Boardwalk Empire را ميبينم. به سيزن دو رسيدهام كه دخترك فلج اطفال ميگيرد. با آن چشمان درشت و صورت خوشگلش، بايد با پابندهاي زشتِ فلزي راه برود...
دخترك قدم برميدارد و ناگهان ميشود مريم. اولين بار كه مريم را ديدم اول دبستان بودم. خانهمان توي خيابان كارون بود و مدرسه، توي چهارراه گُلي. از همان روز اول همه اين راه را تنها ميرفتم. (مسيري كه الان نصف آن را هم جرات نميكنم دخترك را تنها بفرستم) همان روز اول با فاطمه دوست شده بودم كه خانهشان دو تا كوچه با ما فاصله داشت. تا چارراگُلي، شلنگ تخته اندازان و سرخوش ميرفتيم. بعد یک روز توي حياط مدرسه مريم را ديدم. او هم كلاس اول بود. اما همكلاس نبوديم. نميدانم چطور زل زده بودم به آن آهنها كه فاطمه گفته بود: گناه داره نگاه نكن. فلجه! خوشگل بود. چشمهاي درشت مشكياش خوب يادم مانده. تعجب كرده بودم كه اصلا بچهي خجالتي و آرامي نبود.
چند روز بعد توي راه فهميديم او هم با ما هم مسير است. يك روز كه پشت سرش راه ميرفتيم و زل زده بوديم به آن آهنهاي سنگين و لنگلنگان رفتناش، فاطمه گفت بود: مامانم ميگه هيچ وقت خوب نميشه. تا ابد هم تنها ميمونه. يني نميتونه عروس بشه! نميدانم من نرمال بودم كه توي هفت سالگي عروسي برايم مسخره و بياهميت بود يا فاطمه نرمال بود. (راستي چرا من هيچ وقت عشقِ پوشيدنِ لباس عروس نداشتم؟) گفته بودم خب كه چي؟ تو دوست داري عروس بشي؟ فاطمه هم انگار خجالت كشيده بود، گفته بود: خب فقط اين كه نيست، بيچاره حتي نميتونه بازي كنه. اصرار كرده بودم كه: ولي من خودم ديدمش اون روز وسطي باز ميكرد. تازه يه بُل هم گرفت. فاطمه هم كوتاه نيامده بود: ولي قايم موشك نميتونه بازي كنه چون هميشه پاش صدا ميده! نميدانم چه بحثي بود كه اصرار داشتم ثابت كنم مريم بدبخت نيست. عين حرفهايمان يادم نيست. انگار عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم خيال كنم همه چيزش روبراه است. اما حواسم به صداي پاياش جلب شده بود. گاهي توي شلوغي زنگ تفريح ميرفتم نزديكاش ميايستادم كه ببينم موقع راه رفتن آن آهنها چقدر صدا ميدهند. بعد به خودم ميگفتم آنقدري هم زياد نيست! به دقيقه نكشيده فكر ميكردم تو جيغ و داد بچهها كه نميشه فهميد! و غصهام ميشد و سعي ميكردم نديده بگيرماش. اما نميشد.
بعد از آن روز انگار يك قرار ناگفته داشتيم با فاطمه. اگر مريم جلوتر بود قدمهايمان را سست ميكرديم كه نرسيم بهش. اگر عقب مانده بود تند و تيز ميرفتيم كه به ما نرسد. هيچوقت با مريم دوست نشدم. و ديگر هيچوقت در مورد مريم حرف نزديم. اما هميشه به صداي آن آهنها فكر ميكردم. حتي گاهي شبها خيال ميكردم صداي كشيده شدن پاهايش با آن آهنها را ميشنوم. تا سال بعد كه مدرسه مرا عوض كردند و وقتي كلاس چهارم برگشتم، ديگر مريم آنجا نبود... و من شرمزده متوجه شدم كه چقدر خوشحالم كه نيست...