌شوم. آلبوم را بسته بودم و نفسک سرش را خم کرده بود توی صورتم: داری گریه می‌کنی؟ ناراحت شدی؟ عکسای بابامو نمی‌خواستی ببینی؟
خندیده بودم و برای اینکه خیالش راحت شود با خنده گفته بودم: من گریه‌هامو کردم خانوم خانوما... بذارش تو چمدون. اینو هم  با خودمون می‌بریم تهرون...
چند روز بعد... اولین روز هفته، خسته از شرکت رسیده بودم، زنگ زده بود که بیا پایین ببینم‌ات. قرارمان این نبود. هول شده بودم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم که واقعا باید بروم؟ تردید به جانم افتاده بود که باید برم یا بگویم نه. دست آخر حاضر شده بودم و رفته بودم پایین. گفته بود برویم جاده چالوس؟ برویم بام؟ بریم یه وری! فکر کرده بودم چقدر دلم می‌خواهد گم شوم و بروم و برنگردم به غمگین ترین روزهای خانه‌ام. به آن شلوغی که به زودی تنهایی و سکوت جایش را می‌گرفت... اما به جایش گفته بودم نه باید زود برگردم. نمی‌دانم چه شده بود که شوخی شوخی رسیده بودیم به این که از ناراحتی و دلخوری نفرین‌اش کرده‌ام... گفتم من تابحال کسی را نفرین نکردم. حتی پدرِ نفسک را... او هم سر تکان داده بود که جدی؟ ناراحت نبودی؟
بعد من برگشته بودم عقب، خودم خواسته بودم تعریف کنم... 
نفرین‌اش نکرده بودم هیچ وقت. اصلا دلم نمی‌آمد. بسکه دوست‌اش داشتم و بعدتر هم بسکه نفسک را دوست داشتم. زبانم به نفرین پدرش نمی‌چرخید. نه وقتی رفته بودم پزشکی قانونی جلوی دکترها لباسم را در آورده بودم و کبودی‌ها را نشان داده بودم... نه وقتی توی کلانتری نیشخند سربازها و نگاه‌های هیزشان را تحمل کرده بودم... یا وقتی توی دادگاه منتظر ایستاده بودم... نفرین‌اش نکرده بودم... اما آن روز گفته بود دیگر اجاره را نمیدهم. خودت خانه پیدا کن و من هول هولی خانه ای را پیدا کرده بودم و وسایل را برده بودم و مانده بود انباری. هیچ‌کس نبود. راننده وانت دست به کمر ایستاده بود که من کمکی نمی‌کنم ها! کمرم درد می‌کند. من هم گفته بودم لازم نیست. همه را آورده بودم یکی‌یکی و گذاشته بودم توی ماشین. فقط یک ساک پر از کتابِ بزرگ را نتوانسته بودم. چند بار تقلا کرده بودم و نشده بود. تکان نمی‌خورد و من ناگهان زده بودم زیر گریه... گوشه انباری گریه کرده بودم و یک نفرت بزرگ و سیاه توی دلم چنگ انداخته بود...
درست وقتی که فکر می‌کردم آدم شده‌ام، به خودم مسلطم و فراموش کرده‌ام... وسط تعریف کردنِ این ماجرا گریه‌ام گرفت. توی بزرگراه. ته  همین همت. نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم. بغض کردم و اشکم سرازیر شد. زد بغل، ماشین را نگه داشت و زل زد به من که نمی‌خواد تعریف کنی... گریه نکن... و من احساس شرم کردم بابت این ضعف و تمام مدت به خودم بد و بیراه گفتم که چرا فراموش نمی‌کنی طفلکی؟! چرا فراموش نمی‌کنی...

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

یا خالی و یا لبریز...

هواشناسی هشدار داده بود که حواس‌تان باشد روز دو شنبه قرار است طوفان بیاید. نوشته بود از درخت‌ها فاصله بگیرید. درها را ببندید. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد خنک بود و دمدمای غروب بود. قبل‌تر، صبح زود... نفسک را فرستاده بودم برود شمال. که آخرین سفرش باشد با دخترخاله‌اش. که کسی چه می‌داند دیگر کی با هم بروند شمال... 
چند ماه قبل بابا گفته بود نمی‌گذارم تو هم بروی. همه‌شان بروند، تو می‌مانی پیشِ خودمان. خندیده بودم و گفته بودم حالا کی خواست برود. بعدتر هم تکذیب کرده بود که زندگی خودتان است بروید خوش باشید. تا دیشب... دیشب  که کارگرها آخرین تکه‌های یک زندگی را بار می‌زدند و خانه را خالی می‌کردند. گفتم حالا شاید سال بعد همین موقع نوبت خانه ما باشد. یک‌جوری سر بلند کرد و نگاه کرد که لبخند روی لب‌هامان ماسید.
یک روز لابد نفسک هم همین‌طور مرا می‌گذارد و می‌رود. باید برود. کاش من هم طاقت بیاورم... نفسک را فرستاده بودم شمال و تنها بودم اما نگفته بودم. دلم می‌خواست ببینم ماجرا به کجا ختم می‌شود. هوا خوب خنک شده بود. گفته بودند دوشنبه طوفان می‌شود. ولی نشده بود. بادی وزیده بود و... همین. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد لابلای برگ‌هایشان می‌چرخید و صدای لذت بخشی داشت... نشسته بود روبرویم و پرسیده بود خب؟ من در همان چند ثانیه تصورکرده بودم که می‌گویم بله؟ به آدمی که توی دو هفته‌ی گذشته حتی یک‌بار نخواسته صدای مرا بشنود؟ بعد فکر کرده بودم که بعدتر که دلبسته شدی این می‌شود دلیل گریه های هرشب‌ات... به کم قانع نشو...
 گفته بود آن‌قدر برایم عزیزی که هیچ‌وقت، روی این هیچ‌وقت هی تاکید کرده بود، نمی‌خواهم من باعث ناراحتی‌ات باشم. و من فکر کرده بودم آدمِ توهمِ رابطه نیستم. نمی‌توام خیال کنم توی یک رابطه هستم اصلا رابطه راه دور یعنی چه؟ یک‌نفر یا هست، یا نیست. بلد نیستم نصفه چیزی را بخواهم. اذیت می‌شوم و تهش می‌زنم زیر همه چیز... او پرسیده بود خب؟ و من توی سرم می‌چرخیدم. بی هدف از این دالان به آن دالان. از قسمتِ عاقلانه به قسمتِ عاشقانه... توی آن هزارتوی پیچیده زنی را دیدم که خسته است و می‌ترسد نزدیک بشود به مردی که نمی‌داند کِی هست و کِی نیست... من فلسفه‌ای دارم یا خالی و یا لبریز... باد پر شالم را جا بجا می‌کرد. دست برده بودم درستش کنم که پرسیده بود خب؟ 
من به پنجره اتاقِ خوابم نگاه کرده بودم و تنهایی‌ام بزرگ و بزرگ‌ترشده بود روی دلم. توی چشم‌اش نگاه نکرده بودم سرم را انداخته بودم پایین و گفته بودم نه...  
و زن باز هم توی هزارتوی‌اش تنها مانده بود...

۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

مریم...

Boardwalk Empire را مي‌بينم. به سيزن دو رسيده‌ام كه دخترك فلج اطفال مي‌گيرد. با آن چشمان درشت و صورت خوشگلش، بايد با پابندهاي زشتِ فلزي راه برود...
 دخترك قدم برمي‌دارد و ناگهان مي‌شود مريم. اولين بار كه مريم را ديدم اول دبستان بودم. خانه‌مان توي خيابان كارون بود و مدرسه، توي چهارراه گُلي. از همان روز اول همه اين راه را تنها مي‌رفتم. (مسيري كه الان نصف آن را هم جرات نمي‌كنم دخترك را تنها بفرستم) همان روز اول با فاطمه دوست شده بودم كه خانه‌شان دو تا كوچه با ما فاصله داشت. تا چارراگُلي، شلنگ تخته اندازان و سرخوش مي‌رفتيم. بعد یک روز توي حياط مدرسه مريم را ديدم. او هم كلاس اول بود. اما هم‌كلاس نبوديم. نمي‌دانم چطور زل زده بودم به آن آهن‌ها كه فاطمه گفته بود: گناه داره نگاه نكن. فلجه! خوشگل بود. چشم‌هاي درشت مشكي‌اش خوب يادم مانده. تعجب كرده بودم كه اصلا بچه‌ي خجالتي و آرامي نبود.
چند روز بعد توي راه فهميديم او هم با ما هم مسير است. يك روز كه پشت سرش راه مي‌رفتيم و زل زده بوديم به آن آهن‌هاي سنگين و لنگ‌لنگان رفتن‌اش، فاطمه گفت بود: مامانم مي‌گه هيچ وقت خوب نمي‌شه. تا ابد هم تنها مي‌مونه. يني نمي‌تونه عروس بشه! نمي‌دانم من نرمال بودم كه توي هفت سالگي عروسي برايم مسخره و بي‌اهميت بود يا فاطمه نرمال بود. (راستي چرا من هيچ وقت عشقِ پوشيدنِ لباس عروس نداشتم؟) گفته بودم خب كه چي؟ تو دوست داري عروس بشي؟ فاطمه هم انگار خجالت كشيده بود، گفته بود: خب فقط اين كه نيست، بيچاره حتي نمي‌تونه بازي كنه. اصرار كرده بودم كه: ولي من خودم ديدمش اون روز وسطي باز مي‌كرد. تازه يه بُل هم گرفت. فاطمه هم كوتاه نيامده بود: ولي قايم موشك نمي‌تونه بازي كنه چون هميشه پاش صدا مي‌ده! نمي‌دانم چه بحثي بود كه اصرار داشتم ثابت كنم مريم بدبخت نيست. عين حرف‌هاي‌مان يادم نيست. انگار عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم خيال كنم همه چيزش روبراه است. اما حواسم به صداي پاي‌اش جلب شده بود. گاهي توي شلوغي زنگ تفريح مي‌رفتم نزديك‌اش مي‌ايستادم كه ببينم موقع راه رفتن آن آهن‌ها چقدر صدا مي‌دهند. بعد به خودم مي‌گفتم آن‌قدري هم زياد نيست! به دقيقه نكشيده فكر مي‌كردم تو جيغ و داد بچه‌ها كه نمي‌شه فهميد! و غصه‌ام مي‌شد و سعي مي‌كردم نديده بگيرم‌اش. اما نمي‌شد.
 بعد از آن روز انگار يك قرار ناگفته داشتيم با فاطمه. اگر مريم جلوتر بود قدم‌هاي‌مان را سست مي‌كرديم كه نرسيم بهش. اگر عقب مانده بود تند و تيز مي‌رفتيم كه به ما نرسد. هيچ‌وقت با مريم دوست نشدم. و ديگر هيچ‌وقت در مورد مريم حرف نزديم. اما هميشه به صداي آن آهن‌ها فكر مي‌كردم. حتي گاهي شب‌ها خيال مي‌كردم صداي كشيده شدن پاهايش با آن آهن‌ها را مي‌شنوم. تا سال بعد كه مدرسه مرا عوض كردند و وقتي كلاس چهارم برگشتم، ديگر مريم آن‌جا نبود... و من شرم‌زده متوجه شدم كه چقدر خوشحالم كه نيست...

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

در حدِ سلام و علیک!

