۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

هیولاها...

چند سال پیش، همین شب ها بود. گوسفند خریده بودند برای آمدن حاجی شان. پرواز کنسل می‌شود و حجاج برنامه‌شان تغییر می‌کند و در نهایت جای این‌که امشب برسد خبرمی‌دهند که سه شب دیگر خواهد رسید. گوسفند را توی پارکینگ بسته بودند که چند شب بعد ذبح کنند. به ساعت نکشیده گوسفند صدایش بلند می‌شود. برایش آب می‌برند. میوه، کاهو. اما حیوان آرام نمی‌شود. یک ساعت. دو ساعت. آن‌قدر از ته دل و با صدای بلند بع بع می‌کرده که متوجه می‌شوند یک جای کار ایراد دارد. یکی‌یکی سر می‌زدند و هرکس نظری می‌داده... دست آخر یک شیرپاک خورده‌ای دور و بر را نگاه می‌کند و متوجه می‌شود از صبح که گوسفند را خریده‌اند و آورده‌اندش پِهنی آن دور و بر نیست... چرا؟
مقعد گوسفند بدبخت را دوخته بودند... باورتان می‌شود؟ مثل یک گونی که درش را ببندند! آن همه درد و بدبختی برای حیوان زبان بسته که چند کیلو سنگین تر شود... همین! دلم می‌خواست آن آدمی که این‌کار را کرده ببینم... ببینم چه شکلی است...
مثل احمق‌ها توی ذهنم یک آدمِ هیولاطور ساخته بودم. با صورتی زشت و کریه و المنظر...
زد و امسال... همین امروز یک گروهی از همین گروه‌های تلگرامی اَدم کردند. همکارم گفت یک گروه خیلی مثبت و فعال است. دو سه تا مسیج بود که روانشناسی بود و چیزهای مفیدی بود. یک هو دو تا ویدئو آمد. طبعن صبر کردم لود شود. ناگهان مردی بود که زنی را کتک می‌زد. مرد هیکل خوبی داشت از همین سیکس پکی‌ها. جوان. قد بلند و چشم و ابرو مشکی. اصلا شبیه هیولاها نبود. زن مدام گریه می‌کرد و التماس که تروخدا این‌کار را نکن... مرد کتک‌اش می‌زد که خودت لباس‌ات را در بیاور تا عصبانی تر نشدم. آن هیولایی هم که فیلم می‌گرفت، می‌گفت: تو اول شروع کن، بعد نوبت ما بشود... زن که کاپشن‌اش را در آورد من فیلم را قطع کردم. فحش و بد و بیراهی برای فرستنده نوشتم و گروه را ترک کردم. در همان دقایق دیدم که چند نفر دیگر هم بد و بیراه گفته بودند...
حالا از همان موقع مدام فیلم توی سرم تکرار می‌شود. که بعدش چه شده. زن را کشته اند؟ چقدر درد کشیده؟ پس چرا دندان‌های نیش بلند نداشت؟ چرا زشت نبود؟ چرا شبیه هیولاها نبود که آدم بفهمد؟ دور و برِمان چه می‌گذرد؟ چه می‌گذرد؟

