۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

فاحشه

به كلمه «فاحشه» فكر مي‌كنم. توي ذهنم زني سبكسر است. فارغ از هر قيد و بندي. دريده‌خو است به زبان خودمان سليطه.  تا حدي زيباست. به هيچ اخلاقياتي پايبند نيست و مي‌تواند هر مردي را بدزد! حتي ته دلم فكر مي‌كنم بايد شاد و رها باشد...
راستي اين‌طوري است؟ آمده‌ام بانكوك. عاشق سفرم و اين‌كه هرازگاهي مي‌توانم بروم سفر واقعا روحم را تا مدتي طولاني ارضا مي‌كند. چند روزي گذشته و از ذوق و شوق سفر دور شده‌ام. ديدني‌ها را ديده‌ام، معابد و كاخ‌ها و باغ‌ها... خريدني‌ها را خريده‌ام، خوردني‌هاي عجيب و آن ميوه‌هاي خوشگل را تست كرده‌ام... و حالا فرصت دارم دلي‌دلي كنان از كوچه پس‌كوچه‌ها به تماشاي اين غريبستان بگذرم. مي‌خواهم ماساژ را امتحان كنم. مغازه‌هاي ماساژ همه جا هستند. هر ده قدم دست كم يك مغازه ماساژ است. دخترها تي‌شرت و شلوارك دارند بدون استثنا. هر مغازه رنگ تي‌شرتي كه مي‌پوشند فرق دارد. يك مغازه صورتي است يك مغازه ليمويي، يكي سبز و يكي قرمز. وقتي كه مشتري ندارند جلوي مغازه روي چهارپايه‌هاي كوچك مي‌نشينند به گپ و گفت. لاك مي‌زنند و مي‌خندند. آرايش خاص ندارند اما نسبت به آدم‌هاي اين‌‍‌جا كه اصلا آرايش نمي‌كنند آرايش‌شان را نمي‌شود نديد.
گرم و مودب‌اند و در سكوت كارشان را انجام مي‌دهند. بلوز صورتي‌ها را انتخاب مي‌كنم. انگار مديرشان آن زن مسنِ موقرمز و خوشگل است. چند كلمه فارسي هم بلد است. تخفيف مي‌دهد و مي‌گويد به خاطر چشم‌هايم كه بزرگ و قشنگ است! مي‌خنديم. يكي از دخترها را مي‌فرستد پيش من. آرامش عجيب دارند. بار اولم است اطمينان نمي‌كنم همه تنم را بدهم دستش. از پا شروع مي‌كند. مي‌گويد ريلكس! من غلغلكي هستم. مي‌خندم او هم مي‌خندد. يك مرد قد بلند و خوش‌تيپ كه اصلا شبيه تايلندي‌ها نيست از يك ماشين آخرين مدل پياده مي‌شود. جلوي در همان‌طور كه رسم است كفشش را در مياورد و بعد وارد مغازه مي‌شود. آن بيل‌بيلك بالاي در صداي بانمكي مي‌دهد. كه با صداي تكان‌هاي سوييچ مرد قاطي شده است. كليدها را در دستش مي‌چرخاند و سراغ دختري را مي‌گيرد كه مي‌گويند امشب كار نمي‌كند. مردد است برگردد يا نه كه زن موقرمز دختر ديگري را نشان‌اش مي‌دهد. با همان ترديد مي‌پذيرد. با هم مي‌روند به سمت راهرو، پارتيشن نمي‌گذارد چيز بيش‌تري ببينم. باورم نمي‌شود. يك‌جورهايي انگار اين اتفاقات بايد مال فيلم‌ها باشد. كمي بعد يك مردِ جوان هندي وارد مي‌شود. انگليسي حرف نمي‌زند. اصلا حرف نمي‌زند! شرمگين است. دنبال كسي نيست. فقط وارد مي‌شود. يكي از دخترها هم دنبالش مي‌آيد. جوان را راهنمايي مي‌كند و با هم توي راهرو غيب مي‌شوند. ماساژ پايم دردناك شده است. هي پايم را عقب مي‌كشم و دختر اصرار مي‌كند: ريلكس! اشاره مي‌كند كه سرت را تكيه بده و چشمهايت را ببند.
گوش مي‌دهم. دخترها بيرون روي صندلي‌هاي حصيري نشسته‌اند. سرخوش حرف مي‌زنند. چشم‌هايم را كه باز مي‌كنم. يك هيولا جلوي در ايستاده است. يك مرد خيلي قد بلند و كريه‌المنظر كه شبيه داعشي هاست. به خاطر مدل ريشش كه سبيل‌ها را تراشيده ولي ريش دارد. ابروهاي گره كرده‌اش باعث مي‌شود كه فكر كنم خشن هم هست. كفش هايش را در ميآورد. دخترها لبخند مي‌زنند. ضربه‌اي به بازوي يكي‌شان مي‌كوبد و با خشم مي‌گويد: you come   با سرعت از جلوي ما رد مي‌شود. دختر پشت سرش مي‌دود خنده روي لبش خشك شده. حتي مي‌توانم ترس و ناراحتي را توي صورتش ببينم... و از زمان تا همين الان اين تصوير از ذهنم پاك نشده است...
حالا...  به كلمه «فاحشه» كه فكر مي‌كنم، توي ذهنم زني خندان و سبكسر نيست كه آن دخترك ترسيده است كه بي لبخند پشت سر يك هيولا مي‌دود...