۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

من ترسو نیستم

يك جايي توی سريال The Fall  زني كه كارآگاه پليس است (و من دربست شيفته‌اش شدم) به همكارش مي‌گويد: مي‌دوني وقتي از مردا مي‌پرسن در مواجه با زن‌ها از چي مي‌ترسي، چي جواب مي‌دن؟ مي‌گن مي‌ترسيم بهمون بخندن... حالا مي‌دوني وقتي از زنا مي‌پرسن كه در مواجه با مردا از چي مي‌ترسي، چي جواب مي‌دن؟ مي‌گن مي‌ترسيم ما رو بكشن... اين تفاوت بين ماست...
نمي‌دانم چقدر مي‌شود به اين ماجرا استناد كرد اما اين را مي‌دانم كه اين همان تفاوتي است كه باعث مي‌شود وقتي مردي كه دوستش دارم، مردي كه مدام به من عشق مي‌دهد يك روزي تصادفا عصباني شود، يك جايي توي ماشين... كنار خيابان كه نگه مي‌دارد و مي‌كوبد روي فرمان... اولين فكري كه مي‌كنم اين است كه نكند دست رويم بلند كند... چطور فرار كنم؟ از ماشين پياده شوم؟ داد نزند، فحش ندهد... دستم را نگيرد... به زور نگهم ندارد...
و همه اين‌ها باعث مي‌شود با اين‌كه حق با من است سكوت مي‌كنم... از تنش و درگيري مي‌ترسم و حاضرم كوتاه بيايم اما كسي سرم داد نزند... نمي‌دانم چند درصد از زن‌ها مثل من ترسو هستند اما مطمئنم تعدادمان كم نيست...
يك‌بار چند سال پيش وسط يك بگومگويي دستش آمد حوالي صورتم خيلي غيرارادي سرم را عقب كشيدم و خودم را جمع كردم. بيش‌تر عصباني شد و گفت: "احمق جون تو در مورد من چي فكر كردي؟ روي موهات... اينو مي‌خواستم بردارم... يه نخ بود…"
و با دلخوري نخ را پرت كرده بود روي زمين... اما من واقعا فكر كرده بودم مي‌خواهد بزند توي گوشم...
پدرم دست بزن نداشت. شايد روي هم رفته دو سه تا در كوني خورده باشم ازش توي بچگي. همسر سابق هم نداشت اما دو بار دستش رويم بلند شد و هرگز يادم نرفت...
هميشه فكر مي‌كنم من كه توي زندگيم تا اين حد درگيري فيزيكي كم بوده و آرامش نسبي حاكم بوده چطور اين‌قدر ترسوام؟ پس آن طفلك هايي كه مدام آزار ديده اند زندگي شان چطوري است؟ چرا نمي‌توانم محكم باشم و نترسم؟ چرا واقعا؟ اما هنوز و تا اين لحظه اين از آن سوال هاست كه بي جواب مانده است...
اما آدمیزاد می‌تواند مثبت فکر کند تلقین کند مثلا هی بگوید من ترسو نیستم من ترسو نیستم من ترسو... 
شاید شد...


۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

قانون

گفته بودم مادرم ارتشي بود و صبح كله‌سحر زودتر از همه كارمندها از خانه مي‌زد بيرون و نمي‌دانم كي مي‌رسيد خانه كه ما نهار خورده بوديم و آفتاب پهن شده بود توي حياط. به زور كتك و تهديد ما را مي‌خواباند. اولش صلح آميز بود. هميشه برايمان كتاب مي‌خواند. گاهي داستاني از كيهان بچه‌ها ولي خب خوابمان نمي‌برد. به زور مي‌خوابيديم. سال‌ها بعد وقتي بزرگتر شديم و دبيرستان مي‌رفتيم عادت كرده بودم كه بعد از نهار بخوابم وگرنه كسل بودم و سردرد مي‌گرفتم هميشه به مامان غر مي‌زدم كه بدبختم كرده‌اي. وقتي كه همه دوستانم درس مي‌خوانند و تكليف مي‌نويسند، من خوابم! 
نفسك كه سه چهار سال اول زندگي را رد كرد ديگر نگذاشتم ظهرها بخوابد. اين‌طوري شب را راحت‌تر مي‌خوابيد و بزرگ كه شد به سرنوشت من دچار نمي‌شد.
او بازي مي‌كرد، كارتون تماشا مي‌كرد و من كنارش دراز مي‌كشيدم و هوشيار چرتي مي‌زدم. بالشم را مي‌آوردم كنار بساط بازي‌اش و مي‌گفتم بوسِ قبل از خوابِ مرا بده. كلي كلنجار مي‌رفتيم و كشتي مي‌گرفتيم براي چندتا بوس و بعد نيم‌ساعتي چرت مي‌زدم. بعد از چند سال هنوز قانون‌مان سر جايش هست. اگر ظهري خانه باشم و بخواهم استراحت كنم حتما بايد قبل از خواب بيايد كشتي بگيريم حرف بزنيم، بخنديم و بعد من استراحت كنم.
شب بخير هم توي خانه ما قانون است. از دستش دلخور هم كه باشم بايد بروم بالاسرش ببوسم‌اش و سرسنگين شب بخير بگويم! آنقدر عادت كرده‌ايم كه ممكن نيست پيشم نباشد و بدون شب بخير بخوابد. من هم يادم برود او حتما زنگ مي‌زند.
اين ماجراي قانون‌ نانوشته بين‌مان آنقدر نتيجه‌اش جذاب بود كه حالا توي رابطه‌ام همين‌طورم يك قراري داريم با هم آن هم شب‌بخير و صبح‌بخير گفتن‌مان است. قهر باشيم دلخور باشيم جر و بحث كرده باشيم هم قبل از خواب خبر مي‌دهيم كه: مي‌خوابم و شب بخير... باور كنيد معجزه مي‌كند انگار با همين پيغام كوتاه همه‌چيز آرام‌تر مي‌شود.
آدميزاد اصولن از قانون و قرار و مدار فراري است. اما از اين قرارهاي نانوشته داشته باشيد. مي‌گويند به وقتِ قهر و دلخوري تخت‌خواب را ترك نكنيد و روي كاناپه نخوابيد. متاسفانه توي همه رابطه‌ها تخت‌خواب مشترك وجود ندارد كه با ترك نكردن‌اش دوام رابطه را حفظ كنيد و كدورت‌تان ريشه دار نشود...

۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

ما سایلنت‌ها

براي تعطيلات با هم برنامه ريزي مي‌كرديم. مي‌گفت براي هرروزش يك كاري بكنيم، تاتر چطور است؟ ماتريوشكا را دوست داشتي؟ آن رستوران جديدي كه تبليغش را ديدم... هماني كه حوالي ونك بود، آنجا را تست كنيم؟ يك روز هم برويم فلان مركز خريد، فلان برند را ببينيم شايد آن بوتي كه توي سايت ديده بودي آورده باشد... ببين اگر مامان اينا تهران هستند نفسك را بگذاريم پيششان برويم سفر. يك روزه... بزنيم بيرون...
من گوش مي‌كردم ولي به قول خودش رفته بودم تا برج ميلاد! اغلب وسط حرف زدن‌مان فكرم منحرف مي‌شود! دست خودم نيست. همان ماجراي متوقف نشدن موتور ذهن است. مثلا از غذا حرف مي‌زنيم ذهن من پر زده رفته خانه مادربزرگم آن غذايي كه سوخت و آن روز كه عمويم داد و بيداد راه انداخت و عمه‌ام را كتك زد! یا مثلا دارد تعریف میکند که رفته است از ساختمان بازدید کند فلان کارگر اشتباه کرده... من اما دارم حرکت لب هایش را میبینم و فکر میکنم این کت سورمه‌ای چقدر خوش تیپش کرده، نه آن پلیور قهوه ای هم خیلی خوب بود... بعد يكهو صدايم مي‌كند مي‌گويد كجايي؟ تا برج ميلاد رفتي ها... بعضي وقت‌ها هم مي‌گويد همين دو تا كوچه پايين‌تر بودي... حواسم بود!
آن روز هم همين بود او از تعطيلات حرف مي‌زد و من فكر مي‌كردم بيخيال! سينما و تاتر به چه درد مي‌خورد؟ خريد؟ نه... اين‌كارها را هميشه مي‌كنيم، بمانيم خانه... بعد همان موقع فكرم مي‌رفت اين‌وري كه من چقدر كسل كننده‌ام...
فيلم‌هاي عاشقانه را كه مي‌بيني هميشه دختر ماجرا يك چيز خيلي جذاب و منحصر به فرد دارد. اغلب هم در جسارت و شيطنت است. من با اين معيارها اصلا بدرد عاشق شدن نمي‌خورم...
دلم مي‌خواهد سر شب عشقبازي كنيم... شام را توي خانه بخوريم... فيلم ببينيم... وسطش باز بلوليم توي هم... خسته شديم بخوابيم و صبح برايم صبحانه درست كند و ...
من از آن‌هام كه هيچ وقت چيز جذابي براي تعريف كردن ندارد. ساعت‌ها توي ماشين بنشيند همين‌كه موسيقي باشد و دستش را بگيرم كافيست...
من از آن طفلکی‌ها هستم که هیچ‌وقت یک لطیفه و یک ماجرای خنده دار را نمی‌توانند درست تعریف کنند... خوب می‌خندند و خوب گوش می‌دهند اما تعریف کردن‌شان افتضاح است!
برای همین عجیب است که چند روز پیش وقتی تندتند داشتم روزم را تعریف میکردم یکهو وسط حرف هایم گفت: گفته بودم؟ من عاشق حرف زدنت هستم! خیلی دوست دارم وقتی یه چیزی رو تعریف میکنی... ببخشید حالا ادامه شو بگو!
من ساکت شده بودم. لال شده بودم و اصلا سرنخ ماجرا از دستم ول شده بود... ته دلم هم غنج رفته بود که چه خوب... چه خوب