مادربزرگم هميشه دستش را مي‌زد به كمرش و راه مي‌رفت. اغلب هم يك نصيحتي توي آستين‌اش داشت. مثلا مي‌گفت: آدميزاد بايد واسه همه چي حد و حدود داشته باشه. نداشته باشي تهش خودت بدهكار مي‌شي.
سال‌هاست بین دوستان، ما یک‌سری حد و حدود داریم. مثلا بچه‌ها می‌گویند در حدِ لب! یا در حدِ سلام و علیک! نه نه. اشتباه نکنید. اصلا ماجرا آن‌طور که فکر می‌کنید نیست. برای فهمیدن این حدود باید داستان پیدایش‌شان را تعریف کنم:
روزی روزگاری، يك‌ شبی، وسط يك مهماني، آقاي محترمي تعريف مي‌كرد كه نامزدِ دختري كه دوستش بوده، به او بد و بيراه گفته است. اصرار داشت كه در اين مثلث عشقي مظلوم واقع شده، خيلي حق به جانب گفت: من و اون دخترخانم هيچ ارتباط خاصي نداشتيم. دوستي‌مون "در حد لب" بود!
و ما از آن شب به بعد متوجه حدِ لب شدیم كه گويا حدِ معصومانه‌اي بود!
بعدتر دوست ديگري تعريف كرد: سال‌ها دختري رو دوست داشتم اما خانواده نمي‌پذيرفتن. دست آخر خانواده رو ترك كردم و اومدم تهران و با عشقم زندگي جديدي رو شروع كرديم. هفت سال گذشته بود. هنوز خانواده مخالف بودن، يه روز پدرم سرزده اومد خونه مون. با روي خوش ازش استقبال كرديم. صبح روز بعد وقتي خانومم رفت سركار پدرم منو كشيد كنار و با اخم و دلخوري پرسيد: خيله خب. پس اين دختر رو مي‌خواي! حالا رابطه تون در چه حديه؟! 
منم كه فكم چسبيده بود زمين، خودم و جمع و جور كردم و خيلي خونسرد توي چشماش نيگاه كردم و گفتم: "در حد سلام و عليك!"
زين پس ما با مفهوم ديگري از حد آشنا شدیم: حدِ سلام و عليك.
خدا مادربزرگ را بیامرزد... اگر بود مگر می‌شد این حد و حدود را تشریح کرد؟ انصافا کار سختی می‌شد...

۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

کدام نخی که به انگشتان تو آویخته، دلم را هنوز می جنباند؟

روی کاناپه ولو شده‌ایم. ناگهان سر بلند می‌کند زل می‌زند توی چشمانم و می‌گوید: اگر اوضاع این‌طوری نبود، دوست داشتم بچه‌دار بشیم. فک کن شبیه تو می‌شد خوب بود، خوشگل مشگلی، مادر خوبی هستی... آره؟ دوست داشتی؟
نمی‌دانم کجا خوانده بودم که وقتی مادر می‌شوی مثل این است که اجازه بدهی قلبت یک جایی بیرون بدن‌ات بتپد! تا قبل از نفسک عاشق این بودم که بچه داشته باشم... زیاد. دلم خوانواده پرجمعیت می‌خواست. خوب یادم هست بعد از دنیا آمدن نفسک وقتی که هنوز بقیه کمکم می‌کردند که بلند شوم و راه بروم توی آن وضعیتِ دردناک به همسر برادرم گفتم: من نگرانم که برای دومی چطور تحمل کنم! ماتش برده بود، گفت: تو چقدر پررویی دختر!
اما بچه‌داری سخت است. مخصوصا اگر تنها باشی. من از آن مادرهایی شدم که تا همین شش- هفت سالگی بچه، غذا دهنش می‌گذاشتم. همه غر می‌زدند که نکن. از آن مادرهای وسواسی شدم که مدام حواسم بود کارهایش را خودم انجام بدهم. از آن مادرهایی شدم که همیشه نگرانش بودم و هستم. گاهی خواهرم به طعنه می‌گوید: داری مثل مامان میشیا!
مادرم همیشه نگران است. آن وقت‌ها کافی بود 5 دقیقه دیر کنیم سرکوچه به انتظار ایستاده بود. پدرم که دیر می‌کرد فقط به تصادف و بیمارستان فکر می‌کرد. بابا همیشه عصبانی می‌شد و می‌گفت هروقت بیست و چهار ساعت گذشت و خبری ازم نشد شروع کن به کلانتری و بیمارستان‌ها زنگ زدن! تهش که ناراحتی مامان را می‌دید به شوخی می‌گفت: چرا فکر نمی‌کنی یه جایی دارم خوش می‌گذرونم؟! مامان حالابدتر هم شده، برای هرچیزی بدترین حالت و منفی‌ترین شکلش را در نظر می‌گیرد. متاسفانه من در سایر موارد خوشبین‌ام. می‌گویم متاسفانه چون اغلب باعث دردسرم است. اما بچه‌ها خط قرمز من هستند. همه‌ی بچه‌ها. سال‌ها پیش توی نمایشگاه کتاب، توی غرفه کودکان، مادری را دیدم که یک سیلی آبدار حوالی بچه‌اش کرد، چون کودک روی کتابی که می‌خواست پافشاری می‌کرد. هنوز آن شوک را فراموش نکرده‌ام و هنوز خودم را نبخشیده‌ام که چرا نرفتم توی چشم‌اش زل بزنم که اگر قرار بود خودت انتخاب کنی چرا بچه را آوردی؟
قبل‌تر کابوسم تاریکی بود و سوسک! حالا کابوسم بچه‌اس که تنها مانده... یا گم‌اش کردم... 
دوباره می‌پرسد: دوست داشتی؟
من به موهای زیتونی تو فکر می‌کنم. که توی تاریکی سالن سینما هم برق می‌زند و همیشه وسوسه بهم ریختن‌شان لبخند به لب آدم می‌آورد... موهای پسرکی که توی خواب دیده بودم به غیر از نفسک خواهم داشت، مشکی بود. حیف، اصلن شبیه تو نبود. چرا فکر کردن به تو را نمی‌توانم متوقف کنم؟ همه‌ی تلاشم برای دور شدن از تو بی نتیجه مانده... این‌که هنوز تو بهترین دوست منی تسکینم نمی‌دهد...کدام نخی که به انگشتان تو آویخته، دلم را هنوز می جنباند؟ هنوز منتظر جواب است. به موهای مشکی‌اش نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم صادق و خوشحال به نظر برسم، فقط می‌گویم: آره... 

۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

کاش مرا دوست داشتی

دکتر گفته بود دندان‌هایت را روی هم فشار می‌دهی! من مردد گفته بودم که نه! فکر نمی‌کنم. اما او پافشاری کرده بود که این دردهای گیجگاهی اغلب نتیجه فشردن دندان‌هاست. آمده بودم خانه و ریز شده بودم توی کارهایم. عجیب بود. همیشه دندان هایم را بهم فشار می‌دادم. وقتی عصبانی می‌شدم، وقت گریه کردن، وقتی که میوه پوست می‌کندم، وقتی ظرف می‌شستم... من مدام دندان هایم را روی هم فشار می‌دادم و نفهمیده بودم... یادم آمد که دندانپزشکم هم قبلا تذکر داده بود اما من اهمیت نداده بودم... 
آن شب توی رستوران، او حرف می‌زد و من گوش می‌کردم. همه چیز معمولی بود. که ساکت شد و پرسید. چته؟ گفتم هیچی فقط دارم گوش می‌دم. گفت وقتی با گوش‌ات بازی می‌کنی ینی یک چیزی هست! من گارد گرفتم که تصادفا دستم به گوشم بود. ولی بعدتر متوجه شدم وقتی هول می‌شوم گوشم را لمس می‌کنم. وقتی ناراحتم با لاله گوشم ور می‌روم...
من خودم را نمی‌شناختم. من نمی‌دانستم دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. من نمی‌دانستم وقتی مضطرب و اندوهگینم گوشم را لمس می‌کنم.
آن شب هم نمی‌دانستم. تو توی ترافیک مانده بودی. ما منتظرت ایستاده بودیم. دوستان این پا و آن پا می‌کردند که دیر شد. الف داد زد: به این دوست پسرت زنگ بزن بگو برنامه داره شروع می‌شه، کجاست. دیر شد!
من جای این‌که جمله‌اش را اصلاح کنم، فقط لبخند زدم و سربرگرداندم که به تو زنگ بزنم اما تو را دیدم که از ته سرسرا با عجله قدم‌های بلند برمی‌داری و به سمت ما می‌آیی. آن لبخند قشنگ و دوست داشتنی‌ روی لب‌هایت بود. یک حس غم‌انگیز از دلم گذشت که باعث شد فکرکنم خودم را نمی‌شناسم. می‌دانی چرا؟ برای یک لحظه دلم خواست که حرف الف درست می‌بود و رابطه‌ی ما خاص‌تر بود... دلم خواست تو مرا دوست داشتی... 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

من چی کم داشتم؟

زنِ توی داستان از مرد پرسیده بود به نظرت من چه کم دارم؟ مرد تعجب کرده بود که مگر می‌شود زنی اینقدر دلنشین و خواستنی چیزی کم داشته باشد؟ و توی ذهنش هزارتا دلیل آورده بود که زن هیچ چیز کم ندارد. من اما خوب زن را می‌فهمیدم. وقتی همسر سابق رفته بود اولین سوالی که از خودم پرسیده بودم همین بود. من چی ندارم؟ چی نداشتم؟
هیچ جوری نمی‌توانستم خودم را تسکین بدهم. اعتماد به نفسم به صفر رسیده بود. خودم را دوست نداشتم. بعدتر فهمیدم این خاصیت هر رابطه است. همان‌طور که که اولش باعث می‌شود اعتماد به نفس پیدا کنی، خیال کنی خوبی، دوست داشتنی هستی... همان‌طور هم  آخرش، وقتی می‌روند، توی سرت فقط و فقط یک سوال باقی می‌ماند: من چی کم داشتم؟ عیب‌اش این است که این از آن سوال ها نیست که فقط توی ذهن وول بخورد. توی دل آدم چنگ می‌اندازد و جگرتان را می‌خراشد و بیچاره‌تان می‌کند. یک‌بار که دردش را بکشی دیگر دلت نمی‌خواهد تکرار شود. این است که دو راه بیش‌تر نداری یا کلن رابطه را ببوسی و بگذاری کنار که حس و حالت در امنیت باشد و بالا و پایین نداشته باشد، یا به محض دیدن اولین نشانه‌ها، خودت زودتر جل و پلاست را جمع کنی و بروی که پس فردا باز یک تیزی روحت را نخراشد که من چی کم داشتم؟ 
پ.ن: این روزها مدام به خودم می‌گم، تو می‌تونی... قبلن از پس‌اش بر اومدی... بازم می‌تونی...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