۱۳۹۴ شهریور ۲۸, شنبه

نفرین

نفسک را فرستاده بودم سفر. وقتی دیدم‌اش با هیجان یک آلبوم کوچک را داده بود دستم. ده دوازده تا عکس داشت از سال‌ها پیش، اوایل ازدواج‌مان. خیره شده بودم به عکس‌های توی آلبوم. از صورتِ غم‌زده و لاغر و زشتم خنده‌ام گرفته بود... ناگهان آن وسط... عکسِ دوست دخترِ همسر سابق رخ نموده بود... این این‌جا چکار می‌کند؟ 
یادم افتاده بود، آن روز که پیدایش کردم چقدر سخت گذشته بود... گریه کرده بودم... قهر کرده بودم... آمده بود دنبالم... اولین خیانتش بود... انگار زمین و زمان خراب شده بود روی سرم... اشکم بند نمی‌آمد... چند روز گریه می‌کردم. نه غذا می‌خوردم... نه می‌خوابیدم... همه چیز برایم تمام شده بود... اما خبر نداشتم تازه اولش است... 
به صورت دخترک توی عکس نگاه کرده بودم. غصه‌ام نشده بود. انگار خیلی دور بود. به خودم افتخار کرده بودم که دیگر اذیت نمی‌شوم. آلبوم را بسته بودم و نفسک سرش را خم کرده بود توی صورتم: داری گریه می‌کنی؟ ناراحت شدی؟ عکسای بابامو نمی‌خواستی ببینی؟
خندیده بودم و برای اینکه خیالش راحت شود با خنده گفته بودم: من گریه‌هامو کردم خانوم خانوما... بذارش تو چمدون. اینو هم  با خودمون می‌بریم تهرون...
چند روز بعد... اولین روز هفته، خسته از شرکت رسیده بودم، زنگ زده بود که بیا پایین ببینم‌ات. قرارمان این نبود. هول شده بودم و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم که واقعا باید بروم؟ تردید به جانم افتاده بود که باید برم یا بگویم نه. دست آخر حاضر شده بودم و رفته بودم پایین. گفته بود برویم جاده چالوس؟ برویم بام؟ بریم یه وری! فکر کرده بودم چقدر دلم می‌خواهد گم شوم و بروم و برنگردم به غمگین ترین روزهای خانه‌ام. به آن شلوغی که به زودی تنهایی و سکوت جایش را می‌گرفت... اما به جایش گفته بودم نه باید زود برگردم. نمی‌دانم چه شده بود که شوخی شوخی رسیده بودیم به این که از ناراحتی و دلخوری نفرین‌اش کرده‌ام... گفتم من تابحال کسی را نفرین نکردم. حتی پدرِ نفسک را... او هم سر تکان داده بود که جدی؟ ناراحت نبودی؟
بعد من برگشته بودم عقب، خودم خواسته بودم تعریف کنم... 
نفرین‌اش نکرده بودم هیچ وقت. اصلا دلم نمی‌آمد. بسکه دوست‌اش داشتم و بعدتر هم بسکه نفسک را دوست داشتم. زبانم به نفرین پدرش نمی‌چرخید. نه وقتی رفته بودم پزشکی قانونی جلوی دکترها لباسم را در آورده بودم و کبودی‌ها را نشان داده بودم... نه وقتی توی کلانتری نیشخند سربازها و نگاه‌های هیزشان را تحمل کرده بودم... یا وقتی توی دادگاه منتظر ایستاده بودم... نفرین‌اش نکرده بودم... اما آن روز گفته بود دیگر اجاره را نمیدهم. خودت خانه پیدا کن و من هول هولی خانه ای را پیدا کرده بودم و وسایل را برده بودم و مانده بود انباری. هیچ‌کس نبود. راننده وانت دست به کمر ایستاده بود که من کمکی نمی‌کنم ها! کمرم درد می‌کند. من هم گفته بودم لازم نیست. همه را آورده بودم یکی‌یکی و گذاشته بودم توی ماشین. فقط یک ساک پر از کتابِ بزرگ را نتوانسته بودم. چند بار تقلا کرده بودم و نشده بود. تکان نمی‌خورد و من ناگهان زده بودم زیر گریه... گوشه انباری گریه کرده بودم و یک نفرت بزرگ و سیاه توی دلم چنگ انداخته بود...
درست وقتی که فکر می‌کردم آدم شده‌ام، به خودم مسلطم و فراموش کرده‌ام... وسط تعریف کردنِ این ماجرا گریه‌ام گرفت. توی بزرگراه. ته  همین همت. نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم. بغض کردم و اشکم سرازیر شد. زد بغل، ماشین را نگه داشت و زل زد به من که نمی‌خواد تعریف کنی... گریه نکن... و من احساس شرم کردم بابت این ضعف و تمام مدت به خودم بد و بیراه گفتم که چرا فراموش نمی‌کنی طفلکی؟! چرا فراموش نمی‌کنی...

۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

یا خالی و یا لبریز...

هواشناسی هشدار داده بود که حواس‌تان باشد روز دو شنبه قرار است طوفان بیاید. نوشته بود از درخت‌ها فاصله بگیرید. درها را ببندید. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد خنک بود و دمدمای غروب بود. قبل‌تر، صبح زود... نفسک را فرستاده بودم برود شمال. که آخرین سفرش باشد با دخترخاله‌اش. که کسی چه می‌داند دیگر کی با هم بروند شمال... 
چند ماه قبل بابا گفته بود نمی‌گذارم تو هم بروی. همه‌شان بروند، تو می‌مانی پیشِ خودمان. خندیده بودم و گفته بودم حالا کی خواست برود. بعدتر هم تکذیب کرده بود که زندگی خودتان است بروید خوش باشید. تا دیشب... دیشب  که کارگرها آخرین تکه‌های یک زندگی را بار می‌زدند و خانه را خالی می‌کردند. گفتم حالا شاید سال بعد همین موقع نوبت خانه ما باشد. یک‌جوری سر بلند کرد و نگاه کرد که لبخند روی لب‌هامان ماسید.
یک روز لابد نفسک هم همین‌طور مرا می‌گذارد و می‌رود. باید برود. کاش من هم طاقت بیاورم... نفسک را فرستاده بودم شمال و تنها بودم اما نگفته بودم. دلم می‌خواست ببینم ماجرا به کجا ختم می‌شود. هوا خوب خنک شده بود. گفته بودند دوشنبه طوفان می‌شود. ولی نشده بود. بادی وزیده بود و... همین. ما نشسته بودیم زیر درخت‌ها... باد لابلای برگ‌هایشان می‌چرخید و صدای لذت بخشی داشت... نشسته بود روبرویم و پرسیده بود خب؟ من در همان چند ثانیه تصورکرده بودم که می‌گویم بله؟ به آدمی که توی دو هفته‌ی گذشته حتی یک‌بار نخواسته صدای مرا بشنود؟ بعد فکر کرده بودم که بعدتر که دلبسته شدی این می‌شود دلیل گریه های هرشب‌ات... به کم قانع نشو...
 گفته بود آن‌قدر برایم عزیزی که هیچ‌وقت، روی این هیچ‌وقت هی تاکید کرده بود، نمی‌خواهم من باعث ناراحتی‌ات باشم. و من فکر کرده بودم آدمِ توهمِ رابطه نیستم. نمی‌توام خیال کنم توی یک رابطه هستم اصلا رابطه راه دور یعنی چه؟ یک‌نفر یا هست، یا نیست. بلد نیستم نصفه چیزی را بخواهم. اذیت می‌شوم و تهش می‌زنم زیر همه چیز... او پرسیده بود خب؟ و من توی سرم می‌چرخیدم. بی هدف از این دالان به آن دالان. از قسمتِ عاقلانه به قسمتِ عاشقانه... توی آن هزارتوی پیچیده زنی را دیدم که خسته است و می‌ترسد نزدیک بشود به مردی که نمی‌داند کِی هست و کِی نیست... من فلسفه‌ای دارم یا خالی و یا لبریز... باد پر شالم را جا بجا می‌کرد. دست برده بودم درستش کنم که پرسیده بود خب؟ 
من به پنجره اتاقِ خوابم نگاه کرده بودم و تنهایی‌ام بزرگ و بزرگ‌ترشده بود روی دلم. توی چشم‌اش نگاه نکرده بودم سرم را انداخته بودم پایین و گفته بودم نه...  
و زن باز هم توی هزارتوی‌اش تنها مانده بود...