۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

هوا را از من بگیر نفسم را نه...

پيش‌تر اين‌جا برايتان تعريف كرده بودم خانواده پدري من خيلي شوخ و خوشگذران هستند. ممكن نيست دورهم جمع شوند و جمع‌شان رقص و آواز و جك و خنده نداشته باشد. حالا تصور كنيد دليل دورهم جمع شدن‌شان هم عروسي باشد. روزهاي گذشته وسط جشن و خوشي، عروسي اين پسر عمه و بله برون آن دختر عمه و عقد كنان آن يكي پسرعمه دخترك را با مامان و بابا فرستاده بودم خانه عمه بماند، مي‌دانستم به هربهانه‌اي بساط عيش‌شان جور است و با هم‌سن و سال‌هايش كيف مي‌كند. عمه‌ها هم با حوصله و عاشق دختر بچه (پيش‌تر اين‌را هم نوشته بودم كه خاندان پدري بوي ميكرند!) عصر پنج شنبه زنگ زدم حال‌شان را بپرسم. گفتند سه تا ماشين شده‌اند و رفته‌اند كن سولقان چرخي بزنند...
جزييات باقي ماجرا را تعريف نكنم كه چطور خواستند خبر را به من آرام‌تر بدهند كه من نترسم و بدتر شد... تازه عروس و داماد نشسته بودند توي يك ماشين و دخترها كه ذوق داشتن سه تايي با آنها همراه شده بودند. دخترك از تصادف چيزي به ياد نداشت. اما پدرم مي‌گفت كاميون سرعت نداشته كه چندين متر ماشين‌شان را هل داده و رويش نرفته يا پرتش نكرده است. مي‌گفت ماشين نصف شده است. آمبولانس‌ها كه آمده بودند يكي از بچه‌ها و تازه عروس را برده بودند. خونريزي دهان دخترك را با كيسه يخ كنترل كرده بودند و زخم پايش را همان‌جا پانسمان كرده بودند.
وقتي من رسيدم عمه قرباني داده بود و همه مي‌گفتند خدا رحم كرده است كه ماشين پرايد نبوده، خدا رحم كرده است كه كاميون سرعت نداشته، خدا رحم كرده است كه...
شب بعد دخترك كه توي مهماني اين طرف و آن طرف مي‌رفت، نگاهش مي‌كردم و توي دلم مي‌گفتم خدا به من و فقط به من رحم كرده است بچه جان... آخ بچه جان...

۱۳۹۵ مرداد ۲۲, جمعه

سلام! حال همه ما خوب است

منصفانه که نگاه کنیم، همه رابطه‌ها روز خوب داشته‌اند. همه آدم‌ها يك وقتي مهري، محبتي، خصوصیتی داشته‌اند كه جذب‌شان شده‌ايم. اما گاهي همه‌چيز خوب پيش نمي‌رود. رابطه قطع مي‌شود آدم‌ها را از زندگي‌مان حذف مي‌كنيم و تفاوت رابطه‌ها و آدم‌ها اين‌جا معلوم مي‌شود. بعضي‌ها جوري مي‌روند كه روز خوش‌شان را هم فراموش مي‌كني. دلت مي‌خواهد هيچ چيزي تو را ياد آن‌ها نياندازد. با دست خودت خاطرات‌شان را در عميق‌ترين قسمت ذهن‌ات دفن مي‌كني. بعضي‌ها هم رفتن‌شان زمان مي‌خواهد. زمان كه بگذرد بدي‌هاي‌شان كم‌رنگ مي‌شود و خوبي‌هاي‌شان پررنگ مي‌ماند. نه اين‌كه بخواهي برگردي اما آن لحظه‌ي خوشي آن خاطره‌ي شيرين جوري در دلت جا خوش كرده كه هزار سال هم بگذرد نمي‌تواني با يادآوري‌اش لبخند نزني.
اين‌روزها به گذشته‌ام كه نگاه مي‌كنم خوشم. زمان جوري از رابطه‌ها و آدم‌ها مرا عبور داده كه همه‌شان را مي‌توانم با يك خصيصه لبخندآور با يك لحظه شيرين به ياد بياورم. (دروغ چرا اين وسط شايد يكي دو نفر هم باشند كه تا ابد توی بدها بمانند و هنوز حافظه‌ام پس‌شان بزند مثل همسر سابق) اما خوب كه فكر مي‌كنم آدم‌هاي زندگي‌ام را دوست داشته‌ام. هركدام در دوره‌اي از زندگي‌ام به من شادي داده‌اند. الان از دردها آن‌قدري گذشته كه از ته دلم همه را بخشيده باشم و خوبی‌شان را نگه داشته باشم.
شايد خاصيت عشق این است. مي‌گويند وقتي عاشقي همه چيز قشنگ است آسمان آبي‌تر است، خورشید درخشان‌تر است، آب گواراتر است... اما به گمانم مهم‌تر از همه اين‌ها اين است كه وقتي عاشقي، غصه‌هايت را فراموش مي‌كني... دردها را پشت سر مي‌گذاری... آدم ها را مي‌بخشي... 
شاید هم نامش رضایت‌مندی باشد. از خودت از زندگی‌ات که راضی باشی مهم نیست چه کسی و کجا در حق‌ات نامردی کرده، تنهایت گذاشته، دروغ گفته، اشکت را در آورده... مهم این است که الان آرامی... خوشی... 
این روزها یا من آدمِ قانعی شده‌ام یا این رضایت‌مندی قرار است ادامه پیدا کند. 
عجالتا ملالی نیست جز ازدیاد چروک‌های دور چشمم و سردردهای گاه و بیگاه و دلتنگی برای خواهر و خواهرزاده... 
از نو برایت می‌نویسم...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند...