پيشتر اينجا برايتان تعريف كرده بودم خانواده پدري من خيلي شوخ و خوشگذران هستند. ممكن نيست دورهم جمع شوند و جمعشان رقص و آواز و جك و خنده نداشته باشد. حالا تصور كنيد دليل دورهم جمع شدنشان هم عروسي باشد. روزهاي گذشته وسط جشن و خوشي، عروسي اين پسر عمه و بله برون آن دختر عمه و عقد كنان آن يكي پسرعمه دخترك را با مامان و بابا فرستاده بودم خانه عمه بماند، ميدانستم به هربهانهاي بساط عيششان جور است و با همسن و سالهايش كيف ميكند. عمهها هم با حوصله و عاشق دختر بچه (پيشتر اينرا هم نوشته بودم كه خاندان پدري بوي ميكرند!) عصر پنج شنبه زنگ زدم حالشان را بپرسم. گفتند سه تا ماشين شدهاند و رفتهاند كن سولقان چرخي بزنند...
جزييات باقي ماجرا را تعريف نكنم كه چطور خواستند خبر را به من آرامتر بدهند كه من نترسم و بدتر شد... تازه عروس و داماد نشسته بودند توي يك ماشين و دخترها كه ذوق داشتن سه تايي با آنها همراه شده بودند. دخترك از تصادف چيزي به ياد نداشت. اما پدرم ميگفت كاميون سرعت نداشته كه چندين متر ماشينشان را هل داده و رويش نرفته يا پرتش نكرده است. ميگفت ماشين نصف شده است. آمبولانسها كه آمده بودند يكي از بچهها و تازه عروس را برده بودند. خونريزي دهان دخترك را با كيسه يخ كنترل كرده بودند و زخم پايش را همانجا پانسمان كرده بودند.
وقتي من رسيدم عمه قرباني داده بود و همه ميگفتند خدا رحم كرده است كه ماشين پرايد نبوده، خدا رحم كرده است كه كاميون سرعت نداشته، خدا رحم كرده است كه...
شب بعد دخترك كه توي مهماني اين طرف و آن طرف ميرفت، نگاهش ميكردم و توي دلم ميگفتم خدا به من و فقط به من رحم كرده است بچه جان... آخ بچه جان...