۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

تیر خلاص

بعد از شلیک هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. تیر خلاص را نمی‌شود پیش‌بینی کرد. نمی‌شود جا خالی داد. یک چشم برهم زدن است. یک کلمه... یک جمله... تو را تهی می‌کند، از زندگی، از انگیزه، از هر حس مثبتی... و بدتر اینکه تا ابد یادت نمی‌رود... 
هربار کارم به سرم و درمانگاه کشیده می‌شد می‌گفت این‌بار نمی‌آورمت تا بمیری. نمی‌فهمید که وقتی بارداری و تهوع داری، همه چیز از کنترلت خارج است. دست خودت نیست. بعدتر که بچه آمد، مطمئن شده بودم خیانت می‌کند. فقط نمی‌توانستم اثباتش کنم. گمانم نمی‌خواستم، کلمه درست‌تری است. یک شب خسته از نوزادی که مدام گریه می‌کرد، تنها و بی کس، در تاریکی اتاق، زدم زیر گریه. تلوزیون را خاموش کرد و آمد توی اتاق که بخوابد، پرسید: چی شده؟ گفتم: کاش منو دوست داشتی... گفت: از این بیش‌تر؟ و من بیش‌تر و بلندتر گریه کرده بودم و او خوابیده بود. نزدیک ولنتاین بود. همین وقت‌ها. مهمان بودیم. با دوستش رفتند بیرون. خیلی دیر آمدند و کادوی ولنتاین دستش بود. عروسک و شمع و خیلی چیزها. تعجب کرده بودم. از این عادت‌ها نداشت. دوستش گفت یک ساعت برای خرید وقت گذاشته و دست آخر گفته باید توی صندوق عقب بمانند. مجبورش کردم الان بیاورد... . این حرف‌اش تیرخلاص نشد. با این که حس واضح و روشنی داشتم که هیچکدام‌شان مال من نبوده است. ولنتاین سال بعد شد تیر خلاص... نوشته‌ام پیش‌تر... و تا ابد ولنتاین مرا یاد این ماجراها می‌اندازد و مثل روز اول درد دارد...
بعد از جدایی به این تیرخلاص‌ها عادت کردم. هرجایی... هر لحظه‌ای ممکن بود یک نفر تیر خلاص را شلیک کند... مثل وقتی که منتظر و نگرانِ نشستن هواپیما و رسیدنش بودم و خبر خیانت‌اش رسید... یا آن وقتی که گفت ازدواج کنیم و گفتم همه چیز خوب است خراب‌اش نکن، گفت من بچه می‌خواهم... یا آن شب، یک جمله‌ی ساده، همان وقتی که خیالم بود همه چیز یک‌جور خوبی پیش می‌رود و گفت شب بخیر نگو، از قرار شب بخیر گفتن‌ات معذبش می‌کند، انگار گریبان‌اش را چسبیده‌ای آویزانش شده‌ای... یا آن وقت که به دوستی گله می‌کنی که پشت‌ات نیاستاده و برای‌ات بنویسد من بین دو رفیق گیر کرده بودم... و تو دردت بگیرد که با کی یکی شده‌ای... تازه بفهمی مثل همه فقط رفیق بوده‌ای... نه بیش‌تر... نه خاص‌تر... تیرهای خلاص زندگی من هربار باهوش‌تر شده‌اند. می‌دانند کجا را نشانه بگیرند ولی من باز هم زنده مانده‌ام. کنده شده‌ام... خرد شده‌ام... ویران شده‌ام... اما زنده مانده‌ام... تیر هم تیرهای قدیم... می‌کُشت و خلاص... حالا مثلن زنده ای... مثلن ادامه می‌دهی... اما هیچ چیز مثل سایق نخواهد شد...
زمانی بود که دوست داشتم کسی باشد، که دوستم داشته باشد، الکی نه، نه آن‌طوری که بگوید از این بیش‌تر؟ راستکی دوستم داشته باشد... دوست داشتم تنها نباشم کسی باشد که دوستش داشته باشم، حالا اما... فقط فکر می‌کنم کاش از کنار آدم‌ها رد شوم و تیرخلاص‌شان را توی دل من خالی نکنند... رد شوم بدون درد، بدون خاطره‌ی بد... همین...
زیاد است؟!

۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه

من و آلبرت و جیش!

