۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

مریم...

Boardwalk Empire را مي‌بينم. به سيزن دو رسيده‌ام كه دخترك فلج اطفال مي‌گيرد. با آن چشمان درشت و صورت خوشگلش، بايد با پابندهاي زشتِ فلزي راه برود...
 دخترك قدم برمي‌دارد و ناگهان مي‌شود مريم. اولين بار كه مريم را ديدم اول دبستان بودم. خانه‌مان توي خيابان كارون بود و مدرسه، توي چهارراه گُلي. از همان روز اول همه اين راه را تنها مي‌رفتم. (مسيري كه الان نصف آن را هم جرات نمي‌كنم دخترك را تنها بفرستم) همان روز اول با فاطمه دوست شده بودم كه خانه‌شان دو تا كوچه با ما فاصله داشت. تا چارراگُلي، شلنگ تخته اندازان و سرخوش مي‌رفتيم. بعد یک روز توي حياط مدرسه مريم را ديدم. او هم كلاس اول بود. اما هم‌كلاس نبوديم. نمي‌دانم چطور زل زده بودم به آن آهن‌ها كه فاطمه گفته بود: گناه داره نگاه نكن. فلجه! خوشگل بود. چشم‌هاي درشت مشكي‌اش خوب يادم مانده. تعجب كرده بودم كه اصلا بچه‌ي خجالتي و آرامي نبود.
چند روز بعد توي راه فهميديم او هم با ما هم مسير است. يك روز كه پشت سرش راه مي‌رفتيم و زل زده بوديم به آن آهن‌هاي سنگين و لنگ‌لنگان رفتن‌اش، فاطمه گفت بود: مامانم مي‌گه هيچ وقت خوب نمي‌شه. تا ابد هم تنها مي‌مونه. يني نمي‌تونه عروس بشه! نمي‌دانم من نرمال بودم كه توي هفت سالگي عروسي برايم مسخره و بي‌اهميت بود يا فاطمه نرمال بود. (راستي چرا من هيچ وقت عشقِ پوشيدنِ لباس عروس نداشتم؟) گفته بودم خب كه چي؟ تو دوست داري عروس بشي؟ فاطمه هم انگار خجالت كشيده بود، گفته بود: خب فقط اين كه نيست، بيچاره حتي نمي‌تونه بازي كنه. اصرار كرده بودم كه: ولي من خودم ديدمش اون روز وسطي باز مي‌كرد. تازه يه بُل هم گرفت. فاطمه هم كوتاه نيامده بود: ولي قايم موشك نمي‌تونه بازي كنه چون هميشه پاش صدا مي‌ده! نمي‌دانم چه بحثي بود كه اصرار داشتم ثابت كنم مريم بدبخت نيست. عين حرف‌هاي‌مان يادم نيست. انگار عذاب وجدان داشتم. دوست داشتم خيال كنم همه چيزش روبراه است. اما حواسم به صداي پاي‌اش جلب شده بود. گاهي توي شلوغي زنگ تفريح مي‌رفتم نزديك‌اش مي‌ايستادم كه ببينم موقع راه رفتن آن آهن‌ها چقدر صدا مي‌دهند. بعد به خودم مي‌گفتم آن‌قدري هم زياد نيست! به دقيقه نكشيده فكر مي‌كردم تو جيغ و داد بچه‌ها كه نمي‌شه فهميد! و غصه‌ام مي‌شد و سعي مي‌كردم نديده بگيرم‌اش. اما نمي‌شد.
 بعد از آن روز انگار يك قرار ناگفته داشتيم با فاطمه. اگر مريم جلوتر بود قدم‌هاي‌مان را سست مي‌كرديم كه نرسيم بهش. اگر عقب مانده بود تند و تيز مي‌رفتيم كه به ما نرسد. هيچ‌وقت با مريم دوست نشدم. و ديگر هيچ‌وقت در مورد مريم حرف نزديم. اما هميشه به صداي آن آهن‌ها فكر مي‌كردم. حتي گاهي شب‌ها خيال مي‌كردم صداي كشيده شدن پاهايش با آن آهن‌ها را مي‌شنوم. تا سال بعد كه مدرسه مرا عوض كردند و وقتي كلاس چهارم برگشتم، ديگر مريم آن‌جا نبود... و من شرم‌زده متوجه شدم كه چقدر خوشحالم كه نيست...

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

در حدِ سلام و علیک!

مادربزرگم هميشه دستش را مي‌زد به كمرش و راه مي‌رفت. اغلب هم يك نصيحتي توي آستين‌اش داشت. مثلا مي‌گفت: آدميزاد بايد واسه همه چي حد و حدود داشته باشه. نداشته باشي تهش خودت بدهكار مي‌شي.
سال‌هاست بین دوستان، ما یک‌سری حد و حدود داریم. مثلا بچه‌ها می‌گویند در حدِ لب! یا در حدِ سلام و علیک! نه نه. اشتباه نکنید. اصلا ماجرا آن‌طور که فکر می‌کنید نیست. برای فهمیدن این حدود باید داستان پیدایش‌شان را تعریف کنم:
روزی روزگاری، يك‌ شبی، وسط يك مهماني، آقاي محترمي تعريف مي‌كرد كه نامزدِ دختري كه دوستش بوده، به او بد و بيراه گفته است. اصرار داشت كه در اين مثلث عشقي مظلوم واقع شده، خيلي حق به جانب گفت: من و اون دخترخانم هيچ ارتباط خاصي نداشتيم. دوستي‌مون "در حد لب" بود!
و ما از آن شب به بعد متوجه حدِ لب شدیم كه گويا حدِ معصومانه‌اي بود!
بعدتر دوست ديگري تعريف كرد: سال‌ها دختري رو دوست داشتم اما خانواده نمي‌پذيرفتن. دست آخر خانواده رو ترك كردم و اومدم تهران و با عشقم زندگي جديدي رو شروع كرديم. هفت سال گذشته بود. هنوز خانواده مخالف بودن، يه روز پدرم سرزده اومد خونه مون. با روي خوش ازش استقبال كرديم. صبح روز بعد وقتي خانومم رفت سركار پدرم منو كشيد كنار و با اخم و دلخوري پرسيد: خيله خب. پس اين دختر رو مي‌خواي! حالا رابطه تون در چه حديه؟! 
منم كه فكم چسبيده بود زمين، خودم و جمع و جور كردم و خيلي خونسرد توي چشماش نيگاه كردم و گفتم: "در حد سلام و عليك!"
زين پس ما با مفهوم ديگري از حد آشنا شدیم: حدِ سلام و عليك.
خدا مادربزرگ را بیامرزد... اگر بود مگر می‌شد این حد و حدود را تشریح کرد؟ انصافا کار سختی می‌شد...