۱۳۹۴ مرداد ۱, پنجشنبه

کدام نخی که به انگشتان تو آویخته، دلم را هنوز می جنباند؟

روی کاناپه ولو شده‌ایم. ناگهان سر بلند می‌کند زل می‌زند توی چشمانم و می‌گوید: اگر اوضاع این‌طوری نبود، دوست داشتم بچه‌دار بشیم. فک کن شبیه تو می‌شد خوب بود، خوشگل مشگلی، مادر خوبی هستی... آره؟ دوست داشتی؟
نمی‌دانم کجا خوانده بودم که وقتی مادر می‌شوی مثل این است که اجازه بدهی قلبت یک جایی بیرون بدن‌ات بتپد! تا قبل از نفسک عاشق این بودم که بچه داشته باشم... زیاد. دلم خوانواده پرجمعیت می‌خواست. خوب یادم هست بعد از دنیا آمدن نفسک وقتی که هنوز بقیه کمکم می‌کردند که بلند شوم و راه بروم توی آن وضعیتِ دردناک به همسر برادرم گفتم: من نگرانم که برای دومی چطور تحمل کنم! ماتش برده بود، گفت: تو چقدر پررویی دختر!
اما بچه‌داری سخت است. مخصوصا اگر تنها باشی. من از آن مادرهایی شدم که تا همین شش- هفت سالگی بچه، غذا دهنش می‌گذاشتم. همه غر می‌زدند که نکن. از آن مادرهای وسواسی شدم که مدام حواسم بود کارهایش را خودم انجام بدهم. از آن مادرهایی شدم که همیشه نگرانش بودم و هستم. گاهی خواهرم به طعنه می‌گوید: داری مثل مامان میشیا!
مادرم همیشه نگران است. آن وقت‌ها کافی بود 5 دقیقه دیر کنیم سرکوچه به انتظار ایستاده بود. پدرم که دیر می‌کرد فقط به تصادف و بیمارستان فکر می‌کرد. بابا همیشه عصبانی می‌شد و می‌گفت هروقت بیست و چهار ساعت گذشت و خبری ازم نشد شروع کن به کلانتری و بیمارستان‌ها زنگ زدن! تهش که ناراحتی مامان را می‌دید به شوخی می‌گفت: چرا فکر نمی‌کنی یه جایی دارم خوش می‌گذرونم؟! مامان حالابدتر هم شده، برای هرچیزی بدترین حالت و منفی‌ترین شکلش را در نظر می‌گیرد. متاسفانه من در سایر موارد خوشبین‌ام. می‌گویم متاسفانه چون اغلب باعث دردسرم است. اما بچه‌ها خط قرمز من هستند. همه‌ی بچه‌ها. سال‌ها پیش توی نمایشگاه کتاب، توی غرفه کودکان، مادری را دیدم که یک سیلی آبدار حوالی بچه‌اش کرد، چون کودک روی کتابی که می‌خواست پافشاری می‌کرد. هنوز آن شوک را فراموش نکرده‌ام و هنوز خودم را نبخشیده‌ام که چرا نرفتم توی چشم‌اش زل بزنم که اگر قرار بود خودت انتخاب کنی چرا بچه را آوردی؟
قبل‌تر کابوسم تاریکی بود و سوسک! حالا کابوسم بچه‌اس که تنها مانده... یا گم‌اش کردم... 
دوباره می‌پرسد: دوست داشتی؟
من به موهای زیتونی تو فکر می‌کنم. که توی تاریکی سالن سینما هم برق می‌زند و همیشه وسوسه بهم ریختن‌شان لبخند به لب آدم می‌آورد... موهای پسرکی که توی خواب دیده بودم به غیر از نفسک خواهم داشت، مشکی بود. حیف، اصلن شبیه تو نبود. چرا فکر کردن به تو را نمی‌توانم متوقف کنم؟ همه‌ی تلاشم برای دور شدن از تو بی نتیجه مانده... این‌که هنوز تو بهترین دوست منی تسکینم نمی‌دهد...کدام نخی که به انگشتان تو آویخته، دلم را هنوز می جنباند؟ هنوز منتظر جواب است. به موهای مشکی‌اش نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم صادق و خوشحال به نظر برسم، فقط می‌گویم: آره...