محبتِ آرام


همه چيز معمولي تر آن بود كه آدم يادش بماند. ماجرا سر و ته ندارد توي ذهنم. حتي يادم نيست اولين بار كي همديگر را ديديم. لابد توي مهماني آقا و خانوم دال، آن شبي كه تازه به خانه جديد رفته بودند. چرا يادم نمي آيد؟ يادم نيست اولين بار  كي شماره‌ام را دادم، كي شماره‌‌اش را گرفتم ولي يادم هست كه آن روز مسيج دادم كه مهماني ميم مي‌روي؟ گفت مي‌روم. گفتم نيستم. مي‌روم سفر. مي‌شود هديه تولدش را  ببري، تبريك بگويي از قول من...
مي‌دانستم نه ندارد. قرار شد بيايد سركوچه. توي ماشين نشستيم. هديه را گذاشتم روي صندلي عقب پرسيد كجا مي‌روي؟ گفتم همين كشورهاي دوست و همسايه، دور نمي‌شوم. گفت نگران شدم كه كارها درست شده باشد. گفتم درست بشود شماها زودتر از همه خبردار مي‌شويد. مي‌بيني؟ حتي نمي‌توانستم با گروه جمع نبندم‌اش. بسكه همه چيز معمولي بود.
شب مسيج داد كه ايميلم را بخوان. يك متن عاشقانه عجيب بود. چطور مي‌شود يك متن عاشقانه باشد و عجيب؟ عجيب‌اش مال اين است كه انگار من نبودم. انگار زني كه تعريفش را كرده بود زن ديگري بود.جذاب، خواستني، شاد. آن زن من نبودم... از اولين شبي حرف زده بود كه چت كرده بود با زن. نوشته بود همان شب فهميدم مي‌شود تو را دوست داشت. يك قرن بود كه با كسي چت نكرده بودم. يني ما از كي دوستيم؟ من آن زن نبودم انگار. چه نوشته بودم؟ خيلي سال پيش آن تيك را زده بودم كه چت‌هايم سيو نشوند. از آن بلوز شلوار طوسي و صورتي نوشته بود كه شبي زن دست‌هايش توي جيب‌هايش بوده و موقع حرف زدن، شانه بالا مي‌انداخته و او از خودش پرسيده آن همه حس خوب، يعني دوستش دارم؟ من آن لباس را يادم بود. داده بودم به خيريه. تنم كه مي‌كردم حس خوب نداشتم، فكر مي‌كردم مرا چاق نشان ‌مي‌دهد. از آن شبي نوشته بود كه زن توي ترافيك ميرداماد گير كرده بود و زنگ زده بود كه من دير مي‌رسم اما براي من هم بليط بگيريد و وقتي رسيده بود به قلهك. دويده بود. نفس نفس زنان، ماجراي تاخيرش را تعريف مي‌كرد براي همه، دندان‌ها و گوشواره‌هايش توي تاريكي برق مي‌زدند و مرد فكر كرده بود كاش زن فقط با  او حرف مي‌زده و كسي جز خودش اين برق را نمي‌ديده... و من يادم افتاد آن شب وقتي به خانه برمي‌گشتم تازه متوجه شدم ماشين را چقدر دور پارك كرده‌ام. توي سكوتِ شب تنهايي‌ام آوار شده بود روي سرم...
 نوشته بود توي مهماني آخر آقا و خانم دال، به زن كه توي آشپزخانه موهايش را جمع كرده بود گفته بود زشت شدي! بازش كن! بسکه موهایش ولو روی شانه‌هایش قشنگ‌ترش می‌کرد. و زن براق شده بود توي رويش كه نمی‌خوام، گرممه! همان وقت يک‌هو دلش ‌خواسته پشت گردن زن را ببوسد. و من يادم افتاد توي آن مهماني چقدر احساس تنهايي كرده بودم. خزيده بودم توي آشپزخانه و كلافه موهايم را جمع كرده بودم شايد حس بهتري پيدا كنم و با حرفش همه اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود توي هوا!
حس بهتري پيدا نكرده بودم. هرچه بيش‌تر مي‌خواندم زنِ توي نامه برايم غريبه‌تر مي‌شد. كفرم در آمده بود از آدم بزدلي كه نمي‌تواند حرف بزند. با خودم لج كردم. با او لج كردم؟ جواب ندادم. توي فكرم، من هم از اين محبتِ آرام سر در نمي‌آوردم و گل هزار بار به شازده كوچولو مي‌گفت: خب دیگر، دوستت دارم! اگر تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست. اما تو هم مثل من بى‌عقل بودى... سعى کن خوشبخت بشوى... و من مانده بودم چرا شازده كوچولو نزده بود توي دهنش! دست كم مي‌توانست بگويد نمي‌خواهم خوشبخت شوم! به تو چه؟! بزدل!

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

لطفا نپرس چرا...

تا حالا کسی را دیده‌اید که برای مرگش برنامه ریزی کند؟ خودکشی نه. مرگ. مثل آن پیرزنِ به یادماندنی توی فیلم مادر. ظاهر قضیه این‌طوری است که ما در مقابل مرگ منفعل و بیچاره‌ایم اما نظر من را بخواهید خودکشی یه جور بدی انفعال دارد. این‌جوریاس که من اسمش را برنامه‌ریزی برای مردن می‌گذارم. این‌جوریاس که من اسمش را برنامه‌ریزی برای مردن می‌گذارم. علی‌رغم اجتناب ناپذیر بودن واقعه، یک حس قهرمانانه دارد. برنامه‌ریزی من هم از آن شب شروع شد. فرقش این است که توی فیلم مادر آن پیرزن را همه دوست داشتند. اما توی داستانی که من می‌خواهم برای‌تان تعریف کنم قهرمان داستان آدم بَده است. مهم نیست چه بلایی سرش آمده که بد شده، ما همیشه ته داستان یادمان می‌ماند. زن مرد را رها کرد و رفت...
ساعت يازده و بيست و سه دقيقه شب بود. من توي رختخواب بودم و مي‌خواستم شب‌بخير بگويم و بخوابم. كه آن را نوشت. گاهي وقت‌ها نمي‌داني كي زده شدي، از كي خالي از احساس شده‌اي. اما پاره‌ای وقت‌ها هم هست كه نه تنها مي‌داني كي اين اتفاق افتاده است كه مي‌تواني روز و ساعت و دقيقه‌اش را هم بگويي. هربار هم كه یادت می‌افتد آن بهت زده گي‌ات و آن گيج و ويج شدن را مي‌تواني مثل روز اول حس كني...
مهم اين نيست كه چه نوشته بود. مهم اين بود كه آن اتفاق افتاد. مثل ضربه‌اي ناگهاني، كه دردناك و كشنده يا آرام و بي خطرش مهم نيست، مهم ضربه است. كه گيج‌ات مي‌كند و چند ثانيه‌اي وقت لازم داري كه بفهمي از كجا خوردي و چرا خوردي و خلاصه كه خودت را جمع و جور كني. براي من كمي بيش‌تر طول كشيد. آن شب و صبح روز بعدش. به خودم گفتم دو راه بیش‌تر نداری... یا همین‌طوری بروی جلو و انگار نه انگار اتفاقی افتاده و یا مثل آدم، بدون تنش قضیه را جمع و جور کنی. راه اول را امتحان کردم. نشد. گاهی توی یک رابطه، توی یک آدم، چیزی را می‌بینی که درواقع همان چیز است که برای‌ات خاص‌اش کرده... وقتی آن فاکتور را حذف کنی او هم یک آدمی است مثل هزارتا آدم که آن بیرون می‌بینی... 
من هیچ‌وقت نتوانستم آدم‌ها را برای چیزی جز خودشان دوست داشته باشم. هر آدمی یک مرضی دارد. من هزارتایش را دارم. یکیش هم این است. می‌دانید یعنی چی؟ یعنی وقتی با ایکس کات می‌کردم و شین اصرار داشت که بگذار باشد. به خاطر پول. نشد. نتوانستم. یا وقتی به فلانی گفتم نه و الف اصرار داشت که شاید بعدن دوستش داشته باشم می‌دانستم که این آدم را هیچ‌وقت دوست نخواهم داشت. بعد از آن شب هم فهمیدم ترس از تنهایی و غصه خوردن به حال و روزم، تصمیم‌ام را عوض نمی‌کند...
همین موقع‌ها بود. نزدیک عید. اول قرارها را کنسل کردم. شلوغی شب عید بهترین بهانه است. بعدتر، بهم ریختن گوشی کمک کرد مسیج‌ها و احوالپرسی های روزانه را حذف کردم. هرشب که می‌خواستم بخوابم حال معتادی را داشتم که به خودش می‌گوید: روز چهارم،  امروز هم پاک ماندم...
به طرز عجیبی همه چیز در سکوت و بدون درد و خون ریزی جلو رفت... قدم به قدم، مطابق برنامه. تصمیم‌ام را گرفته بودم. قبل از هفدهم اسفند حتی... خیالم رسیده بود روز تولدم از همه‌اش سخت‌تر باشد که نبود. پنج شنبه کذایی کارمان را راحت کرده بود... می‌دانستم بعد از تعطیلات دیگر اوا را نخواهم دید. تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی از تهران می‌زدم بیرون تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی در مورد سوغاتی شوخی می‌کردیم تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی از برنامه‌های‌مان حرف می‌زدیم تصمیم‌ام را گرفته بودم. وقتی می‌گفتم برایم سوغاتی بیاور هم می‌دانستم که دیگر قرار نیست ببینم‌اش...
اما بازی را ادامه دادم... با همین دورویی... برنامه‌ریزی آدم باید دقیق باشد. نباید از برنامه جلو زد. نباید از برنامه عقب افتاد... من بازی را ادامه دادم تا آن شب... صبر کردم یازده و بیست و سه دقیقه بشود و نوشتم:
لطفا نپرس چرا.......

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

من حدس و تقریب بلد نیستم

لاستيك چرخ عقب دوچرخه‌ام باد نداشت. هرچقدر بادش مي‌كردم باز هم كج و كوله و خالي، ولو شده بود روي خاك‌ها. برادرم مي‌گفت پنچر شده است. دل و روده لاستيك را مي‌ريخت بيرون و توي تشت آب فشارش مي‌داد و تهش مي‌گفت: حباب ندارد! نمي‌دانم پنچري‌اش كجاست! زياد كتك مي‌خوردم از برادرم و مادرم. برادرم دو سال از من بزرگ‌تر بود و روزي نبود كه كتك‌كاري نكنيم. موهايم را نكشد و من چنگش نگيرم. مادرم اما هميشه مي‌دانست كه مقصر برادرم است ولي مي‌گفت تو جيغ مي‌زني. جاي جيغ زدن، حرف بزن! و براي جيغ‌هايم كتك مي‌خوردم. هميشه بعد از گريه كردن مادرم به ناز و نوازشم مي‌آمد و مي‌گفت مي‌دانم تقصير تو نيست اما جيغ مي‌زني و من را عصباني مي‌كني... 

بايد خوشحال مي‌شدم كه بغلم مي‌كند، مي‌بوسدم و عذرخواهي مي‌كند. اما بغض سخت‌تر گلويم را مي‌گرفت و به محض رفتن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم و فكر مي‌كردم اين عادلانه نيست...

همان وقت‌ها بود كه به من ياد دادند خدايي هست كه همه جا ما را نگاه مي‌كند و فقط وقتي دوست‌مان دارد كه هركاري او مي‌گويد انجام دهيم. سال‌هاي سال كارهايي را انجام دادم كه خيال مي‌كردم خدا را خوشحال خواهد كرد. خاله‌ام مي‌گفت اين دخترك طوري براي نماز صبح بلند مي‌شود كه حسوديم مي‌شود. زندايي‌ام مي‌گفت چرا اين همه گذشت مي‌كني و كوتاه مي‌آيي؟ مادرم مي‌گفت هراتفاقي جلوي‌اش بيافتد لام تا كام تعريف نمي‌كند... من مي‌خواستم آدم خوبي باشم تا خدايي كه حرف‌اش بود مرا دوست داشته باشد. راضي بودم كه گاه‌گداري حتي، صداي مرا بشنود. اما نمي‌شنيد. تمام روزهاي تاهل، آرزويم كمي محبت و توجه از طرف همسر سابق بود... كمي احترام... هيچ‌كس نبود كه يادم بدهد كه اين درست نيست. نبايد براي كسب محبت و احترام دعا كرد و گريه كرد. بايد بلند شد و از آن وضعيت نكبت بار خلاص شد. عوض‌اش دوروبري‌هايم مي‌گفتند بچه دار شو! بچه همه چيز را درست مي‌كند. حتي يادم هست يك‌بار خانمي به من گفت اين‌كه چهار پنج سال گذشته و بچه‌دار نشده‌ام گناه بزرگي است! من باردار شدم. همسر سابق بچه را مي‌خواست. خوشحال بود و كمي با من مهربان شده بود. من هنوز تنها بودم. موقع دكتر رفتن تنها بودم. شب‌ها تنها بودم، صبح‌ها تنها بودم ولي هر روز به خدا مي‌گفتم كه ممنونم و فكر مي‌كردم همه چيز واقعن خوب خواهد شد. اما بدتر شد. و وقتي حقيقت ماجرا رو شد، تازه فهميدم تمام آن روزهايي كه من از خدا تشكر مي‌كردم، همسر سابق زندگي عشولانه و زيبايي با زن ديگري بهم زده بود و خيلي شادتر و بهتر از من زندگي مي‌كرد... . بعد از فهميدن‌اش بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كردم...

