۱۳۹۴ اسفند ۲, یکشنبه

من هنوز همونم... تو هنوز همونی...

گاهی وقت‌ها درست همان وقتی که شک مثل خوره افتاده به جان‌ات... وقتی که اصرارهایش متزلزل‌ات کرده... همان وقتی که وسوسه بودن‌اش بغل کردن‌اش چنگ انداخته به دل‌ات... همان وقتی که شب‌ها از این پهلو به آن پهلو می‌شوی و مدام از خودت می‌پرسی اشتباه کردم؟ درست وسطِ کارزارِ دل و عقل... حرف دل‌ات را گوش کن. راه بیافت برو دنبال دل‌ات... یک فرصت دیگر به رابطه‌ات بده...
نه برای این‌که معجزه شده است... نه برای این‌که شاید اشتباه کرده‌ای... برای این‌که مطمئن شوی این آدم هنوز آدمِ اشتباهی زندگی توست... برای این‌که شک تمام شود و بفهمی این دلتنگی فقط جدال هورمون‌هاست، پای عشق در میان نیست... برای این‌که برگردی، بروی دنبال زندگی‌ات و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکنی...

۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

ولنتاین

ولنتاین بود. یک رستوران کُردی جذاب دعوت شده بودیم. با کلی دوست عزیز. یک شبِ آرامِ قشنگ. آرام که نه، پر از موسیقی کُردی و حرکات موزون. البته نسبت به آن‌هایی که واقعا کُرد بودند حرکات ما موزون که نبود هیچ، به شلنگ تخته شبیه‌تر بود و هیچ شباهتی به رقصِ قشنگ و دوست داشتنی آن‌ها نداشت. جز گرفتن دست‌هامان...
 چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که برگشته بودیم خانه. نفسک خوابالود و خیلی یکهویی پرسیده بود:
_ مامان تو کی عاشق باباجون شدی؟ چند سالت بود؟ 
_ هفده سال. 
_ خیلی دیره که!  منم باید هفده سالم بشه بعد عاشق بشم؟
_ نه مادرجون من اشتباه کردم. آدم باید بیست و پنج سالش که شد عاشق بشه 5 سال بعدم ازدواج کنه... 
_ تو این سریاله دختره چهارده سالشه عاشق شده... تروخدا! همون هفده بشه...

خب نشد نخندم. مادر هم مادرهای قدیم... اندکی جذبه داشته باش زنِ حسابی! خنده داره؟!


۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

لبه‌ی تیغ

از صبح تبدار و بی‌حال بوده‌ام. بغضی و خسته. گلودرد امانم را بریده بود، گفتند برو استراحت کن. اما نمی‌شد کار را ول کنم. تا پایان ساعت اداری ماندم. سرراه خانه توی صف نانوایی معطل شدم. بعد رفتم سوپرمارکت خرید کردم. نفسک جشنواره غذا داشت. توی فکرم گلودرد و چی بپزم با هم درگیری داشتند. مدام به خودم می‌گفتم دوبار که آب نمک قرقره کنی خوب می‌شوی. اما نمی‌شد. لرز کرده بودم. ژاکتم را پوشیده بودم و زیپش را تا خرخره کشیده بودم بالا. بلاخره جشنواره غذا کارش تمام شد و بیماری پرید وسط. انگار یکهو تمام شدم. روی مبل دراز کشیدم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و... یاد تو افتادم. در همه این سال‌ها... همیشه توی همه گلودردها یاد تو می‌افتم. تو و آن ژاکت نارنجی. آن شب که مریض بودم و از من عکس می‌گرفتی و قربان صدقه‌ی قیافه‌ی بی رنگ و رویم می‌رفتی. الف پرسیده بود چطور آدمی است؟ - این آدمِ جدید هم من را یاد تو می‌اندازد- گفتم: مهربان و حمایت‌گر، فقط  هنوز دوستش ندارم! دعوایم کرد که: یعنی چی؟ ماها عادت کردیم که کسی رو بخواییم که ما رو نمی‌خواد!
 نشد برایش توضیح بدم که این اصلا درست نیست. در مورد من یکی اصلا درست نیست. من نمی‌توانم آدمی را دوست داشته باشم که بی محبت و سرد باشد. آدمیزاد دوست دارد عشق بدهد و بگیرد. چطور می‌شود توی بازی تلافی و من بهت اهمیت نمی‌دم، عاشق شد؟ مطمئنم این کشمکش اسمش عشق نیست. اما اطمینان از این‌که چه چیز را نمی‌خواهم باعث نمی‌شود اطمینان پیدا کنم که چه چیز را می‌خواهم. به طرز عجیبی مانده‌ام بین زمین و هوا. وقتی راه می‌روم، وقتی می‌نشینم، وقتی بلند می‌شوم جوری قربان صدقه‌ام می‌رود که آدم فکر می‌کند واقعا موجود جذابی است. چطور ممکن است این کارها را دوست نداشته باشم؟ نه موضوع این نیست. شده یک‌نفر ساعت‌ها برایتان حرف بزند و خسته نشوید یک‌نفر یک رب حرف بزند حوصله تان سر برود؟ خب این فرق بین آدم‌هاست. ربطی به محبت‌شان به ما ندارد. آن‌قدر محبت‌اش زیاد و روست که امروز میم هم می‌گفت: از بس این آدم دوروبرت به عشق می‌پلکه خورده توی ذوقت...
اما من خوب فکر کرده‌ام و مطمئنم این نیست... یک دنیا عشق هم که یک‌نفر به آدم بدهد باید صبر کند تا آدم هضمش کند. نمی‌شود به خاطر دوست داشتن توقع داشت که یکهو آدم بپرد سال دوم رابطه! چجوری؟ مثلا من همان دایناسوری هستم که نوشته بودم پیش‌ترها... نمی‌شود من بگویم ناخوشم و توی چشم من زل بزند و بگوید پریودی؟ این جور صمیمیت‌ها مرا وادار به عقب نشینی می‌کند. نمی‌شود آدم را هُل بدهند توی صمیمیت. نزدیک شدن، رفیق شدن زمان می‌خواهد. اصلا من به هرکسی که توی یک هفته می‌تواند بگوید دوستت دارم شک دارم. این از من!