يازده سال پيش يك همچين روزي تو را براي اولين بار بغل كردم. نميدانم آن روزها تصورم از داشتن يك دختربچه چه بود. هرچه بود زندگي با تو، بزرگ كردنِ تو، بدونِ كمك خيلي سخت بود. خيلي سختتر از آنچه تصورش را بكني. هنوز هم خوب يادم هست كه براي بازي با تو چطور وقت و انرژي داشتم. وقتي راه افتادي برايم حكم معجزه بود كه يك موجود كوچولوي قشنگ اينطور كنار من راه برود و تُك زباني حرف بزند. همه چيزِ تو براي من جذاب و شيرين بوده و هست. همين الان هم وقتي به صورتت نگاه ميكنم فكر ميكنم تو قشنگترين و ملوسترين دختر دنيايي... پيشتر يكبار به من گفتي: "چرا موقع ازدواج با بابا حواستو جمع نكردي؟ آخه اينهمه بدقول و بداخلاقه، چرا باهاش عروسي كردي؟" حالا فكر ميكنم اگر آن ماجراها را نداشتيم. اگر پدرت كس ديگري بود... خوشی من و تو و روزگار طلاييمان ادامه پيدا ميكرد. تو يك مادرِ غمگين و بيحوصله پيدا نميكردي و خوشحالتر ميشدي. اما زندگي همين است و متاسفانه اغلب آنجوري كه ما ميخواهيم پيش نميرود. مثل همیشه، مثل هر روز و هر لحظهام چيزي جز سلامتي و خوشحالي تو نميخواهم... از خدا كه پنهان نيست دخترم، از تو چه پنهان... اين روزها اعتقادم را به همه چيز از دست دادهام كورسوي اميدي كه روشن مانده است اميدواري به تو و آينده توست... شايد دنيا سهم من را هم به تو بدهد... جاي هردويمان خوب باشي، عاشقي كني و بخندي...