يك‌بار ميم زنگ زد كه براي قضاوت به تو احتياج داريم. گفتم من هم تو را دوست دارم، هم سين را. من به درد قضاوت بين شما نمي‌خورم. چرا من؟ گفت چون مي‌دانيم پيش خودت مي‌ماند و از همه مهم‌تر منصفي... گوشي را كه گذاشتم گريه كردم... بيش‌تر و بيش‌تر... و به خودم گفتم اين منصفانه نيست...

نفسك مي‌خواهد توي اعداد تقريبي كمك‌اش كنم. من تقريبي حالي‌ام نمي‌شود. ما هميشه سر راست ضرب كرده‌ايم و تقسيم كرده‌ايم. ستون حدس و تقريب نداشته‌ايم. مي‌گويد من مادر بدي هستم و خنگ هم هستم. كمي بعد مرا مي‌بوسد و عذرخواهي مي‌كند. من اما شب توي رختخواب گريه مي‌كنم. بيش‌تر و بيش‌تر... 

هر صبح با ترديد بيدار مي‌شوم، هر شب با ترديد به خواب مي‌روم. برزخ باید یک جایی شبیه همین جا باشد که من ایستاده‌ام... که ندانی چرا محبت خوشحالت نمی‌کند. که حتی از خودت بپرسی پس چی خوشحالم می‌کند؟... من بيش‌تر و بيش‌تر گريه مي‌كنم و فكر مي‌كنم پس اين پنچري لعنتي كجاست؟

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

تیر خلاص

بعد از شلیک هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. تیر خلاص را نمی‌شود پیش‌بینی کرد. نمی‌شود جا خالی داد. یک چشم برهم زدن است. یک کلمه... یک جمله... تو را تهی می‌کند، از زندگی، از انگیزه، از هر حس مثبتی... و بدتر اینکه تا ابد یادت نمی‌رود... 
هربار کارم به سرم و درمانگاه کشیده می‌شد می‌گفت این‌بار نمی‌آورمت تا بمیری. نمی‌فهمید که وقتی بارداری و تهوع داری، همه چیز از کنترلت خارج است. دست خودت نیست. بعدتر که بچه آمد، مطمئن شده بودم خیانت می‌کند. فقط نمی‌توانستم اثباتش کنم. گمانم نمی‌خواستم، کلمه درست‌تری است. یک شب خسته از نوزادی که مدام گریه می‌کرد، تنها و بی کس، در تاریکی اتاق، زدم زیر گریه. تلوزیون را خاموش کرد و آمد توی اتاق که بخوابد، پرسید: چی شده؟ گفتم: کاش منو دوست داشتی... گفت: از این بیش‌تر؟ و من بیش‌تر و بلندتر گریه کرده بودم و او خوابیده بود. نزدیک ولنتاین بود. همین وقت‌ها. مهمان بودیم. با دوستش رفتند بیرون. خیلی دیر آمدند و کادوی ولنتاین دستش بود. عروسک و شمع و خیلی چیزها. تعجب کرده بودم. از این عادت‌ها نداشت. دوستش گفت یک ساعت برای خرید وقت گذاشته و دست آخر گفته باید توی صندوق عقب بمانند. مجبورش کردم الان بیاورد... . این حرف‌اش تیرخلاص نشد. با این که حس واضح و روشنی داشتم که هیچکدام‌شان مال من نبوده است. ولنتاین سال بعد شد تیر خلاص... نوشته‌ام پیش‌تر... و تا ابد ولنتاین مرا یاد این ماجراها می‌اندازد و مثل روز اول درد دارد...
بعد از جدایی به این تیرخلاص‌ها عادت کردم. هرجایی... هر لحظه‌ای ممکن بود یک نفر تیر خلاص را شلیک کند... مثل وقتی که منتظر و نگرانِ نشستن هواپیما و رسیدنش بودم و خبر خیانت‌اش رسید... یا آن وقتی که گفت ازدواج کنیم و گفتم همه چیز خوب است خراب‌اش نکن، گفت من بچه می‌خواهم... یا آن شب، یک جمله‌ی ساده، همان وقتی که خیالم بود همه چیز یک‌جور خوبی پیش می‌رود و گفت شب بخیر نگو، از قرار شب بخیر گفتن‌ات معذبش می‌کند، انگار گریبان‌اش را چسبیده‌ای آویزانش شده‌ای... یا آن وقت که به دوستی گله می‌کنی که پشت‌ات نیاستاده و برای‌ات بنویسد من بین دو رفیق گیر کرده بودم... و تو دردت بگیرد که با کی یکی شده‌ای... تازه بفهمی مثل همه فقط رفیق بوده‌ای... نه بیش‌تر... نه خاص‌تر... تیرهای خلاص زندگی من هربار باهوش‌تر شده‌اند. می‌دانند کجا را نشانه بگیرند ولی من باز هم زنده مانده‌ام. کنده شده‌ام... خرد شده‌ام... ویران شده‌ام... اما زنده مانده‌ام... تیر هم تیرهای قدیم... می‌کُشت و خلاص... حالا مثلن زنده ای... مثلن ادامه می‌دهی... اما هیچ چیز مثل سایق نخواهد شد...
زمانی بود که دوست داشتم کسی باشد، که دوستم داشته باشد، الکی نه، نه آن‌طوری که بگوید از این بیش‌تر؟ راستکی دوستم داشته باشد... دوست داشتم تنها نباشم کسی باشد که دوستش داشته باشم، حالا اما... فقط فکر می‌کنم کاش از کنار آدم‌ها رد شوم و تیرخلاص‌شان را توی دل من خالی نکنند... رد شوم بدون درد، بدون خاطره‌ی بد... همین...
زیاد است؟!