نه اين‌كه الان بلد نباشم يا فراموش كرده باشم، نه! من كلن از همان موقع كه يادم مي آيد جك گفتن بلد نبودم. يا ته ماجرا يادم می‌رفت يا جوری تعريف مي‌كردم كه با لطيفه‌ای كه مي‌شد قهقهه زد، يك لبخند كمرنگ بزنند... عوضش انگار تيكه انداختن و سربسر گذاشتن خوب بلد بودم. توی سینما نشسته‌ایم. در انتظار شروع شدن فیلم، من حرف می‌زنم و بچه‌ها می‌خندند، آنقدر که یکی‌شان می‌گوید بسه! الان بیرون‌مان می‌کنند. یادم می‌افتد دوم دبيرستان بودم.براي درس مكانيك كلاس خصوصي مي‌رفتم. نام استادمان آقاي آرش بود. من عاشق فيزيك مكانيك بودم. و البته عاشق آلبرت انشتين. آن روزها حتي براي انشا هم يادم هست سفر در زمان و رفتن پيش آلبرت را انتخاب كرده بودم. مطالعه خارج از درسم زندگي‌نامه‌ی او و كتاب تصويری مورد علاقه‌ام نسبيت انشتين به زبان ساده بود. كه خيلي خيلي دوستش داشتم و تفريحم كلنجار رفتن با نقاشي‌های كتاب و درك فرضيه‌اش بود... آن سال‌ها دوست صميمي‌ام شادي بود. كلاس را هم دوتايي مي‌رفتيم. اصلن اگر او نبود كه من كلاس نمي‌رفتم. چون پدر و مادرم به كلاس خصوصي اعتقاد نداشتند و مي‌گفتند بچه بايد خودش درس بخواند! من و شادي با هم مي‌رفتيم و با هم می‌آمديم. ساعت رفتن به كلاس، اغلب ديرمان شده بود و بايد با عجله خودمان را مي‌رسانديم. اما برگشتن‌ها، سلانه سلانه راه مي‌افتاديم و تمام راه را پياده گز مي‌كرديم. توي راه آن‌قدر شادي را مي‌خنداندم كه مدام تذكر مي‌داد بسه. من زياد بخندم جيشم مي‌ريزه! ولي هيچ‌وقت جدن اتفاقي نمي‌افتاد. براي همين هميشه تا خانه‌شان مي‌خنديديم و من به مزخرفاتم ادامه مي‌دادم. يك روز توي كلاس آقاي آرش پرسيد شيرواني خانه‌ها را با چه زاويه‌اي بسازند كه باران سريع‌تر به زمين بريزد و حدِ نمي‌دانم چي‌چي هم بهم نخورد. آن‌موقع‌ها اگر مساله‌اي را حل نمي‌كردم آقاي آرش تعجب مي‌كرد كه چرا؟ اين است كه موضوع حيثيتي شده بود. نشستم حساب كردم كه 45 درجه زاويه‌اش خوب است نه تند است نه باز. جواب را گفتم و آقاي آرش هم كلي كيف كرد و وقتي كه خواست راه‌حل و فرمولم را نشانش بدهم طبعن چيزي نداشتم جز همان استدلال آبگوشتي‌ام. قيافه‌اش موقع شنيدن و آن گفتن‌اش که: بشين سرجات و ديگه حرف نزن، باعث شد موقع برگشتن به خانه يك سوژه ناب داشته باشيم و هي شاخ و برگ بدهم‌اش و بخنديم. چند بار شادي تذكر داد كه كافي است. از بس خنديده لپش درد گرفته و جيشش گرفته، اما من هربار يك ديد تازه به ماجرا پيدا مي‌كردم و مي‌خنديديم. درست پشت در خانه‌شان گفت من خيلي بي‌شعورم و به محض وارد حياط شدن پريد توي دستشويي كه گوشه حياط بود. اول فكر كردم هنوز مي‌خندد. ولي كمي بعد متوجه شدم گريه است! مادرش سراسيمه آمد كه چه شده، او هم از توي دستشويي با گريه مي‌گفت كه تقصير اين دختره‌ي بيشعور است كه خودش را خيس كرده است. خيلي جدي گريه مي‌كرد. و من شوكه بودم كه جدن؟! يني واقعن اين اتفاق افتاده است؟! جلوي مادرش خيلي ناراحت‌طور سرم را انداختم پايين كه: ببخشيد من واقعن نمي‌دونستم. فكر كردم شوخي مي‌كنه كه مي‌ريزه...
مادرش هم دلداري‌ام داد كه: عيبي نداره. شادي از بچگي اين‌طوري حساس بوده... 
شادي با حوله‌اي كه مادرش داده بود از دستشويي آمد بيرون و هنوز گريه مي‌كرد كه من خداحافظي كردم و راه افتادم به سمت خانه... حيف آن موقع‌ها موبايل نبود كه آدم بتواند ادا در بياورد كه چيز جذابي آن طرف خط شنيده است... من تمام راه با همه تلاش و خودداري‌ام، جوري خنديدم كه حتي توي تاكسي يك‌بار راننده برگشت عقب تا مطمئن شود كه من ديوانه بي‌آزاري هستم و خطري تهديدش نمي‌كند. اگر موضوع جيش شادي نبود بدم نمي‍امد براي همه تعريف كنم و آن‌ها هم بخندند... ولي دفنش كردم تا الان كه دليل نبش قبرش هم جكي بود كه كلي مرتبط بود با ماجرا، در مورد خنديدن دخترها و مرحله آخرش همين جيش بود... گفتم كه جك تعريف كردن بلد نيستم! نگفتم؟!