بعد از شلیک هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. تیر خلاص را نمیشود پیشبینی کرد. نمیشود جا خالی داد. یک چشم برهم زدن است. یک کلمه... یک جمله... تو را تهی میکند، از زندگی، از انگیزه، از هر حس مثبتی... و بدتر اینکه تا ابد یادت نمیرود...
هربار کارم به سرم و درمانگاه کشیده میشد میگفت اینبار نمیآورمت تا بمیری. نمیفهمید که وقتی بارداری و تهوع داری، همه چیز از کنترلت خارج است. دست خودت نیست. بعدتر که بچه آمد، مطمئن شده بودم خیانت میکند. فقط نمیتوانستم اثباتش کنم. گمانم نمیخواستم، کلمه درستتری است. یک شب خسته از نوزادی که مدام گریه میکرد، تنها و بی کس، در تاریکی اتاق، زدم زیر گریه. تلوزیون را خاموش کرد و آمد توی اتاق که بخوابد، پرسید: چی شده؟ گفتم: کاش منو دوست داشتی... گفت: از این بیشتر؟ و من بیشتر و بلندتر گریه کرده بودم و او خوابیده بود. نزدیک ولنتاین بود. همین وقتها. مهمان بودیم. با دوستش رفتند بیرون. خیلی دیر آمدند و کادوی ولنتاین دستش بود. عروسک و شمع و خیلی چیزها. تعجب کرده بودم. از این عادتها نداشت. دوستش گفت یک ساعت برای خرید وقت گذاشته و دست آخر گفته باید توی صندوق عقب بمانند. مجبورش کردم الان بیاورد... . این حرفاش تیرخلاص نشد. با این که حس واضح و روشنی داشتم که هیچکدامشان مال من نبوده است. ولنتاین سال بعد شد تیر خلاص... نوشتهام پیشتر... و تا ابد ولنتاین مرا یاد این ماجراها میاندازد و مثل روز اول درد دارد...
بعد از جدایی به این تیرخلاصها عادت کردم. هرجایی... هر لحظهای ممکن بود یک نفر تیر خلاص را شلیک کند... مثل وقتی که منتظر و نگرانِ نشستن هواپیما و رسیدنش بودم و خبر خیانتاش رسید... یا آن وقتی که گفت ازدواج کنیم و گفتم همه چیز خوب است خراباش نکن، گفت من بچه میخواهم... یا آن شب، یک جملهی ساده، همان وقتی که خیالم بود همه چیز یکجور خوبی پیش میرود و گفت شب بخیر نگو، از قرار شب بخیر گفتنات معذبش میکند، انگار گریباناش را چسبیدهای آویزانش شدهای... یا آن وقت که به دوستی گله میکنی که پشتات نیاستاده و برایات بنویسد من بین دو رفیق گیر کرده بودم... و تو دردت بگیرد که با کی یکی شدهای... تازه بفهمی مثل همه فقط رفیق بودهای... نه بیشتر... نه خاصتر... تیرهای خلاص زندگی من هربار باهوشتر شدهاند. میدانند کجا را نشانه بگیرند ولی من باز هم زنده ماندهام. کنده شدهام... خرد شدهام... ویران شدهام... اما زنده ماندهام... تیر هم تیرهای قدیم... میکُشت و خلاص... حالا مثلن زنده ای... مثلن ادامه میدهی... اما هیچ چیز مثل سایق نخواهد شد...
زمانی بود که دوست داشتم کسی باشد، که دوستم داشته باشد، الکی نه، نه آنطوری که بگوید از این بیشتر؟ راستکی دوستم داشته باشد... دوست داشتم تنها نباشم کسی باشد که دوستش داشته باشم، حالا اما... فقط فکر میکنم کاش از کنار آدمها رد شوم و تیرخلاصشان را توی دل من خالی نکنند... رد شوم بدون درد، بدون خاطرهی بد... همین...
زیاد است؟!