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

من و آلبرت و جیش!

نه اين‌كه الان بلد نباشم يا فراموش كرده باشم، نه! من كلن از همان موقع كه يادم مي آيد جك گفتن بلد نبودم. يا ته ماجرا يادم می‌رفت يا جوری تعريف مي‌كردم كه با لطيفه‌ای كه مي‌شد قهقهه زد، يك لبخند كمرنگ بزنند... عوضش انگار تيكه انداختن و سربسر گذاشتن خوب بلد بودم. توی سینما نشسته‌ایم. در انتظار شروع شدن فیلم، من حرف می‌زنم و بچه‌ها می‌خندند، آنقدر که یکی‌شان می‌گوید بسه! الان بیرون‌مان می‌کنند. یادم می‌افتد دوم دبيرستان بودم.براي درس مكانيك كلاس خصوصي مي‌رفتم. نام استادمان آقاي آرش بود. من عاشق فيزيك مكانيك بودم. و البته عاشق آلبرت انشتين. آن روزها حتي براي انشا هم يادم هست سفر در زمان و رفتن پيش آلبرت را انتخاب كرده بودم. مطالعه خارج از درسم زندگي‌نامه‌ی او و كتاب تصويری مورد علاقه‌ام نسبيت انشتين به زبان ساده بود. كه خيلي خيلي دوستش داشتم و تفريحم كلنجار رفتن با نقاشي‌های كتاب و درك فرضيه‌اش بود... آن سال‌ها دوست صميمي‌ام شادي بود. كلاس را هم دوتايي مي‌رفتيم. اصلن اگر او نبود كه من كلاس نمي‌رفتم. چون پدر و مادرم به كلاس خصوصي اعتقاد نداشتند و مي‌گفتند بچه بايد خودش درس بخواند! من و شادي با هم مي‌رفتيم و با هم می‌آمديم. ساعت رفتن به كلاس، اغلب ديرمان شده بود و بايد با عجله خودمان را مي‌رسانديم. اما برگشتن‌ها، سلانه سلانه راه مي‌افتاديم و تمام راه را پياده گز مي‌كرديم. توي راه آن‌قدر شادي را مي‌خنداندم كه مدام تذكر مي‌داد بسه. من زياد بخندم جيشم مي‌ريزه! ولي هيچ‌وقت جدن اتفاقي نمي‌افتاد. براي همين هميشه تا خانه‌شان مي‌خنديديم و من به مزخرفاتم ادامه مي‌دادم. يك روز توي كلاس آقاي آرش پرسيد شيرواني خانه‌ها را با چه زاويه‌اي بسازند كه باران سريع‌تر به زمين بريزد و حدِ نمي‌دانم چي‌چي هم بهم نخورد. آن‌موقع‌ها اگر مساله‌اي را حل نمي‌كردم آقاي آرش تعجب مي‌كرد كه چرا؟ اين است كه موضوع حيثيتي شده بود. نشستم حساب كردم كه 45 درجه زاويه‌اش خوب است نه تند است نه باز. جواب را گفتم و آقاي آرش هم كلي كيف كرد و وقتي كه خواست راه‌حل و فرمولم را نشانش بدهم طبعن چيزي نداشتم جز همان استدلال آبگوشتي‌ام. قيافه‌اش موقع شنيدن و آن گفتن‌اش که: بشين سرجات و ديگه حرف نزن، باعث شد موقع برگشتن به خانه يك سوژه ناب داشته باشيم و هي شاخ و برگ بدهم‌اش و بخنديم. چند بار شادي تذكر داد كه كافي است. از بس خنديده لپش درد گرفته و جيشش گرفته، اما من هربار يك ديد تازه به ماجرا پيدا مي‌كردم و مي‌خنديديم. درست پشت در خانه‌شان گفت من خيلي بي‌شعورم و به محض وارد حياط شدن پريد توي دستشويي كه گوشه حياط بود. اول فكر كردم هنوز مي‌خندد. ولي كمي بعد متوجه شدم گريه است! مادرش سراسيمه آمد كه چه شده، او هم از توي دستشويي با گريه مي‌گفت كه تقصير اين دختره‌ي بيشعور است كه خودش را خيس كرده است. خيلي جدي گريه مي‌كرد. و من شوكه بودم كه جدن؟! يني واقعن اين اتفاق افتاده است؟! جلوي مادرش خيلي ناراحت‌طور سرم را انداختم پايين كه: ببخشيد من واقعن نمي‌دونستم. فكر كردم شوخي مي‌كنه كه مي‌ريزه...
مادرش هم دلداري‌ام داد كه: عيبي نداره. شادي از بچگي اين‌طوري حساس بوده... 
شادي با حوله‌اي كه مادرش داده بود از دستشويي آمد بيرون و هنوز گريه مي‌كرد كه من خداحافظي كردم و راه افتادم به سمت خانه... حيف آن موقع‌ها موبايل نبود كه آدم بتواند ادا در بياورد كه چيز جذابي آن طرف خط شنيده است... من تمام راه با همه تلاش و خودداري‌ام، جوري خنديدم كه حتي توي تاكسي يك‌بار راننده برگشت عقب تا مطمئن شود كه من ديوانه بي‌آزاري هستم و خطري تهديدش نمي‌كند. اگر موضوع جيش شادي نبود بدم نمي‍امد براي همه تعريف كنم و آن‌ها هم بخندند... ولي دفنش كردم تا الان كه دليل نبش قبرش هم جكي بود كه كلي مرتبط بود با ماجرا، در مورد خنديدن دخترها و مرحله آخرش همين جيش بود... گفتم كه جك تعريف كردن بلد نيستم! نگفتم؟!